eitaa logo
به عشق دیدنت❣
35 دنبال‌کننده
188 عکس
101 ویدیو
2 فایل
قرار است اینجا از او و برای او بگوییم. هم‌او که همه در انتظارش لحظه شماری می‌کنند.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سمانه نجارسالکی
🎀 قَحطُ الدُختَر 🎀 آماده شده بودم بروم سونوگرافی. دوید طرفم که:« منم میام» روسری سفید و لیمویی را زیر گلو گره زد. کیف سفید در دست، با چشم‌های منتظر نگاهم کرد:« می‌خوام ببینم آبجی کوچولو چه شکلیه؟» دلم ضعف رفت برای آن چشمهای سیاه و ابروهای مینیاتوری، پوست گندمی و صورت عروسکی‌. لب‌ها را که به لبخند کش آمده بود جمع کردم:« خانوم گل، تو بمون پیش داداشی. من می‌رم زود برمی‌گردم.» با اخم پا کوبید و رو برگرداند. چند دقیقه بعد توی ماشین کنارم نشست. توی دلم گفتم :« خدایا چی می‌شه این یکی هم دختر باشه؟» کل مسیر ذهنم درگیر جواب سونو بود و ولعم به دختر داشتن. تقصیرنداشتم، توی خانواده‌ای بدون خواهر، بدون خاله و دختر خاله، بعد از هشت تا پسر آمده‌بودم. غیر از دختران همسایه و هم‌کلاسی‌ها، همبازی دیگری نداشتم. دلم یک رفیق صمیمی می‌خواست تا دور از چشم بقیه نقشه بکشیم، با هم قرار‌های خواهرانه بگذاریم. توی مهمانی یک گوشه بنشینیم و در گوشی حرف بزنیم و بی دغدغه بخندیم. بار اول که باردار شدم، نشستم و با خدا سنگ‌هایم را واکندم. گفتم:« بزرگوار، خودت خوب می‌دونی چقدر دلم خواهر و خاله و اینا می‌خواست. نداشتم. جای همه اونا این بچه دختر باشه دیگه» همان موقع‌ها، ایام فاطمیه، توی هیئت‌ از حضرت زهرا سلام الله خیلی خواستم. با آمدن آن عروسک سیاه مو و چشم درشت، به حاجتم رسیدم. فرزانه برای من شد دختر و خواهر و هر آنچه نداشتم. بچه‌ی بعدی که خدا خواسته بود، پسر شد. توی راه بودم ببینم این آخری چه می‌شود. دلم می‌خواست ذوق وشوق دخترم برای خواهر داشتن، به ناامیدی تبدیل نشود. روی تخت دراز کشیدم و چشم دوختم به صفحه مانیتور. چیزی که سر در نمی‌آوردم. یادم می‌آید وقتی دکتر در جواب من گفت:« پسره»، همه رویاهام دود شد و به آسمان رفت‌. کنار همان فرشته کوچک خیالی که موهایش را شانه کرده‌بودم و دو تا پاپیون صورتی زده بودم به سرش. باید همه زنانگی و مادرانگی‌هایم را یاد همین فرشته می‌دادم که بغ کرده نگاهم می‌کرد. و من باید راضی می‌شدم به خواسته‌ی خدا. چه جوری باید فرزانه را آرام می‌کردم؟ همسرم راهش را بلد بود. وقتی پشت تلفن با بغض و ناراحتی به پدرش گفت:« آخه من آبجی می‌خواستم.» جواب شنیده بود:« ماه صنم بابا، اینجوری بهتر شد که. حالا فقط تو یکی یدونه بابایی.» همسرم با تحریک حس حسادت دخترانه غصه‌اش را به شادی تبدیل کرد. بعد از گذشت سالها، دختر دوم وقتی آمد که عروسک بازی‌هایش را کرده بود. مدرسه را هم گذرانده و در دانشگاه مشغول درس خواندن بود. زینب، عروس خانواده شد.و توی قلب من جای دختر خانواده برایش محفوظ بود. امروز با افتخار دو تا دختر دارم و سومی هم توی راه است.این مدل فرقش با بارداری این است، نُه ماه دیگر که نَه، نمی‌دانم کی پیدایش می‌شود. عروس دوم که قرار است دختر سوم من باشد و درهای بهشت را برایم باز کند، ان‌شاءالله به زودی بیاید. اما پسرهایم، هر کدام گلی از گلهای بهشت هستند. ما مادرها، هم صحبت و همدم از جنس خودمان می‌خواهیم، اما خدا کارش را خوب بلد است. هر‌چه او به ما بدهد، حتما از آنچه خود می‌خواستیم، بهتر است. قسمت خوشمزه‌ی شوخی خدا با من این است که حالا دو تا نوه دارم که جفتشان پسرند و قصه انتظار من برای داشتن دختر ادامه دارد... 💝
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
استاد صمدی آملی: ماه قمری که با جمعه آغاز شود منتسب به حضرت بقیة الله می باشد. اهل معرفت و معنا بر این مطلب توجهی بسزا دارند که اگر اولین روز هر ماه قمری با روز جمعه تلاقی داشت تمام روزهای آن ماه به نام حضرت بقیه‌الله(عج) است و از آنجا که سال ولادت حضرت مهدی (عج) با عدد ابجدی کلمه "نور" برابر است؛ و لذا دستورالعمل تلاوت "آیه نور" به عدد ۱۴ مرتبه قبل از خواب هر شب (با توجه تام) بسیار بر تعالی و نورانیت نفس تاثیر دارد و حشر با حضرت بقیّه‌الله(عج) در جان شما ایجاد می‌کند. آیه نور: “اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکاةٍ فیها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فی‏ زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ کَأَنَّها کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَکَةٍ زَیْتُونَةٍ لا شَرْقِیَّةٍ وَ لا غَرْبِیَّةٍ یَکادُ زَیْتُها یُضی‏ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى‏ نُورٍ یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشاءُ وَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ وَ اللَّهُ بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ عَلیمٌ” آیه ۳۵ سوره مبارکه نور ┄┅═══❉☀❉═══┅┄
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
784.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 🍃یه جایی خدا در گوشت میگه....🍃 🌸🌸🌸
🌟🌼🌟🌼🌟🌼 این هم روز دختر نوشت دوست عزیزم مهدیه جان👇👇👇 بخونید و لذت ببرید😊
زینب شبیه تو نیست! توی این ده سال این جمله را بارها شنیده‌ام. از زبان دوست و فامیل و آشنا گرفته، تا وَرِ ناامید و غمگین و سرزنش‌گر درونم! دوست و آشنا حواسشان به چشم و ابروی ما دوتاست ولی زن‌های درون من، به تفاوت ویژگی‌های اخلاقی ما پاتک می‌زنند. مثلا وقت‌هایی که زینب می‌تواند ساعت‌ها با هزار روش روی خواسته‌هایش پافشاری کند؛ درست همان موقع یاد کودکی خودم می‌افتم که ساده ترین نیازها را تنها با اشاره‌ای کوتاه به زبان می‌آوردم. و همان موقع، جمله‌ی «زینب شبیه تو نیست» مثل پتک روی سرم فرود می‌آید. یا وقت‌هایی که من و پدرش خواسته‌ای داریم و با صراحت نه می‌گوید و لبخند می‌زند و می‌رود! وقت‌هایی که راحت و بی ملاحظه احساسش را بیان می‌کند، و توی خیلی از موقعیت‌ها که کم هم نیست، این تفاوت خودنمایی می‌کند و تهِ تاریک‌روشنِ ذهنم چشمک می‌زند! راستش، تا همین یکی دوسال پیش هر بار که توی این موقعیت‌ گیر می‌کردم، خستگی‌هام مثل یک لایه چربی، روی عشق و علاقه‌ی مادرانه می‌ماسید! تیر و ترکش سوال‌هام بود که قلبم را سوراخ سوراخ می‌کرد: چرا اثر ژنتیک بیشتر از تربیته؟ چرا هرچی می‌گم فایده نداره؟ چرا دخترم شبیه من نیست؟ چرا... **** زمستان 1401بود. شعار «زن زندگی آزادی» هنوز روی زبان‌ها می‌چرخید. دخترها تازه یاد گرفته بودند بعد از مدرسه مقنعه‌ها را تا گردن پایین بکشند و کوچه خیابان‌ها را بی‌پروا پرسه بزنند. زینب از مدرسه آمد. حالش با همیشه فرق داشت. چادر و مقنعه را گذاشت روی مبل. گفت فردا مدرسه جلسه‌ی مادرهاست. نماز ظهرش را خواند و رفت خوابید! نگرانی‌هام را پشت لبخندم پنهان کردم و اخمش را گذاشتم به حساب بگو مگوهای دوستانه. فردا، بعد از جلسه، معلمش خواست گفتگو کنیم. برق چشم‌هاش خبر از یک اتفاق می‌داد. ورِ نگران درونم گفت:« حتما اتفاقی افتاده! اون از حال دیروز زینب، اینم از درخواست خانم معلم! این دختر، اصلا شبیه تو نیست. همیشه پر از حاشیه‌ست..» چشمم از روی لب‌های معلم تکان نمی‌خورد:« دیروز زینب خیلی بی‌تاب بود. اول صبح اومد پیشم که خانوم می‌خوام باهاتون حرف بزنم. راستش خیلی نگران شدم...» قلبم داشت می‌زد بیرون. «ازش پرسیدم زینب جان توی سرویس اتفاقی افتاده؟ گفت بله!» خودم را جمع و جور کردم تا شبیه مادرهای بی‌خبر و نامحرم!! به نظر نرسم. سرم را در تایید صحبت‌هاش تکان دادم. ادامه داد:« اومد توی بغلم و گفت خانم از صبح که سوار سرویس شدم تا مدرسه دو تا دیوار دیدم که راجع به حضرت آقا شعار بد نوشته بودن! خانوم من خیلی ناراحتم. من خیلی آقا رو دوست دارم...» اشکهام سرازیر شد. خانم معلم هم بغضش ترکید:« تو این مدت هیچ‌کدوم از بچه ها، این واکنش رو به این شعارها نداشتن. خیلی به دخترتون افتخار کردم» زینب، همان لحظه از اعماق وجودم متولد شد‌. از همان لحظه، تاج افتخار مادرِ زینب بودن را گذاشتم روی سر و محکم نگه داشتم. ورِ شرمنده‌ی درونم گفت:« زینب خیلی خیلی از تو بهتره!» خودم را توی سن زینب تصور کردم. حضرت آقا را از همان موقع دوست داشتم. اما یادم نمی‌آمد در کودکی به خاطرشان اینقدر پریشان شده باشم. زینب شبیه من بود! شبیه منِ سی و چند ساله! اصلا چه شباهتی از این پررنگ‌تر که هردو عاشق یک نفر بودیم؟! *** امشب آمد بالای سرم. نهج‌البلاغه را برداشت و مثل قرآن تفأل زد. چند خط خواند و رفت. راست می‌گویند. زینب شبیه من نیست! از من خیلی خیلی بهتر است! پاک‌تر و مهربان‌تر و جسورتر! و حتی نزدیک‌تر... زینب، معجزه‌ی زندگی‌ ماست. دختری که توی دست‌های خدا روزی می‌خورد، بزرگ می‌شود، یاد می‌گیرد، و به من درس صبر و تسلیم و بندگی می‌دهد! روزت مبارک دخترکم❤️ 🖌مهدیه‌صالحی @pichakeghalam
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌼 📖 السَّلامُ عَلی الْمُدَّخَرِ لِکَرامَةِ اَوْلِیآءِ اللَّهِ وَ بَوارِ اَعْدآئِهِ... ▫️سلام بر مولایی که با آمدنش دوستان خدا سربلند می شوند و دشمنان خدا سر به نیست. سلام بر او و بر روزی که خدا در انتظار آن است. هر روز را با سلام بر تو آغاز می‌کنیم! سلام بر تو... که صاحب‌اختیار مایی! درآن‌نفس‌که‌مراازلَحَدبراَنگیزند حدیثِ‌عشقِ‌توباشدنوشته‌برکفَنم .. الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج🍃🌼