#قصه_خوانی
#حدیث_کساء
لی لی لی لی حوضک
می خوام بگم یه قصه ای به اسم قصه کساء
پنج تن آل عبا🌹 جمع شدند🌹 تا که بگن برای ما قصه ای از اهل کساء
🌹اولی رسول الله بود، پیامبر خدا بود، محمد امین بود، از همه بهترین بود
خواست که بره زیر کساء، تا بده پیغامی به ما
🌹دومی امام حسن بود، امام دومین بود، صبور و مهربون بود
اجازه خواست تا که بره زیر کساء، همراه جدش مصطفی
🌹سومی امام حسین بود، امام سومین بود، شجاع و مرد دین بود
اجازه خواست تا که بره زیر کساء، همراه جدش مصطفی، کنار او بود مجتبی
🌹چهارمی امیرمومنین بود، امام اولین بود، علی شیر خدا بود
اجازه خواست تا که بره زیر کساء، همراه یارش مصطفی، کنار اولاد زهرا
🌹پنجمی هم فاطمه، دختر مصطفی بود، همسر مرتضی بود، بهترین زنان بود
اجازه خواست تا که بره زیر کساء، کنار هر چهار نفر، تا که بشن همراه هم پنج تن آل عبا
🌸 فرشته ها فرشته ها 🌸
خداجونم گفت به اونا
می خوام بگم تا بدونید
پیام دارم برسونید
کل جهان هر چی که هست
از رود و کوه و دریاها
تا خورشید و زمین و ماه
فقط به عشق فاطمه است
فاطمه و پدر او
فاطمه و همسر او
فاطمه و اولاد او
✅ این قصه بود واقعی
برای هر شیعه ای
تا که بشه از غم رها
به حرمت پنج تن آل عبا 🌸
✍ به قلم خانم فهيمه
#تعلیم_و_تربیت_ناحیه_لنجان
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@salehinlenjan
#قصه_خوانی
🍄🌳غاز طلایی🌳🍄
♤قسمت اول♤
قصه ای کودکانه درباره مهربانی کردن با افراد فقیر
روزگاری پدری بود که سه پسر داشت. کوچک ترین پسر او از همه مهربان تر و ساده تر بود. روزی بزرگ ترین پسر برای گرداوری هیزم به جنگل رفت. مادرش یک شیرینی خوشمزه و یک کوزه شربت به او داد تا گرسنه نماند. وقتی پسر بزرگ به جنگل رسید، پیرمرد خسته و گرسنه ای روبه رویش ظاهر شد و از او کمی شیرینی و شربت خواست.
پسر بزرگ که خیلی خودخواه بود، حاضر نشد پیرمرد را در غذایش شریک کند و بهانه آورد که سهم خودش کم می شود. بعد هم با بی ادبی پیرمرد را کنار زد تا به راهش ادامه دهد. کمی بعد برادر بزرگ درختی را که می خواست، پیدا کرد. اما وقتی سعی کرد با تبر درخت را قطع کند، اشتباهی دست خودش را زخمی کرد و مجبور شد برای بستن زخم، به سرعت به خانه برگردد.
روز بعد برادر وسطی برای شکستن هیزم به جنگل رفت. مادرش به او هم یک قطعه شیرینی و یک کوزه شربت داد. پیرمرد جلو او ظاهر شد و از او کمی شیرینی و شربت خواست. برادر وسطی هم مثل برادر بزرگ ترش گفت: «اگر از غذایم به تو بدهم، سهم خودم کمتر می شود.»
و این برادر هم بی توجه از کنار پیرمرد که لب جاده ایستاده بود، گذشت و دنبال کارش رفت. کمی بعد به جای قطع کردن درخت، تبر را روی پایش کوبید و ناچار شد به سرعت به خانه برگردد.
وقتی برادر وسطی هم با پای زخمی به خانه برگشت، برادر کوچک از پدرش خواست به او اجازه دهد تا برای قطع کردن درخت و گردآوری هیزم به جنگل برود. اما پدرش گفت: «هر برادر تو به دردسر دچار شده اند و من نمی توانم به تو اعتماد کنم.» پسر کوچک آنقدر اصرار کرد تا سرانجام پدرش برخلاف میلش خواهش او را قبول و اجازه داد تا به جنگل برود. مادر مانند دو پسر قبلی به او شیرینی و شربت داد.
وقتی پسر کوچک کمی در جنگل پیش رفت، پیرمرد سر راه او هم حاضر شد و به او گفت که کمی از شربت و شیرینی را به او بدهد. پسر کوچک با خوشرویی ظرف غذایش را باز کرد و از شربت و شیرینی خود به پیرمرد داد. بعد از غذا، پیرمرد به جوان گفت که می خواهد در برابر مهربانی اش به او هدیه ای بدهد. پیر مرد به او نشانه درختی را داد و گفت که هدیه او در زیر درخت است. پیرمرد پس از گفتن این حرف ها ناگهان ناپدید شد.
پسر کوچک فورا به سراغ درختی که پیرمرد نشان داده بود، رفت و دید که در میان ریشه هایش غازی با پرهای طلایی نشسته است. جوان غاز را برداشت و به راه افتاد. در راه به مهمانخانه ای رسید و شب را در آنجا گذراند.
صاحب مهمانخانه سه دختر داشت که با دیدن غاز سخت کنجکاو شدند و خواستند بدانند این دیگر چه جور پرنده ای است. آنها هرگز پرنده ای با پرهای طلایی ندیده بودند. خواهر بزرگ تر تصمیم گرفت همین که جوان از اتاق بیرون برود یکی از پرهای غاز را بکند. سرانجام جوان برای کاری از اتاق بیرون رفت. دختر بزرگ تر یکی از پرهای غاز را گرفت تا بکند، اما دستش به غاز چسبید و از آن جدا نشد.
کمی بعد، خواهر دومی هم به اتاق آمد، وقتی خواهرش را در آن حالت دید، جلو رفت تا به او کمک کند. اما همین که دستش به خواهرش خورد، دیگر نتوانست خود را کنار بکشد. در همین وقت، سومین و کوچک ترین خواهر هم به سراغ غاز آمد. خواهرهایش فریاد زنان از او خواستند که نزدیک نشود، اما او که دلیل فریادهای آنها را نمی فهمید جلو آمد و به غاز و خواهر دومی دست زد. او هم به خواهرهایش چسبید. خواهرها هرچه سعی کردند نتوانستند از یکدیگر و از غاز طلایی جدا شوند. برای همین تمام شب را به همان حال ماندند.
ادامه دارد...
دوستان خود را به گروه دعوت کنید.
@salehinlenjan
#قصه_خوانی
قصه #عید_قربان
كی ها ما را خيلي زياد دوست دارند و ما هم زياد دوستشون داريم؟ خيلی برای ما زحمت می كشند؟
آفرين پدر و مادرمون
بچه ها بيايد براشون دعا كنيم: بلا ازشون دور دور دور باشه، زندگيشون جور جور باشه، ان شاء للّه، ان شاء للّه
بچه ها همه پدر مادرها بچه هاشون رو خيلی دوست دارند برای همينه كه هيچ وقت دلشون نمی خواهد برای ما اتفاقی بيفته. هميشه مواظبمون هستند. اگر كار بد كنيم ناراحت می شوند و غصه می خورند، اگر كار خوب بكنيم پدر و مادرها خيلی خوشحال می شوند.
امروز ميخواهم يك قصه از يك پدر و پسر براتون تعريف كنم.
يكی از پيامبرهای خدا به نام حضرت ابراهيم بود كه يك پسر داشت به نام اسماعيل. حضرت ابراهيم مثل همه پدرها بچه اش را خيلی دوست داشت، هر وقت فرصت پيدا می كرد باهاش بازی می كرد. اسماعيل هم پدرش را خيلی دوست داشت. او هم به پدرش گوش ميكرد، هم به پدرش احترام می گذاشت و به پدرش كمك ميكرد.
خداجون می خواست يك بار معلوم بشه كه حضرت ابراهيم چقدر به حرف های خدا گوش می كنه، برای همين يك كار خيلي سختی از حضرت ابراهيم خواست، خدا گفت نبايد ديگه پسرت را ببينی، بايد از پسرت جدا شوی. چند روز گذشت و حضرت ابراهيم خيلی ناراحت بود. پسرش اسماعيل به او گفت: پدر چرا اينقدر ناراحتی؟ پدرش برايش گفت كه خدا از او چی خواسته اما اسماعيل كه پدرش را خيلی دوست داشت و دلش می خواست پدرش به حرف های خدا گوش كنه، گفت: پدر جان ناراحت نباش، من حاضرم كاری را كه خدا گفته انجام بدهی. حضرت ابراهيم و اسماعيل يك روز به بالای كوهی رفتند تا فرمان خدا را انجام دهند. وقتی كه حضرت ابراهيم ميخواست از پسرش جدا بشه، خدا چند فرشته را فرستاد. فرشته ها گفتند: صبر كن، وايستا ، حالا معلوم شد كه خدا را خيلی دوست داری و به همه حرف هاش گوش ميكنی، تو بنده خوب خدا هستی. خدا هم تو را و هم پسرت را خيلی دوست دارد، سپس يك گوسفند به حضرت ابراهيم دادند و گفتند اين گوسفند جايزه توست. بچه ها، همه جايزه هاشون را دوست دارند، فرشته ها گفتند حالا اين جايزه ای كه گرفتی را به خاطر خدا به آدم های فقير بده.
حضرت ابراهيم و اسماعيل خيلی خوشحال شدند، كه به حرف خدا گوش كرده بودند. از آن زمان به بعد اسم اين روز را گذاشتند روز عيد قربان.
@salehinlenjan
#قصه_خوانی
🐥داستان کودکانه گنجشک فراموش کار:
سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز،
روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت،
گنجشکی زندگی می کرد.
گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت
که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود.
صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد.
اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود.
او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است.
او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید
اما قو نمی دانست.
او رفت و رفت تا به یک روستا رسید .
خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند.
تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد.
ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود.
احساس کرد یک نفربه طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید .
از بالا دید دختر بچه ای با یک مست(مشت) دانه به طرف او می آید .
دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ »
از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام.
گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ »
دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! »
گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام.
دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی،
سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »
گنجشک جواب داد : در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ .
دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی .
دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند.
و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند.
گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود.
🍃🌸🌼🍃🌸
#تعلیم_و_تربیت_ناحیه_لنجان
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@salehinlenjan
#قصه_خوانی
#قصه_های_کربلا_محرم
✅یکی از ویژگیهای محرم روایت گری و بیان داستانهایی پیرامون امام حسین و واقعه کربلا به صورت قصه برای کودکان است.
🔸قصه گویی یک روش بسیار کار آمد در زمینه تربیت کودک محسوب میشود و کار تربیت کودک با این عمل(که برای کودک بسیار شیرین است)،بسیار آسان میشود چراکه خصوصا کودکان اشتیاقی به نصیحت شنیدن ندارند و اگر این کار را با قصه گویی برای آنها انجام دهیم آنها به شدت تأثیر میپذیرند.
🔸همچنین قصه گویی باعث تفکر کردن کودک میشود و کودک ذهن خود را کامل در اختیار قصهگو قرار میدهد.چرا که در حین قصه به شخصیتهای قصه توجه کرده و درباره آن اتفاقات می اندیشد.
👌حتما موقع تعریف کردن قصه دیده اید که کودکان چقدر با اشتیاق به قصه ها گوش می دهند و از آنها لذت برده و سیر نمی شوند.
🌺 پس قصه های کربلا خود اثری تربیتی دارد از داستانهای کربلا غافل نشوید.
#تربیت_حسینی
🌺🌿🌺◾️◾️◾️◾️🌺🌿🌺
#فرزند_پروری
#کودک_تراز_اسلامی
.•°°•.🏴.•°°•.
🏴 🏴
`•. ༄༅
#تعلیم_و_تربیت_ناحیه_لنجان
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@salehinlenjan
#قصه_خوانی
🐍قصه مار🐍
♧قصه ای کودکانه برای یادگیری احترام به طبیعت و حیوانات♧
مار تویی که نام قدیم آن حبشه است. یکی از کشورهای قاره آفریقاست. نژاد مردم این کشور گالا، امهر، تیگره و بعضی نژادهای دیگر است. دین مردم مسیحی، اسلام و آنیمیسم است. زبان رسمی امهری و عربی است. پایتخت اتیوپی کشور آدیس آباباست و حکومت آن جمهوری مارکسیستی نظامی است. داستان زیر یکی از افسانه های این کشور است.
یکی بود، یکی نبود. مار بزرگ و بدجنسی بود که گاوها و انسان ها را می خورد. روزی عده ای شکارچی دنبال مار کردند تا او را بگیرند و بکشند. مار به باغی فرار کرد. در آنجا باغبانی سرگرم کار بود. مار به باغبان گفت: «مرا پنهان کن! آنها می خواهند مرا بکشند!» باغبان که خیلی مهربان بود، دلش به حال مار سوخت و او را در سوراخی پنهان کرد.
کسانی که برای کشتن مار آمده بودند، هرچه گشتند نتوانستند او را پیدا کنند و عاقبت خسته شدند و از باغ بیرون رفتند. وقتی آنها خوب از باغ دور شدند، مار از توی سوراخ بیرون آمد و به باغبان گفت: «من گرسنه ام و باید غذا بخورم. حالا تو را میخورم.»
باغبان به مار گفت: «من تو را از دست شکارچی ها نجات دادم. اما حالا تو می گویی که می خواهی مرا بخوری! این کار زشت و بدی است. تو مار خیلی بدی هستی»
مار گفت: «من بد نیستم. انسان ها بد هستند. از هر کسی بپرسی، همین را به تو خواهد گفت. انسان ها بد هستند، اما موجودات دیگر بد نیستند. مارها بد نیستند.»
باغبان و مار پیش درخت رفتند تا از او بپرسند که کدام یک درست می گویند.
درخت گفت: «من اینجا، نزدیک جاده قرار دارم. وقتی آفتاب در وسط آسمان می تابد و هوا خیلی گرم می شود، انسان ها اینجا می آیند و زیر سایه من می نشینند و استراحت می کنند. من برای آن ها مفید هستم. اما آیا آن ها هم برای من فایده ای دارند؟ نه! آن ها تبرهایشان را می آورند و مرا می برند تا هیزم درست کنند. درخت ها خوب هستند، اما انسان ها بد هستند. بنابراین مار می تواند باغبان را بخورد.»
باغبان گفت: «ما از رودخانه هم می پرسیم.» بنابراین آنها رفتند و نظر رودخانه را پرسیدند.
رودخانه گفت: «من برای انسان ها مفید هستم. اما آیا آنها قدر مرا می دانند؟ من به انسان ها آب میدهم. این کار خوبی است. آب های من، مزرعه های آنها را آبیاری می کنند. آیا آنها قدر محبت را می دانند؟ نه آن ها خشمگین می شوند و مرا آلوده می کنند و به سوی من سنگ پرت می کنند. انسان ها بد هستند. بنابراین مار می تواند باغبان را بخورد.»
باغبان گفت: «از سبزه هم می پرسیم.» و سپس رفتند و نظر سبزه را پرسیدند.
سبزه گفت: «من برای انسان ها مفید هستم. من به گاوهایشان غذا می دهم. آنها از سبزه ها و علف ها کلاه درست می کنند و علف ها را روی سقف خانه هایشان می گذارند. اما آیا انسان ها قدر مرا می دانند؟ نه! وقتی در باغ های آن ها می رویم، همه خشمگین می شوند و مرا از خاک بیرون می کشند و اشغال هایشان را روی من می ریزند و وقتی خشکیده میشوم، مرا می سوزانند. انسان ها بد هستند. بنابراین مار می تواند باغبان را بخورد!»
وقتی داشتند در جاده به راه خود می رفتند، باد از راه رسید. آنها از باد هم پرسیدند. باغبان گفت: «چند نفر می خواستند مار را بکشند. مار از من خواست تا جانش را نجات دهم. من هم همین کار را کردم. بعد خواست مرا بخورد. من به او گفتم این کار بد است. او گفت: «همه انسان ها بد هستند. بنابراین من تو را می خورم.»
مار گفت: «ما از درخت و رودخانه و سبزه پرسیدیم. همه گفتند: «انسان ها بدند. مار می تواند باغبان را بخورند. من گرسنه هستم و غذا می خواهم.»
باد گفت: «همه موجودات می خواهند زنده بمانند و زندگی کنند. همه موجودات آنچه را می خواهند انجام می دهند. همه موجودات می خواهند خوشحال باشند. درخت می خواهد زندگی کند. رودخانه می خواهد روان باشد و به دریا بریزد. سبزه می خواهد رشد کند. مار می خواهد غذا بخورد. انسان ها برای آتش به چوب احتیاج دارند و می خواهند در باغچه هایشان گیاه بکارند. همه ما می خواهیم خوشحال و راضی باشیم. بنابراین بیایید برقصیم و شادی کنیم.»
بعد باد رقصید، سبزه رقصید، شاخه درخت رقصید، آب رودخانه رقصید و مار هم رقصید. وقتی باغبان دید همه آنها به رقص در آمده اند به سرعت فرار کرد و به خانه خودش رفت، چون او هم می خواست زنده بماند و شاد باشد.
#تعلیم_و_تربیت_ناحیه_لنجان
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@salehinlenjan
#قصه_خوانی
🌿🐐آقا غوله و بزهای ناقلا🐐🌿
داستان ما در یک روز سرد، در یک چمنزار سبز و زیبا اتفاق افتاد. سه بز برادر بودند که با هم در یک چمنزار بزرگ زندگی می کردند. یک روز بز بزرگ به دو تای دیگر گفت "خسته شدم از این که هر روز به این چمنزار اومدم، دلم می خواد چمن های اون طرف نهر رو هم مزه مزه کنم."
برادر کوچکتر گفت "ما نمی تونیم به اون طرف بریم، چون نهر خیلی عمیقه و ما رو با خودش می بره."
برادر وسطی گفت "ما حتی نمی تونیم از روی پل رد بشیم، چون یک غول بزرگ زیر اون زندگی می کنه و اگه ما رو ببینه، یه لقمه ی چربمون می کنه."
بز بزرگ سرش را که شاخ های بزرگ گردی داشت باغرور بالا گرفت و گفت "من از آقا غوله نمی ترسم." بعد پاهایش را روی زمین کوبید و گفت "باید باهاش بجنگیم. بعد ببینیم کی توی این مبارزه برنده می شه."
بز وسطی گفت "ولی ما به اون جا نمی آیم، چون آقا غوله حتماً بز کوچیکه و منو می خوره."
بز بزرگتر چرخی توی چمنزار زد و سمش را با قدرت روی زمین کوبید و گفت "هرگز این اتفاق نمی افته، چون من یه نقشه دارم."
سه بز به هم نزدیک شدند و بز بزرگتر نقشه اش را برای آن ها گفت و بعد هر سه یورتمه کنان به سمت پل حرکت کردند.
بز کوچکتر نفس عمیقی کشید و روی پل رفت. وقتی بز کوچولو روی پل راه می رفت پل کمی به این طرف و آن طرف حرکت می کرد.
ناگهان یک جفت چشمان بزرگ و گرد از تاریکی زیر پل ظاهر شد و غرش کنان گفت "کی جرات کرده روی پل من بیاد؟" بعد دست بزرگ و پشمالویی از تاریکی بیرون آمد و با انگشتان بزرگش کناره ی پل را گرفت.
بز کوچولو با صدای آرام و لرزانی گفت "منم،بز کوچولوی لاغر و استخونی، داشتم می رفتم چمنزار تا کمی علف بخورم تا چاق و چله بشم."
آقا غوله با صدای بلندش که پل را می لرزاند گفت "من می خوام تو رو بخورم."
بز کوچولو که تمام بدنش از ترس می لرزید گفت "منو بخوری؟ من خیلی کوچیکم. یه گاز تو هم نمی شم. صبر کن بذار برادر وسطیم بیاد اون چاق و چله تر از منه."
آقا غوله که داشت زیر پل می رفت، غرش کنان گفت" بیا برو و تا وقتی چاق نشدی دیگه اینجا نیا."
بز کوچولو گفت "چشم" و بعد با غرور و خوشحالی از روی پل رد شد و به بالای تپه رفت.
وقتی بز کوچولو به بالای تپه رسید، بز وسطی قدم روی پل چوبی گذاشت. وقتی بز وسطی با سم های بزرگش روی پل راه می رفت، پل تکان می خورد. ناگهان یک جفت چشمان گرد و بزرگ از تاریکی از زیر پل ظاهر شد. آقا غوله با صدای بلند و وحشتناکش پرسید "کی داره روی پل من راه می ره؟" بعد دست پشمالوی بزرگش را از تاریکی بیرون آورد و کناره ی پل را گرفت.
بز وسطی گفت "منم منم بز استخونی. داشتم می رفتم چمنزار تا علف و یونجه بخورم. آخه می خوام چاق بشم."
آقا غوله با صدای بلند فریاد کشید "من می خوام تو رو بخورم."
بز وسطی با خنده گفت "منو بخوری؟ چرا می خوای منو بخوری؟من خیلی لاغرم، دو تا گاز تو هم نمی شم. استخون هام هم تو گلوت گیر می کنه. صبر کن بذار برادر بزرگترم بیاد. اون خیلی چاق و بزرگه."
آقا غوله کمی فکر کرد و گفت " بیا تو هم زودتر از روی پل رد شو و تا وقتی چاق نشدی دیگه برنگرد."
بز وسطی هم با غرور از روی پل رد شد و به بالای تپه پیش برادر وسطی اش رفت، آن دو از بالا به پل نگاه می کردند تا ببینند برادر بزرگتر آن ها چه می کند.
بالاخره برادر بزرگتر با غرور روی پل چوبی قدم گذاشت. بز بزرگتر خیلی سنگین بود و به همین خاطر و قتی روی آن راه می رفت پل به شدت تکان می خورد. از تکان های زیاد پل آقا غوله بیدار شد و غرش کنان پرسید "کی جرات کرده روی پل من بیاد."
بز بزرگ گفت "منم، بز بزرگ." بعد بز بزرگ چشم هایش را تنگ کرد و شاخ هایش را به طرف او نشانه گرفت و با شاخ هایش به شکم آقا غوله زد و او را به هوا پرتاب کرد. بعد آقا غوله داخل آب پرتاب شد و آب او را با خودش برد و دیگر کسی آقا غوله را آن طرف ها ندید.
بز بزرگ هم به بالای تپه پیش برادرانش در چمنزار رفت و کل تابستان را از علف های تازه و سرسبز چمنزار چریدند و بعد دوباره از روی پل رد شدند و به چمنزار قبلی برگشتند.
#تعلیم_و_تربیت_ناحیه_لنجان
#قصه_خوانی
🐻💕خرس کوچولو خالی بند! 💕🐻
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره دروغگویی
خرس کوچولو به تنهایی می تواند از رودخانه رد شود. او می تواند دکمه و زیبش را ببندد. حتی می تواند بند کفشش را هم خودش ببندد ، ولی نمی تواند ۷۶ مگس را در یک چشم بر هم زدن بخورد. این مشکل جدید خرس کوچولو بود. خرس کوچولو خالی بند به دروغ به دوستانش گفته بود که می تواند این کار را بکند.
ماجرا این گونه شروع شد : میمون با افاده گفت : « من می توانم از بلند ترین درخت بالا بروم. » بعد از یک درخت کاج به راحتی بالا رفت تا به نوک درخت رسید.
عقاب با غرور گفت : « من می توانم بدون بال زدن بالای مزرعه توت فرنگی پرواز کنم. » او اوج گرفت و بدون این که بال هایش را بر هم بزند ، روی جنگل و مزرعه توت فرنگی پرواز کرد.
سمور آبی گفت : « من هم می توانم یک درخت بزرگ را با دندان هایم قطع کنم. » سمور یک درخت بزرگ پیدا کرد. به سرعت به این طرف و آن طرف درخت رفت و چوب درخت را جوید تا این که درخت قطع شد و به زمین افتاد. بعد آن را برداشت به داخل آب برد و گفت : « حالا برای خودم یک سد درست می کنم. »
خرس کوچولو خالی بند نمی توانست از درخت بالا برود. نمی توانست درخت را بجود و نمی توانست پرواز کند. تازه تمام کار هایی را هم که می توانست انجام بدهد از یاد برده بود ولی به دروغ به دوستانش گفت :« من می توانم در یک شم به هم زدن ۷۶ مگس را بخورم. »
خرس کوچولو خالی بند زبانش را بیرون آورد. شش تا مگس خورد. ولی دیگر مگسی پیدا نکرد. بعد گفت این جا تنها شش مگس بود. ولی من ۷۰ تای دیگر را هم می توانم یک جا بخورم.
سمور آبی گفت : « اگر راست می گویی ، نشان بده ! » خرس کوچولو دنبال راه چاره ای گشت. سر شام مادرش پرسید : « چیزی شده ؟ »
خرس کوچولو خالی بند گفت : « من نمی توانم ۷۶ مگس را در یک چشم بر هم زدن بخورم. » پدر گفت : « من هم نمی توانم این کار را بکنم. » مادر گفت : « من هم همین طور. » خرس کوچولو گفت من باید بتوانم. بعد تمام ماجرا را برای پدر و مادرش تعریف کرد. مادر سری تکان داد و پدر گفت : « که این طور ! » مادر گفت : « راستی راستی خیالاتی شده ای . »
روز بعد دوست های فرانکلین منتظر او بودند. سمور آبی چیز غیر منتظره ای برای او آورده بود ؛ یک شیشه پر از مگس. خرس کوچولو که شال پشمی دور گردنش پیچیده بود ، با ناله گفت : « منم نمی توانم چیزی بخورم ، گلویم درد می کند. » خرس کوچولو بد جوری گیر افتاده بود. از ناراحتی خواب و خوراک نداشت. دیگر فکرش کار نمی کرد. از این که به دوستانش دروغ گفته بود ، خجالت می کشید.
از پدرش پرسید : « می توانم با تمرین کردن ۷۶ مگس را در یک چشم بر هم زدن بخورم ؟ » پدر جواب داد : « بله ! می توانی ولی یاد گرفتن این کار وقت زیادی می خواهد. » خرس کوچولو پیش مادرش رفت و گفت : « از این به بعد با دوستانم بازی نمی کنم. » مادر گفت : « آن وقت خیلی تنها می شوی. »
خرس کوچولو خالی بند فکری کرد و گفت : « پس به آن ها می گویم که دروغ گفته ام. » مادر و پدرش گفتند : « این همان کاری است که باید انجام دهی. بعد می توانی کارهایی را که بلدی به آن ها نشان بدهی. » روز بعد خرس کوچولو پیش دوستانش رفت. آن ها منتظربودند. خرس کوچولو از آن ها معذرت خواست و گفت : « من دروغ گفتم. چون نمی توانم ۷۶ مگس را در یک چشم به هم زدن بخورم. »
میمون گفت : « ما حدس زده بودیم.» خرس کوچولو گفت : « ولی می توانم ۷۶ مگس را بخورم. » دوستانش سری تکان دادند و آه کشیدند. خرس کوچولو گفت:« راست می گویم. به شما نشان می دهم. » خرس کوچولو دوان دوان به خانه آمد. او تعداد زیادی مگس گرفت. مقداری آرد ، شیر ، تخم مرغ و عسل تهیه کرد. همه ی مواد و مگس ها را با هم مخلوط کرد ، هم زد و یک کیک پخت. کیک مگس آماده شد.
خرس کوچولو جلوی چشم دوست هایش تمام کیک مگس را خورد. بعد دهانش را پاک کرد و گفت : « دیدید راست گفتم. »
سمور آبی گفت : « خیلی عجیب است ! دیگر چه کاری می توانی انجام دهی ؟ »
خرس کوچولو از این که حرفش را به دوستانش ثابت کرده بود ، خوشحال بود. او می خواست با افتخار بگوید که می تواند دو تا کیک مگس را در یک وعده بخورد که … ناگهان فکری کرد و گفت : « دیگر ، هیچی » بله حتی خرس کوچولو هم از خوردن آن همه کیک مگس خسته شده بود.
از کودک بپرسید :
– خرس کوچولو چرا دروغ گفت ؟
– اگرخرس کوچولو خالی بند از اول راست می گفت ، چی می شد ؟
– خرس کوچولو خالی بند چرا تصمیم گرفت راستش را بگوید ؟
به کودک بگویید :
ما باید به آن چه هستیم افتخار کنیم و همه توانایی و ناتوانی خودمان را بپذیریم. برای همین برای این که آدم دیگری باشیم و بخواهیم چیزی را که نیستیم نشان دهیم ، نباید دروغ بگوییم چون فایده ای ندارد و آخرش هم دروغ مان برملا می شود.
#تعلیم_و_تربیت_ناحیه_لنجان
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@salehinlenjan