eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.4هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
10 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه طراح و مجری طرح سفیر و همیار خانواده ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه تجربه ی متفاوت انتخابات شورای اسلامی 👆👆👆
📣📣📣📣📣📣 الهی! الحمدلله رب العالمین🤲🌹 🌒رسیدیم به آخر شب و زمان محاسبه اعمال روزانه ... سلام‌ شبتون نورانی رسیدیم به محاسبه📝👇 عزیزانم! امروز چقدر به حرکات نقاط مختلف بدنتو‌ن دقت کردید 🤔⁉️⤵️ زبان و گویش بدن ... گفتار بی صدا ... اما پر معنا ... چقدر با زبان بدن آشنایی دارید ؟!! 📝 می تونید گزارش کارتون رو هم برامون ارسال کنید. برای ارسال گزارش به ادمین ایتا مراجعه کنید😊↙️ 💬 @Admiin114@salehe_keshavarz ⚜ ⤴️💯🔅💯⏺💯🔅💯⤵️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ @salehe_keshavarz ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 اول دهه ی 60 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم ، پدرم ڪارمند بود و مادرم خانه دار ؛ وضعیت اقتصادی داشتیم. مثل همه بچه های دهه ی شصت با ڪم و ڪاستی های آن دوره بزرگ شدم . یک برادر بزرگتر هم دارم ، آن زمانها همیشه باهم می جنگیدیم اما طاقت دوری همدیگر را هم نداشتیم. خیلی درس خوان نبودم البته درسم چندان هم بد نبود. ۱۵ساله بودم که چند صباحی یکی از پسر های محل شدم ، ولی هیچ وقت ارتباطی بینمان رخ نداد . در زمان ما اینجور علاقه ها بود و اگر کسی رسوا می شد این علاقه مساوی با طرد شدن از جامعه و خانواده بود . یادم هست در دوران راهنمایی اگر مشخص می شد دختری دوست پسر دارد از او فاصله می گرفتیم و در گوش هم پچ پچ کنان او را نشان می دادیم و به حالش افسوس می خوردیم که از راه به در شده است. مثل الان نبود ڪه... چند باری هم پسر های محل نامه جلوی پایم انداختند اما من همیشه وحشت زده از آنها فاصله گرفته و دور می شدم. مادرم داستانهای زیادی از دخترانی که از راه به در شده بودند و داشتند برایم تعریف کرده بود و همیشه ترس این را داشتم که مبادا ڪاری کنم که خانواده ام برود. خلاصه با همین احوالات خفیف عاطفی ، نوجوانی ام به سر رسید و چند صباحی بعد دبیرستانم را هم به پایان رساندم . می شنیدم فلانی برای پسرش به خواستگاریم آمده اما پدر و مادرم جوابشان یک کلمه بود دختر ما درس دارد . دانشگاه دولتی قبول نشدم اما دانشگاه آزاد اطراف تهران پذیرفته شده بودم . پدرم با حالی پر از افتخار آمد پیشم و گفت : "شیرین جانم فکر پولش را نڪن با مامان برید دانشگاه آزاد ثبت نام کنید" دو روز از خوشحالی گریه می کردم چون پرداخت دانشگاه آزاد کار ساده ای نبود و می دانستم پدرم چه زحمتی را متقبل شده است . دانشگاه اما دیگری بود ، انگار وارد یک کشور دیگری شده بودم . گذشته به یکباره برداشته شده و من خود را وسط جریانی می دیدم که آمادگی برای رویارویی با آن را . با وسیله نقلیه مینی بوس مسیر دانشگاه را طی می کردم ، بودم ، صورتم خیلی پر مو نبود اما دست نخورده و کاملا دخترانه وارد دانشگاه شدم ، در فرهنگ آن زمان دخترها اولین بار فقط برای روز عروسی صورتشان را تمیز می کردند و ابروهایشان را بر می داشتند. یادم هست ترم های اول درس می خواندم ، می خواستم با نمرات خوبم زحمات پدر و مادرم را ڪنم . با توجه به روابط عمومی خیلی خوبی که داشتم ، با همه سریع برقرار می کردم ، فعال و سرحال و همیشه بین کلاسها ، کتابخانه و غذاخوری در رفت و آمد بودم . فرز و سریع و زرنگ ... گاهی هم نیم نگاهی به پسرهای همکلاسی می انداختم اما هیچ وقت کسی که برایم باشد بین آنها نبود. ترم چهار بودم که به پیشنهاد یکی از دوستانم به عنوان کار پاره وقت به یک خصوصی مراجعه کردم . شرکت در یک آپارتمان جمع و جور بود و مسیر رفت و آمد خوبی داشت ، اگر می شدم حداقل کمک خرجی برای شهریه دانشگاهم بودم . کلا کار کردن را دوست داشتم ، شاغل بودن برایم حس لذت بخشی داشت و میل به کسب در آمد ی خوبی برایم بود. خانم منشی نسبت به دهه ی 70 آرایش غلیظی داشت ، مانتویی روشن به تن داشت و موهایش از زیر روسری مثل یک توپ دیده می شد . با دیدن او ناخود آگاه چادرم را جمع تر کردم ، چند دقیقه بعد به اتاق هدایتم کردند . مردی حدودا 30 ساله پشت میز نشسته بود . مصاحبه شروع شد ... تجربه ای در اینجور کارها نداشتم فقط سعی کردم با اعتماد به نفس پاسخ بدهم اما دستپاچگی در کلامم موج می زد. همیشه موقع صحبت با نامحرم سرم را پایین می انداختم ، میان مصاحبه چند باری به آقای مدیر نگاه کردم اما از طرز نگاهش خوشم نیامد ... احساس می کردم با لبخند گوشه لبش در حال به من است ... ولی صدایش ... صدای داشت ... بعدها "مسعود" هر وقت یاد آن روز می افتاد کلی دستم می انداخت و می خندید ... و ... من ... آن روز نمی دانستم این مصاحبه سرنوشت مرا به کل تغییر خواهد داد... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ═══••••••○○✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ☘️ سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... پدرمهربانم، سلام ... @salehe_keshavarz شما بهتر ميدانيد توی کل شبانه روز ! توی ۲۴ ساعت ! توی ۱۴۴۰ دقیقه! توی۸۶۴۰۰ ثانیه ! نگم برايتان که چقدررررر به یادتان نیستم! به یاد "شمايي" که هر لحظه به یاد من هستيد ... کار ما دیگه از خجالت کشیدن گذشته 💢اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما...
࿐❁🍀❒◌🦋◌❒🍀❁࿐ سلام روزتون بخیر ✅👌امروز یه موضوعی رو براتون انتخاب کردم که اگر نباشه ، انسانها رو مبتلا به افسردگی و بیماری های روحی و روانی می کنه. عزیزانم خوب دقت کنید☺️👇 این امر در صحت و سلامتی بدن نقش مهم و مؤثری داره و از بیماری های جسمی می تونه جلوگیری کنه ... آفرین!😉👏 میدونم که حدستون درسته 💯💯بله نشاط و شادی ... واقعا تو زندگی هامون خیلی کمه🚫 باید یاد بگیریم ... سعی کنیم ... و قول بدیم که شادی و نشاط رو تو زندگی هامون همچون رود به جریان بندازیم.🌊☄💫 پس هم لازمه و میتونه یک شرط مهم و ضروری هم باشه😍😍 ࿐❁🍀❒◌🦋◌❒🍀❁࿐ 💭 @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┄┄┅═✧❁✦﷽✦❁✧═┅┄┄┄ 😍👈بانو بیست تو می تونی شادترین مخلوق خدا باشی ... 📌ممنونم ازتون که تو ۴ کار روتین روزانه تلاش و همت ستودنی دارید. اگر با همین فَرمون پیش برید باعث نشاط و شادمانی در وجود نازنین تون میشه😇 پس یه یا علی میخواد ...✋ 🖇خدای مهربانم! امروز با تو شرط می گذارم شادِ شاد باشم و نشاط درونم رو تقویت کنم که از تمام هر آنچه باعث ضعفم هست فاصله بگیرم و پرتوان تر از همیشه ، برای تو و در راه تو قدم بردارم ...💪✌️ 🛣میدونم که در مسیر منتظرم هستی که فقط اولین قدم را بردارم همیشه یادمه گفتی که اولین قدم با تو ، بقیه قدم ها با من!🌺 من آمدم ...👣 تا دست یاری بدهم که شادترین شادی ها رو در وجودم خلق کنم و سراسر نشاط بشوم🤝 💬 @salehe_keshavarz ❁✦✨❅ೋ❅📝❅ೋ❅✨✦❁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا