ارسال شده از سروش+:
⭕رازهای تربیت
🔹🔹نفسهای حلقه...🔹🔹
(لا تَزالُ اُمَّتى بِخَيرٍ ما تَحابّوا وَاَقامُوا الصَّلاةَ وَآتَوُا الزَكاةَ وَقَروا الضَّيفَ...)
این صدای یکنواخت و آروم مربی حلقه صالحین بود که از گوشه مسجد به گوش میرسید...
لهجه شیرین کرمانی، اندام فربه و سن بالای مربی در کنار پوشش ساده و یک مقنعه بلند مشگی، تم صدای مربی رو سنتی تر میکرد...
از حلقه هیچ صدایی بلند نمیشد!.
وسوسه ی کنجکاوی ته دلم رو قلقلک میداد تا از کارشون سر در بیارم...
آخه به نظرم یه چیزی این وسط جور در نمی اومد!!! انگار نه انگار هفت هشت ده تا دختر نوجوون و پر شر و شور دور هم نشستن!!!
آروم به حلقه نزدیک شدم و به چهره بچه ها بادقت نگاه کردم...
حدسم درست بود!! دوسه نفر در حال چرت زدن بودن !! دوسه تایی هم سراشون تو گوشی بود...
یک نفر هم کتاب باز کرده بود و میخوند... رمان دختر باد!!!
چند نفری هم با بی حوصلگی به اطراف و گاهی هم به مربی نگاه می کردند...
خستگی از سرو روی حلقه میبارید!!!
حیف اون جملات زیبا و پر مفهومی که لابلای صدای یکنواخت و چهره ی صامت و بی حرکت مربی و بی حوصلگی بچه ها در فضای مسجد گم میشد...
نگاه صادقانه و ساده مربی نشون میداد که واقعا خالصانه داره حلقه رو برگزار میکنه... اما بچه ها...
دلم به تاب و تب افتاده بود...
میخواستم کاری کنم....
اینجا مسجد است، خانه معبود محبوب...
در خانه محبوب میهمان باید گرم لذت باشد نه غرق خواب!!
دلم میخواست حتی برای دقایقی هم که شده این لذت را به بچه ها تعارف کنم و یک دور در حلقه بینشان بچرخانم ... شاید طعمش نمک گیرشان کند....
جلوتر رفتم و با انرژی و بلند و البته با ادب گفتم: سلام ،اجازه هست منم تو حلقتون باشم حاج خانم؟!
تیزی صدام، چرت بچه ها رو پروند! و سر همه با سرعت به طرفم برگشت...
مربی با همان لحن آرام و مهربانش گفت... سلام جونم... بفرمایید...
به سرعت نشستم...
اول یک نگاه محبت آمیز و پر جذبه به تک تک بچه ها انداختم و گفتم: وای چه دخترای زیبا و با شخصیتی!!!!
ذوق تو چشاشون دودید...
بعد درحالیکه چادرم رو روی شونه هام میذاشتم( تا روسری خوشرنگم که زیر چادر مشکی کش دارم پنهان شده بود ،مشخص بشه ؛ ) بالبخند رو به مربی گفتم:
حاج خانم، من مریم سعیدی، مربی حلقه های صالحین مسجد حضرت زینبم...
ما اونجا یک سری بازی بعد از حلقه با بچه ها میکنیم که آخر باحالیه!!
هم فکریه هم تربیتی و هم حرکتی خلاصه خیلی جذابه...
اگر شما اجازه بدید روزهای دوشنبه که حلقه دارید بعدش من با بچه های شما هم اون بازی ها رو انجام بدیم...
قبل از اینکه حرفام تموم شه، صدای جیغو خواهش بچه ها به مربیشون بود که بلند شد...
هیجان و هیاهو... فضای مسجد رو گرفته بود.
اولین باری بود که از همهمه در مسجد خوشحال شده بودم...
این همهمه صدای نفسهای حلقه ای بود، که روحش داشت به کالبدش برمیگشت...
نفسهایی که خیلی وقت بود، منتظر کشیدن مانده بود...
بر اساس یک داستان واقعی
#رازهای_تربیت
#خاطرات_یک_مربی
➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷 صالحين خراسان رضوي
🆔 @Salehin_razavi