⛔️صالحانُ المهدی+!"⛔️
#بخش_شصت_وپنج امروز بعداز یکهفته که از ازمایش دادن ما گذشته,راهی سفریم ،دلم گرفته ,درسته این چند وق
#بخش_شصت_وشش
خانومی که لباس سفید بلندی بایه کلاه سفید پوشیده بود ,گویا دکتری ,چیزی بود,اشاره کرد که بنشینم.
نشستم وتا دست به سرنگ و...شد,فهمیدم میخواد ازمایش بگیره.خلاصه ازمایش گرفت ودوباره رفتم یه اتاق دیگه واونجا از کل انگشتان دست وپام انگشت نگاری الکترونیکی کردن وبا خودم میگفتم عجب سفت وسخت میگیرنش ,خوبه کله ام را نذاشتن تودوربین خخخح که انگار میخواستند اونم بزارن واز همه طرف,نیم رخ,تمام رخ و...عکس چهره گرفتند.
این کارا چندساعتی طول کشید وبعداز گرفتن تمام اطلاعات واسکن کل تن ما یه کارت دادن دستمون به عنوان شهروند موقت وگفتند که تا جواب تمام ازمایشات را,بررسی نکنن ,کارت اقامت دایم وشهروندی اسراییل به ما تعلق نمیگیرد.
اومدم جلوی محوطه همون به,اصطلاح بیمارستان وقامت رعنای عشقم علی...تمام نگرانیهایم رابه باد داد .
دوباره برمون گرداندن به فرودگاه وچمدانهامون را تحویلمان دادند وبه قول علی ازادمان کردند.
همینطور که کیفم را روی دوشم مرتب میکردم گفتم:ع ع نه نه ببخشید,هارون جان تکلیف چیه,تواین شهر غریب چه کنیم؟
علی :نبینم باوجود مرررردت ,از غم غربت بگی هااا الان درستش میکنم.
یه تاکسی از فرودگاه گرفت وبه راننده گفت :من وخانوم را ببر یه هتل خوب.
این راهم بگم که زبان اصلی اسراییل عبری هست منتها اکثر اسراییلیها زبان عربی را بلدن ,یعنی اموزششون دادند وبرای همین ما برای ارتباط برقرار کردن ,هیچ مشکلی نداشتیم,حتی نام تمام خیابانها وکوچه ها به دوشکل عبری وعربی نوشته شده بود.
تاکسی داخل یک خیابان شد که هر چندقدمیش یه جا هتل بود.
پیاده شدیم ,علی روکرد به من وگفت:ملکه ی من ,انتخاب فرما تا کجا اطراق نماییم؟
نگاه به اطراف کردم همه تقریبا یه شکل بودند,یکدفعه اخر خیابان یه هتل دیدم که نوشته بود هتل هارون...
اشاره کردم طرفش وگفتم:به افتخار مرد زندگیم ,پیش به سوی هارون...
علی:عجبببب, بنازم دید چشمانت را که شکاری چون من را از همه جا شناسایی میکند ,حتی نامم را از دور میرباید خخخخخ
خنده کنان دست در دست هم با شکمی خالی که از گرسنگی درونش جنگ وجدل بود ,پیش به سوی هتل گام برداشتیم.
تا چه پیش آید...الله اعلم...
وارد هتل شدیم ,صحن ورودیش یک دست مبل راحتی گذاشته بودند وهوای خنکی که به صورتم خورد,کمی حالم را جا اورد،یک مردجوان حدودا بیست ودو ,بیست وسه ساله پشت پیش خوان هتل مشغول رسیدگی به دفاتر بود.
علی:سلام,ببخشید یه جا برای استراحت میخواستم,همین موقع پیرمردی که کلاه کوچکی برسر داشت,ازهمین کلاه هایی که یهودیها فرق سرشون میزارن,از اتاق پشت پیش خوان با فنجانی قهوه تودستش, امد بیرون وبالبخند گفت:خوش امدید...اتاق جدا میخواهین یا باهم؟؟یعنی شما باهمید؟
اخه طبقه اول مال خانوماست,طبقه دوم مال اقایون وطبقه سوم مال مردهای متأهل با خانواده...
تعجب کردم ونتونستم جلوی خودم رابگیرم ,یکدفعه از دهنم پرید:یعنی حتی طبقه مرد وزنها هم از هم جداست؟
پیرمرد کمی از قهوه اش را سرکشید وگفت:توریست هستید یا مهاجر تازه وارد؟میبینم که حتی قوانین اینجا هم نمیدونید,یکی از قوانین اسراییل,رعایت حریم زن ومرد در همه جا فرق نمیکنه, هتل ها,بیمارستان ها و اتوبوس های داخل شهر وحتی قبرستان ها,باید رعایت بشود واین سیاست کلی هستش..حالا نگفتید توریست هستید یا شهروند تازه وارد؟
علی:من وهمسرم مهاجر هستیم ,از یهودیان عراق,همین امروز صبح رسیدیم اما تا کارهای اولیه ورودمان راانجام دادیم,طول کشید,الان به شدت خسته وگرسنه هستیم.
پیرمرد اشاره ای به پسرجوان کرد وگفت:یوسف,اوراق شناساییشون را ببین ویک سوییت دلباز از طبقه سوم بهشون نشان بده ونهارهم میهمان هتل هستند,ازشواهد برمیاد تا پیدا کردن منزل مناسب,درخدمتشون هستیم.
ذهنم پراز,سوالات جورواجور بود تا نمیپرسیدم ,ارام نمیگرفتم,برای همین عجله داشتم یه جا مستقر بشیم وبی خیال خستگی وگرسنگیم به سوالاتم برسم.
با همان مردجوان که یوسف اسمش بود طبقه سوم رفتیم وجلوی یک سوییت ایستاد ودر رابازکردوچمدانهامون را برد داخل....
یوسف رفت بیرون قرار شد برامون چیزی,بیاره تا بخوریم.
خودم را انداختم روی تخت دونفره ای که مشرف به پنجره بود وگفتم :آخی....ع ع ,هارون اول بیا بشین که دارم از کنجکاوی میمیرم.
علی ناخنش راگذاشت روی بینیش ومشکوکانه درحال بررسی چمدانها بود....
ادامه دارد.
#ظهورنزدیک_است
انتشار مطالب کانال #صالحانُ_المهدی صدقه جاریه است.
#صالحین_ری
به ما بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇👇
@salehanolmahdi_rey