wscjma3661653360517327.pdf
8.58M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#روانشناسی_و_مشاوره
#افسردگی
#راهکارهای_معنوی_درمان_افسردگی:
7️⃣ استمداد از امور معنوی:
🔰برخی از شاخصههای معنوی در ایجاد امنیت و آرامش انسان:
✳️ دعا
🔅دعا کردن و رسماً از خداوند متعال، مقاصد و مطالب را درخواست نمودن، مورد سفارش قرآن کریم است که میفرماید:
"وقال ربکم ادعونی استجب لکم"
📚(سوره مبارکه غافر ،۶۰).
‼️هم دستور به دعاست و هم وعده استجابت و پذیرش.
🔅دعا کردن از یک طرف شکوفاییِ ارادت و خضوع و محبت نسبت به ذات مقدس الهی است، که این حالت منشأ آرامش است؛ و هم باعث امیدواری انسان در مشکلات و گرفتاریها و هم دستیابی به مقاصد و مطالبی که گاهی به طور معمول قابل دستیابی نیست.
🔅اگر شخص با رعایت شرایط و خلوص کامل چیزی را از خداوند در خواست کند اجابت خواهد شد، مگر در مواردی که نامعقولی را در خواست کند و یا مطلوب واقعاً به صلاح او نباشد که باز در این مورد اخیر دعای او بیاثر مطلق نخواهد بود.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۶۰م
یکروز داشتم حیاط را جارو میزدم که زن همسایه آمد دم در و صدایم زد. رفتم
سلام کردم. تعارفش کردم بیاید تو. نیامد. رنگش پریده بود. با تعجب پرسیدم: «چی شده؟»
مِنمِن کرد و گفت: «چیز مهمی نیست. پیغام دادهاند که برادرت ستار دستش زخمی شده.»
تا این را گفت، توی سر زدم. آن موقعها ستار دوازده سالش بود. جارو را پرت کردم روی زمین و به طرف خانۀ پدرم دویدم. با خودم هزار جور فکر میکردم. توی راه آنقدر حالم بد بود که مرتب فکر میکردم، وقتی رسیدم دیدم مادرم گریه میکند و زنها دلداریاش میدهند. زودی نشستم کنارش؛ شانههایش را تکان دادم و پرسیدم: «چی شده؟»
پدرم جلو آمد و گفت: «نگران نباش. کمی دستش زخمی شده، اما حالش خوب است.» پرسیدم: «کی؟!» گفت: «ستار.»
افتادم روی زمین. یک نفر لیوان آب داد دستم. پدرم کنارم نشست.
پرسیدم: «کجاست؟ چی شده؟»
گفت: «کنار گوسفندها بوده و خودکاری پیدا کرده. خودکار را نگاه میکند که یکدفعه خودکار توی دستش میترکد. پسرعمهاش هم بوده. حال هر دوشان خوب است، نگران نباش.»
لیلا که حرفهای پدر را شنید، جلو آمد و با بغض گفت: فرنگیس «یک انگشتش نیست، تمام بدنش سوراخ شده بود.»
وقتی لیلا اینها را گفت، فریاد زدم: «شما که گفتید چیزی نیست؟»
دنیا دور سرم میچرخید. با عجله بلند شدم و گفتم میروم بیمارستان. پدرم جلویم را گرفت و گفت: «برادرهایت رفتهاند. نگران نباش. خبر آوردهاند حالش خوب است. الان میرسند. وقتی ستار برگشت، یک انگشت نداشت. بقیۀ انگشتهایش هم زخمی و تکهتکه بودند. تمام بدنش پر از ترکش بود. روی صورتش دست کشیدم. زیر چشمش گود شده بود و جای ترکش پیدا بود. گفتم: «ستار، خدا را شکر که چشمت طوری نشده. مرا خوب میبینی؟»
خندید و گفت: «آره، میبینمت!»
بوسیدمش. انگشت کوتاهش را آرام بوسیدم. چوپانِ کوچک زخمی بود. با اخم گفتم: «مگر نگفته بودند چیزهای مشکوک را برندارید!
نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: «به خدا اگر خودت هم آن خودکار را میدیدی، برمیداشتی. فکر میکردی واقعی است. پسرعمه هم با من بود. گفتم نگاه کن، این خودکار چقدر قشنگه. گفت آن را دستت نگیر، اما تا خواستم بیندازم، یکدفعه ترکید.»
بعد ستار زد زیر گریه و ادامه. داد: «وقتی خودکار را انداختم، شکم پسرعمه را دیدم که پاره شد و رودههایش معلوم بود. اما پسر عمه فرار کرد. هر چی صدایش زدم، از ترس نایستاد. فرنگیس، شکمش را دیدم. سوراخ شده بود.»
دستی به سر ستار کشیدم.
گفت: «وقتی لیلا آمد و دیدم ترسیده، گفتم من چیزیام نیست، برو کمک پسرعمه. شکمش پاره شده.»
رحیم که ستار را از بیمارستان برگردانده بود و تا آن وقت چیزی نگفته بود، رو به من کرد و گفت: «خدا به هر دوی بچهها رحم کرده. کارگرهایی که توی ستاد بازسازی بودند، متوجه شدهاند و هر دو را بردند بیمارستان.»
بعد رو به من کرد و گفت: «فرنگیس، اگر خودم توی ده بودم، حتماً مواظبشان بودم. اما نیستم؛ هم من و هم ابراهیم.»
نالیدم و گفتم: «رحیم، به خدا من هم دورم. سعی میکنم بیشتر سر بزنم، ولی...»
ستار درد میکشید. انگشتش درد میکرد، همان انگشتی که نداشت. بدنش درد میکرد. ترکشهای سیاه، تمام بدنش را پر کرده بودند. ترکشها خیلی ریز بودند. با ناراحتی و گریه به رحیم گفتم: «پس این ترکشها را چه کار کنیم؟»
گفت: «دیگر به ترکشها فکر نکن. دکتر گفت تا آخر عمر با ستار هستند.»
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۱۰۵
اگه دوست داری چشم خواهر شوهرتو دربیاری😱
اگه دوست داری جاریت حسرتتو بخوره🤨
اگه دلت میخاد مادرشوهرت دیوونه بشه
همش از نشانه های اینه که
حسودی،بدبخت حسود 😐
خاک تو سرشون با این عروس آوردنشون😂😂😂
*به نام خدای بیزار از حسد*
*سلام*
*خداوند متعال در قرآن میفرماید*
*اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَکُمْ وَجْهُ أَبيکُمْ وَ تَکُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحين*
*باید یوسف را بکشید یا در دیاری دور از پدر بیفکنید تا روی پدر مال خودتان باشد و بعد از این عمل توبه می کنید و مردمی صالح و درستکار می شوید*
َ *سوره یوسف آیه ۹*
*با توجه به این آیه شریفه میتوان فهمید:*
*۱. فکر خطرناک، انسان را به کار خطرناک مىکشاند.*
*۲- احساس تبعیض در محبّت از طرف فرزندان، آنها را تا حدّ برادرکشى سوق مىدهد. (گرچه شدّت علاقه ى پدر به یوسف بى دلیل نبود، بلکه به خاطر کمالات او بود، ولى برادران احساس تبعیض کردند و خیال کردند علاقه بی دلیل است و همین احساس، آنان را به توطئه وادار کرد)*
*۳- از منظر کوته نظران، حذف فیزیکى رقیب بهترین راه است.*
*۴ - گناهکاران یکدیگر را در انجام گناه وسوسه کرده و از همداستانى با یکدیگر نیرو می گیرند. (برادران به یکدیگر دستور بکشید و در چاه بیفکنید می دادند)*
*۵. انسان، خواهان محبوبیّت است و کمبود محبّت مایه ى بزرگترین خطرات و انحرافات است.*
*۶. حسودان گمان می کنند که: از دل برود هر آنچه از دیده برفت. (برادران گمان می کردند اگر پدر یوسف را نبیند، از فکر یوسف بیرون خواهد رفت و تمام فکرش در ما متمرکز خواهد شد)*
*۷. با اینکه قرآن راه کسب محبوبیّت را ایمان و عمل صالح معرّفى می کند؛ «ان الذین آمنوا و عملوا الصالحات سیجعل لهم الرّحمن ودّا»، امّا شیطان، راه محبوب شدن را برادرکشى ترسیم می کند.*
*۸. حسود خیال می کند با نابود کردن دیگران، نعمتها براى او می شود.*
*۹. شیطان با وعده ى توبه در آینده، راه گناه امروز را باز می کند.*
*۱۰. علم و آگاهى، همیشه عامل دورى از انحراف نیست. برادران با آنکه قتل یا تبعید یوسف را بد می دانستند؛ امّا اقدام کردند.*
*۱۱. سخن از توبه قبل از انجام گناه، فریب دادن وجدان و گشودن راه گناه است. (برادران به یکدیگر می گفتند: شما یوسف را نابود کنید بعد با توبه از افراد صالح می شویم)*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews75979710412148515250152.pdf
11.6M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز چهارشنبه ۴ خرداد ۱۴۰۱
---------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌟بسماللهالرحمنالرحیم🌟
#روانشناسی_و_مشاوره
#تسویف
#امروز_و_فردا_کردن ۱
🌸قالَ الامام الباقر عليهالسلام:
🌷إيّاكَ وَالتَّسويفَ، فَإِنَّهُ بَحرٌ يَغرَقُ فيهِ الهَلكى
🌷امام باقر علیهالسلام:
از امروز و فردا كردن بپرهيز؛ زيرا آن دريايى است كه هلاک شوندگان در آن غرق میشوند
📚تحف العقول، صفحه ۲۸۵
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۶۱م
یه بار که رفته بودم به مادرم سر بزنم. جلوی خانه با زنها نشسته بودیم و حرف میزدیم. غروب پاییز بود. هوا گرفته بود. دستم را زیر بغلم گره زده بودم و دشت را نگاه میکردم. دشت، زرد و خشک شده بود. با خودم گفتم خدا کند باران ببارد. یکی از زنها اشاره به دور کرد و گفت: «بچهها دارند از مدرسه برمیگردند.»
سرم را به طرف مدرسه برگرداندم
میدانستم لیلا و بچههای ده که سر برسند، همه جا شلوغ میشود. هر وقت به خانۀ پدرم میآمدم، لیلا از دیدنم خوشحال میشد. اگر مرا از دور میدید، تا خانه میدوید.
بلند شدم تا لیلا مرا بهتر ببیند. از دور دیدمش. گونی دستسازی که برای جای کتابهایش درست کرده بودم، دستش بود و آرام میآمد. از دور مرا دید، اما به طرفم ندوید. تعجب کردم. خیلی آرام میآمد. نزدیکتر که رسید، دیدم دارد گریه میکند. تعجب کردم. رو به مادرم کردم و پرسیدم : «لیلا چرا گریه میکند؟»
چند قدم به طرف لیلا رفتم، اما سر جایم خشکم زد. تمام صورت لیلا سرخ و خیس از اشک بود. چه شده بود؟ نزدیکتر رفتم. گونی کتابها و دفترها را از دستش گرفتم. دستش یخ کرده بود.
دستهایش را مالیدم و پرسیدم: «چی شده، لیلا؟ چرا گریه میکنی؟»
زنها هم دور ما را گرفتند و میپرسیدند چه شده. هقهق لیلا بلند شد. روی زمین نشست و دمپاییهای لاستیکیاش از پایش در آمد. خون از زیر پایش بیرون زد.
تمام کف پایش سیاه بود.
روی زمین و خاکها کنارش نشستم. پاهایش را گرفتم و به آنها خیره شدم. مادرم به سینه میزد و با صدای بلند، رولهروله میگفت. فریاد زدم: «چه کسی این کار را کرده؟»
لیلا چیزی نمیگفت. حرفی نمیزد. از من میترسید. ولی فریادم که بلند شد، با هقهق گفت: «آقا معلم... درسم را بلد نبودم، فلکم کرد.»
انگار جگرم را آتش زدند. فریاد کشیدم و به طرف خانه هجوم بردم. چوب بلندی را که همیشه نگه میداشتیم، برداشتم. باید میرفتم و حساب معلمِ نامرد را کف دستش میگذاشتم.
مادرم جلویم را گرفت. فریاد زدم: «هر کس جلو بیاید، با همین چوب میکشمش. بگذارید بروم او را فلک کنم، ببیند خوب است یا نه...»
دویدم که چند تا از زنها به زور مرا گرفتند. چرخی زدم و لباسم از دست زنها رها شد. زنها زودتر یکی از پسرها را فرستاده بودند تا آقای معلم را خبر کند.
به طرف مدرسه میدویدم که گروهی سرم ریختند. زنها بودند و پدرم. پدرم یک سر چوب را از دستم گرفت و با ناراحتی گفت: «فرنگیس، به خاطر خدا ول کن.»
چوب را میکشید و التماس میکرد.
پدرم را با آن وضع و ناراحتی که دیدم، شل شدم. روی زمین نشستم. اشک میریختم و میگفتم: «باوگه، چرا نمیگذاری حقش را کف دستش بگذارم؟ نمیبینی چه بر سر لیلا آورده؟ پای لیلای بیچاره سیاه شده.»
رو به زنها کردم و گفتم: «دلتان میخواهد پای بچههاتان اینطوری سیاه کبود شود؟ از چه میترسید؟»
یکی از زنها جلو آمد و گفت: «اشکال ندارد. میتوانی بروی و او را بکشی. اما عیب است، آبرویمان میرود. او توی این روستا غریب است. از شهر میآید. برای ما زشت است.»
با ناراحتی فریاد زدم: «به خدا دفعۀ دیگر دست روی بچهای بلند کند، خودم ادبش میکنم.»
زنها سعی کردند آرامم کنند. یکیشان گفت: «ناراحت نباش. به او خبر رسیده. مطمئن باش دیگر جرئت نمیکند دست روی کسی بلند کند.»
اتفاقی به سمت مدرسه نگاه کردم. معلم را دیدم که با عجله به سمت جاده میدوید. پسری را که فرستاده بودند خبر بدهد، دم در مدرسه ایستاده بود و با وحشت به این طرف نگاه میکرد. فریاد زدم: «معلم خدانشناس... نمیبینی صدام چه به روزمان آورده؟ نمیبینی زندگیمان سیاه شده؟ نمیبینی هر روز پای یکی از بچههامان روی مین میرود و تکهتکه میشود؟ تو دیگر نکن. تو که دشمن نیستی. پای بچههای ما را سیاه نکن.
پدرم سرم را بغل کرد و بوسید. اشکهای پدرم روی سرم میریخت. رفتم و لیلا را بغل کردم. بردمش خانه و پاهایش را با آب گرم شستم. با وازلین، پاهای سیاهش را چرب کردم. برای اینکه آرامش کنم، آرام در گوشش گفتم: «اگر دفعۀ دیگر، فقط یک بار دیگر اذیتت کرد، به من بگو، خودم میکشمش.»
لیلا سرش را تکان داد. سرش را روی متکا گذاشتم و بیرون رفتم.
هنوز که هنوز است، داغ پاهای سیاه لیلا روی دلم است.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#پرونده_ویژه_جنگ_جهانی_غذا
پرونده «جنگ جهانی غذا» حاصل دهها هزار صفحه پژوهش تخصصی است که بخش رسانهای آن در قالب ۱۰۰۰ صفحه منتشر خواهد شد.
در پرونده «جنگ جهانی غذا»، راهبردها، تاکتیکها و تکنیکهای ۲۰۰ سالهی کنترل غذای جهان از سوی ابرکمپانیهای آمریکایی مورد بررسی قرار گرفته و به فعالیت بالاترین سطوح سیاسی و امنیتی ایالات متحده و به تبع آن نهادهای بینالمللی در این زمینه پرداخته شده است.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee