eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
صفحه ۵۳ قرآن کریم
۱۳۵ _زنی به شوهرش گفت: چند وقت بعد از مرگ من زن میگیری؟😐😡 گفت: همین که خاک قبرت خشک شد! و تا یک سال همیشه قبر زنش را مرطوب می دید تا اینکه یک روز عصر رفت دید که برادر زنش داره طبق وصیت خواهرش روی قبر او آب میریزه!😜😜_ _اینست مکر زنان...😩 مرده و زنده هم نداره😂😂_ *به نام خدای حافظ حقیقت* *سلام* *خداوند متعال در قرآن کریم فرمودند* *فَلَمّا رَأی قَمِیصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قالَ إِنَّهُ مِنْ کَیْدِکُنَّ إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ* *پس همین که عزیز مصر دید پیراهن او از پشت پاره شده است، حقیقت را دریافت و گفت: بی شک این از حیله شما زنان است. به درستیکه حیله شما عظیم است.* *سوره یوسف آیه ۲۸* *با توجه به آیه فوق می توان نکات زیر را درک کرد.* ۱. قضاوت بر اساس ادلّه و بدور از حبّ و بغض ها، مقتضای عدالت است.* ۲. استدلال منطقی، هر انسانی را مطیع و منقاد می کند. (عزیز مصر مطیع سخن شاهد شد)* ۳. آثار و مدارک صحنه جرم باید به دقت مشاهده و بررسی شود.* ۴. وقتی به نتیجه قطعی رسیدید، در اعلان حکم تردید نکنید. (عزیز مصر خیلی زود اعلام کرد که همسرش مقصر است اگر چه بعدا نظرش را عوض کرد)* ۵. عزیز مصر دارای عدالت نسبی و انصاف در برخورد با موضوعات بوده است. (چون بدون پرسش و پاسخ کسی را متهم نکرد و پس از آن نیز حقّ را به یوسف داد).* ۶. حقّ، پشت پرده نمی ماند و مجرم روزی رسوا می شود.* ۷. سخن حقّ را گرچه تلخ و بر ضرر باشد بپذیریم. (عزیز پذیرفت که مقصّر همسر اوست)* ۸. از مکر زنان ناپاک بترسید که حیله ی آنان خطرناک است.* ۹. گاهی مکر و حیله هر قدر هم بزرگ باشد، قابل کشف و افشاست.* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412149525168206.pdf
10.75M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز دوشنبه ۱۳ تیر ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
خطبه ۴۵.mp3
4.73M
شرح و تفسیر خطبه ۴۵ نهج‌البلاغه درخدمت حجةالاسلام یک‌شنبه‌ ۱۲ تیر مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زین‌الدین -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از مهدی هاشمی
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام گزارش گردش مالی صندوق قرض‌الحسنه امام هادی علیه‌السلام شهرک شهید زین‌الدین آدرس گروه جهت پیوستن و دریافت اطلاعات در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/2839740595C1a25e6a078
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۹۳م از همان‌جا، پیچ چهارزبر را نگاه کردم. انگار ماری بود توی دل دشت. دستم را روی خاک‌های کنارم کشیدم و به علیمردان گفتم: «از من نرنج. بگذار برگردم و سری به خانه بزنم. سری به پدرم و بچه‌ها می‌زنم و برمی‌گردم. دلم طاقت نمی‌آورد. دارم جان می‌دهم. علیمردان، اینجا جای من نیست. بقیه شاید راحت باشند، اما به خدا من نمی‌توانم. انگار دارم خفه می‌شوم. بگذار بروم.» علیمردان نگاهم کرد. چشم‌هایش پر از اشک بود. وقتی چشم‌هایش را دیدم، انگار چیزی به دلم چنگ انداخت. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «برو!» بعد مکثی کرد و ادامه داد: «ولی زود برگرد.» با تردید گفتم: «سهیلا را ببرم؟ اینجا طاقت نمی‌آورد.» با بغض گفت: «سهیلا را هم ببر.» دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: «زود برمی‌گردم علیمردان. تو فقط مواظب رحمان باش. قول می‌دهم که بچه را صحیح و سالم برگردانم.» آرام دستم را فشار داد و دیگر سرش را بلند نکرد. می‌دانستم برای یک مرد کلهر خیلی سخت است، اما پا روی دلش گذاشته بود. همان‌جا پشتش را به من کرد. رحمان را به طرف خودم کشیدم. صورتش را بوسیدم. چشم‌هایش را بوسیدم و گفتم: «رحمان، مواظب خودت و پدرت باش.» دهانش باز مانده بود. نگاهی به پدرش کرد. انگار می‌خواست چیزی بپرسد، اما چیزی نگفت. شوهرم از توی گندمزار بلند شد. دست رحمان را گرفت و گفت: «برویم پسرم.» دیگر نگاهم نکرد. سهیلا را بغل کردم، پشتم را به ماهیدشت دادم و به طرف جاده به راه افتادم. یک لحظه برگشتم. رحمان در حالی که دستش توی دست پدرش بود، سرش را به عقب برگردانده بود و ما را نگاه می‌کرد. توی دلم گفتم: «رحمانم، مادر، طاقت بیاور، برمی‌گردم.» سهیلا را روی کولم محکم کردم و به راه افتادم. تنها چیزی که داشتم، چاقویم بود. سوار یک تویوتای سپاه شدم. چند پاسدار و پیشمرگ کُرد، پشت تویوتا بودند. پرسیدم: «تو را به خدا چه خبر است؟» یکی از پاسدارها که مسن بود، گفت: خواهر، چه خبر... منافقین و عراقی‌ها از مرز تا سرپل‌ذهاب آمده‌اند و دارند به طرف ما می‌آیند.» مردها توی ماشین داشتند با خودشان حرف می‌زدند. انگار غم دنیا روی دلم سنگینی می‌کرد. خسته بودم. دلم می‌خواست بروم توی روستایم؛ همان‌جا بنشینم و تا آنجا که می‌توانم، بجنگم و بعد بمیرم. سهیلا زیر تیغ آفتاب بی‌تابی می‌کرد. وسط راه، وقتی تویوتا پیچید، پیاده شدم و کنار جاده ایستادم. مینی‌بوسی به سمت گیلان غرب می‌رفت. سوار شدم. همه مرد بودند. با تعجب به من و بچۀ روی کولم نگاه کردند. اما چیزی نگفتند. روی صندلی جلو نشستم. دوازده نفر توی مینی‌بوس بودند. سرم را به طرف بیرون چرخاندم تا مجبور نباشم اگر کسی سؤالی کرد، جوابی بدهم. به داربادام رسیدیم. درخت‌ها همه سبز بودند. توی ماشین، داشتم دره و کوه‌ها را نگاه می‌کردم که یک‌دفعه فریاد راننده بلند شد: «یا ابوالفضل...» پا روی ترمز گذاشت و ماشین کنار دره ایستاد. با تکان ماشین، نزدیک بود سهیلا از بغلم بیفتد. تکان سختی خوردم. مرد راننده، از شیشۀ جلو به آسمان خیره شده بود. هنوز گیج بودیم چه خبر شده که با صدای وحشتناک هواپیماها، زمین و زمان لرزید. از شیشۀ جلوی مینی‌بوس، هواپیمای عراقی را دیدم که شیرجه زد و به سمت ما آمد. راننده فریاد زد: «بروید پایین... خودتان را نجات دهید.» با فریاد راننده، همه به طرف در هجوم آوردند. دستم را به چادرم گرفتم و از در مینی‌بوس خودم را پرت کردم پایین. باید به سمت کوه می‌رفتیم و لای درخت‌ها قایم می‌شدیم. توی جاده، علاوه بر مردم عادی، ماشین نیروهای نظامی هم بود که می‌خواستند عبور کنند. فهمیدم هواپیماها آمده‌اند آن‌ها را بمباران کنند. ما هم که قاطی آن‌ها بودیم؛ برایشان فرقی نمی‌کرد. صدای هواپیماها کوه و دشت را لرزاند. یکی از مردها فریاد زد: «دیوار صوتی را شکستند.» دست روی گوش سهیلا گذاشتم و فشار دادم و دهان خودم را هم باز کردم. گفته بودند در این جور وقت‌ها، باید این کار را کرد کوه لرزید. خاک و شن زیادی از بالای کوه پایین ریخت. جیغ سهیلا توی گوشم پیچید. به خودم گفتم: «فرنگیس، لعنت به تو. چه ‌کار کردی؟ داری دخترت را با دست خودت به کشتن می‌دهی.» چادرم را از کولم باز کردم و دور سهیلا پیچیدم. چیز دیگری نبود که از او محافظت کنم. این‌طوری اگر تکه‌های کوچک بمب به او می‌خورد، حفظ می‌شد. از سمت چپ جاده، از پشت مینی‌بوس شروع به دویدن کردم تا به کنارۀ کوه رسیدم جماعت وحشت‌زده، از ماشین‌ها پیاده می‌شدند و به طرف دامنۀ کوه می‌دویدند. نظامی‌هایی که در حال عبور بودند، با ترس و وحشت کنار درخت‌ها و زیر صخره‌ها پناه می‌گرفتند. کلی درخت بلوط توی کوه بود و می‌شد وسط آن‌ها قایم شد. موقع بالا رفتن از کوه، سر می‌خوردم و می‌افتادم. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
(۳۳) مقاله چهاردهم 🖋قسمت دوم ایده جدید واکسیناسیون کودکان که در سال ۱۹۹۰ شکل گرفت، مشارکت بین بنیاد راکفلر و سازمان‌های بین‌المللی بود که در این زمینه فعال بودند. خود بنیاد راکفلر این ایده را یک «مدل اولیه» معرفی می‌کند (۵) و درباره آن می‌نویسد: «ابتکار واکسن کودکان (CVI) که در سال ۱۹۹۰ آغاز شد، چنین ایده‌ای را عرضه کرد.CVI تلاش مشترکی بین برنامه توسعه سازمان ملل متحد (UNDP)، صندوق کودکان سازمان ملل متحد (یونیسف)، سازمان جهانی بهداشت، بانک جهانی و بنیاد راکفلر بود که با شرکای خصوصی و دولتی – شامل آژانس‌های دولتی، دانشمندان و تولیدکنندگان واکسن – انجام می‌شد. CVI به‌عنوان یک مدل اولیه از یک مشارکتCVI دولتی و خصوصی، به ارائه خدمت پرداخت.» (۶) این تاریخچه هدف این «مدل اولیه» را «تهیه واکسن‌های خوراکی تک‌دوز» معرفی می‌کند که اهداف خاصی را دنبال کند؛ و مراحل آن را این‌گونه تشریح می‌کند: «هدف نهایی CVI، ایجاد واکسن تک‌دوز خوراکی بود که برای کودکانِ کشورهای در حال توسعه به‌آسانی در دسترس باشد. واکسن ایده‌آل آن است که کودکان را در برابر بیماری‌های عمده‌ی دوران کودکی حفاظت کند و به‌راحتی به نوزادان تزریق شود. علاوه بر این واکسن‌هایی که در کشورهای در حال توسعه استفاده می‌شوند باید به‌آسانی حمل شوند و قادر به حفظ کارآیی بدون استفاده از سرمایش باشند. CVI یک استراتژی تدریجی برای توسعه این واکسن تک‌دوز را تصویب کرد، هر هدف منتظر بخش قبلی می‌ماند. این اهداف میانی شامل موارد زیر است: ۱. بهبود واکسن‌های موجود ۲. توسعه واکسن‌های جدید ۳. ترکیب واکسن‌ها ۴. بهبود تولید واکسن، کنترل کیفیت و تضمین دسترسی واکسن در سراسر جهان.» (۷) راکفلرها در ادامه بخشی از کمک‌های ملی خود به این برنامه را توضیح می‌دهند و در عین حال لزوم ورود بازیگران جدید را با دلیل «کمبود منابع مالی» لازم ارزیابی می‌کنند. این سایت می‌نویسد: «بنیاد راکفلر ‌به‌عنوان یکی از حامیان اصلی CVI، کمک قابل توجهی به اهداف این برنامه کرد؛ این بنیاد در سال ۱۹۹۴ و ۱۹۹۵، به ترتیب ۱.۳ و ۱.۲ میلیون دلار به منظور حمایت از برنامه‌های پژوهشی واکسن و سایر فعالیت‌های مربوط به توسعه و توزیع واکسن‌های کودکان در کشورهای در حال توسعه اختصاص داد؛ با وجود این مشارکت، CVI همچنان با کمبود مالی مواجه بود.» (۸) ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۵۴ قرآن کریم