eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عرض ادب در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه می‌شود. امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراه‌مان باشید. قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218 قسمت اول "لالایی فرشته‌ها"؛ داستانهای قرآنی گویا برای بچه‌ها https://eitaa.com/salonemotalee/250 خاطرات علی خوش‌لفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308 ارتباط با مدیر کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هشتاد و ششم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/309 ✒امروز دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۶۹ رفتار عراقی‌ها با روزهای قبل تفاوت داشت. عراقی‌ها با ملایمت با بچه‌ها رفتار می‌کردند. نامه‌ی روز قبل صدام به رئیس جمهور کشورمان در روزنامه‌های عراق منتشر شده بود، صدام در این نامه از آقای هاشمی رفسنجانی خواسته بود، برای برقراری صلح، در مکه‌ی معظمه با او دیداری داشته باشند. نامه‌ی صدام را یاسر عرفات به مقامات ایرانی تحویل داده بود. روزنامه‌های امروز عراق در تمجید از صدام به عنوان مردِ صلحِ خاورمیانه افراط کردند. روزهای بعد که مقامات ایرانی پیشنهاد ملاقات با صدام در مکه‌ی معظمه را نپذیرفتند، طبق معمول به بدگویی و فحش و ناسزا به آقای هاشمی رفسنجانی پرداختند. شنبه ۸ اردیبهشت، به مناسبت جشن تولد صدام اجازه دادند بچه‌ها والیبال بازی کنند. قبلاً بچه‌ها فقط اجازه داشتند تنیس ‌روی میز بازی کنند. بچه‌ها با نگهبان‌ها کمتر تنیس بازی می‌کردند. به جز سلوان که در بازی تنیس روی میز مهارت خاصی داشت، دیگر نگهبان‌ها در مقابل بچه‌ها کم می‌آوردند. بچه‌ها برای این‌که از ضرب و شتم بعد از پیروزی در امان بمانند، سعی می‌کردند با اختلاف کم بازی را ببازند. در مسابقه‌ی تنیس هر کس برنده می‌شد کتک می‌خورد. وقتی عراقی‌ها کم جنبه بودن‌شان را با زدن بچه‌ها نشان می‌دادند، بچه‌ها حاضر نمی‌شدند با آن‌ها بازی کنند. در مسابقه‌ی امروز، ترکیب اصلی تیم والیبال را بچه‌های شمال تشکیل می‌دادند. بهترین بازیکنان تیم، بچه‌های بندر ترکمن از جمله نورتاغن غراوی بود. اوایل مسابقه، بازی چندان مطلوب نگهبان‌ها نبود. آن‌ها نورتاغن یکی از بهترین بازیکنان تیم را اخراج کردند. نتیجه بازی با پیروزی تیم اسرای ایرانی به پایان رسید. نگهبان‌ها عصبانی شدند. یکی، دو نفرشان که آدم‌های با جنبه‌ای بودند، باخت‌شان را قبول داشتند، اما ولید و رافع عصبانی شدند و دنبال تلافی بودند. نورتاغن به عراقی‌ها گفت: ما چون اسیریم حتماً باید شکست بخوریم؟ باید ببازیم تا شما خوشتون بیاد؟ جام مسابقه را یکی از بچه‌های تبریز با گچ درست کرده بود. این مسابقه‌ی تلخ، جام زیبایی داشت که نگهبان‌ها جام را بردند. از چند شب قبل گفته بودند قرار است به خاطر جشن تولد صدام با اسرای ایرانی مسابقه بدهند. بچه‌ها شرط کرده بودند اگر تیم اسرا برد، آن‌ها کتک نزنند. نگهبان‌ها هم قول داده بودند به نتیجه‌ی مسابقه احترام بگذارند. جام قهرمانی دو رو داشت. یک طرف نقشه‌ی ایران بود و روی دیگرش نقشه‌ی عراق. جام قهرمانی امروز نصیب تیم شکست خورده شد. در دنیای اسارت این کار یک امر عادی بود، اما در دنیای ورزش نه! ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/316 مسئول کانال: @Mehdi2506
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒ قسمت دوم؛ مقدمه (۲): قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/308 گمنامی علی خوش لفظ زیر کلاه پشمی انزوا چندان پنهان نماند. او که تازه از خود عبور کرده بود لو رفت و حالا به دستور فرماندهان باید دست گردان را می‌گرفت و در جاده فاو-بصره از میان ۲۰۰ تانک عبور می داد. همان شگرد و ترفندی که او در فتح خرمشهر چند بار تجربه کرده بود. علی خوش لفظ یک قهرمان ملی است. این را زخمهای نشمرده‌ای که از او "علی خوش‌زخم" ساخته گواهی می‌دهد. علی خوش‌زخم نیازی به مدال ملی شجاعت ندارد. بچه بازیگوش محله "شترگلوی همدان که روزگاری از دیوار راست بالا می‌رفت، پس از یازده بار مجروحیت با تیر و ترکش و موج و شیمیایی، حالا نمی تواند روی تخت بیمارستان بنشیند. تیر کالیبر تانک در آوردگاه شلمچه و کربلای ۵ بعد از ۲۶ سال همسایه نخاع اوست علی خوش لفظ به تعبیر همرزمانش علی خوش رفیق است که ۸ سال جنگ ۸۰۰ نفر از رفقایش شهید شده‌اند، که با ۹۰ نفر از آنان رفیق‌تر و عقد اخوت بسته‌بود. از این جماعت ۸ نفر شان پایه پاره‌ی تنش بوده‌اند. برادرانی چون علی محمدی، حبیب مظاهری، رضا نوروزی، عباس علافچی، بهرام عطاییان، جمشید اصلیان، و علی چیت‌ساربان که به رفیق اعلا رسیدند. علی خوش رفیق برای هیچ کدام از آنها رفیق نیمه راه نبود. کتاب خاطرات او مرامنامه‌ی برادریست. علی خوش‌لفظ پای دو برادر شناسنامه‌ای جعفر و امیر را نیز به جبهه باز کرد. ان‌دو نیز خدایی شدند و شیرازه‌ی کتاب خاطرات علی با آن دو بسته می‌شود علی خوش‌لفظ به تعبیر استاد و مرادش آیت الله حاج آقا رضا فاضلیان علی خوش‌معناست. در قید و بند لفظ و تکلف گفتار و آرایه‌های کلامی نیست. و به شدت دور از بزرگنمایی و ریب و ریا، و صادق در روایت و دقیق در نقل حوادث. لذا با صاحب این قلم چند شرط برای بازنویسی و نگارش خاطراتش گذاشته است؛ اول اینکه قول بدهم اگر برای خدا نیست ننویسم. دوم اینکه برای تایید مطالب به ویژه فراز و نشیب‌ها در عملیات ها یا چند و چون گشت و شناسایی ها، مطالب را از چند همرزم دیگر بپرسم، اگر تایید کردند بنویسم. و سوم اینکه به روایت او چیزی نیفزایم که شائبه تخیل پیدا کند. روایت خاطرات علی خوش لفظ در قالب تاریخ شفاهی است. واقعی و صادقانه متکی بر اسناد و بی‌نیاز از نازک اندیشی خیال، حتی در آن شب شوکرانی. وقتی مهتاب گم شد قصه نیست. داستان‌پردازی و اسطوره سازی هم نیست،بلکه واقعیتی است شبیه اساطیر. واقعیت زندگی و رزم مردی که خود واقعی اش را در "شبی که مهتاب گم شد" پیدا کرد. امید آنکه رفیق راه او باشم. همان راه مستقیم همت که در جزیره خیبر مجنون نشانم دادم. حمید حسام همدان زمستان ۱۳۹۱ ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/324 🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هشتاد و هفتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/313 ✒امروز پنج‌ شنبه ۱۱ مرداد ماه سال ۱۳۶۹ روز عاشوراست. صدای هلهله و شادی عراقی‌ها بلند شد. نمی‌دانم چه خبر بود. دلم می‌خواست بدانم چرا عراقی‌ها در روز عاشورا این همه خوشحالند، از خوشحالی عراقی‌ها استفاده کردیم و برنامه‌ی سینه‌زنی روز عاشورا را در بازداشتگاه اجرا کردیم. با این که تهدیدم کرده بودند نوحه نخوانم، اهمیتی ندادم. عراقی‌ها از بس خوشحال بودند کاری به کارمان نداشتند. حدس می‌زدم باید اتفاق مهمی افتاده باشد که برای عراقی‌ها عزاداری عاشورا اهمیتی نداشت. سراغ سامی رفتم ببینم چه خبر است. سامی گفت: امروز ارتش عراق، کویت را اشغال کرد! خبر عجیبی بود. باورش سخت بود. خبر که پیچید همه تعجب‌زده شدیم. برای‌مان سؤال بود که چرا کویت؟ چرا در روز عاشورا. کویت در خوش خدمتی برای عراق کم نگذاشته بود؛ این دیگر چه بلایی بود که به روزش می‌آمد. ظاهراً این حق امیر کویت نبود. خدمات امیر کویت به صدام در جنگ هشت ساله ارزش این را داشت که صدام کاری به کویت نداشته باشد. بچه‌ها گفتند، صدام چه کار به این مینی کشور داشت! به قول رامین حضرت‌زاد با یک مینی کاتیوشا هم می‌شد این مینی کشور را تصرف کرد. غروب صدام در تلوزیون ظاهر شد و برای مردم عراق سخنرانی کرد. صدام گفت: ارتش عراق با یک یورش دو ساعته کویت را اشغال کرد. این جمله صدام در تیتر اول روزنامه‌ی القادسیه در ذهنم نقش بسته است. کویت جزء من العراق فی العهد العثمانی ... کویت در عهد عثمانی جزئی از عراق بوده و باید به عراق ملحق می‌شد. صدام در مصاحبه‌ی تلوزیونی رسماً کویت را به عنوان استان نوزدهم عراق اعلام کرد. بچه‌ها با طعنه به نگهبان‌ها گفتند: شما هر چند وقت یک بار به کشوری حمله می‌کنید و یکی از استان‌های اون کشور را استان نوزدهم خودتون اعلام می‌کنید. یک روز استان خوزستان، حالا هم کویت فلک‌زده! اوایل جنگ عراقی‌ها استان خوزستان را به نقشه‌ی خود ضمیمه کردند. نقشه‌ای را که در کتاب‌های دوره‌ی ابتدایی عراق چاپ شده بود دیدم. علی جاراللّه برایم آورده بود. استان خوزستان در نقشه‌ی عراق ضمیمه‌ی خاک عراق بود. می‌خواستند به کودکان عراقی القا کنند خوزستان متعلق به شماست. تا ندیدم باور نکردم. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/323 مسئول کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هشتاد و هشتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/316 ✒عراق کویت را به نام استان کاظمه و استان نوزدهم عراق ضمیمه‌ی نقشه‌ی جغرافیایی خود کرد. روزهای بعد بیشتر مطالب و تیتر روزنامه‌های عراق بحث کویت بود. گویا صدام با وجود کمک‌های بلاعوضی که از کویت دریافت کرده بود، از سران کویت دل پری داشت. صدام می‌گفت: بدهی عراق به کویت که بیش از سی میلیارد دلار است، باید بخشوده شود؛ زیرا عراق به خاطر حمایت از منافع اعراب در مقابل ایران جنگیده است. جملات صدام در روزنامه‌ی الثوره ارگان حزب بعث عراق خطاب به سران کشورهای عربی چاپ شده بود. صدام گفته بود: تنها مجاهدت ارتش عراق امیران و شیوخ مصرف‌گرا و ترسو را حفظ کرد و آنان را بر اریکه‌ی قدرت نگه داشت. در جایی دیگر صدام گفته بود: خون جوانان عراقی در جنگ با ایرانی که قصد صدور انقلابش را داشت، بر زمین ریخت تا شیوخ عرب آسوده باشند، اما هیچ سپاس و بزرگ‌داشتی مشاهده نمی‌شود. شیخ‌های شکم‌گنده، گردن کلفت، هوسران و میلیاردر، تابستان‌ها را در سواحل مدیترانه و کشورهای اروپایی می‌گذراندند و به فکر جبران فداکاری‌های ملت عراق نیستند. صدام در یک مصاحبه‌ی مطبوعاتی گفت: اگر پای پاسداران خمینی به کویت، قطر و دوبی رسیده بود، آن وقت آقایان شیوخ می‌دیدند چه به روزگارشان می‌آمد، پاسداران خمینی آن‌ها را می‌بلعیدند! صدام در سال‌روز انقلاب عراق در ۲۶ تیر ماه مواضع خود را در مقابل کویت اعلام کرده بود. علاقه داشتم ببینم روزنامه‌های عراق چه می‌گویند. حکیم خلفان روزنامه‌ها را برایم ترجمه می‌کرد. راست یا دروغ گویا کویت از مخازن نفتی رمیله در مناطق مرزی عراق، مقادیر فراوانی از نفت عراق را دزدیده و صادر کرده بود. عربستان و کویت سی و پنج میلیارد دلار به عراق وام داده بودند، در حالی که عراق به تنهایی بار جنگ را به دوش کشیده و آنان را از دست ایرانی‌ها نجات داده است! صدام از کویت و عربستان که به تعبیر خودش کاسب‌کارانه پول‌ها را مطالبه می‌کردند، عصبانی بود و از این دو کشور خواسته بود، این پول‌ها را ببخشد. عراق از کویت خواسته بود از مطالبات زمان جنگ صرف‌نظر کند و علاوه بر آن، سیزده میلیارد دلار دیگر برای بازسازی عراق بدهد. از مدت‌ها قبل درگیری‌های لفظی بین سران بغداد و کویت شدت گرفته بود. دعوای بین عزت ابراهیم الدوری با برادر امیر کویت هم به رسانه‌های عراق کشیده شده بود. کار به جایی رسید که عزت ابراهیم در جلسه‌ای که با برادر امیر کویت داشت، نعلبکی را به طرف او پرت کرده بود. عزت ابراهیم در آن جلسه به برادر امیر کویت گفته بود: آقای برادر امیر کویت! اگر ما نبودیم، اگر ما در جنگ با ایرانی‌ها صدها هزار کشته نمی‌دادیم، اکنون جای جناب‌ عالی و برادر شما کجا بود؟! لابد در جهنم. ایرانی‌ها درسته‌درسته شما را می‌خوردند! همه‌ی این صحبت‌ها و جر و بحث‌های سران عراق و کویت اخبار داغ این روزهاست. طوری که عراقی‌ها می‌گفتند گویا ۲۹ سال قبل یک‌بار سران عراق الحاق کویت به سرزمین‌ شان را اعلام کرده بودند. آن روز حاکم کویت از انگلستان کمک خواسته بود و آن‌ها هم به کمک‌شان آمده بودند. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این دعواها و جر و بحث‌ها به اشغال کویت بیانجامد، هر چند از صدام هیچ کاری بعید نبود. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/325 مسئول کانال: @Mehdi2506
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒ قسمت سوم؛ فصل اول کوچه باغهای محله شترگلو قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/314 در صفحه اول شناسنامه کهنه من نوشته است؛ جمشید خوش‌لفظ، تاریخ تولد ۸/۸/ ۱۳۴۳ شهرستان همدان. مثل خیلی از آدمها، از طفولیت چیزی یادم نیست. بزرگتر که شدم مادرم تعریف می‌کرد؛ اسم جمشید را آقات خدابیامرز انتخاب کرد. می‌گفت؛ اسم شیک و جدیدی است. شاید هم آقات به خاطر این، این اینقدر حظ می‌کرد که روز و ماه و تولد تو، دو سه روز بعد از تولد پسر شاه (رضا پهلوی) بود. اما اسم برادر کوچکترت جعفر را حضرت رضا انتخاب کرد. شب تولد جعفر شب تولد امام رضا بود. یک شب سرد زمستانی. در نیمه‌های شب درد زایمان به سراغم آمد و تنها تو و خواهرت در خانه بودید. خواهرت رفت تا قابله را خبر کند که من همانجا برای چند ثانیه کنار سماوری که قل‌قل می‌کرد، خوابم برد. خودم را در صحن حرم امام رضا دیدم. قنداقه جعفر بغلم بود و تو در صحن بازی می‌کردی. پایت یک جا بند نبود نمی‌توانستم تو را نگه دارم از چند نفر خواستم تو را بگیرند، اما از وسط دست و پای‌شان فرار می‌کردی. یک لحظه از تیررس نگاهم رفتی و در انبوه جمعیت گم شدی. داد زدم جمشید! جمشید! کجایی؟! و با گریه گفتم: یا امام رضا جمشید را از تو می خواهم. همین لحظه سیدی نورانی پیش روی من ظاهر شد و گفت: نگران نباش جمشید کنار توست. فقط به حرمت جد ما، اسم این نوزادت را جعفر بگذار. از خواب بیدار شدم. خواهرت قابله را آورد و بلندگوی مسجد داشت اذان صبح را می داد که جعفر به دنیا آمد. برای جعفر به حرمت امام رضا هیچ مراسم و جشنی نگرفتیم. اما تو عزیز دردانه بودی. برای تولد و پاقدمی تو تا چند شب قوم و خویش و همسایه میهمان ما بودند. وقتی مادرم خاطرات تولد من و جعفر را تعریف می‌کرد و از جشن و سور و سات مهمانی برای من حرف می‌زد، معلوم بود که به خاطر احترام به نظر شوهرش پایبند این رسوم و آداب شده است. فضای تربیتی که او می‌خواست محیطی مومنانه و خداشناسانه بود. لذا با تمام احترام برای پدرم می‌کوشید آموزه های دینی و اعتقادی را در محیط پنج فرزندش حاکم کند. پدرم را مش‌اسدالله صدا می‌زدند. یک راننده پرتلاش، و نان‌آوری سخت کوش که با کامیون ولوو تابستان‌ها در همدان و اطراف آن کار می‌کرد و زمستان‌ها در خرمشهر و اروندکنار و گاهی همه اعضای خانواده را با خود به جنوب می‌برد. ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/326 🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هشتاد و نهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/323 ✒امروز جمعه ۱۲ مرداد ۱۳۶۹ اخبار روزنامه‌های عراق را دنبال می‌کردم. صدام شخصی به نام حسین علی الیاس را به عنوان رئیس جدید حکومت کویت منصوب کرد. اولین باری بود که نام او را می‌شنیدم. خود عراقی‌ها هم نمی‌دانستند این فرد کیست که از سوی صدام حاکم کویت شده. بعدها فهمیدیم این شخص همان حسین کامل المجید داماد صدام است. عراقی‌ها برادر امیر کویت فهد الاحمد الصباح را به طرز فجیعی کشتند اما امیر کویت به عربستان گریخت و از معرکه جان سالم به در بُرد. نگهبان‌های مغرور و سرمست از اشغال کویت کاری به کاریمان نداشتند. ستوان فاضل گفت: چون روز عاشورا بدون هیچ مشکلی کویت را اشغال کردیم، امام حسین (ع) خودش به یاری ارتش عراق آمده بود! امروز بحث ما با عراقی‌ها شدت گرفته بود. افسران و نگهبان‌ها با غرور و افتخار از اشغال کویت صحبت می‌کردند، بچه‌ها نمی‌توانستند ساکت بمانند. از کویت دل پری داشتیم. بیشتر از همه حسن بهشتی‌پور، اصغر اسکندری، مرتضی واحدپور و بهزاد روشن با عراقی‌ها بحث می‌کردند. ستوان فاضل و ستوان قحطان در مقابل صحبت‌ های بهشتی‌پور کم آوردند. بهشتی‌پور با طعنه به ستوان فاضل گفت: ما از سابقه‌ی درخشان شما با اطلاع هستیم. شما سال ۱۹۷۰ در جنگ داخلی اردن به بهانه‌ی کمک به مردم مظلوم فلسطین وارد خاک اردن شدید، قسمت‌هایی از خاک این کشور رو به تصرف‌تون درآوردید، تا قبل از جنگ تحمیلی از خروج نیروهای نظامی‌تون از اون منطقه خودداری می‌کردید. اون موقع خاک اردن رو اشغال کردید، اوایل جنگ خوزستان رو، حالا هم کویت فلک‌زده رو، ما که از کار شما سر در نمی‌یاریم! می‌دانستم کویت در جنگ هشت ساله چقدر به ما خیانت و به صدام خدمت کرده بود. به ستوان فاضل که دوست داشت بداند چه نظری دارم، گفتم: این همه کویت به شما کمک کرد، شما کمک‌های کویت رو نادیده گرفتید، ولی مطمئن باش کویت رو نفرین ما ایرانی‌ها بیچاره کرد نه ارتش عراق! اصغر اسکندری به ستوان قحطان گفت: در جنگ دلارهای کویت به مهمات و بمب‌های شیمیایی تبدیل شد و خیلی از ایرانی‌ها رو تکه‌تکه کرد، چوب خدا صدا نداره! دکتر بهزاد روشن به حامد گفت: رهبر ما این روز رو پیش‌بینی کرده بود؛ بعد با طعنه به ستوان فاضل گفت: شما به کویت مدیون هستید، هواپیماهای شما چطور دلشون اومد برن کویت رو بمباران کنن، خلبانان شما نباید نمک‌نشناسی می‌کردن. ستوان فاضل به بهزاد خیره شده بود. می‌دانست منظورش چیست. آن‌ها می‌دانستند دکتر روشن در مورد بمباران سکوهای نفتی خارک از طریق پایگاه هوایی علی السام صحبت می‌کند. عراقی‌ها فراموش کرده بودند که جنگنده‌های ارتش عراق از طریق این پایگاه هوایی در کویت سکوهای نفتی خارک را بمباران می‌کردند تا مسافت خلبانان عراقی دویست کیلومتر کوتاه‌تر باشد. آن‌ها خیلی زود این محبت کویت رو فراموش کرده بودند. افسران ونگهبان‌ها ترجیح می‌دادند در برابر صحبت‌های اسرای ایرانی سکوت کنند و درباره‌ی اشغال کویت چیزی نگویند. شب عادل عقله خواننده‌ی معروف و مورد علاقه‌ی صدام در وصف صدام می‌خواند: مضمون شعر‌هایش این بود: صدام ای خداوند تو را برای ما حفظ کند. جوانی تو را از تو نگیرد.... ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/327 مسئول کانال: @Mehdi2506
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت چهارم؛ قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/324 فصل اول کوچه باغهای محله شترگلو (۲) خرمشهر آن سالها، یعنی روزگاری که من پنج‌شش سال بیشتر نداشتم، مثل یک تصویر سرسبز و باطراوت در ذهنم نقش بسته است. همان روزهایی که در کنار شط، دستم از چادر مادرم جدا شد و در هیاهوی پر ازدحام حاشیه‌ی کارون گم شدم. پلیس من را پیدا کرد. جایی را بلد نبودم اسم. مامان و بابا را با زبان کودکانه‌ام گفتم. بعد از ساعتی ماندن در پاسگاه پلیس، پدر و مادرم مرا پیدا کردند. محله ما در همدان، در انتهای باغ های کمال‌آباد بود. با چشمه‌ای پرآب و زلال که قدیمی‌ها به دلیل قوس و پیچ چشمه به آن شترگلو می‌گفتند. زنها ظرف‌ها و دبه‌های خالی‌شان را از سرچشمه پر می‌کردند، و کمی پایین‌تر عده‌ای دیگر لباس‌های‌شان را داخل تشت می شستند. و پایین تر از آنجا، بچه‌های بازیگوش مثل من با بستن مسیر آب حوضچه‌ای ساخته بودیم و زیر برق آفتاب تابستان تن به آب می‌زدیم. گاهی زن‌ها کلافه می‌شدند و لنگه کفش یا دمپایی برای‌مان پرت می‌کردند. ما هم با همان لنگه‌کفش‌ها فوتبال بازی می‌کردیم. زنها به بزرگترهای ما شکوه می‌کردند و ما هم به خاطر اینکه دوباره مجال و آمدن به چشمه‌ی شترگلو را پیدا کنیم مثل بچه‌های خوب، دبه‌های‌شان را از آب پر می‌کردیم و کشان‌کشان تا خانه‌های‌شان می‌بردیم. آن زمان هیچ خانه‌ای آب لوله‌کشی نداشت و آب شرب از همین چشمه شترگلو بود هفت ساله که شدم، پدرم مادرم نفس راحتی کشیدند و مرا در مدرسه‌ای به نام عارف گذاشتند. همان سال از فرط بازیگوشی یک‌ضرب مردود شدم. سال بعد که کمی بزرگتر و مثلاً عاقل‌تر شدم. باز هم سر به هوا بودم و البته پر از انرژی و تشنه مردم‌آزاری از نوع کودکانه‌ی آن. با بهرام عطائیان یکی‌یکی زنگ خانه‌ها (بیشتر خانه پولدارها) را می‌زدیم و فلنگ را می‌بستیم. یک روز یکی از همان همسایه‌های کلافه، مراقب و فالگوش پشت در خانه‌اش ایستاده بود. به محض این که دست من روی زنگ رفت در را باز کرد و مچم را گرفت. یک آدم هیکلی و گنده که به چشم من به غول چراغ جادو می‌مانست. با زور دستم را کشیدم و این بار هم قصر در رفتم. حرفه‌ای شده بودیم. هر دفعه به یک کوچه و محله ناشناس سرک می‌کشیدیم و زنگ می‌زدیم. برای برگشتن ناچار بودیم از مسیر کوچه‌باغ‌ها مسافت زیادی را طی کنیم تا به خانه برسیم. آن وقت بود که میوه‌های رسیده و نرسیده و کال از دست ما در امان نبودند. گناه ما کودکانه بود. اما همین مسیر از اراذل و اوباش پر بود که به هر خلافی دست می زدند. در همین روزها با پنجه‌بوکس آشنا شدم تا برای دفاع از خودم در مواجهه با خطرات احتمالی به ویژه اراذل توی باغ‌ها از آن استفاده کنم. باغها به گونه‌ای به هم پیوسته و در هم تنیده بود که گاهی گم میشدیم ولی بالاخره راه پیدا می کردیم و از هر باغی هرچه دستمان می‌رسید و میل‌مان می‌کشید می‌خوردیم... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/330 🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت نودم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/325 ✒بعدازظهر بچه‌ها کنار در ورودی کمپ جمع شده و بیرون را نگاه می‌کردند. چند ساختمان و سوله در ضلع جنوب‌شرقی کمپ ملحق قرار داشت. عراقی‌ها یکی از سوله‌های اردوگاه ۱۵ را که در مجاورت کمپ ملحق قرار داشت، خالی کرده بودند. قبل از ظهر، تعدادی از کویتی‌ها را آنجا آوردند. حدود دویست نفری می‌شدند. اول فکر می‌کردم شاید اسرای ایرانی باشند. سامی گفت: کویتی‌اند! دشداشه‌ی سفید عربی تن‌شان بود. نگهبان‌ها بچه‌ها را از جلوی در ورودی کمپ متفرق کردند. آن‌ها سعی داشتند اسرا نفهمند آن‌ها کویتی‌اند. از سامی پرسیدم: کویتی‌ها در اردوگاه اسرای ایرانی چه می‌کنند؟ گفت: در حمله‌ی ارتش ما به کویت، اینا مقاومت کردند! عراقی‌ها تعدادی آمریکایی و انگلیسی مقیم کویت را نیز گروگان گرفته بودند. صدام اعلام کرده بود که این گروگان‌ها را به تأسیسات و مراکز مهم نظامی و غیر نظامی خواهد برد تا آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها نتوانند مراکز مهم نظامی عراق را بمباران کنند. شب، حال نگهبان‌ها حسابی گرفته شد. بعضی‌شان که روزهای پایانی خدمت‌شان را می‌گذراندند، ناراحت بودند. انگار نه انگار آن‌ها بودند که پریروز هلهله و پایکوبی می‌کردند. کشورهای غربی و اروپایی حامی کویت، صدام را تهدید کرده بودند. مرخصی نظامیان عراقی لغو شده بود. کسانی که سال‌ها بعد باید به خدمت سربازی می‌رفتند باید همان سال خودشان را به دایره‌ی وظیفه‌ی عمومی عراق معرفی می‌کردند و به خدمت سربازی می‌رفتند. تلوزیون عراق طی اطلاعیه‌ی رسمی از سوی فرماندهی ارتش عراق اعلام کرد: کلیه‌ی سربازان عراقی که خدمت سربازی‌شان به اتمام رسیده و هم‌اکنون در عراق به سر می‌برند، یک هفته، و سربازانی که خدمت سربازی‌شان به سر رسیده و خارج از عراق به سر می‌برند دو هفته مهلت دارند، خودشان را به آخرین یگان خدمتی‌شان معرفی کنند... سرپیچی از این دستور خیانت به ملت عراق است و عواقب بدی را به دنبال خواهد داشت. لحن اطلاعیه دستوری و تهدیدآمیز بود. اطلاعیه به مزاج نگهبان‌های عراقی خوش نبود. تا قبل از اشغال کویت، عراقی‌ها می‌گفتند: ایران دشمن قسم خورده‌ی اعراب است. صدام در سال‌های جنگ در سخنرانی‌ هایش احساسات اعراب را تحریک می‌کرد که ایران دشمن اعراب است و عراق به نمایندگی از امت عرب با دشمن اعراب می‌جنگد! کشورهای عربی هم واقعاً باورشان شده بود صدام به نمایندگی از اعراب مقابل صدور انقلاب ایران می‌جنگد، به همین خاطر، شیوخ مرتجع کشورهای عربی با سرازیر کردن دلارهای خود به جیب رژیم بعثی عراق، صدام را به طور کامل تجهیز کرده بودند. صدامی که بعدها دامن خودشان را گرفت و بلای جانشان شد. ستوان شفیق قاسم اقرار می‌کرد که چون ما با شما می‌جنگیم آمریکایی‌ها حمله‌‌ی اشتباهی جنگنده‌ی عراقی به ناو آمریکایی را به مثابه زدن سیلی برادر کوچک‌تر به صورت برادر بزرگ‌تر می‌دانستند. بیشتر از همه ستوان فاضل و جمیل تا قبل از اشغال کویت با اسرا بحث می‌کردند و می‌گفتند: شما ایرانی‌ها دشمن اعرابید! آن روز به جمیل گفتم: شما که می‌گفتید ایران دشمن اعراب است؛ حالا با اشغال کویت توسط خودتون، ما دشمن اعرابیم یا شما؟! جمیل جوابی نداشت. دلم می‌خواست حرف‌هایی را که سال‌ها در دلم مانده بود می‌گفتم. حاج حسین شکری به ستوان فاضل گفت: ما با حمایت‌مون از مردم فلسطین ثابت کردیم که دشمن اعراب نیستیم. ◀️ ادامه دارد . . . از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: Mehdi2506@
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت نود و یکم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/327 ✒قبل از ظهر امروز دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۶۹ وسایل‌مان را جمع کردیم و روانه‌ی سوله‌ها شدیم. امروز برای همیشه از کمپ ملحق خارج شدیم. وقتی از ملحق می‌رفتم، تلخ و شیرین این کمپ برایم مجسم می‌شد. با این که خیلی این جا اذیت شده بودم، دلم برایش تنگ می‌شد! وارد سوله که شدم، فهمیدم نامه‌هایی که مخفیانه برای غلامرضا کریمی، رضا محمدی و علی‌اکبر فیض نوشته بودم، به دستشان نرسیده. به علی‌اکبر گفتم: مگه نامه‌هامو دکتر مؤید بهت نداد؟! گفت: نه چیزی بهم نداد! گفتم: کپسول آنتی‌بیوتیک بهت نداد؟ گفت: چرا داد، دادمشون بچه‌هایی که مریض بودن، خوردن! خندیدم. علی‌اکبر می‌دانست بچه‌ها در کپسول نامه‌نگاری می‌کنند. تصورش این بود که کپسول‌هایی که از طریق دکتر مؤید در اختیار او قرار داده می‌شود، نامه نیست. دکتر مؤید معاون درمانگاهِ اردوگاه بود. علی‌اکبر کپسول‌هایی را که علی جارلله به او داده بود، خوانده بود و نامه حساب می‌کرد. اما کپسول‌های دکتر مؤید را به مریض‌ها داده بود! روش نامه‌نگاری در کپسول‌ های آنتی‌بیوتیک بهترین و مطمئن‌ ترین بود. برای این کار ابتدا کپسول‌ها را خالی می‌کردیم، زرورق سیگار را به شکلی می‌بریدیم که در داخل کپسول‌ها جا شود. مطلب مورد دلخواه را می‌نوشتیم، داخل آن جا می‌دادیم و در کپسول را می‌بستیم. کپسول‌ها از طریق دکتر مؤید، سامی و هر نگهبانی که رابطه‌ی خوبی با ما داشتند، دست بچه‌ها می‌رساندیم. روز بعد عراقی‌ها اجازه دادند مجروحین حمام کنند. در فصل تابستان با مشکل کمبود آب مواجه بودیم. به همراه مجروحین بیرون سوله سر صف ایستاده بودیم. یکی از نگهبان‌های جدید الورود که تا امروز او را ندیده بودم به ما که از دیگران کم سن و سال‌تر بودیم، گفت: شما بچه‌ها چرا اومدید جبهه؟ یاد صحبت‌ها و آخرین مثال حسن بهشتی‌پور افتادم. به نگهبان تازه وارد گفتم: یکی از دوستانم یه مثال خوبی زد، فکر می‌کنم جواب سؤال شما هم باشه. بعد ادامه دادم: وقتی جایی از بدن انسان زخم می‌شه، میکروب‌ها از اون محل به بدن حمله می‌کنن، همیشه میکروب‌ها می‌خوان بدن آدم‌ها رو نابود کنن. تو این بین گلبول‌های سفید که در خون شناورند، آرپی‌ جی‌زن‌ها و تک‌ تیر اندازهای بدن هستند. گلبول‌های سفید از خودشون فداکاری نشون می‌دن، برای دفاع از جان و سلامت آدم‌ها میکروب‌خواری می‌کنن و میکروب‌ها رو نابود می‌کنن. ما در حمله‌ی شما به کشورمون نقش گلبول‌های سفید رو داشتیم. امیدوارم تونسته باشم منظور خودمو بیان کنم! ◀️ ادامه دارد . . . از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: Mehdi2506@
وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت پنجم؛ قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/326 فصل اول کوچه باغهای محله شترگلو(۳) ... مادربزرگم که شوق و علاقه مرا به پرسه در باغات می‌دید نصیحتم می کرد که؛ جمشید جان! ما خودمان در دره مرادبیک باغ داریم. هر وقت می‌خواهی بیا و هر چقدر می‌خواهی بخور ولی به باغ مردم دست درازی نکن. وقتی پایم به باغ مادربزرگ - که حاجی جان صدایش می‌کردیم - می رسید، کمتر درختی از تاراج من بی‌نصیب می‌ماند. می‌خوردم تا جایی که دل درد می گرفتم. وقتی هم از خوردن کلافه می شدم، از درخت‌های راجی بلند بالا می‌رفتم و از آن بالا خودم را پرتاب می کردم. مادر و مادربزرگم همچنان نگران روحیه ماجراجویانه و شلوغ‌کاری من بودند. این را از حرف زدن مدام آنها با هم می فهمیدم. اما من کارم را می کردم. به باغ آجی جان هم راضی نبودم چون در باغ او درخت گلابی نبود و من عاشق گلابی بودم. میوه ای که در باغ همسایه یعنی باغ غلام لب‌شکری پر بود. غلام شکارچی قهاری بود که که با تفنگ ساچمه‌ای پرنده شکار می‌کرد. اتفاقاً پارگی لب او از انفجار ساچمه جلوی دهانش ایجاد شده بود و اسم لب شکری را به او داده بود. به هر صورت من در آرزوی چیدن گلابی‌های سفید و آبدار از باغ بودم غلام در باغ زندگی می کرد و برای امنیت خود سه قلاده سگ سیاه و گنده در چند طرف باغ بسته بود پای غریبه که به باغ می رسید سگها عوعو و پارس می‌کردند و غلام لب‌شکری مثل اجل معلق سر وقت دزد و معتاد و هر نامحرمی که پا به باغ گذاشته بود می‌رسید. من قلق و فرمول رد شدن و پنهان ماندن از چشم سگ ها تا رسیدن به درخت گلابی را می دانستم آرام روی زمین سر می خوردم مقداری سینه‌خیز می‌رفتم و از لابلای بوته ها می‌خزیدم تا می‌رسیدم به پای درخت ها. البته سگ‌ها گاهی بوی غریبه را استشمام می‌کردند و با سر و صدا غلام را با ترک آلبالو بالای سرم می‌رساندند. کم‌کم میوه دزدی من در باغ غلام لب‌شکری لو رفت و شکوائیه آقا غلام به مادر و مادربزرگم رسید. غیر از مادر و آجی‌جان، خاله‌ام نیز از شیطنت من خسته و درمانده شده بود چون گاهی با پسرهای او حمید و مجید به سراغ میوه ها می‌رفتیم. روزی در باغ آجی جان بودیم که خانه آمد و دامنش را جوری گرفته بود که انگار پر از میوه است داخل اتاق رفت و گفت بچه ها بیاید داخل از این سیب‌های گلاب که چیده‌ام بخورید ما چهار نفر یعنی من و برادرم جعفر و پسرخاله‌هایم حمید و مجید با شوق و ولع داخل خانه باغ دیدیم. خاله به محض ورود ما در اتاق را محکم بست و چراغ را خاموش کرد. شصتم خبر داد که به جای سیب گلاب باید ترکه آلبالو بخوریم. داخل دامنش شلاق و چوب بود. یکباره فریاد کشید: آبروی ما را شما میان در و همسایه بردید و با گریه توام با عصبانیت گفت؛ "چقدر می روید داخل باغ های مردم برای حرام خواری؟" و امانمان نداد ... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/336 🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee