✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜ @salehe_keshavarz
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_هشتم ۱
♥️💭شروع یک پایان
یک سال #نامزدی مثل برق و باد گذشت...
کار خرید جهیزیه هم به اتمام رسیده بود ، هرچند که تا آخرین روز مادرم در حال خرید خورده ریز بود...
آپارتمان کوچکی را رهن کردیم و جهیزیه ام داخلش چیده شد .
خانه ی #زیبای کوچکم را خیلی دوست داشتم ...
تا قبل از جشن عروسی با مسعود به بهانه های مختلف به خانه ی خودمان می رفتیم و همانجا می ماندیم .
جشن عروسی هم با همه سختیها و زیباییهای خودش برقرار شد ، من منعطف تر شده بودم...
روز جشن به جای چادر فقط شنل سرم کردم و روی صورتم کشیدم ، راحت تر از چادر بود و جاهایی هم سرم را بلند می کردم و محیط را می دیدم .
مادرشوهرم شادتر و سرحال تر بود و به خاطر رابطه خوبی که با هم داشتیم هدیه های خوبی هم به من می داد...
یادم هست نماز ظهر و عصرم را در آرایشگاه خواندم اما برای نماز مغرب و عشاء هر چه کردم #فرصتی فراهم نشد برای همین تا آخر شب #عذاب_وجدان داشتم ...
برای اینکه قضیه جشن نامزدی تکرار نشود سمت راست مسعود ایستادم و دستانم را به دستش حلقه کردم و در سالن دور زدیم و به همه خوش آمد گفتیم با این #ترفند من ، آن شب مسعود با هیچ زنی دست نداد...
خاله ی مسعود هم به اتفاق دخترش آمده بود و همه این اتفاقات باعث شده بود که مادرشوهرم پر از انرژی و سرحال تر باشد...
تحمل دیدن عاطفه را نداشتم ...
با دیدنش نفسم به شماره می افتاد ، فکر اینکه این دختر چند سالی با مسعود #دوست بوده و به هم علاقه داشتند حالم را بد می کرد ...
فقط سعی می کردم به این موضوع زیاد فکر نکنم تا شب عروسیم خراب نشود .
برای اولین بار در عمرم داخل سالن خانمها یک دور با مسعود رقصیدم و کلی شاد باش جمع کردم برای همین یک دور رقص چند روزی #تمرین کرده بودم ...
🌺شب خاطره انگیزی بود ...
به دلیل کارهای زیادی که در شرکت داشتیم ماه عسل خودمون رو به چند ماه بعد موکول کردیم و زن و شوهر هر دو روز بعد از عروسی به شرکت برگشتیم.
من در بازاریابی حسابی جا افتاده بودم زبان انگلیسی خوبم به همراه درسهای دانشگاه به این موفقیت کمک می کرد .
چند ماه از ازدواجم می گذشت که فرزند اولم را #ناخواسته باردار شدم ...
از این بارداری هم شوکه بودم و هم به هیچ عنوان آمادگی نداشتم ، هنوز یک ترم از درسم مانده بود و برای شرکت کلی برنامه داشتم.
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
📤( انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است )
═══••••••○○✿
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜ @salehe_keshavarz
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_بیست_و_یکم
همانطور که از توضیحات شیرین شخصیت شناسیش کرده بودم ، کم حرف و درونگرا بود ، به سختی می شد ازش حرف کشید و باید از راه خودش وارد می شدم.
خلاصه ی داستان زندگی این دو را اینبار از زبان مسعود یادداشت می کنم :
...از همان برخوردهای اول #مهرش بر دلم نشست.
نگران اختلاف سنی بینمان بودم ،تنها چیزی که بعدها اصلا اثری در زندگیمان نداشت.
شیرین را با قلب و عقلم انتخاب کردم دختری که وقارش ، متانتش ، نمازش حجابش به من آرامش می داد .
طول کشید تا فهمیدم که تقوای شیرین مرا جذب خودش کرده بود.
سبک زندگی من و شیرین خیلی متفاوت بود.
من در خانواده ای کاملا آزاد از تقیدات مذهبی رشد کرده بودم ، در فرهنگ ما محرم و نامحرمی معنایش طور دیگری بود ، اما شیرین گویا از دنیای دیگری وارد زندگیم شده بود.
سخت بود اما به خاطر علاقه ی شدیدی که به او داشتم خودم را با شرایطش وفق دادم.
قبل از شیرین یک مدت با دخترخاله ام #نامزد بودیم.
عاطفه برای من یک #دوست بسیار خوب بود اما در کنارش به عنوان همسر #آرام نبودم ، در همان سال ها بود که جرقه ای در دل و ذهنم زده شد اما نمی دانستم که چه می خواهم ، خودم آن نامزدی را بهم زدم و تاوانش را هم با قهر خانواده از من دادم .
دو سالی طول کشید که خودم را پیدا کردم .
با دیدن شیرین نیمه گمشده خودم را یافتم.
همیشه نسبت به عاطفه احساس #دین داشتم ، خودم را #بدهکار احساس و عمرش می دانستم از نظر کاری هم به او بدهکار بودم.
بعد از ازدواجم با شیرین #هیچ زنی برایم جلوه نداشت ، من #معدن_جذابیت را پیدا کرده بودم
حساسیت های شیرین از همان دوران نامزدی خودش را نشان داد.
به همه ی رفتار های من حساس بود ، در فرهنگ ما دست دادن با نامحرم و نشستن در جمع های مختلط رایج بود ، اما از نظر شیرین تمام این فرهنگ ما بوی خیانت داشت.
از ترس شیرین گاهی از مواقع #پنهانی با فامیل و آشنایان دیدار می کردم نمی خواستم اذیت شود.
یکبار که مرا با عاطفه دیده بود دعوای شدیدی بینمان در گرفت در حالیکه ما فقط مشغول برنامه ریزی کاری بودیم.
وقتی هم که دعوا می کند نه حرف منطقی می زند نه توضیح می دهد فقط محکوم می کند و داد می زند و قهر و کم محلی می کند .
بارها اتاق خوابش را جدا کرد ...
بارها خودش را از من گرفت فقط به دلیل تفاوت هایی که در فرهنگمان داشتیم.
از دست خودم و شیرین خسته بودم.
بعد از به دنیا آمدن ریحانه بود که به صورت اتفاقی با دوستان دوران سربازیم ارتباط پیدا کردم.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
ارتباط با آن ها #شروع یک تغییر بزرگ در من شد.
تغییری که مدت ها بود در پی آن بودم اما جراتش را نداشتم.
عشق شیرین بزرگترین انگیزه من بود دلم می خواست عقایدم شبیه به او بشود تا کمتر آزارش بدهم.
اما افسوس هر چه گذشت فاصله ما بیشتر و بیشتر شد.
همکار شدن عاطفه با ما هم مشکلی بر مشکلات ما اضافه کرد.
از احساس خودم نسبت به عاطفه مطمئن بودم ، اما نمی دانستم که بودن او در شرکت به هر دوی آن ها چقدر صدمه وارد می کند.
متاسفانه شیرین را لا به لای توسعه شرکت و تغییرات خودم گم کردم.
به خودم آمدم دیدم شیرین چادرش را زمین گذاشته...
خدا می داند با این کارش چقدر از چشمم افتاد اما به خاطر زندگیمان کاری از دستم بر نمی آمد.
اگر باب میلش حرف نمی زدم پرخاشگری می کرد.
کوتاه آمدم باید همان موقع جلویش را می گرفتم.
فکر می کنم #پول و #رفاه او را از راه به در کرد.
شیرین همه کاره ی شرکت شده بود.
طول کشید تا به من اثبات شد شیرین خیانت کرده است.
از شنیدن کلمه " خیانت شیرین " تکان خوردم .
در داستان شیرین هیچ وقت #خیانتی ذکر نشده بود .
اما ترجیح دادم سکوت کنم تا مسعود به ادامه داستانش بپردازد .
...شیرین دیگر شیرین من #نبود.
من بدنبال آرامش بودم اما هرچه از شیرین عایدم می شد تنش بود.
رفتارش با کارمندان #تغییر کرده بود ، پیش روی من با آقایون گرم می گرفت و خوش و بش می کرد .
سه زوج در میان کارمندانمان داشتیم که هر سه به اصرار خانمهایشان از شرکت رفتند ، از بس که سبک بازیهای شیرین به زندگیشان صدمه وارد می کرد.
و من تنها پناهم ریحانه کوچکم بود و دوستانم که وجودشان سرشار از آرامش بود.
در دورهمی ها آموزش قرآن هم داشتیم و من رفته رفته اطلاعات مذهبی خودم را بالا می بردم ، اما نه به خاطر شیرین که از تقوای شیرین دیگر چیزی نمانده بود ، فقط به خاطر خودم چون احساس می کردم این مسیر مرا قوی می کند و با روحیاتم سازگار است .
بارها متوجه نگاههای #تیز شیرین به عاطفه شدم ...
اما نمی دانم ...
شاید #لج کرده بودم ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
📤( انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است )
═══••••••○○✿