✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜ @salehe_keshavarz
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_هفتم ۲
واقعیت تلخ🙁👇
ترافیک بود آفتاب هم گرم و این حرفها توانی برام نگذاشته بود.
باز هم #نتوانستم این موضوع را به مسعود بگویم هر کاری کردم عزت نفسم اجازه نداد چیزی از او بپرسم .
تب زده بودم یک هفته کامل هر روز زیر سرم بودم اما حالم بهتر نمی شد فقط خودم میدانستم دردم از کجاست...
مسعود عین پروانه دورم می چرخید ، تازه پاییز شده بود اما برایم لیمو شیرین گیر آورده بود خودش می برید و آب می گرفت و زور به خوردم می داد.
به بهانه بیماری من شب ها هم خانه ما می ماند ، دوستش داشتم و کاش اینهمه برایم خواستنی نبود .
ذهنم یاری نمی کرد ، قدرت حلاجی این قضایا را نداشتم هنوز #ضربه شب عقد اینقدر شدید بود که موضوع عاطفه هم اضافه شد .
کم کم خودم را جمع و جور کردم نمیدانم چرا هیچ وقت دوستی نداشتم که بتوانم با او درد و دل کنم ، دوستانم زیاد هستند و اما دوستیهایم #عمیق نیستند و آن روز ها نداشتن یک همدم بیشتر از همیشه آزارم می داد .
👇👇👇👇
👆👆👆👆
چاره ای نداشتم یعنی #بهانه ای نداشتم مسعود برایم کم نمی گذاشت که بهانه ای داشته باشم.
صبح ها که برای نماز بلند می شدم چند دقیقه به چهره غرق خوابش خیره می ماندم ، ذهنم غرق در فکر و سعی می کردم از این پریشانی در بیایم .
همیشه سر نمازهایم از خدا می خواستم که مسعود را به سمت خودش بکشاند ، در حرم امام رضا (ع) فقط برای مسعود
دعا کردم که حب ائمه اطهار در دلش متبلور شود.
5 روز مشهد ماندیم اما فقط یکبار به زیارت آمد آن هم خیلی سریع و تند خارج شد.
دنیای زیبایی برایم ساخته بود ، اما در این دنیایی که مسعود برایم ساخته بود #خدا نداشت ، #عزاداری محرم در آن
نبود ، روزه ی ماه مبارک در این زندگی که مسعود برایم ساخته بود جایی نداشت...
به من می گفت تو #آزادی هر اعتقادی داشته باشی اما با من کاری نداشته باش ...
این موضوع کمی نبود ...
یکبار ازش پرسیدم که با چادری بودن من مشکلی نداری ؟
خندید و گفت: مگه تو چادری هستی؟
ـ عه مسعود مسخره بازی در نیار دیگه ...
باز هم خندید و شوخی کرد .
+نه حاج خانوم ما کی باشیم شما رو مسخره کنیم...
ـ جدی می گم می خوام نظر واقعیتو بدونم.
داشت رانندگی می کرد که این سوال را پرسیدم کمی سکوت کرد ماشین را به کنار زد و خیلی جدی رو به من گفت:
+ شیرین جانم من واقعا چادر تو رو نمی بینم اما نمی تونم بگم در تو چی دیدم که جذبت شدم ، هنوز هم نمیدونم اون چیه ؟
اما مطمئن هستم #چادری بودن تو یا بی حجابی تو برام #فرقی نداره این به خودت مربوطه ، من دنبال جواب سوالم هستم و هنوز پیداش نکردم ، چیزی در تو هست که منو مجذوب خودش کرد چیزی که تو دختر های اطراف من نبوده و نیست ، برای همینه که عاشقت شدم .
خودت می دونی یه پسر ۳۰ ساله حتما تجربه های عاطفی قبلی داشته (تصویر نیمه برهنه #عاطفه جلوی چشمام بود) اما به جرات می تونم بگم چیزی که در تو به من آرامش میده #هیچ وقت جای دیگه پیداش نکردم ، پس #دیگه نگران چادر و حجابت نباش ، هرجور دوست داری زندگی کن . نمیخوام ذهنت بیشتر از این درگیر این موضوع بشه.
بعد از مدتها حالم خوب شده بود مسعود با این حرفش خیالم رو راحت کرد.
آن روز نمیدانستم که آن چیزی که در من مسعود را جذب کرده بود چه بود ؟
سالها بعد فهمیدم که دیگر فایده ای نداشت....
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
📤( انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است )
═══••••••○○✿
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜ @salehe_keshavarz
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_یازدهم ۲
+ببین شیرین اگر فقط بیینم یا بشنوم یا بفهمم که آبروریزی کردی یا چیزی به عاطفه گفتی ، دیگه نه من نه تو ...
محکم تر از چیزی بود که فکرش را می کردم،عصبانی بود و واقعا ترسیده بودم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
هیچ فکرش را هم نمی کردم که مسعود بتواند تا این اندازه #ترسناک شود ، از این که اینهمه به این دختر اهمیت می داد دلم شکست اما همان لحظه هم می دانستم که زندگیم برایم با ارزش تر از این حرف هاست.
باید راهی پیدا می کردم .
چندروز طول کشید تا خودم را جمع و جور کنم ، تصمیمم را گرفته بودم ، باید زندگیم را نجات می دادم.
هرروز با مسعود به شرکت می رفتیم و برمی گشتیم.
به جز روزهایی که ریحانه واکسن داشت یا حالش خوب نبود.
در شرکت با عاطفه کارینداشتم ، به جز جلسات یا مواقعی که از نظر کاری به هم مربوط بودیم.
ریحانه بیشتر دست خانم اسفندیاری آبدارچی شرکت بود ، فقط برای شیر دادن به اتاقم می آوردش.
بچه ی آرامی بود و مزاحم کارم نمی شد.
مسعود هم هروقت کمترین فرصتی داشت با ریحانه خودش را مشغول می کرد.
بعد از آن روز مسعود تلاش می کرد مثل قبل شود ، و بعد از چند روز کاملا حال خودش را خوب کرد.
اما چیزی #تغییر کرده بود ، چیزی در "من "تغییر کرده بود.
با مسعود خوب شدم ...
گرم شدم ...
حتی گرم تر از قبل و تغییر بزرگتر در #ظاهرم اتفاق افتاد...
#بهانه آوردم که با ریحانه چادر سر کردن و رانندگی برایم سخت است ، چادرم به داخل کیفم منتقل شد ، و بعد از مدتی کلا جا ماند خانه...
در درونم #رقابت عجیبی با عاطفه راه انداختم.
زیادتر از قبل لباس می خریدم ، و مرتب به آرایشگاه می رفتم ، به راهی که انتخاب کرده بودم اطمینان داشتم.
جز این راه نمی توانستم شوهرم را حفظ کنم.
باید #زیبا تر از عاطفه می شدم
باید #مهربان تر از او می شدم
و این روش جدید من بود.
پدر و مادرم متعجب بودند حتی تذکر هم دادند ، اما انگیزه یمن بیشتر بود
از هرطرف که به مسعود نگاه می کردم برایم #خواستنی ترین عالم بود ، پس برای حفظ این خواستنی هرکاری از دستم برمی آمد انجام دادم.
مسعود هم متعجب بود ، اما گاهی فقط با تعجب به رویم لبخند می زد....
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
📤( انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است )
═══••••••○○✿
#موفقیتِ ما حاصل یک جنگِ
جنگِ میانِ #بهانه و #اراده
سرنوشتِ خودته
انتخاب کن ✨
با کدوم یکی هستی‼️
پیروزِ این جنگ رو تو مشخص میکنی ...
🤝 از همراهی شما بسیار خرسندیم
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Salehe_keshavarz