مطلبی شنیدنی که در نوجوانی شنیدم و در پیدا شدن روحیه معنوی خیلی موثر بود.🌼
*آیتالله صدوقی* میفرمودند:
من با حضرت امام خمینی در حوزه ی قم دوست صمیمی بودیم و خیلی وقتها با هم بودیم ولی از کرامت ومقام عرفانی *این سید* اطلاعی نداشتم تا اینکه در مسافرتی درخدمتشان به زیارت مشرف بودیم ، خدا میداند در مسافرت *مشهد* یک اخلاق پدرانهای نسبت به ما مبذول داشتند ، هر وقت یادمان میآید، شرمنده آن روزگار میشویم .
در آن زمان قسمتهایی از *ایران*، زیر نظر دولتهای *شوروی و انگلستان* بود . وقتی از مشهد برمیگشتیم، در بین راه *روسها* برای بازرسی جلوی ماشین ما را گرفتند، همگی پیاده شدیم و چون امام از اول تکلیف مراقب تهجد و *نماز شب* بودند و این عمل از ایشان ترک نشده بود، بعد از پیاده شدن خواستند که نماز شب بخوانند اما آنجا *وسط بیابان* بود و آبی وجود نداشت .
وقتی بطرف پشت ماشین حرکت کردند یک وقت نگاه کردیم *دیدیم آبی جاری است*، ایشان هم آستین بالا زدند و *وضو گرفتند* و مانند هر شب با خضوع و خشوع خاصی به خواندن *نماز شب پرداختند*، ما نفهمیدیم که *این آب از کجا و چگونه آمده بود*!
رحمه الله علیه ورضوان الله تعالی علیه
*ازآثار همان نمازشبها بود که با یک جمله هزاران جوان ونوجوان را عاشق خود میکرد*
با اقتباس و ویراست از کتاب *کرامات الاولیاء*
اوایل انقلاب بوداین مطلب دررادیویزدباصدای خودآیت الله صدوقی پخش شد قبل از سال هزار وسیصد وشصت بود که بگوش خود این کرامت امام خمینی رحمه الله علیه رااز رادیو یزد شنیدم و در ایجاد روحیه معنوی در وجودم خیلی موثر بود وتا الان که پنجاه و شش ساله هستم تاثیر آن باقی است.
#رؤیای_صادقه_سلمان_آتشی
رؤیای صادقه ششم مشهد زمان دانشجویی سال۱۳۶۷
شبی با وضو بعد از قرائت چند سوره قرآن و اذکارِ خواب
خوابم برد نزدیک اذان صبح خواب عجیبی دیدم که حقیقت یکی از آیات قرآن راواضح نشان میداد.
به سوی خانه ای مخروبه که در وسط حیاط خاکی آن گودالی عریض وعمیق بود توسط موجودات نوری(ملائکه) دعوت شدم.
من چهره شان را نمی دیدم ولی دستورات انها رامیشنیدم و مجبور بودم که طبق فرمان آنها عمل کنم بدون اینکه خودم بتوانم مقاومتی دربرابر امر آنها بکنم.
یکی از آنها مرا به پایین گودال عمیق برد و جسد مرده ی یک روباه را که تازه مرده بود و بدنش هنوز داغ بود و درگودال افتاده بود به من نشان داد یک سینی استیل بسیار تمیز وبراق همراه یک کارد استیل تمیز و براق را به دستم داد و گفت شکم این حیوان مرده را باز کن و جگرش را درون این سینی بگذار من بلافاصله اطاعت کردم و جگر داغ را از شکمش بیرون آوردم و در سینی گذاشتم بعد گفت چند تکه از جگر را جدا کن و آنرا خام در دهان بگذار و بجو و فروببر
خوردن جگر مردار خیلی برایم سخت بود اما چاره ای نداشتم اولین تکه را که در دهان گذاشتم که بجوم خونابه ی این جگر بقدری بد مزه بود که حساب نداشت از مزه ی بسیار بد آن در عذاب و سختی زیادی افتادم و هنوز فرو نبرده بودم که از شدت عذاب وسختی بیدارشدم وعجیب انکه کاملا آن مزه ی بد و غیر قابل تحمل در دهانم بود و از جا برخاستم دوان دوان به سوی روشویی خوابگاه رفتم و شاید ده بار دهانم را شستشو دادم بدون اینکه قطره ای آب را فرو ببرم تا کم کم مزه بد از روی زبان خارج شد و به حال عادی برگشتم همان لحظه هم مصادف با اذن صبح مشهدبود .
وضو گرفتم وبرای ادای نماز صبح وارد اتاقم شدم در حین نماز چشمم به هم اتاقیم افتاد که هنوز خواب بود ویادم افتاد که این خواب نتیجه ی غیبت کردن از او بود که همان شب در اتاق یزدیهای خوابگاه غیبتش کرده بودم در همان نماز به گریه افتادم .
وبعد ازسلام نماز در حالیکه گریه میکردم اورا بیدار کردم و از او عذر خواهی میکردم ومیخواستم بابت غیبتی که چند ساعت پیش در جمع دوستان یزدی کردم من را ببخشد و جریان خوابم را برایش گفتم فورا مرا بخشید و مرا دلداری داد که من تو راحلال کردم و خیالم را راحت کرد.
خداوند به او خیر دنیا و آخرت بدهد که مشکلم را در همین دنیارفع کرد ونگذاشت گناه غیبت در پرونده اعمالم ثبت و ضبط گردد .
اما خوبست بگویم که آن شب ماجرای غیبت چه بود .
این دوست هم اتاقی من که فردی مومن واهل قرائت قران بود شبی یک جزء قرآن میخواند ولی من فقط سوره واقعه و چند سوره کوچک هرشب بیشتر نمیخواندم
در جمع یزدیها آن شب صحبت ازاین شخص مومن عاشق قرآن و دین بود و آنها از او گله داشتند که چرا بسته ای پستی از یزد برای او به دانشگاه آمده و بسته بندی مناسبی نداشته در زنبیلی بوده که روی آن زنبیل هم یک دمپایی کهنه دیده میشده و یزدیها آن بسته را موقع تحویل گرفتن می بینند و چون دانشجویان غیر یزدی هم در حال مشاهده ی آن بسته (زنبیل پلاستیکی)بودند و آن کفش را دیده اند مثل اینکه خجالت میکشند چون به نظرشان این ماجرا به نام بچه یزدیها تمام میشود و جلوی آنها آبروی یزدیها میرود بنده آن شب در آن جلسه ی غیبت حاضر بودم و نه تنها دفاعی ازهم اتاقی خوبم نکردم بلکه با آنها همراهی کردم و گفتم از بس بخیل و خسیس هست و دلش نمیخواهد پول خرج کند سفارش داده تا کفش کهنه برایش بیاورند او اگر خسیس نبود سفارش نمیداد از یزد برایش دمپایی کهنه بیاورند بلکه همینجا دمپایی نومیخرید این تهمت را به او زدم و وجدانا هم ناراحت بودم از اینکه او را متهم به خسیس بودن کردم. همین قضیه را برایش با گریه تعریف کردم و گفتم من این حرف را امشب علیه تو زدم حالا من را ببخش او گفت حقیقت را برایت بگویم چند بار دمپایی نو خریدم و در خوابگاه استفاده میکردم ولی به خاطر نو بودن بعضی افراد بی مبالات اینجاهستند که کفش نو را میبرند اما وقتی کفش کهنه باشد نمی برند و حداقل همین کفش کهنه برای من می ماند چون به کارشان نمی آید.من هم سفارش کفش دادم. متوجه شدم او خسیس نیست.
خداوند مهربان آن صحنه ی چندش آور را برای من در خواب نشان داد تا حقیقت غیبتی که شنیدم و تهمتی که زده بودم را ببینم در قرآن مجید در مورد غیبت فرموده است و لا یغتب بعضکم بعضا ایحب احدکم ان یاکل لحم اخیه میتا فکرهتموه
غیبت یکدیگر نکنید آیا یکی از شما دوست دارد که گوشت مرده ی برادر خود را بخورد معلوم است که برای شما چندش آور است و این کار را دوست ندارید.بنده گنهکار آن شب کاملا حقیقت کار آن شبم را دیدم وتا مدتی آدم شده بودم و غیبت کسی نمیکردم وازشنیدن غیبت دیگران در مجالس فراری بودم . اعاذنا الله من شرور انفسنا و سیئات اعمالنا
دوازدهم بهمن ۱۴۰۱
یزد سلمان آتشی
#رؤیای_صادقه_سلمان_آتشی
چهارشنبه ساعت ۲۲وسی دقیقه
مطابق با
دهم رجب المرجب ۱۴۴۴.
https://eitaa.com/joinchat/2024210717C5823a17ec7
رویای صادقه ششم مشهد زمان دانشجویی سال۱۳۶۷
شبی با وضو بعد از قرائت چند سوره قرآن واذکار مخصوصِ خواب
خوابم برد نزدیک اذان صبح خوابی عجیب می دیدم که حقیقت یکی از آیات قرآن را به من واضح نشان میداد.
به سوی خانه ای مخروبه که در وسط حیاط خاکی آن گودالی عمیق وعریض بود توسط موجودات نوری(ملائکه) دعوت شدم.
من چهره ی آنها را نمی دیدم ولی دستورات انها را متوجه میشدم و مجبور بودم که طبق فرمان آنها عمل کنم بدون اینکه خودم بتوانم مقاومتی دربرابر امر آنها بکنم.
یکی از آنها مرا به پایین گودال عمیق برد و جسد مرده ی یک روباه را که تازه مرده بود و بدنش هنوز داغ بود و درگودال افتاده بود به من نشان داد یک سینی استیل بسیار تمیز وبراق همراه یک کارد استیل تمیز و براق را به دستم داد و گفت شکم این حیوان مرده را باز کن و جگرش را درون این سینی بگذار من بلافاصله اطاعت کردم و جگر داغ را از شکمش بیرون آوردم و در سینی گذاشتم بعد گفت چند تکه از جگر را جدا کن و آنرا خام در دهان بگذار و بجو و فروببر
خوردن جگر مردار خیلی برایم سخت بود اما چاره ای نداشتم اولین تکه را که در دهان گذاشتم که بجوم خونابه ی این جگر بقدری بد مزه بود که حساب نداشت از مزه ی بسیار بد آن در عذاب و سختی زیادی افتادم و هنوز فرو نبرده بودم که از شدت عذاب وسختی بیدارشدم وعجیب انکه کاملا آن مزه ی بد و غیر قابل تحمل در دهانم بود و از جا برخاستم دوان دوان به سوی روشویی خوابگاه رفتم و شاید ده بار دهانم را شستشو دادم بدون اینکه قطره ای آب را فرو ببرم تا کم کم مزه بد از روی زبان خارج شد و به حال عادی برگشتم همان لحظه هم مصادف با اذن صبح مشهدبود .
وضو گرفتم وبرای ادای نماز صبح وارد اتاقم شدم در حین نماز چشمم به هم اتاقیم افتاد که هنوز خواب بود ویادم افتاد که این خواب نتیجه ی غیبت کردن از او بود که همان شب در اتاق یزدیهای خوابگاه غیبتش کرده بودم در همان نماز به گریه افتادم .
وبعد ازسلام نماز در حالیکه گریه میکردم اورا بیدار کردم و از او عذر خواهی میکردم ومیخواستم بابت غیبتی که چند ساعت پیش در جمع دوستان یزدی کردم من را ببخشد و جریان خوابم را برایش گفتم فورا مرا بخشید و مرا دلداری داد که من تو راحلال کردم و خیالم را راحت کرد.
خداوند به او خیر دنیا و آخرت بدهد که مشکلم را در همین دنیارفع کرد ونگذاشت گناه غیبت در پرونده اعمالم ثبت و ضبط گردد .
اما خوبست بگویم که آن شب ماجرای غیبت چه بود .
این دوست هم اتاقی من که فردی مومن واهل قرائت قران بود شبی یک جزء قرآن میخواند ولی من فقط سوره واقعه و چند سوره کوچک هرشب بیشتر نمیخواندم
در جمع یزدیها آن شب صحبت ازاین شخص مومن عاشق قرآن و دین بود و آنها از او گله داشتند که چرا بسته ای پستی از یزد برای او به دانشگاه آمده و بسته بندی مناسبی نداشته در زنبیلی بوده که روی آن زنبیل هم یک دمپایی کهنه دیده میشده و یزدیها آن بسته را موقع تحویل گرفتن می بینند و چون دانشجویان غیر یزدی هم در حال مشاهده ی آن بسته (زنبیل پلاستیکی)بودند و آن کفش را دیده اند مثل اینکه خجالت میکشند چون به نظرشان این ماجرا به نام بچه یزدیها تمام میشود و جلوی آنها آبروی یزدیها میرود بنده آن شب در آن جلسه ی غیبت حاضر بودم و نه تنها دفاعی ازهم اتاقی خوبم نکردم بلکه با آنها همراهی کردم و گفتم از بس بخیل و خسیس هست و دلش نمیخواهد پول خرج کند سفارش داده تا کفش کهنه برایش بیاورند او اگر خسیس نبود سفارش نمیداد از یزد برایش دمپایی کهنه بیاورند بلکه همینجا دمپایی نومیخرید این تهمت را به او زدم و وجدانا هم ناراحت بودم از اینکه او را متهم به خسیس بودن کردم. همین قضیه را برایش با گریه تعریف کردم و گفتم من این حرف را امشب علیه تو زدم حالا من را ببخش او گفت حقیقت را برایت بگویم چند بار دمپایی نو خریدم و در خوابگاه استفاده میکردم ولی به خاطر نو بودن بعضی افراد بی مبالات اینجاهستند که کفش نو را میبرند اما وقتی کفش کهنه باشد نمی برند و حداقل همین کفش کهنه برای من می ماند چون به کارشان نمی آید.من هم سفارش کفش دادم. متوجه شدم او خسیس نیست.
خداوند مهربان آن صحنه ی چندش آور را برای من در خواب نشان داد تا حقیقت غیبتی که شنیدم و تهمتی که زده بودم را ببینم در قرآن مجید در مورد غیبت فرموده است و لا یغتب بعضکم بعضا ایحب احدکم ان یاکل لحم اخیه میتا فکرهتموه
غیبت یکدیگر نکنید آیا یکی از شما دوست دارد که گوشت مرده ی برادر خود را بخورد معلوم است که برای شما چندش آور است و این کار را دوست ندارید.بنده گنهکار آن شب کاملا حقیقت کار آن شبم را دیدم وتا مدتی آدم شده بودم و غیبت کسی نمیکردم وازشنیدن غیبت دیگران در مجالس فراری بودم . اعاذنا الله من شرور انفسنا و سیئات اعمالنا
سلمان آتشی
دوازدهم بهمن ۱۴۰۱
یزد
چهارشنبه ساعت ۲۲وسی دقیقه
مطابق با
دهم رجب المرجب ۱۴۴۴.
#رؤیای_صادقه_سلمان_آتشی
شعر
🌼💚«پدر جون»
سیزدهم رجب
(روز پدر)🌼💚
🌸 پدر جون آی پدر جون
🌱 دوسِت دارم فراوون
🌸 پدر تویی مهربون
🌱 منم میدم واست جون
🌸 همیشه من باهاتم
🌱 عاشق خنده هاتم
🌸من عاشقِ دعاتم
🌱فرزندتم عصاتم
🌸 تو مایه ی امیدی
🌱 بویِ بهشتو میدی
🌸 توو قلب من جاداری
🌱 امید به فردا داری
🌸فردای ما قشنگه
🌱خوشکل و رنگارنگه
🌸 مهدیِ صاحب زمون
🌱 وقتی بیاد پیشِ مون
🌸 به دنیا ما میگوییم
🌱 که سربازای اوییم
🌸 پرچم ما سه رنگه
🌱 قشنگ ترین قشنگه
🌸 اللهِ رویِ پرچم
🌱 یعنی نمیاریم کم
🌸 یقین خدا که با ماس
🌱 پرچم همیشه بالاس
🌸 دعا بکن پدر جون
🌱که زود بیاد آقامون
🌸ما هم میگیم هم اینک
🍃«روزِ پدر مبارک»
🌸 دست خدا یار تو
🌱خدا نگهدار تو
🌸💚🌼🍃♥️🌸
شاعر: سلمان آتشی
#مناسبت_مذهبی
#شعر_کودک
#روز_پدر_مبارک
#سیزدهم_رجب_میلاد_امام
#علی_علیه_السلام♥️💚♥️💚♥️💚♥️@ashaarekoodakaneh
https://eitaa.com/joinchat/2785542421C1eb22c68af
رؤیای صادقه در سن ۲۰سالگی
🌼رؤیای هفتم
شش سال قبل از ازدواج در یزد خواب دیدم
وسط هالِ منزل رو به قبله نشستم ناگاه از در قبله حضرت امام خمینی رضوان الله تعالی علیه وارد شدند پسری زیبا حدودا یکساله در بغل داشتند سلام کردم و قبل ازاینکه بتوانم به احترامشان از زمین بلند شوم آن پسر را به من دادند و فرمودند این پسر مال شما ونشستند من هم ان پسر را روی زانوی خود نشاندم وازاین هدیه ی بسیار باارزش که جانشین امام زمان عجل الله تعالی فرجه به من دادند بی حد و اندازه خوشحال بودم و درمحضرشان به حرفهایشان گوش میدادم اما چیزی از آن صحبتها یادم نماند. از خواب بیدارشدم و همیشه این صحنه زیبا را به یاد می آوردم و لذت میبردم تا اینکه شش سال بعد ازاین رؤیا در پنجم فروردین ۱۳۷۳ازدواج کردم ودر ۲۳مرداد سال۱۳۷۴پسری را خدایتعالی درشب میلاد حضرت محمد صلی الله علیه و آله و میلاد امام جعفر الصادق علیه السلام عطا فرمود که وقتی به سن یکسالگی رسید همان پسری بود که چهره ی زیبایش را در رؤیا به من نشان داده بودندیعنی هفت سال قبل از تولدش او را دیده بودم. الان هم که به عکسهای کودکیش نگاه میکنم همان خواب برایم تداعی میشود.
در سن هشت سالگی اولین مصرع شعر را ناباورانه از زبانش شنیدم که متوجه شدم نباید ازخوداو باشد و انگار بطریق الهام برزبانش جاری شده است. جریان آن شعر این بود که
من در ماشین خودم نشسته بودم دم در منزلم منتظر بودم همسرم بیاید و کودک هشت ساله ام سید محمد صادق هم پشت سرم نشسته یا ایستاده بود در حالیکه به آسمان نگاه میکردم یک مصرع شعر گفتم بلافاصله مصرع بعد راگفت به هیچ وجه باورم نمیشد که او بتواند ازین کلمات ادبی استفاده کند
من گفتم
ابر در آسمان آبی بین
فوراََ گفت
نیلگونش فراگرفته چنین
اشک در چشمانم جمع شد اورا بوسیدم و شب اورا
به انجمن قدیمی شعر در یزد بردم انجمن شعر در کتابخانه وزیری برگزارمیشود (یکشنبه شبها قریب شصت سال است که برقرار است)
وقتی نوبت به من رسید که شعرم را بخوانم اول ماجرای شعر گفتن پسرم را تعریف کردم ومورد توجه و تمجید شاعران خوب یزدی قرار گرفت وهمین نقطه شروعی شد که به شعر علاقه نشان بدهد و تا کنون شعرها و ترانه ها و سرودهای بسیاری برای خوانندگان یا گروههای سرود ساخته و این جوان خواننده و آهنگساز حدودا هزار کار انقلابی برای ایران اسلامی ساخته و این رؤیای بیست سالگیم تعبیر گردیده چون همه این کارها را برای نظامی ساخته است که بنیانگذارش او را هفت سال قبل از تولدش به من هدیه داد .
رحمه الله علیه و رضوان الله تعالی علیه امامی که دنیا به برکت او خود را برای ظهور حضرت ولی عصرعج آماده میسازد امام خمینی را کسی نشناخت به غیر از یاران مخلصش که اکثرا شربت شهادت نوشیده اند فقط حاج قاسمها او را شناختند و قفس راشکستند و پرواز کردند
دنیا طلبان حسرت دنیا مردند
عقبا طلبان فیض دو دنیا بردند.
دنیا طلبیدیم و به مقصد نرسیدیم
آیا چه شود عاقبت ناطلبیده
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
پانزدهم بهمن ۱۴۰۱ سومین روز از ایام فجر انقلاب مطابق با ۱۳رجب المرجب ۱۴۴۴
روز زیبا و پرخیر و برکت میلاد مولود کعبه امیر المومنین علی علیه السلام
این روز عزیز بر همه شیعیان آن حضرت و خوانندگان این متن مبارکباد ان شاء الله تعالی
🌸♥️🌼💚🌸
#رؤیای_صادقه_سلمان_آتشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعرخوانی «سلمان آتشی»
سه سال قبل
بمناسبت شهادت سردار کبیر اسلام «حاج قاسم سلیمانی»یزد
رؤیای صادقه ی هفتم
یزد سال ۱۳۷۶
یک سال ونیم از کوچ مادربزرگم (مادرمادرم) ازین دنیا به عالم آخرت گذشته بود که ایشان را در خواب دیدم در منزل خودشان لب حوض ایستاده مشغول وضو گرفتن هستند از مادر بزرگ پرسیدم مگر خداوند ازشما که در عالم برزخ هستید هم نماز میخواهد که وضو می گیرید گفتند من را تخفیف دادند و استثناءََ اجازه دادند که قضاء نمازمهایم را در این عالم بخوانم .
گفتم حالا از اوضاع آن عالم برایم بگویید چه خبر است ایشان گفت هر چه در قرآن در دنیا برایم با ترجمه میخواندی در اینجا به من نشون دادند حتی آن نمکی که گفتی به من یاد آور شدند و نشانم دادند خیلی خوشحال از خواب بیدارشدم چون بعداز مدتها اولین بار ایشان را دیده بودم و صحبت کردیم اما جمله ی آخر مادر بزرگ من را به فکر فرو برد چون آن نمکی را که گفته بودم فراموشم شده بود و نمی دانستم قضیه ی آن چه بوده است. سه روز طول کشید تا یک مرتبه به خاطر آوردم که من گفته بودم آن نان و نمکی که در زمان قحطی توسط شما به مردم نیازمند روستا رسیده است میتواند در عالم برزخ برای کارهای آخرت شما راهگشای باشد و کسر و کمبودهای اعمال شما را جبران کند
مادر بزرگم با شنیدن خوشحال شد و خیلی با امیدواری چند مورد از بخششهای خوراکی و پوشاکی خوددر زمان قحطی را برایم تعریف کرد وگفت تنها دل خوشیم همین دادن صدقه هایی است که به مردم نیازمند میدادم.
ایشان در روستا زندگی میکردند گاهی که به یزد منزلمان می آمدند بنده در زمان نوجوانیم قرآنی را که همیشه با ترجمه میخواندم یک مقدار بلندتر میخواندم چون ایشان دوست می داشت قرآن بشنود یک روز پس از اینکه ترجمه ی قرآن را گوش کردند به من گفتند من ازین ناراحتم که چون هیچ سوادی نداشتم و افراد با سواد هم در روستا نبودند که این مطالب را برای ما بخوانند و به گوشمان نرسیده دستم خالی است و هیچ ره توشه ای همراه خود ندارم تنها یک عمل خوب داشته ام که فکر میکنم که خدا را خوشنود کرده باشد و آن اینکه در زمان فقر و سختی و قحطی برای رضای خدا آرد گندم یا برنجی که در خانه داشتم وقتی گرسنه و نیازمندی در خانه ام را میزد و در خواست غذا میکرد فورا به او میدادم و ترسی از تمام شدن آن نداشتم میگفتم الان که هست سائل را ناامید نکنم حتی یکبار یک زن نیازمند در خانه ام را زد و گفت شلوار مناسبی ندارم اگر شلوار اضافه ای در خانه داری به من بده من با اینکه کلا دو شلوار داشتم و لازم بود که هردو را داشته باشم تا هر وقت خواستم یکی را بشویم آن یکی باشد تا بدون پوشش نمانم گفتم برای رضای خدا ناامیدش نمیکنم یکی را به او بخشیدم .
من آنجا بود که گفتم چون سخاوت داشتید و مردم گرسنه نان و نمکتان را در آن اوضاع خورده اند ره توشه ی خوبی با خودتان دارید وخدای مهربان بخاطر همینها شما را از اهل بهشت قرار میدهد غصه نخورید مادربزرگ ان شالله مشکلات آخرت و کسر و کمبودها حل خواهد شد .
متوجه شدم که در عالم رؤیا به این نکته که بین ما گذشته بود اشاره میکنند و می گویند بخاطر همین تحمل مشکلات و به برکت صدقه دادنهای دوران قحطی خداوند به من تخفیف داده تا نمازقضاهایم را در برزخ خودم بخوانم و یاد آور میشوند که «حتی نان ونمکی که گفتی را هم به من نشان دادند».
اللهم اغفرها و احشرها مع اجدادها الطاهرین.
May 11
رویای صادقه ی هشتم در شهربافق یزد دوشنبه
آخرین روزمهر۱۳۷۴
در عالم رؤیا دیدم در منزل مادر خانمم هستم حیاط خانه را سیاهپوش کرده بودند و منبری هم گذاشته بودند خانه آماده برای روضه خوانی بود ومادرخانمم دم در آشپزخانه مشغول آماده کردن استکان و وسایل پذیرایی روضه بود صبح از خواب که بیدار شدم صدقه کنار گذاشتم و با نگرانی راهی هنرستان بافق شدم ساعت نزدیک به یازده صبح مشغول تدریس درس دینی بودم که معاون در کلاس را زد و گفت تلفن با شما کاردارد وارد دفترشدم گوشی تلفن هنرستان را برداشتم دیدم دایی خانمم بدون مقدمه آن خبر ناگوارکه منتظرش بودم راداد.
از همانجا فورا راهی یزد شدم ومادر خانمم که زن بسیار مومنه ای بود راخیلی آرام وصبور یافتم و ازصبری که خداوند به او داده بود تعجب کردم.
چند شب قبلش هم خواب دیده بودم که منزل برادر خانمم که یک خانه قدیمی کوچک بود سیاه پوش شده بود و مادر خانمم در حال جور کردن استکان و وسایل روضه خوانی بود.دو سه روز بعد هر دو رؤیا را برای آن مرحومه نقل کردم و ایشان گفتند چرا به من زودتر نگفتی تا برای پسرم قربانی کنم شاید با قربانی این بلا رفع میشد.خدا هردو آنها را رحمت کند.ان شاالله تعالی🌸
هدایت شده از اشعار کودکانه#کپیآزاد
🔸شعر
🔶فاطمه
کوثرِ قرآن
#ترجمهی_سورهی_کوثر
🌼 قرآن رو که باز کنی
💚 تو صفحهیِ آخرش
🌼 گفته خدایِ عالَم
💚 خطاب به پیغمبرش
🌸 ما به تو دختر دادیم
🍃 حضرتِ کوثر دادیم
🌸 مادرِ یازده امام
🍃 طاهِر و اَطهَر دادیم
🌼 میگه خدا به رسول
💚 دخترِ تو کوثره
🌼 فرزنداتون زیادن
💚 دشمنِتون اَبتره
🌸 نمازِ شکری بخون
🍃 چون به تو زهرا دادیم
🌸 قربونی کن که برتو
🍃 اُمِ اَبیها دادیم
🌸 هر کی داره فاطمه
🍃 نداره او واهمه
🌸 چونکه قیامت میاد
🍃 میبخشه ما رو همه
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر سلمان آتشی
#شعر_کودک
#سورهی_کوثر
#فضیلت_تسبیحات_حضرت_زهرا
#اشعار_کودکانه
@ashaarekoodakaneh
https://eitaa.com/joinchat/2785542421C1eb22c68af
درانتشاراینشعر
باهم سهیم باشیم
🔸شعر
🔶نمازِکودکان
#شعرنماز_مهد_کودک
🌼🍃🌼🌸🍃🌸
🌸 وقتی نمازمیخونی🌼
🌱 مثل فرشتههایی🌱
🌼 مامان بابا میبینن🌸
🌱که عاشقِ خدایی 🌱
🌸🌼🍃🌼🌸🌸
شاعر سلمان آتشی
@ashaarekoodakaneh
هدایت شده از اشعار کودکانه#کپیآزاد
السلام علیک یا کریم آل طه
ایها الامام الحسن المجتبی
🌸 تولدِ مجتبی
💚 فرزندِ پاکِ زهرا
🌼 خجستهومبارک
✨ برعاشقانِ مولا
@ashaarekoodakaneh
هدایت شده از اشعار کودکانه#کپیآزاد
🔸شعر
﴿ نمارحاجت ﴾
جمکران
🌸🔸🌸🔸🌸
🌸 این شبِچارشنبه رو
🍃 باز اومدیم جمکران
🌸 دعوتمون کردهاند
🌱 حضرتِ صاحبْزمان
🌸 اینمسجدِ باصفا
🌱 صحن وسراش عالیه
🍃 نمازِ باحال داره
🌸 جایِ شما خالیه
🌸 هرکی میاد توو مسجد
🍃 دو رُکعَتو میخونه
🌸 میشماره ایّاکَ رو
🌱 با تسبیحِ صددونه
🌸 با هفت تا ذکرِ رکوع
🌱 خونده میشه ایننماز
🌸 باهفت تا ذکرِسجده
🍃 قشنگه راز و نیاز
🌸 این بچهها میگن ما
🍃 از جمکران نمیریم
🌸 تا با نمازِ مخصوص
🌱 حاجتِ خود بگیریم
🌸 دلهای باصفاشون
🌱 همیشه غرقِ نوره
🌸 حاجتِ بچههامون
🍃 تعجیلِ در ظهوره
🌸 بچههامون دوسدارن
🌱 سربازِ آقا باشن
🌸 با کارایِ خوبشون
🍃 به یادِ مولا باشن
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر:سلمان آتشی
#شعر_کودکانه_نوجوان
#نماز_حاجت_جمکران
#ظهور_صاحب_الزمان_عج
@ashaarekoodakaneh
در آخرین رؤیایم که در روزهای ابتدایی ماه مهر ۱۴۰۲ دیدم مشاهده کردم که عده ای خبرنگار در یک مکانی جمع بودند دور و اطراف یک اتاقی ویلایی که یک متر از سطح زمین بلندتر بود و منتظر شخص بزرگی بودند تا بیاید و در آن اتاق که یک پارچه مخمل مستطیل شکل که به نظر میرسید پرچم سیاه است روی یک میز بود مطلب مهمی را بنویسد و گزارش آن به جهان مخابره شود که ناگهان حضرت آیت الله خامنه ای بطرف این اتاق آمدند بعد ازاینکه بنده عرض سلامی خدمت ایشان داشتم آقا از پله ها بالا رفتند و من هم برای کنجکاوی که خط زیبای ایشان را از نزدیک ببینم پشت سرایشان بودم ایشان رو به قبله ایستادند و با قلمی از نور آیهی بسم الله الرحمن الرحیم را در حاشیه بالای این پرچم سمت چپ پارچه اون بالا نوشتند ولی کلمات یکی پس از دیگری بعد از نوشتن محو میشدند وقتی کلمهی « الرحیم » را نوشتند این کلمه باقی ماند و رنگ این خط هم پسته ای اما نور زرد از آن میتابید و موقع نوشتن این پارچه مخمل به سبزی هم مایل میشد بنظر می رسید که جریان مهمی را رهبر مسلمانانجهان روی پرچم سیاه خراسانی کلید زدند
روز پانزدهی مهرماه ۱۴۰۲حمله حماس به اسرائیل صورت گرفت .
رؤیایی زیبا در بامداد سی آذرماه ۱۴۰۲
قسمتم شد
به محضر مبارک حضرت امام خمینی رضوان الله تعالی علیه
رسیدم از شوق دیدار و عشق بی حسابی که به ایشان داشتم برای بوسیدن صورتشان
به طرف آن حضرت رفتم
اول محاسن مبارکشان ازسمت راست را بوسیدم و بعد از پشت سر ایشان صورتم را به محاسن سمت چپ نزدیک کردم و بوسیدم و بعد در حالی که صورتم را روی گردن و شانه ایشان گذاشته بودم گریه افتادم و گفتم آقا این شما بودید که بالاخره زحمات تمام انبیا را به نتیجهینهایی رساندید
و به شدت اشک می ریختم
با شنیدن این جمله خود امام خمینی هم شروع به گریه کردند بطوریکه وقتی
شانههاشان تکان میخورد من هم که صورتم روی شانهی ایشان بود تکان میخوردم. حالت معنوی بی نظیری بود نوید و مژده ای بود براینکه دیگر ان شاالله کار به مرحله پایانی نزدیک شده و آینده درخشانی در پیش روی جهان قرار خواهد گرفت.
🔸شعر
﴿ چه کار کنیم که باشیم ﴾ ﴿ خوشحال وشاد وخندان ﴾
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸 پرسیدم از معلم
🌱 آقا دارم یک سوال
🌸 چهکار کنم توو دنیا
🌱 باشمهمیشه خوشحال
🌸 معلمِ مهربون
🌱 گفت بشنو ای نونهال
🌸 چقدر قشنگه باشه
🌱 زندگی بر این مِنوال
🌸 اول غذا مهمه
🌱 غذایِ پاک و حلال
🌸 لقمهی غیرحلال
🌱 نخور که داره اشکال
🌸 دوم زمانِ خوابو
🌱 تنظیم کنش به هرحال
🌸 زود میخوابن همیشه
🌱 آدمهای خوش اقبال
🌸 سوم با درس و ورزش
🌱 به دست بیار تو مدال
🌸 چارم به قوم و خویشان
🌱 یه سر بزن طولِ سال
🌸 پنجم به فکرِ کار باش
🌱 یه شغل و کسبِ حلال
🌸 ششم نماز جماعت
🌱 که مثلِ آب زلال
🌸 پاک میکنه آدم رو
🌱 میبره تا ذوالجلال
🌸 هفتم نکن گناه تا
🌱 رسی به اوجِ کمال
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر :سلمان آتشی
#شعر_کودک_نوجوان
#پرسش_از_معلم
تاریخ سرودن شعر اول دیماه ۱۴۰۲ساعت یازده شب
@ashaarekoodakaneh
هدایت شده از اشعار کودکانه#کپیآزاد
Javane Haj Ghasem_Master.mp3
8.05M
قطعه ی جوانان حاج قاسم
خواننده و شاعر
سیدمحمدصادق آتشی
@ashaarekoodakaneh
IMG_20240703_220552_464.mp3
15.18M
⚜سخنرانی استاد رائفیپور در اجتماع حامیان #دکتر_سعید_جلیلی
🗓 ۱۲تیر۱۴۰٣
🔹تهران، امامزاده صالح (علیهالسلام)
#رائفی_پور
#انتخابات
در تاریخ هفتم مرداد ۱۴۰۳در عالم رؤیا دیدم
حضرت امام المسلمین مقام معظم رهبری
در روستایی از روستاهای یزد برای بستن نمازی مستحب آماده میشدند من با دیدن ایشان بسیار خوشحال شدم ایشان رو به قبله بودند و دو دست را برای نیت بالا برده بودند که خود را رساندم و روبرویشان ایستادم دیدم قد ایشان بسیار بلندتر از معمول است نزدیک سه متر جلوی عبای ایشان که مایل به رنگ زرشکی بود را گرفتم و از صمیم دل گفتم آقا خیلی شما را دوست میدارم ایشان در جواب گفتند من هم شما را دوست دارم و بعد از سوز دل و از عمق دل و جانم سر به آسمان گفتم خدا به حق فاطمهی زهرا سلام الله علیها شما را که فرزندشان هستید حفظ کند و نگه دارد بعد در مکان دیگری در شصت هفتاد متری مکان اول حاضر شدند و این دفعه در سن چهل ساله بودند با محاسن کاملا مشکی و باز برای بستن نماز آماده میشدند که بیدار شدم