eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.1هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
9 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه دبیر خانواده استان البرز در جبهه فرهنگی و قرارگاه تحول ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحه کشاورز معتمدی
نقش و سهم بانوان در نظام، یک نقش فوق‌العاده و ممتاز است؛ همچنان که در اصل انقلاب، نقش بانوان ممتاز ب
☝️ سلام روز بخیر خوبین ان شاءالله عزیزانم اگه ثبت نکردید این زمان باقی مونده حتما اقدام کنید توصیه میکنم همه شرکت کنید✔️✔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۲۱۱۱۹_۲۲۰۰۱۲۷۹۰_۱۹۱۱۲۰۲۲.m4a
12.09M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 وقتی که محمد ایران بود ساعتها با هم صحبت میکردیم . پسر تحلیل گر من به خوبی زیر دست سید رشد کرده بود . ارادت خاصی به سردار سلیمانی داشت . و همیشه خودش را فدایی مردم و رهبر می دانست . دلم قنج میرفت برای اینهمه بصیرتش... گاهی هدا سر به سرش می‌گذاشت و در کارش چرا می آورد ، ولی در نهایت او هم تسلیم این میزان عشق و ایمان محمد به راهش می شد . یکی از شبهای اواخر فروردین ماه ساعت حدود یک نیمه شب بود و داشتم داخل تلگرام به گروه‌های دانشجویانم رسیدگی میکردم که مرتضی پیام داد : _سلام شب بخیر تا حالا سابقه نداشت که به صورت خصوصی پیام ارسال کند ، نگران شدم . با نگرانی پاسخ دادم : + سلام محمد و آقا رسول خوبن ؟ استیکر خنده فرستاد و گفت: _ بله مادر نگران ، محمد و ما خوب هستیم . ان شاالله دو روز دیگه برمیگردیم . خیالم راحت شد . ولی کمی استرس داشتم ... + خب به سلامتی ان شاالله ... در خدمتم... _ خواستم حالتونو بپرسم، اون شب با اون حال بد رفتید . داخل اتاقم و تنها بودم ، آخر شب مردی که سالها عاشقش بودم داشت حالم را می‌پرسید ، حال عجیبی داشتم ، از زیر ترکهای کویر روحم انگار جوانه ای میخواست سر بلند کند ولی من با چکمه های آهنین بالا سرش ایستاده بودم تا هر جوانه ای را زیر پا له کنم ... پس راهی جز تلخی نمی‌ماند . مرتضی مثل من تنها نبود که راحت با او حرف بزنم ، بسیار رسمی گفتم : + سپاسگزارم ، من عذرخواهی میکنم . اون روز حالم مساعد نبود . مهم نیست ... _ مهمه ... میدونید که برای من حال شما مهمه ... سکوت کردم . بعد نوشتم ... +این لطف شماست . ولی واقعا مهم نیست . _ مگه میشه ... الان برای من یه اتفاقی بیوفته برای شما مهم نیست . + تنتون سلامت ... سایه تون سر خانواده ، حال شما قطعا برای خانوادتون مهم تره و به من چندان مربوط نیست . _ آها ... که اینطور ... پس من اشتباه کردم که حالتونو پرسیدم؟ + شما لطف کردید ... ولی خب حال من هم به خانواده خودم بیشار مربوطه ... _ بسیار خوب ... پس شبتون بخیر ... + شب خوش ... دلم میگفت طیبه احمق ... طیبه گیج ... چقدر تو ... تو که دلت براش پر میزنه ... ولی عقلم می گفت : آفرین بهت ... مثل همیشه ، ببین خدا چی میپسنده . بین دل و عقلم جنگ شده بود . ولی باید عقل برنده میشد . چون نظر عقل به نظر خدا نزدیک تر بود . قطعا خدا راضی نبود من و مرتضی به خاطر دل خودمون به جان دل راحله و ۶ فرزندمون بیوفتیم ... از طرفی هم عمق وجودم خوشحال بودم از اینکه هنوز حالم برای مرتضی مهمه ... فردا صبح باید میرفتم دانشگاه تدریس داشتم . رفتم جلوی آیینه ... چقدر زیر چشمهام سیاه شده و چقدر خسته بودم . دستم را روی پیشانی گذاشتم . بازم تب ... همان تبی که سالها قبل سالها با فکر مرتضی به جانم می افتاد . صورتم را با آب سرد شستم و رفتم تا خودم را با کار و کار و کار خفه کنم ... عمه فاطمه پیام داد و نهار دعوتم کرد . رستوران خلوتی بود . زودتر من رسیده بود . عمه همیشه فعال و سرحال من آن روز از هر دری حرف زد . من ولی تب زده بودم . میدانم پریشانی مرا از حفظ است . تلاش زیادی برای گمراه کردنش نکردم . او مرا خوب می‌شناخت. دست‌هایم را گرفت : _ طیبه جانم جنگیدن همیشه با ماست . جنگ بین دل و عقل شیرینه ... به مادر رسیده بودم . اشکهایم غلطید . + ممنونم که هستید . خوبم نگرانم نباشید . _ گلم تو خودت استادی ولی بهم حق بده که نگرانت بشم هم نگران تو ، هم نگران پاره تنم نمیخوام اینبار کنار وایسم و ببینم روزگار شما دو تا رو دور بزنه با حالتی کلافه گفتم + نگید عمه جان روزگار برای ما دو نفر برنامه ای نداشته و نداره چیزی نیست که شما در جریان نباشید شما در متن زندگی ما هستید ولی خب من پیرو عقلم و عقلم پیرو خواست خدا و امام زمانم ان شاالله _ خدا حفظتون کنه جز این هم انتظاری ازت نداشتم فقط به خودت صدمه نزن لطفا دنیا آنقدرها هم سخت نیست خدا کمکت میکنه با حرفهایش آرام شدم قوت گرفتم باید در مقابل این حجم نفس که بر من غلبه کرده بود ایستادگی میکردم باید حال خودم را می‌گرفتم تا با حال شوم باید مبارزه سختی را با نفس میکردم گاهی نمی‌خواهی و نمی‌شود حرفی نیست ولی اگر تماما تمنا باش و به خاطر خدا بگویی نه تولید ارزش کرده ای رفتم خانه دوش گرفتم غذای خوب پختم و با هدا وقت گذراندم باید فراموش میکردم که یک نفر در خارج از این مرزها به فکر من است باید حواسم را پرت میکردم دو روز بعد محمدم آمد اما آن محمد همیشگی نبود ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
چون شمع نیمه جان به هوای تو سوختیم با گریه ساختیم و به پاي تو سوختیم اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم عمری که سوختیم برای تو سوختیم 🌘 @Salehe_keshavarz 🌒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اۍ‌پـٰادِشـٰاهِ‌خ‌ـو‌بـٰان‌داد‌اَز‌غَمِ‌تَنھـٰایۍ دِل‌بۍ‌تو‌بِہ‌ج‌ـٰان‌آمد‌‌و‌قت‌اَست‌ڪِہ‌بـٰاز‌آیۍ… ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤 ♥️ @salehe_keshavarz ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون عسل روبیکا براتون یه ویدئو درباره سیاست رفتاری با همسر گذاشتم💌 با این کارات شوهرت پررو می کنی! بعضی کارها برای آقاست! پرروش نکن! بهت نگه غر غرو ✍ اگه تو این زمینه پیشنهاد یا تجربه ای داری حتما کامنت بگذار تا همه دوستانتون هم استفاده کنند ... 🌐 https://rubika.ir/salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مجدد 📣📣الان مطلع شدیم کار یه مومن زمین مونده و باید تا فردا حتما مرتفع بشه که ان شاءالله بتونیم آبروشون رو بخریم میدونم همیشه تو کارهای خیر تنهام نمی‌گذارید ، مبلغی که میبایست جمع آوری بشه ۳۰ میلیون هست ✔️✔️ ‼️‼️‼️‼️ عزیزانم! اگه برای خودتون مقدور بود ممنونتونم اگه خیر حتما برسونید بدست عزیزانی که توفیق همراهی روزیشون باشه ... 🔍این مبالغ به صورت قرض الحسنه یا سرمایه گذاری می‌تونه باشه به مدت سه ماه یا بیشتر📍 برای هماهنگی لطفا به آیدی ادمین مراجعه کنید👇👇 @Admiin114
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚽️ تیم ملّی فوتبال.... 🚩 من فوتبالی نیستم ولی حالا که سلبریتی ها و تجزیه طلبها همه جوره دارن به تیم ملی می‌تازن هم تخمه میخرم هم بشنوم بردن خوشحال میشوم خدا کنه فقط اینا بعدا نشن یکی مثل علی کریمی که نمک خورد و نمک دون شکست ... لطفا شما هم ازشون حمایت کنید @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴برو عمامه بابات رو بنداز! 🔻دوربین مخفی از واکنش واقعی مردم به توهین اوباش به عمامه روحانیت رسانه عدالتخواه و مطالبه گر 🌐 @Salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نگذارید تروریست‌ها با بازیکنان تیم ملی شما این کار را بکنند! علیزاده، فعال سیاسی-رسانه‌ای: 🔻نگذارید به روان کسانی که به خاطر ایرانیان راهی میدان شده اند، وحشیانه حمله کنند. 🔻باید بشکنیم این جوّ دیکتاتوری را و به هرصورتی که میتوانیم از بازیکنان تیم ملی حمایت کنیم. 🌐 @Salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍مراسم آغازین افتتاحیه جام جهانی قطر این قرآن خوندنشون عالی بود کل دنیا به بهانه فوتبال قرائت کلام وحی رو شنید 🌐 @Salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
InShot_۲۰۲۲۱۱۲۰_۲۰۳۹۲۱۷۵۶_۲۰۱۱۲۰۲۲.m4a
16.75M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 + قربون قدت بشم ... گل پسر طیبه ... مثل همیشه دقایقی محکم در آغوش گرفتمش . پسر جهادگرم ... خدمت گزاری محمد و فدایی امام زمان بودنش همیشه نقطه امید و قوت زندگیم بود . به صورتم نگاه نمی‌کرد . ساکت و کم حرف شده بود . کمی بیقرار ... دو روز بعد به شوخی گفتم : + عاشق شدی محمدم ؟ نگو چیزی نشده که میدونی از حفظم تو رو ... لبخند تلخی زد و گفت : _ الان نمیخوام دربارش صحبت کنم . مهربان گفتم : +باشه گل پسر ... میدونی که من همیشه برای شنیدن حرفهات حاضرم ... صبح پنجشنبه آماده شدم که برم روستا دیدم محمد تلگرامم پیام داده که : _ مامان جان با اجازتون منم باهاتون میام . از اونطرف عمه هم پیام داده بود : _ گلم منم با خودت ببر بی زحمت ... ساعت ارسال پیام هر دو بعد از دو نیمه شب بود و با فاصله دو دقیقه از هم منم که تیز متوجه شدم خبری هست . چون این دو عزیز همرام بودند سبد چای و بساط صبحانه برداشتم ، با محمد و عمه حرکت کردیم . از شوخیهای عمه با محمد شکم به یقین نزدیک شد که این دو با هم مرتبط هستند . اول به نیازمندان روستا سر زدیم ، محمد سالها بود که در اینکار همراهی می‌کرد و همه را به خوبی می‌شناخت ، پای درد و دل پیرزنها و پیرمردها می‌نشست و به همین واسطه کلی ترکی یاد گرفته بود و از من بهتر صحبت میکرد. بعد از ظهر هم رفتیم سر مزار و زیارت اهل قبور، شب روی تراس خانه و در هوای مطبوع اول اردیبشهت ماه نشستیم ... + خب عمه خانم و آقا محمد نمی‌خواهید برید سر اصل مطلب ... عمه در حالیکه با چهره برنده به محمد نگاه می‌کرد گفت : _ نگفتم بهت ... نگفتم که اگه این طیبه س الان از همه چی باخبره ... محمد معذب بود و سر به زیر چیزی نمی‌گفت ... باید کمی تغافل میکردم ، پس بیراهه رفتم و گفتم : + عمه جان اگه محمدم حرفش حرف اون دختر خوشبختی که هست که همکارشه خودش هم میدونه من حرفی ندارم ، این دو سه سال هم خودشون خواستن که پا پیش نگذاریم تا شرایط اونها راه بده ، وگرنه من همین فردا هم آماده ام ، امیر خدا بیامرز هم مخالفتی نداشت همش میگفت محمد اینقدر آقا و فهمیدس که جای نگرانی نمیمونه ... عمه با دلخوری به محمد گفت : _ بیا ... ببین پسر خوب مادرت به چی فکر کرده ؟ خب حرف بزن بزار در جریان باشه ... محمد با صحبت عمه خودش را جمع و جور کرد و گفت : _ نه مادر من بحث نرگس الان نیست . ان شاالله سر فرصت خودش ... صحبت شما در میونه . بعد کمی هیجانی و بلند تر شروع به صحبت کرد : _ شب آخر ماموریت عمه برام ویس گذاشتن و همه چی رو تعریف کردن . گفتن بین شما و آقا سید چی گذشت . راستش اگر به جز عمه کس دیگه ای این حرف رو میزد اصلا برام قابل هضم نبود اما خب اینو کسی برام تعریف کرد که خودمو یه جورایی شاگردش میدونم و بهشون ایمان دارم . به اینجا که رسید اشکهای مرد جوان من از چشم‌های زیبای سبزش سرازیر شد . بدون خجالت از گریه هایش به حرف زدن ادامه داد : _ مامان جان من همه رسیدنهای شما به بابا رو باور دارم . همه نگاه‌های قشنگ بابا رو به شما یادمه ، تو کل سال‌های زندگیمون یکبار قهر و دعوا از شما دو نفر ندیدم . اینقدر عاشقانه زندگی کردید که اصلا برام قابل باور نبود که تو قلب شما چی بوده و چی مونده ... حرفش را قطع کردم : + اشتباه نکن محمدم ، زندگی من و پدرت از بهترین زندگی‌ها بود . ما هر دو برای خوشبخت کردن همدیگه مسابقه گذاشتیم . من رام محبت و مردونگی بابات شدم و یادم رفت روزگار با من چه کرد . ولی متوجه نمیشم و کمی از عمه دلخورم چرا الان این موضوع رو به تو گفتن و ذهنت رو بهم ریختن ؟ به جای محمد عمه جواب داد : _ طیبه جانم گفته بودم بهت که اینبار کنار نمیمونم که باز روزگار شما دو نفر رو بازی بده . باید قدم اول رو خودم بر می‌داشتم . طیبه من تو رو از پسرت برای پسرم خواستگاری کردم ... چشم‌هایم گرد شد ... با نگرانی محمد را نگاه می‌کردم که با چشم‌های خیس از اشک به من زل زده بود . بلند شدم . عصبانی بودم . _ ببخشید عمه جان شما بزرگتر ما هستید . ولی اینکار نباید انجام می‌شد . من اصلا موافق فکر کردن بهش نیستم . چه برسه به مطرح کردن این موضوع به پسرم ... آقا سید خودش زن و زندگی داره . منم حاضر نیستم باعث ناراحتی کسی بشم ... عمه با آرامش گفت : _ بشین و گوش کن به حرفم ؛ من فقط این موضوع رو به محمد گفتم تا فتح باب بشه ... بقیش دیگه به تو و مرتضی مربوطه میخواستم مانعی از این طرف برای تو نباشه . بعد رو کرد به محمد و با تندی گفت : _ محمد یه چیزی بگو تو ... مگه نبینی حالشو ... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️ محمد با من و من صحبت کرد : _ مادر من ... شما تاج سر منید ... میدونید چقدر دوستتون دارم ... تو این قضیه هم اگه قصه رو نمیدونستم حتما حالم بد میشد ولی حالا که از کل داستان باخبرم چطور میتونم خودخواه باشم . اینم مبارزه با نفس منه دیگه ... خودتون یادم دادید ... میدونید که نفسم به آقا سید بنده ... هرچی دارم بعد از شما و بابا از ایشون دارم . اصلا یه جورایی سید پدر روح و معنویت منه ... مکثی کرد و با لبخند ادامه داد : _ پس من با کلیت ماجرا مخالفتی ندارم . بقیه اش رو هم به خودتون می‌سپارم . اگه خدا خواست و اتفاق افتاد ... مبارکه ... مهدا و هدا با من ... عمه فاطمه هم سریع گفت : _ راحله و بچه هاش هم با من ... لبخندی زدم و به صندلی تکیه دادم . هم اشک شوق داشتم بابت وجود این دو فرشته در زندگیم ... هم اشک حسرت برای اتفاقی که میدانستم که نمی‌شد . + ممنونم از هر دو عزیز ... عمه فاطمه ! خوبی رو در حقم تموم کردید . محمدم ! بهت افتخار میکنم که اینهمه بزرگ هستی ... تو کی اینهمه عاقل شدی آخه ؟؟ بریم بخوابیم ... بهتره همینجا این حرف بمونه ..‌. اگه منو قبول دارید دیگه پیگیری نکنید لطفا ... هر دو عزیزم بعد از صحبت‌ها کلی سبک شده بودند . حال محمدم خیلی بهتر شد و وقت بازگشت از روستا خودش پشت فرمان نشست و از خاطرات ماموریتها برایمان تعریف کرد . در بین خاطراتش قهرمانی بود به نام آقا سید که محمد مریدش بود . بزرگی بود به نام سردار سلیمانی که محمد سربازش بود . و رهبری که مقتدایش بود . من عقب نشسته بودم و کیف می کردم از این همه خاطرات قشنگ ... بین راه گوشی را دستم گرفتم . قصد کردم که بروم پی وی مرتضی ... دیدم پیام گذاشته . _ سلام باید ببینمت... ببینمت ... بازم فرد شده بودم ... زدم روی عکس پروفایلش با لباس مشکی وسط بین الحرمین تصویر از جلو گرفته شده بود عکسش را زوم کردم . چشم‌های سبزش کلی حرف داشت . + سلام کی و کجا ؟ ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
به روی سیل گشادیم راه خانه ی خویش به دست برق سپردیم آشیانه ی خویش مرا چه حد که زنم بوسه آستین تو را همین قدر تو مرانم ز آستانه ی خویش مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا به ناله ی سحر و گریه ی شبانه ی خویش 🌘 @Salehe_keshavarz 🌒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای‌که‌یک‌گوشه‌چشمت‌غم‌عالم‌ببرد🍃 حیف‌باشدکه‌توباشی‌و‌مراغم‌ببرد🍂 @Salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون عسل روبیکا براتون یه ویدئو کاربردی در مورد دعا کردن گذاشتم💯💯 دعاتو مستجاب کن! دعا کردن آداب داره که باید رعایت بشه! ✍ اگه از این دست مطالب دوست دارید که بیشتر با هم صحبت کنیم حتما برام کامنت بگذارید ؛ می دونید که تمام کامنت ها رو میخونم همیشه☺️ 🌐 https://rubika.ir/salehe_keshavarz