eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.3هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
10 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه دبیر خانواده استان البرز در جبهه فرهنگی و قرارگاه تحول ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 ساعت حدود ده صبح صدای دایره و ترانه‌خوانی کل خانه را پر کرده بود ... بچه‌ها با سرعت تمام در حال دویدن و شادی بودند. یکی از دایی‌هایم وسط حیاط درحال رقصیدن بود. من با مانتو و شلوار و کفش سفید چادرم را سر کردم تا به آرایشگاه بروم ، معصومه خانوم سرش را داخل اتاق کرد: _ طیبه بجنب ... یک لحظه نگاهش روی من خیره ماند: _ ماه شدی ... خندم گرفت : +هنوز که آرایشگاه نرفتیم ... معصومه خانم سعی کرد اشک‌هایش را پنهان کند _الان ماه شدی عزیز جانم ماشاءالله برات صدقه گذاشتم بیا برو بیچاره جلوی در کلی منتظرت موند... باعجله وسایلم رو جمع کردم: + باشه باشه الان میرم بگو یکی بیاد کمک کنه جعبه لباس عروس بزرگه ... ترکی شروع به صدا زدن برادرش کرد به برادرهای معصومه خانم هم دایی می‌گفتم یکی از آن‌ها آمد و کمک کرد و وسایل را به داخل ماشین برد . جلوی در ماشین ایستاده بود... درب را برایم باز کرد ... _سلام بر ملکه قلب من طیبه خانم ... زیر لب سلامی دادم و سریع جلوی ماشین نشستم. در طول راه بشکن می‌زد و پشت فرمان می‌رقصید تا مرا بخنداند اما دریغ از یک لبخند. جلوی در آرایشگاه دوید و در را برویم باز کرد. _عنق نشو دیگه عشقم ، مثلاً روز عروسی‌ مونه ها... زوری لبخندی زدم و پیاده شدم پشت سرم را هم نگاه نکردم ... _عشقم لباست ... با چهره‌ای درهم برگشتم و به‌ زور همه وسایلم را بردم داخل آرایشگاه ، تمام ساعاتی که آرایشگر روی سر و صورتم کار می‌کرد مشغول خواندن قرآن بودم . نزدیک ظهر زیارت امین‌الله خواندم و نماز اول وقتم را هم به‌جا آوردم هنوز آرایش چشمم تمام نشده بود سر نماز با تمام حسم اشک ریختم و شکایت زندگی‌ام را به خداوند کردم باورم نمی‌شد سرنوشت این‌همه بی‌رحم باشد . دلم برای خودم می‌سوخت... دلم بابایم را می‌خواست... دلم آغوش عمه فاطمه را می‌خواست ... عمه را شش ماه بود که ندیده بودم ... دلم مرتضی را... نه ... مرتضی... نه... آرایشگرم به زحمت پف چشم‌هایم را پشت خط چشم سیاه پررنگ پنهان کرد ، تاج و تور و لباس عروس همه‌چیز سر جای خودش بود . در آینه به چهره جدیدم نگاه کردم انصافاً زیبا شده بودم با آن‌همه طلای سنگین گران‌قیمت ساعت طلا و حلقه برلیان خودم را نمی‌شناختم. چشم‌هایم را بستم مرتضی را با لبخند زیبایش با چشم‌های سبزش و قامتی که مرا به یاد پدرم می‌انداخت تصور کردم. با صدای آرایشگر به خودم آمدم: _ عروس خانوم آقا داماد اومد ناز نکن ... فیلم‌بردار داخل شد و شروع به کار کرد . چادر سفید عروس را برداشتم محض احتیاط قرار بود دوتا چادر سر کند فیلم‌بردار گفت عروس خانوم وسط سالن آرایشگاه بایستید تا داماد وارد شود و دسته‌گل را تقدیم کند ... گوش کردم ... ایستادم ... در باز شد... داماد داخل شد... با لباس سرتاسر سفید ... شب عروسی داماد برازنده شده بود... پشت سرش خانواده وارد شدند ... نقل پاشیدند و قربان‌صدقه رفتند... امیر پیشانی‌ام را بوسید ... از آن شب جز خنده‌های مصنوعی و صدای رقص و آواز و هدایای فراوان چیزی به خاطرم نیست... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 ساعت حدود ده صبح صدای دایره و ترانه‌خوانی کل خانه را پر کرده بود ... بچه‌ها با سرعت تمام در حال دویدن و شادی بودند. یکی از دایی‌هایم وسط حیاط درحال رقصیدن بود. من با مانتو و شلوار و کفش سفید چادرم را سر کردم تا به آرایشگاه بروم ، معصومه خانوم سرش را داخل اتاق کرد: _ طیبه بجنب ... یک لحظه نگاهش روی من خیره ماند: _ ماه شدی ... خندم گرفت : +هنوز که آرایشگاه نرفتم ... معصومه خانم سعی کرد اشک‌هایش را پنهان کند _الان ماه شدی عزیز جانم ماشاءالله برات صدقه گذاشتم بیا برو بیچاره جلوی در کلی منتظرت موند... باعجله وسایلم رو جمع کردم: + باشه باشه الان میرم بگو یکی بیاد کمک کنه جعبه لباس عروس بزرگه ... ترکی شروع به صدا زدن برادرش کرد به برادرهای معصومه خانم هم دایی می‌گفتم یکی از آن‌ها آمد و کمک کرد و وسایل را به داخل ماشین برد . جلوی در ماشین ایستاده بود... درب را برایم باز کرد ... _سلام بر ملکه قلب من طیبه خانم ... زیر لب سلامی دادم و سریع جلوی ماشین نشستم. در طول راه بشکن می‌زد و پشت فرمان می‌رقصید تا مرا بخنداند اما دریغ از یک لبخند. جلوی در آرایشگاه دوید و در را برویم باز کرد. _عنق نشو دیگه عشقم ، مثلاً روز عروسی‌ مونه ها... زوری لبخندی زدم و پیاده شدم پشت سرم را هم نگاه نکردم ... _عشقم لباست ... با چهره‌ای درهم برگشتم و به‌ زور همه وسایلم را بردم داخل آرایشگاه ، تمام ساعاتی که آرایشگر روی سر و صورتم کار می‌کرد مشغول خواندن قرآن بودم . نزدیک ظهر زیارت امین‌الله خواندم و نماز اول وقتم را هم به‌جا آوردم هنوز آرایش چشمم تمام نشده بود سر نماز با تمام حسم اشک ریختم و شکایت زندگی‌ام را به خداوند کردم باورم نمی‌شد سرنوشت این‌همه بی‌رحم باشد . دلم برای خودم می‌سوخت... دلم بابایم را می‌خواست... دلم آغوش عمه فاطمه را می‌خواست ... عمه را شش ماه بود که ندیده بودم ... دلم مرتضی را... نه ... نه مرتضی را ... نه... آرایشگرم به زحمت پف چشم‌هایم را پشت خط چشم سیاه پررنگ پنهان کرد ، تاج و تور و لباس عروس همه‌چیز سر جای خودش بود . در آینه به چهره جدیدم نگاه کردم انصافاً زیبا شده بودم با آن‌همه طلای سنگین گران‌قیمت ساعت طلا و حلقه برلیان خودم را نمی‌شناختم. چشم‌هایم را بستم مرتضی را با لبخند زیبایش با چشم‌های سبزش و قامتی که مرا به یاد پدرم می‌انداخت تصور کردم. با صدای آرایشگر به خودم آمدم: _ عروس خانوم آقا داماد اومد ناز نکن دیگه ... فیلم‌بردار داخل شد و شروع به کار کرد . چادر سفید عروس را برداشتم محض احتیاط قرار بود دوتا چادر سر کند فیلم‌بردار گفت عروس خانوم وسط سالن آرایشگاه بایستید تا داماد وارد بشه و دسته‌گل رو تقدیم کنه ... گوش کردم ... ایستادم ... در باز شد... داماد داخل شد... با لباس سرتاسر سفید ... شب عروسی داماد برازنده ای شده بود... پشت سرش خانواده هم وارد شدند ... نقل پاشیدند و قربان‌صدقه رفتند... امیر پیشانی‌ام را بوسید ... از آن شب جز خنده‌های مصنوعی و صدای رقص و آواز و هدایای فراوان چیز دیگری به خاطرم نیست... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz