eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
qouqhk7711656726462197.pdf
8.17M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز شنبه ۱۱ تیر ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۹۲م وسایلمان را جمع کردیم و تا سر جاده آمدیم. شوهرم گفت: «باید برویم ماهیدشت. آنجا امن است. من جای دیگری نمی‌آیم.» دایی‌ و مادرم گفتند: «ما هم می‌رویم شیان. شیان، هم امن است و هم نزدیک.» هر چه به علیمردان گفتم همه با هم باشیم، قبول نکرد. گفت: «من شیان نمی‌آیم، برویم ماهیدشت.» کمی جلوتر، نیروهای خودی ایستاده‌ بودند و به مردم اجازۀ عقب‌نشینی نمی‌دادند. سربازها جلوی مردم را می‌گرفتند تا فرار نکنند. همگی شروع به داد و فریاد کردیم. من هم فریاد زدم و گفتم: «می‌خواهید بچه‌هامان را به کشتن بدهید؟ این بچه‌ها که نمی‌توانند کاری بکنند.» فرمانده نیروها به سربازها دستور داد که راه را باز کنند. بعد اعلام کرد فقط غیرنظامی‌ها رد شوند، نیروهای نظامی‌ حق عقب‌نشینی ندارند. بعضی از سربازها و نظامی‌ها که ترسیده بودند بین مردم داشتند فرار می‌کردند. حتی چند تا سرباز خودشان را بین ما قایم کردند و رد شدند. روی جاده شلوغ بود. مردم گروه گروه می‌رفتند تا خودشان را نجات دهند. بعضی‌ها گریه می‌کردند. بیشتر بچه‌ها خسته بودند. با یک ریوی ارتش، به سمت ماهیدشت رفتیم. حالم خیلی بد بود. نگران مادرم و پدرم و بچه‌ها بودم. توی راه اصلاً با شوهرم حرف نزدم. دلم گرفته بود. ریوی ارتشی تا نزدیکی‌های ماهیدشت مأموریت داشت همان‌جا که باید می‌پیچید، ما را پیاده کرد.ورفت نیمه‌شب بود. جاده ساکت و خلوت بود. کنار جاده، توی علف‌ها نشستیم. به شوهرم غر زدم و گفتم: «ما را آوردی اینجا، الآن گرگ ما را می‌خورد. بچه‌هامان از دست می‌روند.» توی ماهیدشت گرگ زیاد بود. حدود ساعت سه و چهار نیمه‌شب بود. شوهرم چیزی نمی‌گفت. کتش را درآورد و دور رحمان پیچید. من هم سهیلا را محکم بغل کردم. چاقویی را که زیر لباسم گذاشته بودم، دستم گرفتم. خودم را کاملاً آماده کرده بودم. علیمردان روی جاده ایستاده بود که صدای خش‌خش از وسط علف‌ها، دلم را ‌لرزاند. توی تاریکی، یک‌دفعه برق چشم دو تا گرگ را دیدم. محکم سهیلا و رحمان را بغل کردم و فریاد زدم: «علیمردان، گرگ... گرگ.» علیمردان چوبی را از لای علف‌ها بیرون کشید و دور سرش چرخاند. گرگ‌ها نماندند، اما از ترس تا صبح لرزیدیم. بچه‌ها خوابشان نمی‌برد و گریه می‌کردند. هوا که روشن شد، به راه افتادیم. خورشید که از روی کوه بالا آمد، انگار دنیا را به من دادند. رو به ماهیدشت می‌رفتیم. ماشینی از سمت ماهیدشت می‌آمد. ما را که با آن حال و روز دید، دور زد و سوارمان کرد. ما را تا در خانۀ غلام بیگلری پسردایی‌ام برد. او و خانواده‌اش با روی باز از ما استقبال کردند، اما من توی خودم بودم و با هیچ ‌کس حرف نمی‌زدم پسردایی‌ام و خانواده‌اش دور ما را گرفتند و دائم دلداری‌مان می‌دادند. چای و نان را که خوردیم، بچه‌ها با خوشحالی شروع به بازی کردند. روز بعد به علیمردان گفتم باید بروم گیلان‌غرب. شوهرم گفت: «فرنگیس، هنوز از من ناراحتی؟ به خدا به خاطر خودت می‌گویم. من خوبی تو را می‌خواهم. اینجا امن است.» با ناراحتی گفتم: «پس خانواده‌ام چی؟ خانه‌ام؟ وسایل زندگی‌ام؟ گوساله‌هایم؟» گفت: «اینجا برای بچه‌ها امن‌تر است. باور کن نیروهای عراقی این بار تا خودِ کرمانشاه می‌روند. ببین با چه سرعتی جلو می‌آیند.» با ناراحتی گفتم: «غلط می‌کنند. حتی تا آن سر دنیا هم بروند، من باید نزدیک گورسفید باشم تا بتوانم به خانه‌ام سر بزنم.» ناراحت شد. گفت: «من حاضر نیستم به طرف گیلان‌غرب حرکت کنم. اگر لازم باشد، عقب‌تر هم می‌روم. دیگر از این وضع خسته شده‌ام.» پسردایی‌ام گفت: «فرنگیس، ببخش دخالت می‌کنم، اما نیروهای عراقی با منافقین هستند. با هم متحد شده‌اند. خیلی سریع پیشروی می‌کنند. وضعیت خطرناک است. به خاطر خودت می‌گویم. همین‌جا بمان. اینجا امن است. اینجا خانۀ خودت است.» اشک از چشمم پایین آمد. صورتم را توی دست‌هایم گرفتم و گریه کردم. گفتم: «نمی‌توانم. من اینجا می‌میرم. نمی‌توانم اینجا بمانم. می‌روم نزدیک‌ترِ خانۀ خودم. توی خانۀ خودم بمیرم، بهتر از این است اینجا بمانم. علیمردان ، رحمان را بغل کرد و رفت توی گندمزارها. سرش را پایین انداخته بود و می‌رفت. سهیلا را بغل کردم و دنبالش رفتم. توی گندم‌ها نشسته بود و به اطراف نگاه می‌کرد. کنارش نشستم. من هم به اطراف نگاه کردم. دشت ماهیدشت قشنگ بود. فرسنگ‌ها دشت بود و همه‌اش گندمزار و زمین کشاورزی. گندم‌های رسیده، با تکان باد، این طرف و آن طرف می‌رفتند. آدم دلش می‌خواست ساعت‌ها همان‌جا بنشیند و به آن نگاه کند. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
(۳۲) مقاله چهاردهم 🖋قسمت اول اشاره پس از بررسی مبسوط متدهای گردش قدرت میان ابرکمپانی‌داران آمریکایی طی دویست سال اخیر، کنش‌های یک قرن گذشته‌ی مؤثرترین این کمپانی‌ها در حوزه جمعیت و غذا – بنیاد راکفلر – به تفصیل بررسی شد. در ادامه به نقش بنیادهای خوش‌نام و همکار راکفلر رسیدیم که «بنیاد بیل و ملیندا گیتس» از آن جمله بود. در این گزارش یکی از کنش‌های اساسی بنیاد گیتس در حوزه کشاورزی، غذا و واکسیناسیون که به‌صورت مخفیانه توسط بنیاد راکفلر راه‌اندازی و هدایت شده را برای اولین بار معرفی خواهیم کرد. گزارش زیر نشان‌دهنده متأثر بودن بیل گیتس از بنیاد راکفلر است که جای بسی شگفتی دارد. سایت بنیاد راکفلر این برنامه‌ها را در ادامه برنامه‌های خود می‌داند که از ابتدای قرن بیستم آغاز شده بود. بنیاد راکفلر در زمینه‌های «کشاورزی، فرهنگی، آموزش،‌ سلامت، علوم طبیعی، صلح و تقابل، و علوم اجتماعی» فعالیت داشته و تاریخچه منتشر کرده است. در این بخش از پرونده، یکی از صفحات این تاریخچه بررسی شده است، که به‌صورت روشن نشان می‌دهد بیل گیتس در پازل راکفلرها بازی می‌کند. تاریخچه دیجیتالی سایت بنیاد راکفلر، برنامه جامع واکسیناسیون بین‌المللی را از ابتکارات این بنیاد می‌داند و تصریح می‌کند: (۱) «تخمین زده می‌شود هر سال ۱.۷ میلیون کودک از بیماری‌هایی که می‌توان از طریق ایمن‌سازی از آنها جلوگیری کرد، می‌میرند. از سال ۱۹۸۵ تاکنون به ابتکار بنیاد راکفلر، کمپین‌های واکسیناسیون کودکان علیه بیماری‌های مرگبار در سراسر جهان تشکیل شده است. اگرچه کارهای زیادی باقی مانده، اما تلاش‌های مشترک راکفلر و سازمان‌های بین‌المللی بزرگ تأثیر زیادی بر بهداشت کودکان در سراسر جهان بر جای گذاشته است.» (۲) 🔹 سایت بنیاد راکفلر این سایت نقطه عطف این تلاش‌های جهانی را برگزاری یک کنفرانس در یکی از مراکز راکفلر در ایتالیا معرفی می‌کند: «تلاش‌های جهانی راکفلر برای ارائه واکسن‌های دوران کودکی از سال ۱۹۸۴، پس از نشست بین‌المللی در مرکز کنفرانس بنیاد راکفلر در «بلاجیو»ی ایتالیا با موضوع حفاظت از کودکان جهان آغاز شد. نمایندگان بین‌المللی از حوزه‌های پزشکی، دولتی و بشردوستی برای ملاقات در مورد مفهوم یک برنامه جهانی ایمن‌سازی برای کودکان به‌عنوان یکی از ابزارهای ارائه مراقبت‌های بهداشتی اولیه و کاهش مرگ و میر کودکان در کشورهای در حال توسعه ملاقات کردند.» (۳) اطلاعات بعدی نشان می‌دهد پیش از ۱۹۸۰، راکفلرها این برنامه را به سازمان بهداشت جهانی سپرده بودند؛ این سازمان در سال ۱۹۸۰ این برنامه را آغاز کرد، اما راکفلرها تلاش‌های این سازمان فراملی را کافی ارزیابی نکرده و در فاصله کوتاهی مجاب شدند که خود باید در رأس این برنامه قرار بگیرند: «در سال ۱۹۸۰ سازمان بهداشت جهانی (WHO) برنامه گسترش ایمن‌سازی (EPI) را آغاز کرد؛ با این حال، در سال‌های بعد، این برنامه از محدودیت‌های مالی رنج می‌برد. جلسه بلاجیو منجر به تخصیص صدها میلیون دلار بودجه به این برنامه شد. در نتیجه میزان ایمن‌سازی در بعضی از نقاط به ۸۰ درصد افزایش یافت و میلیون‌ها نفر را نجات داد. با این وجود، در ۱۹۹۰ برنامه‌ها دچار افول شد و موفقیت‌های چشمگیر اواسط دهه ۱۹۸۰ تکرار نشد. به این ترتیب مشکل واکسیناسیون دوران کودکی نیاز به ایده‌های جدید داشت.» (۴) ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۵۳ قرآن کریم
۱۳۵ _زنی به شوهرش گفت: چند وقت بعد از مرگ من زن میگیری؟😐😡 گفت: همین که خاک قبرت خشک شد! و تا یک سال همیشه قبر زنش را مرطوب می دید تا اینکه یک روز عصر رفت دید که برادر زنش داره طبق وصیت خواهرش روی قبر او آب میریزه!😜😜_ _اینست مکر زنان...😩 مرده و زنده هم نداره😂😂_ *به نام خدای حافظ حقیقت* *سلام* *خداوند متعال در قرآن کریم فرمودند* *فَلَمّا رَأی قَمِیصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قالَ إِنَّهُ مِنْ کَیْدِکُنَّ إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ* *پس همین که عزیز مصر دید پیراهن او از پشت پاره شده است، حقیقت را دریافت و گفت: بی شک این از حیله شما زنان است. به درستیکه حیله شما عظیم است.* *سوره یوسف آیه ۲۸* *با توجه به آیه فوق می توان نکات زیر را درک کرد.* ۱. قضاوت بر اساس ادلّه و بدور از حبّ و بغض ها، مقتضای عدالت است.* ۲. استدلال منطقی، هر انسانی را مطیع و منقاد می کند. (عزیز مصر مطیع سخن شاهد شد)* ۳. آثار و مدارک صحنه جرم باید به دقت مشاهده و بررسی شود.* ۴. وقتی به نتیجه قطعی رسیدید، در اعلان حکم تردید نکنید. (عزیز مصر خیلی زود اعلام کرد که همسرش مقصر است اگر چه بعدا نظرش را عوض کرد)* ۵. عزیز مصر دارای عدالت نسبی و انصاف در برخورد با موضوعات بوده است. (چون بدون پرسش و پاسخ کسی را متهم نکرد و پس از آن نیز حقّ را به یوسف داد).* ۶. حقّ، پشت پرده نمی ماند و مجرم روزی رسوا می شود.* ۷. سخن حقّ را گرچه تلخ و بر ضرر باشد بپذیریم. (عزیز پذیرفت که مقصّر همسر اوست)* ۸. از مکر زنان ناپاک بترسید که حیله ی آنان خطرناک است.* ۹. گاهی مکر و حیله هر قدر هم بزرگ باشد، قابل کشف و افشاست.* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412149525168206.pdf
10.75M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز دوشنبه ۱۳ تیر ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
خطبه ۴۵.mp3
4.73M
شرح و تفسیر خطبه ۴۵ نهج‌البلاغه درخدمت حجةالاسلام یک‌شنبه‌ ۱۲ تیر مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زین‌الدین -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از مهدی هاشمی
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام گزارش گردش مالی صندوق قرض‌الحسنه امام هادی علیه‌السلام شهرک شهید زین‌الدین آدرس گروه جهت پیوستن و دریافت اطلاعات در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/2839740595C1a25e6a078
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۹۳م از همان‌جا، پیچ چهارزبر را نگاه کردم. انگار ماری بود توی دل دشت. دستم را روی خاک‌های کنارم کشیدم و به علیمردان گفتم: «از من نرنج. بگذار برگردم و سری به خانه بزنم. سری به پدرم و بچه‌ها می‌زنم و برمی‌گردم. دلم طاقت نمی‌آورد. دارم جان می‌دهم. علیمردان، اینجا جای من نیست. بقیه شاید راحت باشند، اما به خدا من نمی‌توانم. انگار دارم خفه می‌شوم. بگذار بروم.» علیمردان نگاهم کرد. چشم‌هایش پر از اشک بود. وقتی چشم‌هایش را دیدم، انگار چیزی به دلم چنگ انداخت. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «برو!» بعد مکثی کرد و ادامه داد: «ولی زود برگرد.» با تردید گفتم: «سهیلا را ببرم؟ اینجا طاقت نمی‌آورد.» با بغض گفت: «سهیلا را هم ببر.» دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: «زود برمی‌گردم علیمردان. تو فقط مواظب رحمان باش. قول می‌دهم که بچه را صحیح و سالم برگردانم.» آرام دستم را فشار داد و دیگر سرش را بلند نکرد. می‌دانستم برای یک مرد کلهر خیلی سخت است، اما پا روی دلش گذاشته بود. همان‌جا پشتش را به من کرد. رحمان را به طرف خودم کشیدم. صورتش را بوسیدم. چشم‌هایش را بوسیدم و گفتم: «رحمان، مواظب خودت و پدرت باش.» دهانش باز مانده بود. نگاهی به پدرش کرد. انگار می‌خواست چیزی بپرسد، اما چیزی نگفت. شوهرم از توی گندمزار بلند شد. دست رحمان را گرفت و گفت: «برویم پسرم.» دیگر نگاهم نکرد. سهیلا را بغل کردم، پشتم را به ماهیدشت دادم و به طرف جاده به راه افتادم. یک لحظه برگشتم. رحمان در حالی که دستش توی دست پدرش بود، سرش را به عقب برگردانده بود و ما را نگاه می‌کرد. توی دلم گفتم: «رحمانم، مادر، طاقت بیاور، برمی‌گردم.» سهیلا را روی کولم محکم کردم و به راه افتادم. تنها چیزی که داشتم، چاقویم بود. سوار یک تویوتای سپاه شدم. چند پاسدار و پیشمرگ کُرد، پشت تویوتا بودند. پرسیدم: «تو را به خدا چه خبر است؟» یکی از پاسدارها که مسن بود، گفت: خواهر، چه خبر... منافقین و عراقی‌ها از مرز تا سرپل‌ذهاب آمده‌اند و دارند به طرف ما می‌آیند.» مردها توی ماشین داشتند با خودشان حرف می‌زدند. انگار غم دنیا روی دلم سنگینی می‌کرد. خسته بودم. دلم می‌خواست بروم توی روستایم؛ همان‌جا بنشینم و تا آنجا که می‌توانم، بجنگم و بعد بمیرم. سهیلا زیر تیغ آفتاب بی‌تابی می‌کرد. وسط راه، وقتی تویوتا پیچید، پیاده شدم و کنار جاده ایستادم. مینی‌بوسی به سمت گیلان غرب می‌رفت. سوار شدم. همه مرد بودند. با تعجب به من و بچۀ روی کولم نگاه کردند. اما چیزی نگفتند. روی صندلی جلو نشستم. دوازده نفر توی مینی‌بوس بودند. سرم را به طرف بیرون چرخاندم تا مجبور نباشم اگر کسی سؤالی کرد، جوابی بدهم. به داربادام رسیدیم. درخت‌ها همه سبز بودند. توی ماشین، داشتم دره و کوه‌ها را نگاه می‌کردم که یک‌دفعه فریاد راننده بلند شد: «یا ابوالفضل...» پا روی ترمز گذاشت و ماشین کنار دره ایستاد. با تکان ماشین، نزدیک بود سهیلا از بغلم بیفتد. تکان سختی خوردم. مرد راننده، از شیشۀ جلو به آسمان خیره شده بود. هنوز گیج بودیم چه خبر شده که با صدای وحشتناک هواپیماها، زمین و زمان لرزید. از شیشۀ جلوی مینی‌بوس، هواپیمای عراقی را دیدم که شیرجه زد و به سمت ما آمد. راننده فریاد زد: «بروید پایین... خودتان را نجات دهید.» با فریاد راننده، همه به طرف در هجوم آوردند. دستم را به چادرم گرفتم و از در مینی‌بوس خودم را پرت کردم پایین. باید به سمت کوه می‌رفتیم و لای درخت‌ها قایم می‌شدیم. توی جاده، علاوه بر مردم عادی، ماشین نیروهای نظامی هم بود که می‌خواستند عبور کنند. فهمیدم هواپیماها آمده‌اند آن‌ها را بمباران کنند. ما هم که قاطی آن‌ها بودیم؛ برایشان فرقی نمی‌کرد. صدای هواپیماها کوه و دشت را لرزاند. یکی از مردها فریاد زد: «دیوار صوتی را شکستند.» دست روی گوش سهیلا گذاشتم و فشار دادم و دهان خودم را هم باز کردم. گفته بودند در این جور وقت‌ها، باید این کار را کرد کوه لرزید. خاک و شن زیادی از بالای کوه پایین ریخت. جیغ سهیلا توی گوشم پیچید. به خودم گفتم: «فرنگیس، لعنت به تو. چه ‌کار کردی؟ داری دخترت را با دست خودت به کشتن می‌دهی.» چادرم را از کولم باز کردم و دور سهیلا پیچیدم. چیز دیگری نبود که از او محافظت کنم. این‌طوری اگر تکه‌های کوچک بمب به او می‌خورد، حفظ می‌شد. از سمت چپ جاده، از پشت مینی‌بوس شروع به دویدن کردم تا به کنارۀ کوه رسیدم جماعت وحشت‌زده، از ماشین‌ها پیاده می‌شدند و به طرف دامنۀ کوه می‌دویدند. نظامی‌هایی که در حال عبور بودند، با ترس و وحشت کنار درخت‌ها و زیر صخره‌ها پناه می‌گرفتند. کلی درخت بلوط توی کوه بود و می‌شد وسط آن‌ها قایم شد. موقع بالا رفتن از کوه، سر می‌خوردم و می‌افتادم. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee