eitaa logo
│↫𝐷𝑒𝑙𝑏𝑎𝑟 𝐼𝑟𝑎𝑞𝑖🇮🇶 ↬│
4.6هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
8.5هزار ویدیو
124 فایل
﷽ گفت خوش‌‌بہ‌‌حالت‌‌ڪہ‌اینقدر دنبال‌‌ڪننده‌داری گفتم‌‌امام‌‌زمانم‌هست گفت‌‌چی‌‌بگم‌والا گفتم‌‌شاید‌‌امام‌زمان‌﴿عج﴾تو‌اون ڪانال دو‌نفره‌ای‌‌باشن‌کہ‌نویسنده‌اش برای خدا‌مینویسہ https://eitaa.com/T_ammar
مشاهده در ایتا
دانلود
بہ‌ یکے از دوستاش‌ گفتم: جملہ‌اۍ‌از شهید‌ بہ‌ یاد دارید؟!🤔 گفـــت : یکبــار کہ‌ جلوۍ دوستانم‌ قیافہ‌ گرفتہ‌ بودم😌 ابراهیم‌ کنارم‌ آمد و آرام‌ گفت: نعمتے‌ کہ‌ خداوند‌ بہ‌ تو‌ داده بہ‌ رخ‌ دیگران‌ نکش...‼️🙁
بہ‌ یکے از دوستاش‌ گفتم: جملہ‌اۍ‌از شهید‌ بہ‌ یاد دارید؟!🤔 گفـــت : یکبــار کہ‌ جلوۍ دوستانم‌ قیافہ‌ گرفتہ‌ بودم😌 ابراهیم‌ کنارم‌ آمد و آرام‌ گفت: نعمتے‌ کہ‌ خداوند‌ بہ‌ تو‌ داده بہ‌ رخ‌ دیگران‌ نکش...‼️🙁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• . همیشه می‌گفت : زیباترین شهادت رو می‌خوام ! یه بار پرسیدم : شهادت خودش زیباست ، زیباترین شهادت چطوریه؟! گفت : زیباترین شهادت اینه کھ جنازه‌ای هم از انسان باقی نمونه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابراهیم هادے جوانے از جنوب تهران بود، کسے که‌ خواست گمنام زندگے کند اما خدا نام و آوازه اش را جهانے کــــــــــرد. راز این ماجرا چیزے نبود جـــــز لقمه‌ے حلال پدر و اخلاص ابراهیم؛ اوهمه‌ے‌عمرش‌رافقط‌براے‌ رضاےخــــــــــــــــــــدا‌خرج‌‌کرد.
همیشه‌می‌گفت: زیباترین‌شهادت‌رو‌میخام! یه‌بارپرسیدم: شهادت‌خودش‌زیباست‌زیباترین‌ شهادت‌چطوریه؟! گفت:زیباترین‌شهادت‌اینه‌که جنازه‌ای‌هم‌از‌انسان‌با‌قی‌نمونه:)💔
-🌷🕊- ساعت دو نیمه شب بود من و چند جوان دیگر با ابراهیم روی پله های مسجد نشسته بودیم. ابراهیم یکباره از چا پرید و به سمت ابتدای خیابان مجاور رفت نشست و دستش را توی جوی آب کرد و چیزی را در آورد. با تعجب از او پرسیدم که چه شده؟ گفت یک پیت حلبی توی جوی افتاده بود و همین طور که در جوی حرکت می کرد سر و صدا ایجاد می کرد ممکن بود صدایش همسایه هایی که خواب هستند را اذیت کند. 🕊 •.
باز هم مثل شب‌های قبل نیمه شب که از خواب بیدار شدم دوباره دیدم که ابراهیم روی زمین خوابیده! با اینکه رختخواب برایش پهن کرده بودیم اما آخر شب وقتی از مسجد آمد دوباره روی فرش خوابید صدایش کردم و گفتم: داداش جون،هوا سرده،یخ میکنی چرا توی رختخواب نمی‌خوابی؟ گفت: خوبه،احتیاجی نیست وقتی دوباره اصرار کردم گفت: رفقای من الان توی جبهه‌ی گیلان غرب توی سرما و سختی هستند من هم باید کمی حال اون‌هارو درک کنم