#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجاه_و_هشت
🔹تقریبا همه بچه ها جمع شده بودند. سید نگاهش به شکاف روی دیوار بود که با هر کلنگ بزرگتر میشد. کارگرها وسایلشان را گوشه ای جمع کردند. خاک و آجرهای شکسته را بیرون از مسجد بردند و خداحافظی کردند. به ساعتش نگاه کرد. چند دقیقه تا شروع جلسه وقت داشت. نزدیک گوش صادق گفت:"می روم چیزی بخرم. اگر دیر کردم راس ساعت شروع کنید و طرحی که کشیدهای را کامل توضیح بده تا من بیایم." صادق چشمی گفت و کنار بچهها رفت. سید، عبایش را بالا گرفت و به نرمی دوید. چند قدمی نرفته بود که چنگیز را دید وارد مسجد شد. همان طور که از روی لبه درب آهنی مسجد میپرید، گفت:"زود برمیگردم ان شاالله. جلسه را شروع ..." و از چنگیز دور شد. چون عمامه بر سر داشت نمی توانست سریعتر بدود. با یک دست عمامه را گرفت و با دست دیگر، قبا و عبایش را جمع کرد و بالا گرفت که احیانا زیر پا نرود. به سر خیابان رسید. کمی فکر کرد. به سمت چپ رفت. شیب خیابان به همان سمت بود و سرعتش زیادتر شد. به مغازه ابزارفروشی رسید. مغازه دار در حال بردن تورهای رنگی به داخل مغازهاش بود.
🔸سید نفسی تازه کرد و با صدایی که به تپشهای قلب سید، کم و زیاد میشد گفت:"سلام علیکم پدرجان. از این نایلونها یک متر میخواستم. و یک چسب اگر امکان دارد." مغازه دار گفت:"تعطیل کرده ام حاج آقا." سید گفت:"بله متوجهام. اگر زحمتتان نمیشود. نیازمبرم دارم. لطف میکنید." مغازه دار که لبخند و روی خوش سید را دید، دست از انتقال وسایل کشید و یک متر نایلون برای او برید. سید، پول را حساب کرد. نایلون را گوشهای گذاشت و در جمع کردن وسایل، به مغازه دار کمک کرد:"نیازی نیست حاج آقا. خودم انجام میدهم." سید با خوشرویی گفت:"اختیار دارید. من به شما مدیون هستم. کارم را راه انداختید. خدا خیرتان بدهد. این کمک مختصر که چیزی نیست." وسایل جابهجا شد. مغازه دار کرکره را پایین کشید.
🔹سید نایلون را زیر بغل زد و با همان دست، عبا و قبایش را گرفت. چسب را در مچ دستی که عمامه را با آن گرفته بود انداخت و دوید. خیابان نسبتا خلوت بود. عرق از سر و روی سید راه افتاده بود. این بار سربالایی بود و سرعت سید هم بیشتر. یک دقیقه از شروع جلسه گذشته بود. به میدان رسید. سرعت را کم کرد و داخل مسجد شد. دو دقیقه از جلسه گذشته بود. صادق در حال توضیح طرحش بود. همان طور که به جلسه گوش داد، نایلون را باز کرد. سرچسب را پیدا کرد و کشید. ده سانتی برید. نایلون را روی شکاف دیوار گذاشت و گوشهاش را چسب زد. چنگیز جلو آمد و سر نایلون را گرفت. نگاه قدرشناسانه سید، دل چنگیز را شاد کرد. در عرض یک دقیقه، شکاف دیوار بسته شد. سید به همراه چنگیز به جلسه پیوستند.
🔸بچهها رو به کولر نشسته بودند. سید به تک تکشان دست داد. کنار صادق نشست. بلند و با تواضع از همه عذرخواهی کرد که دیر به جلسه رسید. از صادق جداگانه معذرت خواهی کرد که صحبتش به خاطر ورود او نیمه تمام ماند و حلالیت خواست. صادق از این همه احترام کردن های سید به وجد آمده بود. نمیدانست در جواب چه باید بدهد. سید او را از سکوت در آورد و گفت:"خب آقا صادق گُلِ طراح ما، ادامه بده که حسابی سر کیف آمدم از طرح زیبا و پرمغزت." لب صادق به لبخند حسابی باز شده بود. ادامه طرحی که کامل کرده بود را توضیح داد. وسط صحبت هایش سید به به و چه چه میکرد و نکات علمی و زیباشناختی طرح صادق را میگفت که دید بچهها نسبت به این طراحی، باز و کامل باشد. چنگیز از شور و شوق صادق، خوشش آمده بود. به یونولیتهایی که قرار بود این طرح روی آن پیاده شود فکر کرد. محمد و سعید گزارش محتوایی که قرار بود آماده کنند را دادند. سید تاکید کرد منبع این محتواها حتما نوشته شود که بی سند و منبع مطلبی گفته نشود.
🔹پرهام پرسید: "چطور است مسابقه کتابخوانی هم بگذاریم و روز جشن جایزه بدهیم؟" مهرداد گفت:"آخر مگر خودت کتاب میخوانی که مسابقه کتابخوانی میخواهی راه بیاندازی؟" پرهام گفت:"خب مسابقه فوتبال و بوکس کامپیوتری که نمیشود در مسجد گذاشت. می ماند کتابخوانی دیگر" بچهها موافق بودند. سید بعد از اعلام نظر همه گفت:"مسابقه فوتبال هم خوب است. مسابقه کتابخوانی هم که عالی است. چه کتابی باشد حالا؟" محمد گفت:"از آن جایی که همه ما اهل کتاب و کتابخوانی هستیم بهتر است خودتان اسم کتابی را بگویید که ما نخوانده باشیم" همه زدند زیر خنده. مهرداد گفت:"نه خداییش تا حالا چندتا کتاب غیر از کتاب درسی خواندهای محمد؟" خنده روی صورت محمد ماسید. با صدایی آرامتر از جمله قبل گفت:"شاید کلا پنج تا"پرهام گفت:"من را بگو که فقط دخترک کبریت فروش را خواندهام. آن هم برای برادر کوچک ترم که بگیرد بخوابد" و خندید. با خندهی او، همه خندیدند.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_هشت
🔹به سالن پذیرایی می روم. فرزانه گوشه سالن نشسته است و مشغول حل کردن مسائل ریاضی اش است.
- به به. فرزانه خانم درس خون. سلام. خوبی؟
شاداب و سرحال است. عین خودم جوابم را پس می دهد:
+ به به نرگس خانم هیئتی. سلام. خوبم. شما خوبی؟
- منم خوبم. کم نیاری یه وقت.
+ نه جانم. کم آوردن مال ترازوئه. ما که صاحب مغازه ایم.
- جانم؟
+ جااانم.
🔸نگاه شیطنت آمیزی می کند و مشغول حل کردن مسئله می شود. . از اتاق بیرون می آیم. به اتاق پدر می روم. وسایل پدر مثل همیشه مرتب و منظم است. قرآن پدر را از داخل کمد برمی دارم و کمی قرآن می خوانم. مادر کاسه آشی برایم می آورد. هنوز بخار از آش بلند می شود. از مادر می پرسم:
- خاله پری کی قرار شده بیان این جا؟
= روز مشخصی رو قرار نذاشتیم. ولی گفتن تو هفته بعد شاید بتونن با مهناز و بچه ها بیان. چطور؟
- هیچی. همین طوری پرسیدم. اون روز احساس کردم خیلی تنهان. برای همین گفتم اگه این هفته نمی یان، ما یه سر بریم خونشون.
= آره این هم می شود. با پدرت صحبت می کنم ببینم کی می تونن بریم.
- نه منظورم این بود که ما خودمون بریم. از صبح بریم تا شب کنارشون باشیم و این ها.
= باشه. صحبت می کنم ببینم اوضاع چطوره. خود خاله پری می گفت که می خواسته یه روز فامیل رو دعوت کنه. حالا ببینیم چی می شود. آشت سرد نشه.
🔻مادر از اتاق بیرون می رود. قاشق را در آش می چرخانم تا داغی آش گرفته شود و زودتر بتوانم آش نذری مادرم را بخورم.
*******
🔹دیروز خاله پری با مادر صحبتی کوتاه داشت و قرار شد ادامه صحبتشان برای امروز و حضوری بماند. فرزانه کلاس تابستانی داشت و احمد هم در خانه نبود. من و مادر به قصد منزل خاله پری حاضر می شدیم. ساعت 7 صبح بود و تاکسی تلفنی دم در منتظر . ویلچر را عقب ماشین گذاشت و من هم عصا زنان با کمک مادر سوار ماشین شدم. خیلی زود به منزل خاله پری رسیدیم و خاله منتظر ما در حیاط ایستاده بود.
🔸داخل که شدیم تازه اهل خانه در حال بیدار شدن بودند. همه با هم صبحانه خوردیم. دخترها هنوز یخ صبحگاهیشان آب نشده بود و شوری خوابیدن در آب نمک دیشبشان را به دهانمان مزه نداده بودند. شهناز که عاری از آرایش بود، ساده و صمیمی تر به نظر می رسید. مهناز ساکت و غرق در فکر بود و پریناز هم چون کشتی ای در دریای خواب، غوطه می خورد و گاه، لقمه ای به دهان می برد. مادر به چهره های بچه ها لبخند می زد و با خاله پری در مورد چیزهای مختلف صحبت می کردند. من هم تکیه بر صندلی نرم شخصی که همه جا با خود می بردم، صبحانه چای و خامه عسلم را نوش جان می کردم.
🔹خاله پری تصمیم گرفته بود آش رشته ای را هم به غذاها اضافه کند آن هم به دست پخت مادر جان من. مادر هم قبول کرد. ساعت نزدیک 8 صبح بود. خاله پری تلفنی زد و گفت:
- سفارش سبزی آش دادم. مقدماتش رو انجام می دیم تا سبزی اش برسه.
🔻از خاله پری و مادر اجازه گرفتم تا در بالکن کیف هوای صبحگاهی را بکنم. وسایل صبحانه را که جمع کردیم، بقیه راهی طبقه بالا شدند. خاله پری و مادر در آشپزخانه مشغول آماده سازی وسایل ناهار و من هم به سمت بالکن رفتم.
مادر نگران پشت سرم آمد تا اگر به کمکی نیاز داشتم، نزدیکم باشد. دور از چشم مادر، چند بار با عصا قصد پایین آمدن از پله های خانه مان را داشتم که زمین خوردم و مادر هول کرده بود. برای همین هرجا احتمال می داد بخواهم از پله ها پایین و بالا بروم، در همان حوالی خود را مشغول نشان می داد تا در موقع مناسب، خیز بردارد و میوه دلش را درآغوش بگیرد و مانع از افتادنش شود.
🔹با کمک عصا از پله ها یکی یکی بالا رفتم. سخت بود اما شد. مهناز که صدای عصا را شنیده بود، بالای پله ها منتظرم ماند تا مرا تا بالکن همراهی کند. خیال مادر با دیدن مهناز راحت شد و به آشپزخانه برگشت. مهناز از سمت چپ، کمرم را گرفت و با هم به بالکن رفتیم. مرا روی صندلی نشاند و به رسم ادب چند دقیقه ای کنارم ایستاد. پرسیدم:
- از درس عربی چه خبر؟ خوب پیش می ره؟
- بله. خیلی خوبه. از اول شروع کردیم و الان خیلی خوب می فهمم. ریحانه خانم خیلی خوب درس می دن.
- خب خداروشکر. الهی که موفق بشی و رتبه خوبی تو کنکور بیاری.
- ممنونم نرگس جان. اگه کاری داشتی یه صدا بکنین من می یام. اتاق من همین کنار هست.
- باشه ممنون. ممنون که کمکم کردی.
- خواهش می کنم. کاری نکردم. خیلی خوشحال شدم دیدم دارین راه می رین.
🔸موقع رفتن، در بالکن را باز گذاشت تا اگر صدایش کردم بشنود. لبخند رضایتی زدم و با دهانم هوا را فوت کردم تا این هوای مطبوع، به داخل خانه هم نفوذ پیدا کند! نفس های عمیق می کشم و در سینه حبس می کنم. بعد از مدتی در خانه باز می شود و ریحانه می آید.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پنجاه_و_هشت
🔹مادر جانمازش را از داخل کیف در آورد و پهن کرد. مفاتیح را برداشت. با صدایی که فقط دخترانش شنیدند گفت:
- به دعای فرج می رسیم.
بچه ها سرهایشان را جلو آوردند. مادر شروع به خواندن کرد:
- الهی عظم البلاء و برح الخفاء..
🍀دعا که تمام شد، صدای تلاوت قرآن هم بلند شد. مادر، مفاتیح را بست و به تلاوتی که از بلندگو پخش می شد، گوش داد. حسنا با گوشی اش ور رفت و برنامه های هفتگی اش را بالا و پایین کرد. طهورا کمی سردش شده بود. دست هایش را در هم قفل کرده و قوز کرده بود. یادش رفته بود بلوز گرم بپوشد و ژاکت روی مانتویش در مقابل بادی که می وزید، افاقه نمی کرد. ضحی، نگاهش به چراغ سبز رنگی بود که بالای گنبد سبز مسجد، وصل شده بود. دلش می خواست با امام زمان رو در رو حرف بزند و راهنمایی بگیرد. چشم از چراغ برداشت و به هیاهو خانم هایی که سعی داشتند خود را به صف های نماز برسانند نگاه کرد. به خادمین که تک به تک، جای نمازگزارهای صف اول را تنظیم می کردند و از کامل بودن نمازشان مطمئن می شدند. از همه طرف، مردم به سمت فرش ها می آمدند.
🔹 طهورا رد نگاه ضحی را گرفت. باد به صورتش خورد و بدنش به لرزه افتاد. چادرش را روی صورت کشید و زیر لب گفت "ووی چه سرده." مادر سلام نماز دو رکعتی اش را داد. به طهورا که خود را مچاله کرده بود نگاه کرد. از جا بلند شد. سجاده اش را از زیر پایش برداشت. حسنا سرش را از گوشی بالا آورد و متعجب به مادر نگاه کرد. مادر، سجاده را به طهورا داد و گفت:
- اینو دورت بپیچ. می خوای بریم تو؟ یا خودت پاشو برو داخل بعد همدیگه رو پیدا می کنیم
طهورا سجاده مادر را گرفت. از زیر، آن را روی شانه هایش انداخت و گفت:
- یادم رفت از زیر لباس بپوشم. همین خوبه. ممنون. ببخشید
🔹ضحی بسته شکلاتی را که مادر به هر کدامشان داده بود در آورد و جلوی طهورا گرفت. طهورا دوشکلات برداشت. روکشش را باز کرد و یکجا داخل دهانش گذاشت و با سر تشکر کرد. مادر تسبیح به دست ذکر می گفت و با اشاره سر، گفت که شکلات نمی خواهد. ابروها و چانه اش را بالابرد و به روبرویشان اشاره کرد. پسر بچه ای بهانه گیری کرده و مادرش را می زد. ضحی از جایش بلند شد. به سمت آن پسر رفت. پلاستیک شکلات را جلویش گرفت. پسر دستش روی پشت مادر خشک شد. نگاه به ضحی کرد و به شکلات ها و مادرش. اخم کرد و رویش را برگرداند و مجدد به پشت مادرش زد. ضحی، کل پلاستیک را جلوی صورت پسر گرفت و گفت:
- بگیر. اینا همه اش مال توئه.
🔸مادر پسرک با شنیدن صدای ضحی، سر چرخاند و ضحی را که خم شده بود و پلاستیکی پر از شکلات را جلوی بچه اش گرفته بود دید. تشکر کرد و به پسرش لبخند زد. پسر مجدد اخم کرد. خود را به بغل مادر انداخت و همان طور که سرش را در سینه مادرش فرو می کرد، از گوشه چشم به ضحی نگاه کرد. ضحی لبخند زد و پلاستیک را به مادر بچه داد و گفت:
- قابل شما رو نداره. بفرمایید.
🌸صدای موذن بلند شد. ضحی موفق از صحنه کارزار با آن پسرک، کنار مادر برگشت و نشست. مادر لبخند رضایت آمیزی زد و با صدای آرام، همراه با موذن، اذان گفت. از خدا دامادهای خوب و با تقوایی را برای بچه هایش خواست. نگاه به تک تک شان کرد و خدا را به خاطر آن ها شکر کرد. به سجده رفت. با صدای قد قامت الصلوه، از سجده برخاست و ایستاد. دخترانش هم همه ایستادند. همه خانم ها ایستادند.
🔹نماز که تمام شد، ضحی مفاتیح مادر را برداشت. ورق زد تا به نماز استغاثه به امام زمان رسید. دعایش را خواند و ایستاد تا نمازش را نیز بخواند. تکبیر نگفته، بغضش شکست. از امام زمان کمک خواست:
" آقاجان شما را به این مکان مقدس و حضرت معصومه قسم می دهم کمکم کنید. آقاجان نکند واقعا فقط مدعی هستم که می خواهم یارشما باشم؟ یار رهبرم باشم؟ آقاجان شما را به مادرتان قسم می دهم. بگویید چه کنم. می ترسم از زمانی که شما بیایید و من پشت سرتان حرکت نکنم. آقاجان چطور می توانم ادعایم را ثابت کنم؟ نه به دایی. به خودم. به شما. "
🔹باد، صورت به اشک نشسته اش را سرما داد. اشک هایش را پاک کرد و تکبیر گفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
🍃لحظه لحظه زندگی
#استاد_عربیان حفظه الله:
🌼 و فَرَاغَکَ قَبْلَ شُغُلِکَ البته این شغل، یک معنای منفی ضد ارزش ندارد. گاهی موقع حتی شاید یک محتوای ارزشمندی هم داشته باشد. ولی دیگر نمی گذارد که شما دیگر بعضی از امور را که لازم است داشته باشید و فرا بگیرید، دیگر الان وقتش را ندارید.
☘️مثلا یک فرصتی می توانستید درس بخوانید. یا می توانستید عبادت کنید. الان به کار دیگری مشغول شده اید. البته خود این کار می تواند عبادت به حساب بیاید. ولی به واسطه اینکه احتیاج به تمرکز دارد، دیگر شما نمی توانید پیشرفت علمی داشته باشید. درستان را بخوانید. پس یک معنای وسیعی اینجا مدنظر باشد. لزوما این شغل و مشغول شدن، بار منفی ندارد. که دیگر مثل اینکه از آن تعالی به معنای وسیع کلمه، باز بماند. رشدی نداشته باشد. باید مشغول و متمرکز باشی در این امر. در زمینه های دیگر اگر هم لازم می دانید می بینید که نه دیگر نمی توانید وقت بگذارید.
🌸الان لحظه لحظه زندگی در اختیار شمایی است که در سن و سال جوانی هستید. در حجره ها هستید. خیلی خوب می توانید استفاده کنید. پیشرفت کنید. استعدادهایتان شکوفا شود. اما اگر استفاده نکنید، این فرصت به راحتی و به زودی از بین می رود.
💫وَ حَیَاتَکَ قَبْلَ مَوْتِکَ این هم باز یک نعمت بزرگ و فرصت بزرگی است. تا وقتی که زنده هستیم، مواظب باشیم. و از این نعمت زندگی و حیات قبل از اینکه بمیریم، که دیگر مردن یعنی به پایان رسیدن رشد، به پایان رسیدن پیشرفت، تمام شد دیگر. آخرین لحظه های در حقیقت رشد و تعالی، همان مرگ است. البته اگر کسی بگوید خب این کارهای خیری که انجام می دهیم برای اموات و دیگران، یعنی هیچگونه ترقی و رشد و تعالی در برزخ نیست؟ چرا هست. منتهی بذرش را اینجا باید پاشیده باشد.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_پنجم در تاریخ شنبه 1400/08/22
#قسمت_پنجاه_و_هشت
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #سلامتی #صحت