💎 اگر تعبد در عمل نباشد از هدایت خدا محروم میشوید
🌸یک توصیه مسئلهی تدیّن و تعبّد در عمل و گفتار است. من فراموش نمیکنم آن روزی را -سالها پیش البتّه- که شنیدم یک مجموعهی دانشجویی که خب با ما هم مرتبط بود و خیلی هم گرم و گیرا، مثلاً در فلان جلسهشان یک چیز خلاف شرعی اتّفاق افتاده؛ نگران شدم؛
🔻نه بهخاطر اینکه اینها گناه کردند -که خب آن البتّه نگرانی داشت- نگران شدم از اینکه راه اینها عوض شده و بعد دیدم همینجور هم بود. یعنی واقعاً «ثُمَّ کانَ عاقِبَةَ الَّذینَ اَسآؤُا السّواىٰ اَن کَذَّبُوا بِایٰتِ الله»؛ وقتیکه انسان برطبق تکلیف عمل نمیکند، تعبّد را رها میکند، خدای متعال هدایتش را از او میگیرد.
📚بیانات مقام معظم رهبری در دیدار جمعی از دانشجویان ۱۳۹۶/۰۳/۱۷
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#تعبد
#عمل
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_شش
🔹بعد از پایان بحث، سر صحبت های معمول باز می شود. یک دور خانم نوری از همه احوالپرسی می کند و جمله ای محبت آمیز و دعاگونه برایشان می فرماید. برایم جالب است که بعد از ارائه بحث و پاسخ دادن به سوال ها، این برنامه احوالپرسی و تفقد جویی را می بینم و خوشم می آید. چون اگر کسی به جمعمان اضافه شده باشد، معرفی شده و همان ابتدا مورد لطف و محبت همه خواهران قرار می گیرد. مثل آن زمانی که اولین بار به هیئت آمده بودم. ریحانه دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
- از خواهرای خیلی خوب و مخلص و فعال و گل من هستند. نرگس خانم. البته عده ای از خواهران مستحضرید. از این به بعد، خواهر گل شما هم هستند.
و همه با خوش آمدگویی و "البته البته" و "صد البته" و "دیگه خواهر خودمونه تو به فکر یه خواهر دیگه باش" از حضور من ابراز خوشحالی می کردند
🔸 همین برنامه برای لاله اجرا شد. بنده خدا خجالتی می کشید که نگو. نزدیک گوشش گفتم:
- راحت باش لاله. من هم این مراسم معارفه رو گذراندم. حال می ده. نگاهشون کن. خجالت نکش.
🔹بعد از این حرف من هر از گاهی سرش رو بالا می آورد و خیلی ممنونم و خواهش می کنم و شرمنده ام می کنیدی می گفت تا بالاخره امواج دریای محبت خواهران هیئتی آرام شد. . بعد از اینکه یک دور از همه خانم ها حال و احوال خود و بچه هایشان پرسیده شد، خانم نوری موضوعی را مطرح می کنند:
- الحمدلله از حضور شاداب و گرم همه خواهران عزیزم. بریم سر نکته مثبتی که این هفته یاد گرفتین. از همون اول، زینب خانم، شروع کنن و اون نکته مثبتی رو که یاد گرفتن برامون بگن. بفرمایید زینب خانم
🔸زینب خانم می گوید:
- بسم الله الرحمن الرحیم. اگه اجازه بدید دو دقیقه فکر کنم.
و لبخند می زند. خانم نوری مدتی را برای فکر کردن همه سکوت می کنند. زینب خانم می گوید:
- بحمدالله نکته که زیاده اگه بتونم همه رو عملی کنم. منتهی اونی که برام برجسته شده که بخوام برای خواهرام بگم اینه که در هر کاری، هر چقدر هم که به خودمون مطمئن باشیم و کار رو بلد باشیم ،به صورتی که احساس نیاز به کمک گرفتن از بقیه نداشته باشیم، باز هم آخرش طوری کار پیش می ره که از یه نفر باید کمک بگیریم اونم خداست. تو این هفته این مورد رو زیاد دیدم.
🔹لبخند می زند. خانم نوری می گوید:
- بفرمایید انسیه خانم
انسیه با آن صدای نازک و ظریفش اطاعت امر می کند و می گوید:
- نکته زینب خانم برام جالب بود. این رو من هم خیلی دیدم. اما اون نکته ای که تو این هفته برام برجسته بود خیر و برکتی بود که خدا در کارهای جمعی به انسان می دهد. همان کار را وقتی تنهایی انجام می دادم، مثلا دوتا نفع برام داشت، ولی وقتی با عده ای از دوستان انجام دادم، منفعت ها و سودها و برکت هاش برام خیلی زیادتر بود.
🔸فاطمه خانم می گوید:
- بله همین طوره. ید الله مع الجماعه. نکته ای که این هفته من رو به خودش مشغول کرد بحث روزی انسان بود. اینکه هر چقدر هم خودت رو بکشی، تا چیزی روزی ات نباشه، بالاخره از این گلوی انسان پایین نمی ره.
همه می خندیم. فاطمه خانم دو سه هفته است نکاتش در مورد خوردن هست و ماشاالله هیکل تپلی ای هم دارد. نفر بعدی ریحانه است و بعدش هم من. سعی می کنم تمرکز کنم روی نکته ای که خودم می خواهم بگویم.
🔻ریحانه شروع به سخن می کند:
- الحمدلله. نکته ای که این هفته یاد گرفتم، در مورد جلب کردن توفیقات الهی است. وقتی انسان مخلصانه کاری را برای خدا انجام بدهد، خداوند هم توفیقات عجیبی را برایش مقدر می کند. حالا ممکن است کار مخلصانه کار کوچکی باشد. مثلا یک مشت آجیل به بچه ای بدهد. یا قصد کمک به خانواده اش را داشته باشد. یا صرفا یک لفظ " نه " را برای خدا بگوید، آن وقت خدا چنان به سمت او گام برمی دارد که انسان شرمنده محبت و رحمت خدا می شود.
🔹آنقدر با احساس و از عمق وجودش این نکته را شمرده شمرده گفت، که همه ناخودآگاه برای مدتی بعد از پایان حرفش، سکوت می کنند. سرهاشان را به تایید بالا و پایین می برند. لاله سرش را پایین انداخته است. ریحانه دستش را روی زانوی لاله می گذارد. لاله سرش را بالا می آورد و چشمان اشک بارش را به ریحانه می دوزد، ریحانه به او لبخند با محبتی می زند.
🔸نوبت لاله است. خودش را کنترل می کند. اشک هایش را پاک می کند و همان طور که گاهی به ریحانه و گاهی به زانوانش نگاه می کند می گوید:
- من تو این یک هفته، لطف و محبت خدا رو خیلی دیدم.
@salamfereshte
🌹میلاد با سعادت "آخرین منجی"، "بقیه الله " عجل الله تعالی فرجه الشریف، "صاحب الزمان" ارواحنا له الفداه، بر شما مبارک باد 🌹
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_هفت
🔹با همین یک جمله، اختیارش از کف می رود و اشکهایش سرازیر می شود. سعی می کند خودش را کنترل کند و ادامه بدهد:
- همین که الان من اینجا توی هیئت حضرت زهرا نشسته ام، لطف و محبت خداست بهم.
🔸این بار دیگر نمی تواند خودش را کنترل کند. دست هایش را بر صورتش می گذارد و گریه می کند. جمع متأثر شده است. سکوت محض است و همه نگاه ها حاکی از شور و عشق و محبت به لاله است. خانم نوری با صدایی دلنشین که نشان دهنده محبتشان است می فرمایند:
- الحمدلله لاله خانم. ما هم خدا رو شکر می کنیم که ما و شما در کنار هم در خدمت حضرت زهرا سلام الله علیها و زیر پرچم اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام هستیم. ان شاالله به لطف و محبت و رحمت واسعه الهی، همواره زیرپرچم اهل بیت باشیم.
🔻ریحانه در گوش لاله چیزی می گوید و لاله بلند می شود. ببخشیدی می گوید و با ریحانه به سمت آشپزخانه هیئت می روند. حالا نوبت گفتن نکته این هفته من است. خانم نوری با لبخند زیبایشان می گویند:
- خب نرگس خانم. شما این هفته چه نکته ای رو می خوای به ما یاد بدی؟
- اختیار دارید. ما از شما یاد می گیریم. تو این هفته یه اتفاقی افتاد که برای من جالب بود و این رو از برکت شهدا می دونم.
🔹به این جای جمله ام که می رسم، لاله با صورت شسته شده برمی گردد. همه نگاه ها با محبت او را بدرقه می کنند تا کنارم بنشیند. ریحانه هم سینی چای را از مسئول تدارکات و پذیرایی گرفته است و منتظر است حرف من تمام شود تا پذیرایی را شروع کند. ادامه می دهم:
- این هفته که با ریحانه خانم و یکی از خانم هایی که تو مترو باهاشون آشنا شدیم و رفتیم قطعه شهدای گمنام..
🔸ریحانه صورتش مشتاق می شود ببیند من چه می خواهم بگویم.
- چیزی رو از شهدا دیدم که قبلا نمی دیدم. نه اینکه نبوده. نه. من چون بی معرفت بودم نمی دیدم. چشمام نمی دید یعنی.
خانم نوری سرشون رو بالا و پایین می برند که خیالم راحت بشه که منظورم را گرفته اند. چهره بقیه چنان مشتاق هست که لحظه ای استرس می گیرم. باز هم به چهره خانم نوری نگاه می کنم. منتظرند تا نکته ام را بگویم. ادامه می دهم:
- اون نکته، تاثیری که شهدا روی ماها دارن هست. شهدا حتی همین امروزی که در بین ما نیستند، روی قلب های ما زنده ها می تونن تاثیر داشته باشن. و چقدر از برکت شهدا، حال و روح ما بهتر می شود و به خدا نزدیک تر می شویم. همین.
🔻بقیه خواهران هم نکته شان را می گویند. نوبت می رسد به اینکه اگر کسی خاطره ای آموزنده از نحوه تعامل با مردم و ارتباط با دیگران را دارد تعریف کند. یکی دو تا از بچه ها نقش بیان خوب و روی خوش را در ارتباط با دیگران مطرح می کنند و تاثیری که این نوع برخوردها روی دیگران دارد را با چند خاطره بیان می کنند.
🔹فکر می کنم ببینم من هم خاطره ای می توانم بگویم یا نه. یاد آن روز که در مترو بودیم می افتم. تصمیم می گیرم آن را به عنوان خاطره ای بیان کنم و نحوه برخورد ریحانه را با آن دختر بگویم و تاثیر مثبتی که عشق و محبت درونی فوق العاده ریحانه در جذب آن دختر داشت. می گویم:
- من هم یه خاطره دارم. می شه بگم؟
- بله بفرمایید.
- یک روز با ریحانه خانم، رفته بودیم بیرون. تو مترو یه ..
تا اسم مترو را می آورم، ریحانه رویش را به سمتم برمی گرداند و آهسته می گوید: نگو نرگس. نگو. حرفم را می خورم. زینب خانم می گوید:
- خب تو مترو چی؟
🔻به ریحانه نگاهی می اندازم. متوجه نمی شوم چرا نباید بگویم. ولی به خاطر او تصمیم می گیرم چیزی نگویم. در جواب چهره های پرسوال بچه ها می گویم:
- خب چون خاطره مشترکه ریحانه خانم هم باید بخواد که بگم. مثل اینکه دوست ندارن. حالا بازم فکر می کنم اگه چیزی یادم اومد تعریف می کنم. ممنون.
🔸ریحانه لبخند رضایتی می زند. ادامه جلسه با خواندن و دعا و ذکر مصیبت اهل بیت توسط مداحمان زهرا خانم تمام می شود. همه با هم به سمت خانه می رویم. ماشین را پارک می کند. من را به مادر تحویل می دهد و می گوید:
- این دختر خانم شیطون هم تحویل شما. امروز نزدیک بود آبروی ما رو ببره با این شیطونی هاش.
🔹مادر می خندد و تشکر می کند. از ریحانه خداحافظی می کنم. وارد راهرو که می شویم، بوی آش مادر به مشامم می رسد.
- آخ جون. آش رشته. خیلی وقت بود آش نپخته بودین ها.
- آره. نذریه. ان شاالله که همه حاجت روا بشن.
نگاهی به سیستم خاموش می اندازم و می پرسم:
- فرزانه نیست؟
- چرا هست. داره درس می خونه.
🔻تعجب می کنم. فرزانه باشد و سیستم خاموش باشد؟ فرزانه این روزها عجیب شده است.
@salamfereshte
💎 بهجت و گشایش و .. در یاد خدا
🌺ما الان در ماه شریف شعبان هستیم، بعد هم در ماه رمضان- دعاهای فراوان، مناجاتهای گوناگون و تکلّم با خدای متعال بدون واسطه خیلی مهم است.
✨راز و نیاز کردن با ائمّهی هدیٰ (علیهم السّلام) که نزدیکترین آحاد عالَم وجود به پروردگار متعال هستند، به انسان امکان اطمینان و آرامش میدهد.
☘️یاد خدای متعال گشایش به انسان میدهد، بهجت به انسان میدهد و رحمت الهی را هم جلب میکند که قطعاً میلیونها دستِ بهدعابرداشتهشده،آثار و برکاتی خواهد داشت.
📚سخنرانی تلویزیونی مقام معظم رهبری دامت برکاته به مناسبت ولادت حضرت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) در تاریخ ۱۳۹۹/۰۱/۲۱
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_هشت
🔹به سالن پذیرایی می روم. فرزانه گوشه سالن نشسته است و مشغول حل کردن مسائل ریاضی اش است.
- به به. فرزانه خانم درس خون. سلام. خوبی؟
شاداب و سرحال است. عین خودم جوابم را پس می دهد:
+ به به نرگس خانم هیئتی. سلام. خوبم. شما خوبی؟
- منم خوبم. کم نیاری یه وقت.
+ نه جانم. کم آوردن مال ترازوئه. ما که صاحب مغازه ایم.
- جانم؟
+ جااانم.
🔸نگاه شیطنت آمیزی می کند و مشغول حل کردن مسئله می شود. . از اتاق بیرون می آیم. به اتاق پدر می روم. وسایل پدر مثل همیشه مرتب و منظم است. قرآن پدر را از داخل کمد برمی دارم و کمی قرآن می خوانم. مادر کاسه آشی برایم می آورد. هنوز بخار از آش بلند می شود. از مادر می پرسم:
- خاله پری کی قرار شده بیان این جا؟
= روز مشخصی رو قرار نذاشتیم. ولی گفتن تو هفته بعد شاید بتونن با مهناز و بچه ها بیان. چطور؟
- هیچی. همین طوری پرسیدم. اون روز احساس کردم خیلی تنهان. برای همین گفتم اگه این هفته نمی یان، ما یه سر بریم خونشون.
= آره این هم می شود. با پدرت صحبت می کنم ببینم کی می تونن بریم.
- نه منظورم این بود که ما خودمون بریم. از صبح بریم تا شب کنارشون باشیم و این ها.
= باشه. صحبت می کنم ببینم اوضاع چطوره. خود خاله پری می گفت که می خواسته یه روز فامیل رو دعوت کنه. حالا ببینیم چی می شود. آشت سرد نشه.
🔻مادر از اتاق بیرون می رود. قاشق را در آش می چرخانم تا داغی آش گرفته شود و زودتر بتوانم آش نذری مادرم را بخورم.
*******
🔹دیروز خاله پری با مادر صحبتی کوتاه داشت و قرار شد ادامه صحبتشان برای امروز و حضوری بماند. فرزانه کلاس تابستانی داشت و احمد هم در خانه نبود. من و مادر به قصد منزل خاله پری حاضر می شدیم. ساعت 7 صبح بود و تاکسی تلفنی دم در منتظر . ویلچر را عقب ماشین گذاشت و من هم عصا زنان با کمک مادر سوار ماشین شدم. خیلی زود به منزل خاله پری رسیدیم و خاله منتظر ما در حیاط ایستاده بود.
🔸داخل که شدیم تازه اهل خانه در حال بیدار شدن بودند. همه با هم صبحانه خوردیم. دخترها هنوز یخ صبحگاهیشان آب نشده بود و شوری خوابیدن در آب نمک دیشبشان را به دهانمان مزه نداده بودند. شهناز که عاری از آرایش بود، ساده و صمیمی تر به نظر می رسید. مهناز ساکت و غرق در فکر بود و پریناز هم چون کشتی ای در دریای خواب، غوطه می خورد و گاه، لقمه ای به دهان می برد. مادر به چهره های بچه ها لبخند می زد و با خاله پری در مورد چیزهای مختلف صحبت می کردند. من هم تکیه بر صندلی نرم شخصی که همه جا با خود می بردم، صبحانه چای و خامه عسلم را نوش جان می کردم.
🔹خاله پری تصمیم گرفته بود آش رشته ای را هم به غذاها اضافه کند آن هم به دست پخت مادر جان من. مادر هم قبول کرد. ساعت نزدیک 8 صبح بود. خاله پری تلفنی زد و گفت:
- سفارش سبزی آش دادم. مقدماتش رو انجام می دیم تا سبزی اش برسه.
🔻از خاله پری و مادر اجازه گرفتم تا در بالکن کیف هوای صبحگاهی را بکنم. وسایل صبحانه را که جمع کردیم، بقیه راهی طبقه بالا شدند. خاله پری و مادر در آشپزخانه مشغول آماده سازی وسایل ناهار و من هم به سمت بالکن رفتم.
مادر نگران پشت سرم آمد تا اگر به کمکی نیاز داشتم، نزدیکم باشد. دور از چشم مادر، چند بار با عصا قصد پایین آمدن از پله های خانه مان را داشتم که زمین خوردم و مادر هول کرده بود. برای همین هرجا احتمال می داد بخواهم از پله ها پایین و بالا بروم، در همان حوالی خود را مشغول نشان می داد تا در موقع مناسب، خیز بردارد و میوه دلش را درآغوش بگیرد و مانع از افتادنش شود.
🔹با کمک عصا از پله ها یکی یکی بالا رفتم. سخت بود اما شد. مهناز که صدای عصا را شنیده بود، بالای پله ها منتظرم ماند تا مرا تا بالکن همراهی کند. خیال مادر با دیدن مهناز راحت شد و به آشپزخانه برگشت. مهناز از سمت چپ، کمرم را گرفت و با هم به بالکن رفتیم. مرا روی صندلی نشاند و به رسم ادب چند دقیقه ای کنارم ایستاد. پرسیدم:
- از درس عربی چه خبر؟ خوب پیش می ره؟
- بله. خیلی خوبه. از اول شروع کردیم و الان خیلی خوب می فهمم. ریحانه خانم خیلی خوب درس می دن.
- خب خداروشکر. الهی که موفق بشی و رتبه خوبی تو کنکور بیاری.
- ممنونم نرگس جان. اگه کاری داشتی یه صدا بکنین من می یام. اتاق من همین کنار هست.
- باشه ممنون. ممنون که کمکم کردی.
- خواهش می کنم. کاری نکردم. خیلی خوشحال شدم دیدم دارین راه می رین.
🔸موقع رفتن، در بالکن را باز گذاشت تا اگر صدایش کردم بشنود. لبخند رضایتی زدم و با دهانم هوا را فوت کردم تا این هوای مطبوع، به داخل خانه هم نفوذ پیدا کند! نفس های عمیق می کشم و در سینه حبس می کنم. بعد از مدتی در خانه باز می شود و ریحانه می آید.
@salamfereshte
🌟اثبات ارادتمان به امام زمان عجل الله تعالی فرجه🌟
🌸خوب است که یک رزمایش گستردهای در کشور به وجود بیاید برای مواسات و همدلی و کمک مؤمنانه به نیازمندان و فقرا
🌹ما برای اینکه ارادتمان به امام زمان ثابت بشود، بایستی صحنهها و جلوههایی از جامعهی مهدوی را خودمان به وجود بیاوریم
🍀جامعهی مهدوی، جامعهی قسط و عدل است و جامعهی عزّت است، جامعهی علم است، جامعهی مواسات و برادری است؛
✨ اینها را بایستی ما در زندگی خودمان تحقّق ببخشیم، به قدر امکان خودمان؛ این ما را نزدیک میکند.
📚سخنرانی تلویزیونی مقام معظم رهبری دامت برکاته به مناسبت ولادت حضرت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) در تاریخ ۱۳۹۹/۰۱/۲۱
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_نه
🔹حدس می زنم چون مهمانی برای ناهار است، قرار امروزشان را زودتر گذاشته اند. از همان بالا ریحانه را صدا می زنم و برایش دست تکان می دهم. او هم دستش را به نشانه سلام بالا می برد و داخل ساختمان می شود. می خواهم صندلی ام را حرکت بدهم که متوجه می شوم چرخ ندارد. یادم می آید با عصا به اینجا آمده ام. ریحانه در چارچوب در بالکن ظاهر می شود:
+ سلام نرگس خانم. صبح عالی متعالی. خوب راه افتادیا. صندلی بیارم خدمتتون؟
- سلام ریحانه جان. آره بی زحمت. بیارش که عادت ندارم یه جا ثابت بشینم.
+پس این عصا ها برای چی هستند؟ الان می یارم.
🔸بعد از چند دقیقه صندلی ام را می آورد و مرا روی آن می نشاند. مهناز منتظر است تا کلاس درس شروع شود. چهره اش خندان و شاداب شده و از آن رخوت صبحگاهی، در آمده است. من هم به اتاق مهناز می روم تا در کتابخانه اش، کتابی پیدا کنم و بخوانم. همه کتابهایش کنکوری است. می پرسم:
- کتاب غیر درسی نداری ؟
= نه شرمنده.
+ بیا نرگس خانم، اینم کتاب.
🔹ریحانه هدیه ای را از کیفش بر می دارد و به من می دهد. مهناز چشمان مشتاقش را به من دوخته است. ریحانه نگاهی به مهناز می کند و می گوید:
+ این هم برای مهناز خانم.
= واای دستتون درد نکنه. مال منه؟
🔻ریحانه با لبخند و جمله های محبت آمیز، ذوق و شوق مهناز را پاسخی درخور می دهد. هر دو کادوهایمان را باز می کنیم. کتاب من "فتح خون" است و کتاب مهناز، "به مجنون گفتم زنده بمان".
- ئه خوش به حالت. چه کتاب قشنگی هدیه گرفتی مهناز.
= جدی می گی نرگس؟ ممنونم ریحانه خانم. واقعا ممنونم. تا حالا کسی به من کتاب هدیه نداده بود.
🔹هر دو لبخند می زنیم و من با اجازه بزرگ تر ها و کوچک ترهای مجلس سه نفره مان، از اتاق به بالکن می روم تا در هوای مطبوع و صدای گنجشک ها، کتاب جدیدم را بخوانم. فتح خون، نوشته شهید مرتضی آوینی. مشتاق خواندنش می شوم. هم به جهت نام جالبی که دارد و هم به خاطر اینکه نویسنده اش یک شهید است.
🔸کتاب را باز می کنم و با بسم الله، شروع می کنم. نثر جالبی دارد. عمیق و پرمحتوا. غرق مطالعه شده ام که با صدای باز شدن در پارکینگ و بوق، نگاه به حیاط می اندازم. از ماشین مدل بالای سفیدی که اسمش را نمی دانم، خانمی به همراه سه پسر و یک مرد پیاده می شوند. دسته گل و دو جعبه شیرینی بزرگی دستشان است. نگاهی به بالا می اندازند و داخل ساختمان می شوند. حتما خانواده عموی مهناز است. با خود می گویم "خوب شد چادر رنگی مو سرکردم. "به مطالعه ام ادامه می دهم.
🔹ساعت حدود ده صبح است و صدای خنده شهناز و پریناز، نشان می دهد که حسابی یخ هایشان باز شده است و گرم گرفته اند. بچه ها با سرو صدا داخل حیاط می شوند. لباسهای راحتی ای که پوشیده اند مرا به تعجب وا می دارد. پسرعموها هم پشت سرشان به حیاط می آیند. پسرعمویی که قد و قواره اش نشان می دهد کوچک ترین است، کنار پریناز می رود و راکت بدمینتون را از او می گیرد و هر دو به گوشه سمت راست حیاط می روند.
🔸 دو پسرعموهای دیگر تور والیبالی که شهناز نشانشان داده است را علم می کنند و همه با هم مشغول والیبال می شوند. شهناز از همان پایین داد می زند:
- مهناز بیا والیبال. چقدر درس می خونی. یه یار کم داریم.
بعد از چند دقیقه ای، مهناز که از اتاقش بیرون آمده است، کنارم می ایستد و به خواهرش می گوید که نمی تواند و معلمش این جاست.
🔻در ذهنم حساب کتابی می کنم که آیا من به پسرعمویم محرم هستم یا نه؟ نه. نیستم. پس چرا این ها این طور با هم بازی می کنند و دخترها پوششان اینقدر راحت است؟ مگر این ها نامحرم نیستند؟ از این فکر اعصابم به هم می ریزد و ناراحت می شوم. چرا اینقدر این ها بی فکر و بی مبالات شده اند؟
🔹نیم ساعتی می گذرد . تمام تمرکزم را از دست داده ام و نمی فهمم چه می خوانم. پریناز و پسرعمویش، دست از بازی بدمینتون کشیده اند و به داخل ساختمان رفته اند. مستخدم خانه، در خانه را باز می کند و پسر دیگری وارد خانه می شود. موتورش را کنار حیاط پارک می کند و با پسرعموها دست می دهد. کنار شهناز می ایستد و یار والیبالی او می شود. چشمانم گرد می شود. او دیگر کیست؟
🔸از این افکار و دیدن صحنه بازی و حرکات و حرفها و خنده هایشان، سردرد می گیرم و مستاصل، به داخل پناه می برم. صدای ریحانه از پشت در می آید که مشغول درس دادن است. به اتاق پریناز می روم تا حال و هوایم عوض شود. در می زنم و در را باز می کنم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصتم
🔻پریناز روی تخت خوابیده است و پسرعموی حدود ده ساله اش بالای سرش. سلام می کنم و وارد اتاق می شوم. هر دو جوابم را می دهند. پسرعمویش کناری می ایستد. از او می پرسم:
- اسم شما چیه؟
" نادر.
- خب چی کار می کردی پریناز جان؟ دیدم از حیاط اومدین تو، گفتم بیام پیشتون چون من هم حوصله ام دیگه سر رفته بود.
= کار خاصی نمی کردیم. نادر داشت چیزهایی رو که یاد گرفته بود بهم نشون می داد.
- خیلی خوبه. چی رو نشونش می دادی آقا نادر؟
" اعضای بدن رو. طحال و مثانه و روده کوچیک و بزرگ و قلب و این ها.
چیزی در ذهنم می گذرد. می گویم:
- معلومه به پزشکی علاقه داری.
" آره خیلی. تو خونه همیشه با داداشم دکتر بازی می کنیم. اکثر اوقات من دکتر و اون مریض و من درمانش می کنم.
- معلومه دکتر خوبی هم هستی.
= آره خیلی وارده. می گفت باید آمپول رو این طوری بزنیم و ..
حساب کار دستم می آید. وسط حرف پریناز می پرم و می گویم:
- بیا به من هم اعضای بدن رو یاد بده آقا نادر. ورق داری پریناز؟
🔹پریناز از روی تخت بلند می شود و برگه ای از کمدش در می آورد. همه دور میز تحریر پریناز حلقه می زنیم و نادر اعضای بدن انسان را توضیح می دهد. انصافا خیلی خوب و دقیق توضیح می دهد. آفرین می گویم و می پرسم:
- به نظرت بازی برادرهات تموم شده؟
" نمی دونم. صداشون که نمی یاد.
- ببین اگه تموم نشده بریم از بالکن بازیشون رو نگاه کنیم.
🔸نادر از اتاق بیرون می رود. به پریناز می گویم:
- دکتر بازی می کردین؟
= آره.
- یعنی قشنگ معاینه ات می کرد؟
= آره دیگه. دکتر بازی همینه دیگه.
- ببین پریناز جان. شما با نادر نامحرم هستین. درسته که نادر هنوز به سن تکلیف نرسیده ولی شما که رسیدی. ایشون اونقدر بزرگ شده که بعضی چیزها رو هم بفهمه. این کار دکتر بازیتون درست نیست. نباید حتی موهاتو ببینه چه برسه به اینکه بخواد معاینه ات هم بکنه.
= چه اشکالی داره؟ دکترها همه همین کار رو می کنن دیگه
- بله. اولا اون ها بزرگ تر هستند و بچه نیستند. ثانیا واقعا پزشکن و شما وقتی می ری پیششون که مریض باشی. برای درمان معاینه ات می کنن. تازه همون اول که نمی یان دست بزارن رو شکمت ببین شکمت آب آورده یا نه. سوال و جواب و عکس برداری و غیره دارن. اگه مجبور بشن بادستکش معاینه جزئی ای می کنن. من خودم مدتی بیمارستان بستری بودم و همه این ها رو دیده ام. خیلی از کارها رو هم پرستارهای خانم انجام می دن.
🔹نادر از برادرهایش خبر آورده است. می گویم پشت در کمی منتظر بماند. رو به پریناز می کنم و می گویم:
- شما به تکلیف رسیدی این لباس برات مناسب نیست. بیا یه لباس خوشگل دیگه بپوشیم. لباس خوشگاتو کجا قایم کردی وروجک؟
🔸دست گذاشتم روی نقطه ضعفش. در کمدش را باز می کند و لباسهای مختلف و رنگارنگش را نشانم می دهد. نگاهی به آن ها می اندازم. همه شان برای مجالس زنانه مناسب است. سارافنی را از گوشه کمدش برمی دارم و می گویم:
- الان شما فقط می تونی همین رو جلوی پسرعموهات بپوشی. اون هم با شلوار نه جوراب شلواری.
🔻چهره پریناز در هم می رود. لبخندی می زنم و می گویم:
- آره خب. لباسهای دیگه ات همه قشنگن. ولی خب اون قشنگاتو باید فقط برای ما بپوشی نه پسرهایی که نامحرمت هستند. مطمئنم این ها رو مامان پری هم برات گفته. تازه خبر نداری که. مامان داره لباس نارنجی ای که قولش رو داده بود تموم می کنه.
= واقعا؟ آخ جووون. باشه همین رو می پوشم.
- حالا روسری هات کجان؟
🔸کشوی زیر کمد را جلو می کشد و انواع و اقسام روسری ها و شال هایش را نشانم می دهد. روسری یاسی را با شال صورتی کم رنگ برمی دارم. پریناز را جلوی خودم روی صندلی می نشانم. از میزتحریرش سوزن ته گردی را برمی دارم. روسری مدل لبنانی برایش می بندم و دنباله اش را روی شانه هایش، ثابت می کنم.
🔹یاد آن زمانی می افتم که ریحانه همین کارها را برایم می کرد و حالا من دارم برای دخترخاله ام انجامش می دهم. شال صورتی را روی روسری گذاشته و با سوزن ته گرد، از بالا ثابت می کنم و یک سر شال را به سمت دیگرش شکل می دهم. کارم که تمام می شود، جلوی آینه قدی گوشه اتاقش می رود و خود را ورانداز می کند. از مدل بستن شال و روسری خوشش آمده است. رنگ سارافون هم به روسری اش می آید. اما از سادگی لباسش کمی ناراحت است:
= کاش اون نارنجیه رو می پوشیدم. همون که خونتون پوشیده بودم. اونو دوست دارم.
- می دونم دوستش داری. ولی نباید جلوی پسرعموهات بپوشی پریناز جان.
🔻از اتاق خارج می شویم. نادر هنوز پشت در اتاق منتظر ایستاده است. به چهره پریناز نگاه می کند و می گوید:
" چقدر خانوم شدی پریناز.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_یک
🔹لبخند رضایتی بر لبهای پریناز می آید و مشتاق می شود خودش را به خاله پری و مادرم نشان دهد. از پله ها پایین می رود و صدای مامان گفتنش بلند می شود. نادر همان طور خندان از این حرکات پریناز ایستاده است. می گویم:
- اقا نادر، شما پسر خوب و فهمیده ای هستی. باید این رو بدونی که درست نیست با دخترها خیلی مراوده داشته باشی. تو روحیه و فکرت تاثیر منفی می ذاره.
" ما هر وقت می یایم خونه عمو جواد، من و پریناز با هم بازی می کنیم.
- متوجه ام. اما درست نیست. شما چند سال دیگه به تکلیف می رسی، پریناز هم که تکلیف شده، خوبه از همین الان مراقب برخی احکام باشی که اون موقع، راحت تر بتونی به وظایفت عمل کنی.
" ولی برادرهام هم همین کار رو می کنن.
🔸غمگین می شوم. متاسفانه حق با اوست. برادرهایش الگویش شده اند و این طفل معصوم، در کنار آن ها بزرگ شده است. با لحنی خیرخواهانه می گویم:
- ولی اگر برادر من اشتباهی کرد، من نباید آن اشتباه را تکرار کنم.
🔻چیزی نمی گوید. از رفتارهایش در دیدو بازدید های قبلی فامیلی می دانستم که به نسبت سنش فهمیده تر و عاقل تر است. به فطرت پاکی که دارد اعتماد می کنم و به خدا متوسل می شوم تا این حرف بر فهم و دلش بنشیند و برای عملی کردن کمکش کند. پریناز از پله ها بالا می آید و می گوید:
= مامان و خاله خیلی خوششون اومد. مامانم منو بغل کرد و گریه اش گرفت.
- معلومه خیلی ناز شده بودی که مامانت دلش برات رفته ها.
🔹خاله پری سینی شربت به دست بالا می آید و شربت را تعارفمان می کند.
+ممنون نرگس جان. پریناز خیلی قشنگ شده.
- خواهش می کنم.
🔻نادر و پریناز ، لیوان به دست به طبقه پایین می روند. از خاله پری می پرسم:
- اون پسری که بعد از خانواده عمو آمد کی بود؟ نمی شناختمش
+ کوروش رو می گی؟ اون دوست شهنازه. خیلی سراغش رو می گیره و همه جا با هم می رن.
- یعنی نامزد کردن؟
+ نه خاله جان. از همکلاسی های دانشگاهشه.
- اونوقت شما اجازه می دین که راحت با هم هر جایی برن؟
+ چی بگم خاله جان. نیازی به اجازه من ندارن.
انگار دست روی زخم کهنه ای گذاشته باشم، اشک از چشم های خاله پری سرازیر می شود و می گوید:
+ هر چی به شهناز می گم الان جوونی متوجه نیستی. دوست بودن با این پسر برای تو که دختری خوب نیست. ولی کو گوش شنوا. غرق بازی و خیالاته. وقتی سرش به سنگ بخوره بیدار می شه که اون موقع هم دیره.
- چرا بچه ها این طور شدن خاله؟ پریناز شهناز، این ها طور دیگه ای بودن. آخه اون روز لباساشون هم با همیشه فرق می کرد و بازتر بود.
+ نمی دونم خاله جان. مادرت هم همین چیزها رو بهم گفته بود. بعد از اون روزی که اومدیم دیدنت. به نظر من اشکالی در کار نبود ولی بعد از حرفای مادرت، فکرش رو که می کنم می بینم حق داره. راست می گه. ولی نمی دونم چرا این طور شده. خودمم خیلی ناراحتم
🔹چیزی نمی گویم. خاله سینی شربت را به اتاق مهناز می برد و مدتی در اتاق می ماند. ریحانه به همراه خاله پری از اتاق خارج می شود و مهناز پشت سر آن ها، بدرقه شان می کند. خاله پری عذرخواهی می کند و سینی شربت را به طبقه پایین می برد. ریحانه کنارم ایستاده است.
+ کاری نداری نرگس جان؟ چیه تو فکری، چیزی شده؟
- نه. داشتم به حرفای خاله فکر می کردم. داری می ری؟
+ بله دیگه. وقت ما تمام شد. باید برم که لاله تنهاست.
- لاله؟
+ بله. لاله خانم. چند روزه مهمان ما هستند. یه سر بیای خونمون خوبه خوشحال می شه.
- خیلی خوب. باشه حتما. اگه می دونستم زودتر می یومدم.
+ وضعیتش مشخص نبود. چون پدرم نبودن، ازش خواستم کمی بیشتر بمونه لاله هم قبول کرد. خب با اجازه ات من برم. خدانگهدارت.
🔸ریحانه همان طور که از پله ها پایین می رود می گوید: خوش بگذره. یک دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشد از پله ها بالا می آید:
+ می گم شما این بالا تنهایی. نمی خوای بری پیش مامان و خاله ات؟
- هان؟ چرا می رم.
+ پس تا من اینجام بیا بریم که با هم رفته باشیم.
🔹عصایم را از بالکن می آورد و به آشپزخانه می رویم. صندلی ام را می آورد و مرا روی آن می نشاند. آنقدر تند و فرز این کارها را انجام می دهد که فرصت به کس دیگری نمی دهد تا به من کمک کند. ریحانه را تا دم در بدرقه می کنم. به آشپزخانه می روم و در درست کردن سالاد، به خاله پری کمک می کنم. مادر در حال خواندن دعا و هم زدن آش رشته است. بوی آش رشته و پلو تمام آشپزخانه را فرا گرفته است. احساس گرسنگی می کنم. تعدادی از هویج های خرد شده سالاد را می خورم و ته بندی می کنم تا زمان ناهار فرا برسد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_دو
🔹مادر با ریحانه خانم در حال صحبت کردن است. نمی دانم می توانم وسط صحبتشان داخل اتاق بشوم یا اینکه صحبت هایشان خصوصی است. ترجیح می دهم اندکی صبر کنم. با عصاهایم تمرین راه رفتن می کنم. این سری که با ریحانه رفته بودیم قطعه شهدا، از برکت دعایشان، گزگزی در پاهایم حس کردم. مطمئنم که برکت دعای آن هاست والا قبل از آن، هیچ حسی نداشتم. طول پذیرایی را دو سه بار می روم و برمی گردم. راه رفتن با عصا را یاد گرفته ام. درست است که پاهایم قدرت لازم را ندارد اما در طول این مدت، دستان قوی ای پیدا کرده ام و دستانم مرا حرکت می دهد.
🔸هر بار که به در پذیرایی می رسم به اتاق پدر نگاهی می اندازم که آیا صحبتشان تمام شده یا نه. از اینکه مادر ریحانه را به جای سالن پذیرایی، به اتاق پدر برده حدس زده می زنم صحبت هایشان خصوصی است. فرزانه کارهای درسی اش را تمام می کند. ساعت را نگاهی می اندازد و سیستم را روشن می کند.
🔻صحبت های ریحانه می شود. همقدم عصاهایم می شود و حال و احوال می کند. می گویم:
- نکنه هوو سر من بیاری و دیگه به من توجه نکنی ها. این روزا خیلی با مامان گرم گرفتی!
نگاهی به صورتم می اندازد و وقتی لبخند موزیانه ام را می بیند می گوید:
+ یک هوو برای تو کمه. باید سه چهارتا هوو سرت بیارم تا روتو کم کنم. چه خبر از پاها؟
- خوبه. احساس گز گز و خارش می کنم گاهی اوقات.
+ الحمدلله. وقتی راه می ری ذکر لا حول و لا قوه الا بالله رو بگو. از خدا قوت بگیر. متوجه باش که همه قدرت ها و حرکت ها به قوت و قدرت الهی هست.
- باشه. قشنگ بود. ممنون.
🔸فرزانه را نشانش می دهم و می گویم:
- درس خون شده. چی کارش کردی؟
+ دیگه دیگه. یار اینترنتی خودم شده. نیم ساعت دیگه باید برم خونه که قراره با یار اینترنتی ام صحبت کنم.
لبخند و نگاهی از سر مهر، به فرزانه می اندازد. فرزانه پشتش به ماست و لبخند ریحانه را نمی بیند. نیم ساعت فرصت کمی است تا بخواهم در مورد خاله پری با ریحانه صحبت کنم. تصمیم می گیرم خودم را دعوت کنم خانه شان تا فرصت بیشتری برای حرف زدن داشته باشم. قبول می کند و می گوید:
+ ساعتی 80 هزار تومان حق ویزیت و مشاوره تون می شه.
🔹هر دو می خندیم. عصا زنان وارد خانه ریحانه می شویم. مادر ریحانه خانه است و خوش آمدگوی دلنشینی می گوید. شوقش را از دیدن راه رفتنم با عصا ظریفانه ابراز می کند و دعای خیرش را نثارم. من هم سر شوق می آیم و تشکر می کنم. داخل اتاق ریحانه می شویم. بعد از تعویض لباس، باز هم اولین کار ریحانه رفتن به آشپزخانه و آوردن پذیرایی برای من است. می گویم:
- مفصل باشه ها. عصرانه ام رو اومدم این جا بخورم.
+ ای به چشم شکمو خان.
🔸برای این چند دقیقه ای که فرصت دارم از قبل نقشه کشیده ام. دفتر خاطرات ریحانه را بر می دارم و ورق می زنم. کمی فکر می کنم شاید تاریخ روزی که رفتیم قطعه شهدا و اون دختر را در مترو دیدیم یادم بیاید. از حافظه ام ناامید می شوم و دنبال کلمه مترو می گردم. همین طور که ورق می زنم، چشمم به اسم خودم می افتد: "خوب شد نرگس چیزی نگفت." با خودم فکر می کنم چه چیزی را نگفتم؟
🔹از ابتدای خاطره اش شروع به خواندن می کنم:
" 21 خرداد. امروز هیئت داشتیم و لاله و نرگس هم مرا همراهی کردند. چقدر خوشحالم از حضورشان در هیئت. خدایا خیر کثیر برایشان بخواه و روزیشان کن. خانم نوری مثل همیشه شاداب و سرحال بودند و با حرفهایشان هم معرفتمان را زیاد کردن و هم ما را به وجد آوردند. موقع بیان نکته، نرگس جان می خواست جریان فرانک را تعریف کند. از دلشوره نمی دانستم چه باید بکنم. خوب شد نرگس چیزی نگفت. اگر جریان را می گفت شاید دیگر حضور فرانک در هیئتمان امکان پذیر نبود. ولی نگفت. خدایا شکرت. ممنونم که هوای همه بنده هاتو داری و آبروشون رو می خری. "
🔻تازه می فهمم که چرا ریحانه نمی خواست جریان متروی آن روز را بگویم. صدای لرزش استکان های چایی مرا به خود می آورد. دفتر را می بندم. ریحانه با سینی عصرانه وارد اتاق می شود. نگاهی به دفتر می کند و لبخند می زند. سینی را روی میز می گذارد و می گوید:
+ الان برمی گردم. یک دقیقه. ببخشید.
و به حالت دو، از اتاق خارج می شود. موقع برگشت، ظرف میوه را با خود می آورد. به او می گویم:
- این طور که بوش می یاد حسابی بخور بخوره ها. چه کردی!
+ کاری نکردم که. یه کم از قله قاف برات برف آوردم. اوناهاش خامه. یه کم از دامنه اش سبزی کندم، سبزی خوردن. یه کم از گاومون شیر دوشیدم و فراورده هاشو برات آوردم، پنیر و کره. یه کم هم از خاک های وطن برات جدا کردم که اونم می شه حلواارده. آب سرچشمه و چای بابونه هم که کار همیشگی مونه.
از تشبیهاتش خنده ام می گیرد. تشکری می کنم و هر دو مشغول خوردن می شویم.
@salamfereshte