eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.1هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
9 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه دبیر خانواده استان البرز در جبهه فرهنگی و قرارگاه تحول ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
‼️‼️‼️‼️‼️ سلام شبتون بخیر امشب به دفترم دسترسی نداشتم و توفیق ارسال داستان روزیمون نشد.
📌 ۱۰ ویژگی مجلس عزای امام حسین(علیه السلام) 🏴 امسال هم مثل سال گذشته با توجه به شرایط می‌تونین طور دیگه‌ای عزاداری کنید، تو خونتون برای خانواده صدای روضه پخش کنید و سر در خونه هم پرچم سیاه بزنید، پخش چای در روضه دو، سه نفره هم ثواب و برکت داره. 🌐 @Salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ⚫️ سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... پدرمهربانم، سلام ... ▪️ @Salehe_keshavarz بودن برای یک نفر ... ماندن برای یک نفر ... گذشتن از همه چیز برای یک نفر ... جان دادن برای یک نفر ... تنها از عاشقانی بر می آید چون مسلم بن عقیل (سلام الله علیه)! به جانمان بریز ذره ای از دریای مسلم را ! تا برای شما باشیم و بمانیم و بگذریم و جان دهیم... 💢اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴‌ اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ 🏴وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🏴وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🏴وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن ◾️فرارسیدن ماه محرم ماه عزای سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و یاران باوفایشان تسلیت باد ⚫️ @Salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️ ◾مُحَرَّمُ الحَرام، اولین ماه سال هجری قمری است. دلیل نامگذاری این ماه، حرام بودن جنگ در آن ذکر شده است. واقعه کربلا و شهادت امام حسین(ع) و یارانش در ماه محرم اتفاق افتاده و شیعیان هر ساله در این ماه سوگواری می‌کنند. امام رضا(ع) فرمود: «چون ماه محرم فرا می‌رسید، کسی پدرم را خندان نمی‌ديد و اندوه و حزن پيوسته بر او غالب می‌شد تا روز عاشورا. آن روز، روز مصيبت و حزن و گريه او بود و می‌فرمود: امروز روزی است که حسين (عليه السّلام) شهيد شده است». 📚منتهی الآمال ، ج۱، ص۵۴۰ ◾میرزا جواد ملکی تبریزی در کتاب المراقبات می‌نویسد:«برای دوستداران خاندان پیامبر(ص) شایسته است که به ویژه در دهه اول این ماه در قلب و ظاهرشان آثار حزن و اندوه هویدا باشد و بعضی از لذت‌های حلال را به ویژه در نهم، دهم و یازدهم این ماه ترک کنند، به مانند کسی که داغدار عزیزانش است؛ و در دهه اول این ماه هر روز امامشان را با زیارت عاشورا یاد کنند.» ✨التماس دعای فرج✨ 🏴 @Salehe_keshavarz 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 زمین از لرزیدن ایستاد ... صدای جیغ بچه‌ها و ذکر یا حسین یا ابوالفضل در کوچه می‌پیچید... معصومه خانم حسابی ترسیده بود اما سعی می‌کرد به خودش مسلط باشد و بچه‌ها را آرام کند . آن روزها فضای مجازی و رسانه نبود ، باید تا فردا صبر می‌کردیم تا به عمق فاجعه پی ببریم. فردا حوالی ظهر بود که از طریق یکی از اقوام مطلع شدیم کانون زلزله رودبار بوده و روستای ما هم ویران‌شده است. با شنیدن این خبر عمه و معصومه خانم به سرزنان و ضجه کنان آماده رفتن به روستا شدند همگی نگران بابا و بقیه اقوام بودیم. اوضاع از کنترل خارج‌شده بود با هر سختی بود معصومه خانم را راضی کردیم تا کرج پیش بچه‌ها بماند ، من و عمه با اولین اتوبوس به سمت منجیل حرکت کردیم ، هوا نیمه‌تاریک بود که به منجیل رسیدیم چشم‌هایم آنچه را که می‌دید باور نمی‌کرد ، شهر تبدیل به تلی از خاک شده بود . عمه فاطمه به سر می‌زد و عموی بزرگم که ساکن منجیل بود را صدا می‌کرد. دل در دلم نبود خدایا پدرم ... روستا ... به‌سختی کوچه‌ای که خانه‌ی عمو در آن‌جا بود را پیدا کردیم همه‌جا تاریک بود صدای گریه‌های کم جان از گوشه‌وکنار به صدا می‌رسید ، تا به حالم عمه را آن‌گونه پریشان ندیده بودم با تمام توان فریاد می‌زد و برادرش را ترکی صدا می‌زد: قارداش... قارداشیم... اکبر جانم ... من اشک می‌ریختم و درحالی‌که مراقب بودم عمه به زمین نیوفتد در تاریکی به‌دنبال راه خانه‌ی عمو می گشتم ، در همین حین صدای زنی را شنیدیم که عمه را صدا می‌زد : فاطمه جان خوش اومدی به ویرانه داداشت به سمت صدا و کورسوی نور حرکت کردیم ، به ویرانه رسیدیم که چراغ لاله شکسته‌ای روی خاک‌ها روشن بود کنار چراغ هیبت مردی خاکی مسخ شده و مات برده را دیدم به‌سختی پسِ پشتِ آن صورت و موهای خاکی عمو را شناختم عمه را رها کردم و با تمام سرعت خودم را به عمو رساندم بغلش کردم بوسیدمش صورت خاک آلودش را پاک کردم _عمو جانم !!! عمو اکبرم !!! اصلاً صدایم را نمی‌شنید ، ماتش برده بود ، بعد از صدایی که حالا تبدیل به فریاد شده بود کند و آرام نگاهم کرد ، انگار مرا نمی‌شناخت ، چند ثانیه فقط نگاهم کرد بعد با بغض گفت : +طیبه جان ... _جانم... عمو اکبرم ... جان دلم ... خوبی ؟ بچه‌ها کجا هستند ؟ زن‌عمو کجاست ؟ اشک راه خودش را از بین صورت خاک آلودش پیدا کرد و سُر خورد ، به کنارم نگاه کردم عمه خشک‌شده بود... فقط به برادرش خیره بود. آن لحظه دلم می‌خواست واقعیت را نشنوم... دلم می‌خواست هیچ حقیقت تلخی را ندانم... کاش زمان همان‌جا متوقف می‌شد ... عمو با دست بیجانش به خانه ویرانه اش اشاره کرد و با صدایی نحیف گفت : + بچه‌ها اون‌جا خوابیدن ... گلی اون‌جا خوابیده ... با گفتن این جمله انگار از خواب بیدار شده باشد صدایش جان گرفت فریاد شد خودش را میزد عمه با صلابت برادرش را دربرگرفت . جنازه چهار فرزند عمویم به‌همراه گلی خانم را فردای آن روز از زیر خاک بیرون آوردند ، اما من آن‌جا نبودم که ویرانی عمویم را به چشم ببینم. بعد از نماز صبح تکاپو در ویرانه ی منجیل شروع شد آواربرداری و رفت‌وآمد و تلاش برای یافتن زنده‌ها شدت گرفت ، پریشان پدر بودم به عمه گفتم که می‌روم تا راهی برای رفتن به روستا پیدا کنم. به هر کس که می‌رسیدم جویای حالش می‌شدم و دنبال راهی که مرا به روستا ببرد به هر دری می‌زدم عصبی و خسته از بی‌خوابی شب با رنگ‌پریده بین مردم می‌گشتم ... که صدایش را شنیدم ، خودش بود : +طیبه... طیبه... مرتضی بود از پادگان مستقیم آمده بود کمک ، نگاهش کردم یک لحظه در چهره ی نگران او بابایم را دیدم ، مرتضی روز به روز بیشتر شبیه پدرم میشد ، دلم می‌خواست مثل بچگی‌ها بغلش می‌کردم با چشم‌های پر از التماس گفتم: مرتضی بابام ... مرتضی تو رو خدا بابام ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ⚫️ سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... پدرمهربانم، سلام ... ▪️ @Salehe_keshavarz وَ نگرانی را از امروز در چشمان زینب (سلام الله علیها) میتوان یافت! چشمانی که سالهاست منتظر آمدن پایان نگرانی هاست! بیاييد و بازگردانيد نور چشمانش را... 💢اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣📣📣📣📣 🖇 🎓 🔸هر چهارشنبه یک آموزش کاربردی 🔹موضوع این هفته : (داشتن حال خوب) ☢اگر از حال بد گریزانی و بدنبال حال خوب هستی ؟!! دعوت دارید!💌 برای شرکت در لایو این هفته ⤵️ لطفا ساعت ۱۷ در پیج اینستاگرام‌ آنلاین باشید. 🎙فایل صوتی در کانال ایتا بارگذاری خواهد شد.👌 به کانال توانمندسازی بانوان بپیوندید 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/3534356591Cdbfc9b3cb8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 @salehe_keshavarz ✅بهترین دستور زندگی این هست که اعتماد به نفس داشته باشید👌👌 💫 @salehe_keshavarz ⤵️⤵️
⤴️⤴️ تا خودتون رو باور نداشته باشید هیچ وقت تو تمارین و تقویت اون موفق نخواهی شد ... پس به خودت ایمان داشته باش و سعی کن راه های تقویت اعتماد به نفس زیر رو تمرین کنی😊👇  🔺با خود به مهربانی رفتار کنید ... 🔺در تقویت مهارت های اجتماعی خودتون کوشا باشید ... 🔺به جای توجه به درون،به بیرون توجه کنید ... 🔺با افرادی که مثبت اندیش هستند رابطه داشته باشید ... 🔺سعی به جذب تأثیرات،اطلاعات و احساسات مثبت کنید ... 🔺مثبت اندیش باشید ... نکته👇 یادتون باشه تمرین ها باید مستدام باشه تا تغییر اتفاق بیفته ⚜ @salehe_keshavarz ➰➰➰➰➰➰➰➰➰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 پشت یک وانت که کلی وسیله بار زده بود سوار شدیم. چادرم خاک خالی بود ، با حال نزار یک‌جای تنگ گوشه وانت خودم را جا کردم ، مرتضی بالای سرم روی بار نشسته بود و باد به صورتش می‌خورد ، حال اشک ریختن هم نداشتم فقط خیره بودم و تصویر پدرم از جلوی چشمانم رد نمی‌شد ، چقدر بی خبری سخت بود. یک ساعتی راه پیچ‌درپیچ طی شد ، حالت تهوع داشتم و خداخدا می‌کردم این زمان به پایان برسد پیش‌ازظهر به روستا رسیدیم حجم آوار و ویرانی به‌حدی بود که نه کوچه‌ای مانده بود و نه راهی . دوتا ماشین نیروهای امدادی مستقر بودند و مردم مشغول آواربرداری کنار قبرستان هم عده‌ای مشغول شیون . مرتضی پیش افتاد ... پشت سرش افتان و خیزان می‌رفتم حواسش به من بود که زمین نخورم ... به اولین آشنا که رسیدیم مرتضی سراغ پدرم را گرفت ، از صحبت‌های آن‌ها چیزی متوجه نمی‌شدم فقط دیدم که مرتضی سر تکان می‌داد و متأثر شد... روی زمین پهن شدم هیچ توانی برای ایستادن نداشتم ، با همه توانم فریاد زدم: باباااا مرتضی به سمتم دوید : _آب بیارید ... آب بیارید ... صدایش را گنگ می‌شنیدم : _طیبه طیبه جان!!! به خدا هیچی نشده آب به صورتم می‌پاشید چشم‌هایم را به‌زحمت باز کردم چند نفر دورم جمع‌شده بودند با دست‌هایم یقه‌اش را گرفتم : +مرتضی بابام کجاست ؟؟!!! _ این آبو بخور... خوبه به خدا ... خوبه داره میاد این‌جا ... +دروغ می‌گی... بابام مرده حتماً ... مرتضی دروغ میگی... از دور صدایش را شنیدم ... خودش بود : +مرتضی... آهای مرتضی ... به‌شدت مرتضی را کنار زدم و دیدمش ... پدرم خاک‌آلود به سمتم می‌آمد... خدایا شکرت یکی از زیباترین لحظات عمرم را در آن دم حس کردم ، آغوش پدرم امن‌ترین جای دنیا بود در حین بوسیدن پدرم دیدم که مرتضی سجده شکر می‌کند. بعد از دو روز بالاخره نفسم به ریه‌هایم رسید. نیم ساعتی به گفت‌وگو پرداختیم و بعد با مدیریت بابا ما هم مشغول امدادرسانی شدیم. ساعات و روزهای سختی بود ، در روستای کوچک و تقریباً خالی‌ازسکنه‌ی ما حدود پانزده نفر کشته‌شده بودند ، زخمی هم کم نبود بحث اسکان موقت غذا ، دارو و درمان ، دنیای کار بود و خدا را شکر پدرم مرد روزهای سخت اوضاع را مدیریت می‌کرد. از زرنگی مرتضی کیف می‌کردم مثل پدرم دقیق و کاربلد بود کاری و با غیرت زحمت میکشید و مهربانانه به مردم خدمات می‌رساند. سه روز سخت را پشت سر گذاشتیم تا آن شب که زندگی من و مرتضی وارد فاز جدید خود شد ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا