🔸کوچیک که بودم وابستگیم به بابا انقدر زیاد بود که بعضی روزها اگر تهران بود،میرفتن دفترشون و محل کارشون من و با خودشون میبردن! توی اون دفتر یه اتاق کوچیک بود با یه جا رختی و سجاده و یه یخچال خیلی کوچیک..
جلسه های بابا که طولانی میشد به من میگفتن برو تو اون اتاق استراحت کن توی یخچالم آبمیوه و آب و یه طرف تافی بود!
از همون تافیایی که پوستشون رنگی رنگی بود و وسطشون شکلات. ساعت ها میشد تو همون اتاق میشستم که جلسه های بابام تموم شه برم پیشش!
از توی یخچال چندتا تافی میخوردم آبمیوه میخوردم آب معدنی که بود میخوردم یه جوری سر خودمو گرم میکردم..
وقتی جلسه های بابا تموم میشد سریع با کاغذ و خودکار میومد تو اتاق،میپریدم بغلش منو میشوند روی پاهاش میگفت بابا چیا خوردی هرچی خوردی بگو میخوام بنویسم!
دونه دونه بهش میگفتم حتی تا آب معدنی و یه دونه شکلات!
موقع رفتن دستمو که میگرفت بریم سر راه اون کاغذ و به یه نفر میداد میگفت بده حسابداری..
دختر من این چیزا رو استفاده کرده بگو پولشو حساب کنن یا از حقوقم کم کنن! اونوقت چجوری ما ۸/۵ میلیارر پول مردم با این کشور که بابام جونشو براشون داد، میتونیم از سفره ی مردم برداریم؟! خدایا تو آگاه به همه چیزی ممنونم که اجازه ندادی با آبروی بابام بازی بشه.
🔹راوی: فاطمه سلیمانی (دختر شهید)
#مرد_میدان
#خاکریز_خاطرات
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید