⛔️صالحانُ المهدی+!"⛔️
#بخش_شصت_وچهار علی قهوه رامزمزه کردوگفت:ببین سلماجانم,قبل ازاینکه جواب سوالت رابدهم باید یک موضوعی
#بخش_شصت_وپنج
امروز بعداز یکهفته که از ازمایش دادن ما گذشته,راهی سفریم ،دلم گرفته ,درسته این چند وقته از خانه بیرون نیامدم اما دلم خوش بود که تو شهر خودم هستم,جایی نفس میکشم که بوی پدر ومادرولیلا را میدهد وهراز گاهی با عماد وطارق هم تلفنی صحبت میکردم ,اما با رفتن به خانه ی عنکبوت همین دلخوشی های کوچک هم ازمن گرفته میشود,علی میگه این گوشی امنیتی که راحت باهاش تماس میگرفتم را باید پس بدیم,چون امکان دارد توبازرسی اسراییلیا لوبره وما بدون هیچ وسیله ای ارتباطی باید قدم به مکان جدیدی بگذاریم,ابوصالح واون ارگانی که نمیدونم کیه وچیه,قول حمایت همه جانبه داده اند ,حتی برای من وعلی حقوق ماهانه درنظر گرفته اند تا اونجا که هستیم از این بابت مشکلی نداشته باشیم.اما علی مخالف هست ومیگه تا کارمفیدی انجام نداده ام به خودم این حق را نمیدهم که از بیت المال مسلمین استفاده کنم,یه سرمایه کوچکی جورکرده تا وقتی اونجا مستقر شدیم وتا کار مناسبی راه بیاندازد,کفاف زندگی دونفرمان را میدهد....
دل توی دلم نیست....نمیدونم قراره چی پیش بیاد اما توکل کردم برخدا ویاری میجویم از حجت زنده اش,مهدی زهراس...
ازامروز قرارگذاشتیم توهیچ شرایطی اسامی اصلیمون را صدا نزنیم .عه علی داره صدام میزنه...
علی:هانیه جان ,بیا دیگه ,چمدانها هم بردم,دل بکن از این اسباب اثاثیه ها,قول میدم توسرزمین موعود بهترش رابرات بخرم.
علی گفته بود نباید قران را همرام بیارم اما دلم نمیومد قران طارق را جا بگذارم ,پس یک شب قبل از رفتن بااحتیاط کامل علی ,من را به خانه خودمان برد....همه جا سوت وکور بود,اول رفتم داخل زیر زمین,تخت چوبی سرجاش بود,قران را گذاشتم توکشو زیر تخت البته به طارق گفتم که میگذارمش اونجا,رفتم بالا ,صبرکردم چشام به تاریکی عادت کنه خدای من خونه ی پدری ام, کلا غارت شده بود ,دیگه خبری از تک وتوک وسیله هایی که مونده بود,نبود....اخرین نگاه هام را توتاریکی به کل خونه مون ,خونه ای که یاداور بچگیام,یاداور شیرین ترین لحظات زندگی ام وتلخ ترین ساعات عمرم بود,انداختم.
همراه علی به حیاط پشتی خونه رفتم وخودم را انداختم روقبر لیلا.....گفتم که عماد را پیدا کردم,گفتم که راهی سفرم و...
همینجور که گریه میکردم ,دستان گرم علی دوباره من رااز حال وهوای غمبارم بیرون اورد ودوباره بااحتیاط کامل برگشتیم اپارتمان...
علی:هانیه کجایی؟؟
من:امدم هارون جان,امدم وباعجله به سمت سرنوشتی نامعلوم رفتم.
با ماشین به سمت سوله های اول شهر رفتیم ,همانجایی که نزدیک دوماه پیش من ولیلا اسیربودیم ,انگار که سالها از اسارتم میگذشت,یعنی روزگارم چنین دیر میگذشت اما اینک درکنار علی شیرین میگذشت.
یک هلی کوپتر بزرگ که نمیدانم اسمشان چیست ,انجا بود یک سری وسایل مورد نیاز داعشیهارا اورده بود ,به محض اینکه خالی شد ,عده ای که اماده ی خارج شدن از عراق بودند سوارشدند ,همه جور ادمی داخلشون بود ,اما بیشترشان داعشی ونظامی بودند.
مدارک همه را نگاه میکردند اما هارون یعنی همون علی خودمان ,مثل اینکه سرشناس بود وباکلی احترام سوارمون کردند,مثل اینکه قرار بود تعدادی را سوریه پیاده کنن وبعد بلافاصله به سمت اسراییل حرکت کنیم.
نمیدونم چی شد که شب داخل خاک سوریه که تحت سیطره ی داعش بود موندیم وصبح زود حرکت کردیم سمت اسراییل....یک ساعت بعد داخل فرودگاهی در تل اویو پیاده شدیم,استرس تمام وجودم راگرفته بود,قبلا باعلی صحبت کرده بودم وبرای پوششم تصمیم گرفتیم فعلا چادروروبنده را بردارم بایک پیراهن عربی بلند وشال عربی وارد خاک فلسطین اشغالی شدم ,هرم هوای گرم که به صورتم خورد حالم رابهم زد,علی محکم دستم را دستش گرفته بود وبادست دیگه چرخ دستی که چمدانهامون داخلش بود هل میداد.
به ساختمان فرودگاه رسیدیم,علی مدارک را نشان داد وچمدانهامون را گرفتندوما را راهنمایی کردن به طرف یه ماشین,مونده بودم این کارا برای چی هست اما میترسیدم حتی باعلی صحبت کنم,داخل ماشین نگاهی به علی انداختم خیلی ریلکس وفارغ از این دنیا نشسته بود وتا دید نگاهش میکنم با دست یه بوسه برام فرستاد,به حالش غبطه میخوردم,واقعا نمیدونستم که این تفاوت جنسییتی هست که علی اینقد ارومه یا واقعا ازکارش مطمینه که اینقدر راحته....
جلوی یک بیمارستان مارا پیاده کردند ومن وعلی را هرکدام به طرفی بردند,از اونچه که میدیدم واقعا تعجب میکردم ,داخل بیمارستان از ورودیهاش گرفته تا اتاقها و...زنان ومرداش ازهم جدا بود...یعنی اینا برای چی حریم مرد وزن را رعایت میکنن,پوشش خانومها هم خیلی پوشیده ودوراز برهنگی بود اگه نمیدونستم که الان اسراییل هستیم حتما حدس میزدم که داخل یک کشور اسلامی هستیم.
من رابه اتاقی راهنمایی کردند,یه خانوم اونجا بود وخبری ازعلی هم نبود ,دوباره حس ترس تمام وجودم راگرفت...هدفشون ازاین کارا چیه؟
ادامه دارد...
@salehanolmahdi_rey