eitaa logo
صالحین پرند
228 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
408 ویدیو
96 فایل
کانال اطلاع رسانی صالحین ناحیه حیدر کرار شهر پرند استان تهران ارتباط با ما 📌ایدی ؛ @tarbiat_heydarkarar
مشاهده در ایتا
دانلود
برگزاری حلقه صالحین توسط سرگروه پایگاه یادگار امام جناب آقای مهدی اسکندری
حسرت برم به مُحتضری، کاخرین نفس روی تو دید و خنده زد و گفت: یا حسین(ع)
صالحین پرند
با حال مناسب گوش کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از معارج
🔘 عکس نوشته‌های از کتاب 🔸 فصل سیزدهم : کُد رمز 👇👇
هدایت شده از معارج
زمان زندان ششم من سال ۱۳۵۳ بود.شرایط اجتماعی‌ای که من در آن قرار داشتم،کاملاً با وضع و شرایط من در پیش از زندان پنجم متفاوت بود. از طریق امامت مسجد،ارتباطات اجتماعی گسترده‌ای داشتم.امامت نماز را نخست در《مسجد امام حسن(علیه‌السّلام)》 شروع کردم_که مسجدی کوچک و در کوچه‌ای فرعی است_سپس به《مسجد کرامت》 انتقال یافتم، که مسجدی بزرگ است.اهمّیّت این مسجد، تنها به علّت بزرگی آن نبود،بلکه از این جهت هم بود که در موقعیّتی حسّاس و در نزدیکی مرکز دینی شهر، یعنی حرم امام رضا(علیه‌السّلام) و مدارس دینی قرار داشت؛ و از سوی دیگر، به بخش مدرن شهر،که دانشگاه و سینماها در آن قرار دارند،نزدیک بود؛ همان‌طور که به بازار و کسبه و تجّار نیز نزدیک بود. از همین رو، محلّ تلاقی گروه‌هایی بود که همواره از هم جدا بودند و با هم کشمکش داشتند:کسبه، طلّاب علوم دینی، و دانشجویان دانشگاه‌. فعّالیّت این مسجد گسترش یافت و در نتیجه حسّاسیّت دستگاه حاکمه را برانگیخت؛ لذا مداخله کرد و از نماز خواندن من در آن مسجد جلوگیری کرد. @salehinhoze فصل سیزدهم : کُد رمز
هدایت شده از معارج
سه ماه پس از آن،به مسجد امام حسن(علیه‌السّلام) بازگشتم،که به علّت کوچکی و دورافتاده بودن،مورد توجّه دستگاه امنیّتی نبود. همین که نماز را در این مسجد کوچک...شروع کردم،طلّاب و دانشجویان و کسبه به آنجا روی آوردند؛به طوری‌که فضای مسجد برای آنها تنگ شد و متولّیان مسجد ناگزیر شدند آن را توسعه دهند؛و لذا از مسجد کرامت هم بزرگ‌تر شد. برای رفع یا کاهش حسّاسیّت‌ها،تنها شبهای شنبه در آن نماز میخواندم و یک درس از نهج‌البلاغه هم میگفتم، که تعداد انبوهی در آن حضور می‌یافتند. افزون بر امامت مسجد،خانه‌ام نیز مراجعینی از گروه‌ها و اقشار مختلف داشت که به آنجا می‌آمدند،سؤال می‌پرسیدند، درخواست داشتند، پیشنهاد میدادند، و بحث میکردند. همه‌ی مراجعه‌کنندگان را با خوش‌رویی میپذیرفتم. حتّی این مراجعات گاهی تا نیمه‌ی شب هم تداوم می‌یافت.ضمناً این مراجعات تنها از مشهد نبود، بلکه از شهرهای مختلف مراجعه میکردند. @salehinhoze فصل سیزدهم : کُد رمز
حلقه_کودک_سطح۲ شهیده_راضیه_کشاورز سرگروه_نرجس_قوام ✨حلقه با صلوات بر محمد و آل محمد آغاز شد 🍀 گفتگو این هفته پیرامون به خدمت گرفتن علم در جهت رشد و توسعه 🔹گذاشتن یک کلیپ از رهبر معظم انقلاب در این رابطه و جویا شدن نظر متربیان ‼️‼️برای توسعه علم باید با جهان تعامل داشت ولی نه با هر کشوری بعضی از کشورها همچون آمریکا و اسرائیل دشمن ما هستند و تا ابد دشمن ما خواهند بود و لایق دوستی و تعامل نیستند. 🔸حدیثی از امام علی علیه السلام و نظر شهید چمران و شهید باکری در این رابطه 📿احکام نماز: کیفیت نماز احتیاط و وجوب خواندن آن در چه مواقعی ۹۹/۸/۲۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از معارج
برای سخنرانی در سراسر کشور، از جمله در تهران، دعوت میشدم. برخی از آنها را میپذیرفتم، ولی از پذیرفتن بیشتر آنها به خاطر کمبود وقت، عذر میخواستم. از جمله دعوتهایی که قبول کردم، دعوت شهید مفتّح برای سخنرانی به مناسبت وفات امام صادق(علیه‌السّلام) بود. مرحوم مفتّح پس از بازگشت من از تهران، بازداشت شد؛ و این را پیش‌بینی میکردم. دعوتهایی را از همدان و کرمان اجابت کردم و داشتم آماده‌ی سفر به اراک برای سخنرانی در آن شهر میشدم که دستگیر شدم؛ و این ششمین بازداشت من بود. با وجود تراکم مراجعات و دعوتها، روزی دو درس از دروس حوزوی هم میگفتم، که یکی در فقه و دیگری در اصول بود. البتّه این دروس را از سال ۱۳۴۳ که از قم به مشهد بازگشتم، شروع کرده بودم. @salehinhoze فصل سیزدهم : کُد رمز
هدایت شده از معارج
در ماه آذر آن سال، با سرد شدن هوا،احساس خستگی و فرسودگی شدیدی کردم و خواستم قدری استراحت کنم.با همسرم در میان گذاشتم که مایلم چند روزی برای استراحت و رفع خستگی به سفر بروم،...تا اینکه توافق کردیم به شمال برویم. در آن هنگام سه فرزند داشتیم:مصطفی که از همه بزرگتر بود و دانش‌آموز بود، و آن دو فرزند دیگر که هنوز به سنّ مدرسه رفتن نرسیده بودند.مصطفی را نزد پدربزرگش گذاشتیم. از دایی همسرم نیز برای سفر دعوت کردم.او مردی کاسب بود و با هم روابط دوستانه‌ی خوبی داشتیم.در ایّام سختی و گرفتاری دستم را میگرفت و خیلی به من خدمت میکرد.ماشین هم داشت و باهمسرم نیز محرم بود؛لذا او و همسر و فرزندانش آمدند و با هم به مازندران رفتیم. بعد از آنکه سه روز را در آنجا گذراندیم، من اصرار کردم که به مشهد برگردیم تا شب شنبه به جلسه‌ی مسجد برسم. امّا پیش از حضور در آن جلسه،مأموران ساواک به منزلم ریختند و مرا با خود به زندان بردند. @salehinhoze فصل سیزدهم : کُد رمز