•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
نازنین معبودم🌹
این هفته آمده ام👇
با عزمی راسخ ...
اراده ای آهنین ...
گام هایی استوار ...
همچون کوه مقاوم ...
همچون دریا با وسعت ...
همچون کویر صبور ...
تا قرار بگذارم با تو که مشارطه این هفته ام این باشه که حسااابی روی اعتماد به نفسم کار کنم و همانگونه بشوم که تو می خواهی🤝
#اعتماد_به_نفس
#مشـــارطه
📌به کانال توانمندسازی بانوان #صالحه_کشاورز_معتمدی بپیوندید👇👇
⚜ @Salehe_keshavarz ⚜
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
#استاد_پناهیان
🔸منتظر شرایط خوب برای خودسازی نباش
@Salehe_keshavarz
9.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀 مراقب باشید به حال بد عادت نکنید!
👈🏻 برای رفع حال بد باید اقدام فوری انجام داد
#حال_خوب
#استاد_پناهیان
🌐 @Salehe_keshavarz
سلام حالتون خوبه ؟!!
میخوام حسابی قوی بشید به همین خاطر براتون یه سورپرایز دارم😉👇
اعتماد به نفس یک جور طرز فکر مثبت راجع به خودمون و تواناییهامون هست و درست همان موقعی که همه چیز به هم میریزه، میتونه به فریادمون برسه و به ما کمک کنه تا در برابر مشکلاتمون قوی باشیم.
بزرگترین و موفقترین آدمهایی که میشناسیم هم گاهی اوقات دچار کمبود اعتماد به نفس میشوند.
برای تقویت اعتماد به نفس، مثل هر توانایی و مهارت دیگری باید تمرین داشته باشیم تا بتونیم اون رو مدیریت کنیم، اما وقتی بتونیم خودمون افسار رو به دست بگیریم ...
پیشرفت میکنیم
و زندگیمون از این رو به اون رو میشه.
⚜ @salehe_keshavarz 🌐📚
برای اینکه بتونیم تمرین های خودسازی رو شروع کنیم خوبه اول ببینیم که چقدر اعتماد به نفس داریم‼️
یه لینک آزمون براتون گذاشتم ، لطفا همه شرکت کنند😊
👇👇
📝✏️📝✏️📝✏️📝
📍آزمون اعتماد به نفس
🌐 https://www.myfitroad.com/lime/index.php/764629
کانال توانمندسازی بانوان👇👇
🌺 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_هفتم
در فرهنگ آن سالهای قوم ما ازدواج دخترها زیر هجده سال محقق میشد ، پدرم اصرار داشت که طیبه باید وارد دانشگاه شود بعد به خواستگاران اجازه ورود خواهم داد ، از دور و نزدیک میشنیدم که فلانی مرا زیر نظر دارد و همیشه خیلی قاطع و محکم نظر میدادم که قصد ازدواج ندارم...
اما به واقع داشتم ، با همه سلولهای وجودم طالب ازدواج با مرتضی بودم ، این واقعیتی بود که نمیشد از آن چشم پوشید.
از اینکه عشق مرتضی را در کنج قلبم داشتم احساس خوشبختی میکردم اما همیشه این تردید در من بود که آیا به همان میزان که او را میخواهم مرتضی هم مرا دوست دارد ؟
نشانهها ، نگاههای یواشکی ، خندهها همه نشان از واقعیت میداد ، اما هیچگاه مستقیم مطرح نکرده بود و این بر پریشانی من اضافه میکرد.
چند روز از عید نوروز گذشته بود یک روز بنا بر رسم محله خانمهای چند خانواده غذا پختند و وسیله برداشتند و ناهار را به کنار رودخانه و باغات زیتون رفتیم ، بچهها بازی میکردند و زنها و مردها آجیل میخوردند.
بهخوبی به یاد دارم که آن روز از صبح حرکت کردیم مرتضی دستپاچه و مضطرب بود حتی کمی هم عصبی ، نگاهش را از من میدزدید و به بقیه کمک میکرد ، فردای آن روز باید برمیگشت پادگان و برای همین من هم حال و روز خوشی نداشتم.
مردها تاپ بزرگی انداختند و خانمها به نوبت سوار میشدند و شعر میخواندند و از هیجان جیغ میکشیدند ، من هم سوار شدم و بابا چنان تاپم داد که از ترس جیغ کشیدم ، در همان حال جیغ و هیجان چشمم دنبال مرتضی بود که محو تاب خوردن من و نگران ترسیدنم میگفت :
_دایی یواش ...
یواش ...
دلم غنج میرفت برای همه محبتها و دلواپسیهایش.
تاپ ایستاد هنوز صورتم گر گرفته بود و هیجان داشتم ، بقیه با تاپ مشغول بودند ، مرتضی با هیجان نزدیکم شد و گفت :
_پشت سر من بیا کارت دارم ...
با تعجب نگاهش کردم و بیاختیار پشت سرش راه افتادم ، لابهلای درختان زیتون پیش رفت و من همپشت سرش بهجایی رسیدم که از دیدهها پنهان بودیم ایستاد و با خجالت و هیجان و دستپاچه گفت :
_طیبه میدونی که فردا باید برم پادگان
سرم پایین بود و با خجالت گفتم :
+بله ، خیرپیش ، برو بهسلامت ...
_میخواستم قبلاز رفتن یه چیزهایی بهت بگم اما فرصتش نمیشد برای همین همه رو توی این دفترچه نوشتم ...
دفترچه کوچکی رو به طرفم گرفت .
نگاهم به دستها و دفترچه خیره بود ، تصویر پدرم از جلوی چشمهایم رد شد ...
با همه عشقی که بهش داشتم اما میدانستم که این کارم بدون اجازه پدر صورت خوشی ندارد.
با تمنا نگاهش کردم :
+مرتضی نمیتونم اینو بپذیرم عذر خواهی میکنم ...
شوک شده بود ...
با چشمهای گرد شده نگاهم میکرد :
_طیبه من فکر میکردم که ما هر دو ...
تمام وجودم تمنای خواستنش را فریاد میزد
+میدونم چی میخواهی بگی اما منو درک کن بگذار همهچیز درست پیش بره...
با پررویی هرچه تمامتر ادامه دادم:
حس منو نسبت به خودت میدونی اما...
سرم رو با تاسف پایین انداختم.
دستهاش را آرام پایین آورد ...
چند قدم عقب رفت ...
همینطور که داشت دور میشد گفت: _طیبه بدون که خیلی دوستت دارم و برای تمام شدن سربازی و رسیدن ب تو لحظه شماری میکنم.
نگاهش کردم و از عمق وجودم لبخند رضایت زدم ، او سریع رفت و من خیره به راهش مانده بودم...
ناگهان صدایی به گوشم خورد :
+چه صحنهای دییییدم ....
خدایش خیلی باحالید شما ....
برگشتم با دیدن امیر حسی از خجالت و خشم بر من هجوم آورد فقط تونستم با غیض بگم :
+خیلی بیشعوری که نگفتی اینجا هستی...
خندید و به سمتم آمد و فقط یک جمله گفت:
_بعداً معلوم میشه کی بیشعوره ...
با عصبانیت به سمت خانوادهها حرکت کردم ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
💌 انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال#صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است💌
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz