eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
10 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه طراح و مجری طرح سفیر و همیار خانواده ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
📢📣📢📣📢📣📢📣 🌸ارگانیکا تقدیم میکند🌸 *هدیه ویژه * عطرهای طبیعی ودرمانی برای ۲۰ نفر اولی که خریدشون ثبت بشه🎁🎁🎁 زود خریدتو ثبت کن تا جزو ۲۰ نفراول باشی😉 یه عطر طبیعی به عنوان هدیه همراه وسایلت میرسه دستت😍 علاوه براین 💥زبان شناسی💥 به صورت رایگان برای اعضای محترم کانال انجام میشه👌 🆔 ادمـین ثبـت سفـارش 🦋@Yase_Sefid_313 کانال رضایت مندی ولیست قیمت ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/2956853473Ccaf23fe59d لینک کانال اصلی ارگانیکا 👇 https://eitaa.com/joinchat/1635385398C40e7e1a757
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنون از لطفتون ... بله قلبی که عشق مولا در اون ورود کنه غبطه خوردن هم داره ❤️
سوال پرسیدید تکرار ... بله بیس اصلی این داستان واقعی هست ولی اسمها و مکان‌ها تغییر کرده و البته چند بخش‌ هم به درام داستان اضافه شده دنبال کارکتر اصلی نگردید لطفا و به حرف داستان توجه بفرمایید حضرت دلبر میتونه داستان زندگی شما باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
InShot_۲۰۲۲۱۰۲۴_۲۰۵۲۱۹۱۴۶_۲۴۱۰۲۰۲۲.m4a
13.79M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 نمی‌دانم چند دقیقه زیر مشت و لگدهایش دوام آوردم. آخرین چیزی که به خاطر دارم نعره‌های امیر بود و دردی که در پهلوهایم حس می‌کردم و دیگر هیچ... نمی‌دانم ساعت چند بود که به خودم آمدم روی زمین سرد آشپزخانه افتاده بودم با تنی زخمی... دل‌درد شدیدی داشتم ... لباسم غرق خون بود نگاه کردم روی سرامیک‌های آشپزخانه هم رد خون مشخص بود ، به‌سختی نشستم ... مچ دستم کج شده بود ناله ای از عمق جان کشیدم... هر چه کردم توان بلند شدن نداشتم ... تنها اسمی که در آن لحظه به ذهنم رسید صدا زدم : + امیر... امیر بیا کمک ... بیا ... صدایم به کسی نرسید... امیر خانه نبود ... به هر سختی که بود بلند شدم چادرم را سر کردم و خودم را به بیمارستان امام‌خمینی رساندم ماشین را همان‌جا رها کردم و روی پله‌های بیمارستان افتادم ... آمدند... و بردندم ... داروهایم خواب‌آور بود گیج و مست چشم‌هایم باز و بسته می‌شد ‌... دوست نداشتم که بیدار شوم... چقدر آن بی‌خبری خوب بود ... پرستارها و پرسنل بیمارستان هر چه کردند نام و نشانی از خانواده به آن‌ها ندادم. برای ترخیص هم به پدر امیر زنگ زدم با دلخوری آمد و مرا به خانه برد... نمی‌خواستم معصومه خانوم و عمه از این جریان با خبر شوند. امیر بازهم نبود پدرش برایم خرید کرد و با شرمندگی از رفتار پسرش رفت. تنها ماندم دلم می‌خواست همان‌جا بمیرم از تنهایی و گرسنگی و زخمی که بر دلم بود اما باید افکارم را جمع می‌کردم ... باید خودم را پیدا می‌کردم... فردای روز ترخیص به‌آرامی شروع به تمیز کردن آشپزخانه کردم لباس‌هایم را شستم و برای خودم غذای مقوی بار کردم... باید بلند می‌شدم ... دنیای من امیر نبود که با این کارش خراب‌شده باشد... از روز اول هم می‌دانستم که زن چه مردی شدم پس این رفتارش دور از انتظار نبود... این افکار به من قوت می‌داد و با خودم تکرار می‌کردم : +طیبه تو همه این‌ها رو می‌دونستی و زن امیر شدی پس قوی باش... دو روز بعد امیر بالاخره برگشت جلوی پایش بلند نشدم... دستم باندپیچی بود ... صورتم کبود... لب‌هایم ورم کرده ... چند لحظه به شاهکارش خیره نگاه کرد ... سرم را پایین انداخته بودم... امیر حتی توان سلام دادن هم نداشت خودش را روی پاهایم انداخت . از درد ناله زدم ... _غلط کردم طیبه... و سرتاپای مرا غرق بوسه کرد . _غلط کردم به خدا ...دست خودم نبود دیدی که مست بودم ...غلط کردم ... با دست سالمم محکم شانه‌ اش را گرفته و تکان دادم : 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️ +نکن امیر ... نکن ... مستاصل بود از بیچارگیش دلم به حالش سوخت. با بغض گفتم : +بیشتر از این خرابش نکن ... برو ولم کن ... تو به من تهمت زدی... همان‌طور که پایین پایم نشسته بود اشکهایش را پاک کرد ، یک آن چشم‌هایش پر از کینه شد با کمی خشم گفت : _ اون روز قرار بود برم پیش فاطمه خانم چند باری هم قبلاً رفته بودم ، حرفهاش خیلی بهم آرامش می‌ده وقتی رسیدم دیدم که با مرتضی مشغول صحبت هستی دیگه هیچی نفهمیدم... + دیوونه‌ای امیر ... دیوونه‌ ... پنچر کرده بودم و اون کمک کرد همین ... _طیبه دست خودم نیست وقتی اسمش میاد وقتی می‌بینمش... حرفش را قورت داد ... از حماقتش از سادگی‌اش متنفر بودم اما دوست داشتنش را با همه وجودم باور داشتم دوستی خاله‌خرسه ای که به قیمت جان فرزند اولم تمام شد. راجع به سقط بچه صحبتی رد و بدل نشد، امیر هم بدون حرف رفت و از کنار تختم اسباب‌بازی‌ها و کفش‌های بچه‌گانه را که خودش خریده بود جمع کرد ... بخشیدمش... بخشیدن در آن روزها تنها کاری بود که بلد بودم هنوز به آخر خط نرسیده بودم... اهل باخت نبودم... هنوز باید می‌جنگیدم... بعد از آن روز رفتار امیر تغییرات فاحشی کرد مؤدب‌تر شده بود احترام بیشتری هم می‌گذاشت یک ماه بعد با دو بلیت هواپیما آمد و با هم به مشهد مقدس رفتیم. باورم نمی‌شد دم درب حرم جلوی گنبد زیبای امام مهربانی‌ها امیر با ادب دست به سینه گذاشت و سلام داد. برای این حالش خوشحال بودم هرچند عمق وجودم گلایه‌ها فراوان بود. آن شب در تلألؤ و درخشش نورهای حرم صورت امیر برایم دوست‌داشتنی بود. بعد از زیارت داخل یکی از حیاط ها ، روی فرش نشستیم و ساعت‌ها در سکوت نظاره‌گر شکوه و جلال حرم شدیم. امیر کنار حرم امام رضا توبه کرد و با آقا قول و قرار گذاشت که دیگر سمت مشروب نرود و نمازش هم ترک نشود: _ طیبه باید کمک کنی ها... تو که باشی من از پس این قول و قرار برمیام ... +من که هستم... کجا دارم برم... زیر نورهای حرم نگاهش میکردم خدایا با من و این مرد چه کار داری ؟!! _طیبه تو همون روز که منو بخشیدی همون‌جا منو بنده خودت کردی ... نوکرتم تا آخر عمر ... نوکر این اعتقاداتیم که تورو تبدیل به همچین آدم‌بزرگی کرده ... حرف‌های امیر حسابی مرا منقلب کرد ... حرفهایش را باور داشتم . برای الوداع قسمتم شد و دستم به ضریح رسید در همان آنی که دستم به ضریح بود با همه وجودم امیر را با آقا معامله کردم امام زمانم را شاهد گرفتم : +یا امام رضا حالا که امیر برگشته کمکم کن تا کمکش باشم ... آقا جانم یابن الحسن قلب منو دست خودت بگیر که دیگه برای مرتضی این جوری نزنه... یا امام‌زمان منو برا خودت انتخاب کن و منو با محبت و توجهت لبریز کن تا محتاج محبت کس دیگه‌ای نباشم... اشک‌هایم را پاک کردم و با عمق جانم گفتم : +یابن الحسن به حق امام رضا دستم رو بگیر ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
سلام ممنون از نظر قشنگتون ... اگه سر نخ زندگی دستمون بیاد رنجهای مفید حامل لذت‌های عمیق میشن ان شاالله سهمی از عشق مولا روزی هممون بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بگو چگونه فروشم غمـت به شادیِ عالم؟ که شادیِ دو جهان دادم و غم تـو خریدم! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌤 @Salehe_keshavarz