🌴🌳🌴🌳🌴🌳🌴🌳🌴🌳🌴🌳
#قسمت_بیست_دوم
مدافعان حرم
دیگر یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است در روزگاری که قبل از شهادت نبود چطور باید این حرف را ثابت می کردم برای همین چیزی نگفتم اما هر روز که برخی همکارانم را در اداره می دیدم یقین داشتن یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم
اما چطور این اتفاق میافتد آیا جنگی در راه است؟؟
۴ ماه بعد از عمل جراحی و اوایل مهر ماه ۱۳۹4 بود که در اداره اعلام شد کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند می توانند ثبت نام کنند
جنب و جوشی در میان همکاران افتاد آنها که فکرش را میکردم همگی ثبت نام کردند من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا همراه آنها پس از دوره آموزشی تکمیلی راهی سوریه شوم
آخرین شهر مهم در شمال سوریه یعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن باید آزاد میشد نیروهای ما در منطقه مستقر شدند و کار آغاز شد چند مرحله عملیات انجام شد و ارتباط تروریستها با ترکیه قطع شد محاصره شهر حلب کامل شد
مرتب از خدا می خواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم دیگر هیچ علاقهای به حضور در دنیا نداشتم مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم من دیده بودم که شهدا در آنسوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم
کارهایم را انجام دادم وصیتنامه و و مسائلی که فکر میکردم باید جبران کنم انجام شد آماده رفتن شدم
به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد اما با یاری خدا تمام کارها حل شد
ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد یعنی خیلی مراقبت از اعمال انجام میدادم تا خدای نکرده دل کسی را نرنجانم حق الناس بر گردنم نماند دیگر از آن شوخیها و سرکار گذاشتن ها خبری نبود.
یکی دو شب قبل از عملیات رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم یکی از آنها گفت: شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه مرگ پیدا کردید خلاصه خیلی اصرار کردند که برایشان تعریف کنم اما قبول نکردم من برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرفی نزنم
جواد محمدی ،سید یحیی براتی ، سجاد مرادی ، عبدالمهدی کاظمی ، برادر مرتضی زارع و علی شاهسنایی مرا به یکی از اتاقهای مقر بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی.
من هم کمی از ماجرا را گفتم رفقای من خیلی منقلب شدند خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت فردای آن روز در یکی از عملیاتها به عنوان خط شکن حضور داشتم در حین عملیات مجروح شدم و افتادم جراحت من سطحی بود اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ حرکتی نمی توانستم انجام دهم کسی هم نمی توانست به من نزدیک شود شهادتین را گفتم در این لحظه منتظر بودم با یک گلوله از سوی یک تک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم..
🌴🌳🌴🌳🌴🌳🌴🌳🌴🌳🌴🌳
ما را در پیام رسان ایتا دنبال کنید
@salehin_parand
#شجره_طیبه_صالحین
#کتاب_کتابخوانی
#سه_دقیقه_در_قیامت
#مطالعه
#ناحیه_حیدر_کرار_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_استان_تهران
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
#قسمت_بیست_دوم
مدافعان وطن
مدتی از ماجرای بیمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حرم حال و روز من خیلی خراب بود. من تا نزدیکی شهادت رفتم.اما خودم می دانستم که چرا شهادت را از دست دادم.
به من گفته بودند که هر نگاه حرام حداقل ۶ ماه شهادت آنان که عاشق شهادت هستند را عقب می اندازد.
روزی که عازم سوریه بودیم پرواز ما با پرواز آنتالیا همزمان بود.چند دختر جوان با لباسهای بسیار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جای خودم را تغییر دادم.هر چه می خواستم حواس خودم را پرت کنم، انگار نمیشد. اما دیگر دوستان من،در جایی قرار گرفتند که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد. این دختران دوباره در مقابل هم قرار گرفتند.نمیدانم شاید فکر کرده بودند من هم مسافر آنتالیا هستم. هرچه بود گویی قرار بود ایمان و اعتقاد من آزمایش شود.گویی شیطان و یارانش آمده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده نیستی.
با اینکه در مقابل عشوه های آنان هیچ حرف و هیچ عکسالعملی انجام ندادم اما متاسفانه نمره قبولی از این آزمون نگرفتم.
درمیان دوستانی که با هم در سوریه بودیم چند نفر دیگر را میشناختم که آنها را جزء شهدا دیده بودم. میدانستم آنها نیز شهید خواهند شد. یکی از آنها علی خادم بود .علی پسر ساده و دوست داشتنی سپاه بود. آرام بود و با اخلاص. توی فرودگاه در جایی نشست که هیچ کسی در مقابلش نباشد، تا یک وقت آلوده به نگاه حرام نشود. در جریان شهادت رفقای ما علی هم مجروح شد اما همراه با ما به ایران برگشت. من با خودم نگاه می کردم که علی به زودی شهید خواهد شد. اما چگونه و کجا؟؟!
یکی دیگر از رفقای ما که او را در جمع شهدا دیده بودم اسماعیل کرمی بود. او در ایران بود و حتی در جمع مدافعان حرم حضور نداشت.اما من او را در جمع شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدند،مشاهده کردم. من و اسماعیل خیلی باهم دوست بودیم. یکی از روزهای سال ۹۷ به دیدنم آمد. یک ساعتی با هم صحبت کردیم. اسماعیل خداحافظی کرد و گفت قرار است برای ماموریت به مناطق مرزی اعزام شود.
رفقای ما عازم سیستان شدند.
🐾🌸🐾🌺🐾🌸🐾🌺🐾🌸🐾🌺
ما را در پیام رسان ایتا دنبال کنید
@salehin_parand
#شجره_طیبه_صالحین
#کتاب_کتابخوانی
#سه_دقیقه_در_قیامت
#مطالعه
#ناحیه_حیدر_کرار_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_استان_تهران