eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
بر اساس واقعیت قسمت سی ام با خودم کلنجار می رفتم چرا من زودتر نفهمیدم! چقدر این دختر تودار است... همین طور که مشغول کارهای خانه بودم فکرم پیش مرضیه بود... به بچه ها قول داده بودم چون بابایشان نیست هر روز با هم بازی کنیم حالا سجاد و ساجده اصرار که فوتبال بازی کنیم آن هم در خانه ای به متراژ هشتاد متر! چاره ای نبود قبول کردم خوبیش این بود من که شروع می کردم خودشان دیگر ماشینشان روشن می شد و مشغول می شدند وکاری به من نداشتند... رفتم داخل اتاق مشغول دوختن ماسک شدم، سفیدی پارچه ها ناگهان مرا یاد غسالخانه انداخت... از صمیم قلب دعا کردم کاش به خاطر این بیماری منحوس کسی جان ندهد! دعایی که هر روز صبح قبل از ورود به غسالخانه ذکر لبم بود! اینکه الان امیررضا در چه حالیست و چطور روزشان شب می شود حس عجیبی در وجودم می دواند یعنی دفن یک جنازه آن هم کرونایی چه حس و حالی دارد چقدر سخت است! آخر من هیچ گاه داخل قبر نرفته ام اما یکی از کارهایی که امیررضا با بچه هایشان باید انجام دهند علاوه بر غسل و کفن، دفن میت هم هست.... دست از دوخت و دوز بر میدارم میروم سراغ لپ تاپم نمی دانم چه چیزی مرا به این سمت می کشد شاید تقدیری که فقط نوع رفتنش برای هر فرد متفاوت است اما برای همه رقم می خورد! شروع می کنم سرچ کردن ، میان گشت و گذارم در هیاهوی خاطرات نیروهای جهادی به خاطرات یک آقای طلبه ی غساله بر می خورم شروع به خواندن می کنم.... از غسل و کفن که می گوید یاد حال و هوای بچه های خودمان در چند روز پیش می افتم... اما جلوتر می روم به کندن قبر که می رسد... از آهک که می گوید... از سرازیری قبر که نوشته... داغی اشک را روی صورتم احساس میکنم! یاد دوران نوجوانیم می افتم که یک بار با دوستانم هفته ی دفاع مقدس مشغول نمایشگاه زدن بودیم تابوتی را به صورت نمادین شهید آورده بودند خوب یادم است وقتی مدرسه تعطیل بود مشغول کار بودیم... حس کنجکاوی دوران نوجوانی مرا وسوسه کرد درون تابوت بخوابم یکی از بچه ها هم گفت می خواهد عکس یادگاری بگیرد اما همین که درون تابوت دراز کشیدم با اینکه ارتفاعی نداشت احساس کردم نفسم بند می آید و چقدر از اینجا همه چیز رعب آور دیده می شود! و سریع نیم خیز شدم که بلند شوم که دوستم عکس را گرفت هر گاه که آن تصویر را می بینم با خودم فکر می کنم قبر برای من چگونه خواهد بود! یکدفعه یاد قسمتی از خاطرات کتاب حسین پسر غلامحسین می افتم! نمازشب هایش معروف بود نکته ی جالبش این بود همیشه آقا حسین قبری برای خودش می کند و درون قبر نماز شبش را می خواند و چه نماز شبی... یعنی نماز شب درون قبر چه حسی دارد! همانطور که صورتم خیس از اشک است ناگهان صدای شکستن شیشه به من شوک وارد می کند .‌‌.. ادامه دارد...
1_425309442.mp3
5.61M
قسمت هشتاد و نهم 🌷خروس زیرک🌷 تلاوت: سوره الرحمن(آیه ۳۱ تا ۳۴) قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/760
فقط برای خدا🌸 ☘سرزده آمد به جلسه ی قرآن روستا. مثل بقیه نشست یک گوشه و شروع کرد به خواندن؛ از حفظ. پرسیدم: شما با این همه مشغله چطور فرصت حفظ قرآن داشتید؟ گفت: در ماموریت ها، فاصله ی بین شهرها را عقب ماشین می نشینم و قرآن می خوانم.
🍃🌸🍃 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 ✒ قسمت صد و دوازدهم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/762 فصل دهم نبرد فاو. ۳ جنگ پنج ساله شده بود حالا به جبهه‌ای می‌رفتیم که رنگ و بویی از خاطرات گذشته داشت همان نقطه‌ای که سال ۱۳۶۰ در اولین حضورم در جبهه به آنجا رفته بودم جبهه "راه خون" در مریوان همان دکل مخابراتی و همان سنگر که برایم بعد از گذشت ۴ سال تازگی داشت جعفر تهرانی توجیه‌مان کرد: "قرار است اینجا چند لشکر عملیات کنند. عملیاتی که از سمت مریوان و پاوه شروع می‌شود و به عمق خاک عراق می رسد اینجا اطلاعات تیپ‌های ولی‌عصر، انصارالحسین و چند یگان دیگر هم هستند که هر کدام قرار است در محوری کار شناسایی انجام دهند." اسم انصارالحسین را که آورد دیگر بقیه حرف‌هایش را نفهمیدم؛ "خدایا این چه امتحانی است که از من می‌کنی!؟" از آشنایی‌ها می‌گریختم اما ناخواسته اسباب فراهم شد در پایان سخنانش تاکید کرد: "شناسایی ها بدون ارتباط با سایر یگان‌ها باشد و فعلا سری است" شناسایی در منطقه باز و کوهستانی با ارتفاعات بلند و معابر متعدد کار دشواری نبود گاهی تا چند کیلومتر از شیارها و کوه‌ها بالا و پایین می‌شدیم تا به خط دشمن برسیم بعد از هفت شبانه روز شناسایی پاهایم تاول زد چند روز بعد از بالای دیدگاه، دوربین را به سمت لشکرهای مجاور چرخاندم ۴-۵ نفر در حال جست و خیز بودند دقیق‌تر نگاه کردم علی چیت‌سازیان یکی‌شان بود که با کاسه، آب روی بقیه می‌پاشید محو شوخی آنها شدم فکرش را نمی‌کردم به این زودی با بچه‌های قدیم همسایه شوم آنها کنار چشمه‌ای مقر زده بودند باز هم دچار تعارض درونی شدم از طرفی با دیدن آن فضای زنده و بچه‌های سرخوش واحد، به ویژه علی‌آقا، هوای دیدن آنها به سرم زد و از سویی با خودم عهد کرده بودم که راه انزوا و گمنامی را پیش بگیرم حدود یک ماه گذشت خبر دار شدیم که یکی از نیروهای گشتیِ یکی از لشکر ها به کمین کموله افتاده است بعثی‌ها هم پوست تن او را کنده بودند بعد از شکنجه، پیکر او را برای تخریب روحیه رزمندگان ما جلوی خط‌شان گذاشته‌اند مسئولان و فرماندهان احتمال دادند که شاید او زیر شکنجه اطلاعاتی داده باشد لذا بیشتر یگان‌ها کار شناسایی را متوقف کردند به جنوب برگشتیم به دوکوهه برادر موسی گفت: "به جایی می‌رویم که شناسایی آن شاید چند ماه طول بکشد" به او گفتم: "نمی‌توانم مدت زیادی بمانم! تسویه مرا بدهید." برادر موسی گفت: "تو که تازه آمده‌ای!؟ من موافق نیستم!" کار به جعفر تهرانی رسید او را متقاعد کردم بعد از طی مراحل اداری، به تخریب لشکر معرفی شدم در همان بدو ورود، دیدن یک تابلو حس خوبی به من داد؛ "اساس تخریب، تخریب هوای نفس است!" وارد تخریب که شدم، همه فکر کردند سربازم سن و سال بچه‌های اینجا از ۱۳-۱۴ شروع می‌شد تا حداکثر به بیست سال می‌رسید بیشترشان بسیجی کم و سال کمترشان هم سن و سال‌های من و سرباز بودند کار از باز و بسته کردن کلاش شروع شد تا بشین پاشو و نظام جمع و دست آخر هم آموزش انواع مین سه گروهان آموزشی بودیم که برای اولین بار به جبهه آمده بودند مسئول گروهان ما یک بسیجی نوجوان بود که با تحکم، امر و نهی می‌کرد جدیت او گاهی خنده‌ام می‌انداخت ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/770 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
بر اساس واقعیت قسمت سی و یکم با عجله از اتاق اومدم بیرون ... بعععععله بچه ها دسته گل به آب دادن و شیشه را شکسته بودند! نمی دونم بخاطر فشار مطالبی بود که خوندم یا فکر امیررضا یا...‌‌ به هر حال هر چه بود شکستن شیشه بهانه ای شد برای عصبانی شدن من! کلی با بچه ها دعوا کردم که مگه خونه جای بازی فوتبال! ببینید چه وضعی درست کردید! من چکار کنم از دست شما! الهی بمیرم هیچی نگفتن و مثل دوتا گنجشک رفتن داخل اتاقشون ! خرده شیشه ها را جمع کردم مدام با خودم حرف می زدم! حین جمع کردن دستم برید و خون شد با عصبانیت بیشتر رفتم دستم را پانسمان کردم بعد هم یه کارتن پیدا کردم گذاشتم پشت پنجره تا امیررضا میاد درستش کنه! با همون حال دوباره رفتم پشت سیستم چون با عجله اومده بودم بیرون ببینم چی شده صفحه لپ‌تاپ همون خاطرات بود... نگاهم به مطالب روی صفحه افتاد! لبم را با حرص جویدم با تشر به خودم گفتم تو اگر از قبر می ترسی چرا با داد و بیداد سر آدم های بی دفاع که زیر دستت هستن برای خودت فشار قبر درست می کنی دختر دیوانه! خودت که بهتر می دونی بچه ها مقصر نبودن خودت بازی را اجازه دادی و شروع کردی اگه مقصریم هم هست خودمم نه بچه ها! باید می رفتم از دلشون در می آوردم یاد یکی از مادرهای مدرسه ی پسرم افتادم که خودش کار اشتباهی کرده بود ولی حاضر نبود از دل پسرش دربیاره می گفت به بچه ها رو بدی پرو میشن!! ولی من می دونستم باید برم و بگم شما تقصیری نداشتین هر چند که باید دقت می کردین ولی عمدی نبود و نباید اینقدر دعوا می شدین، آره باید می رفتم به قول استادمون با این کارم بهشون می فهموندم حتی بزرگتر ها هم گاهی اشتباه می کنن و باید اشتباه را جبران کرد چه کوچک باشیم چه بزرگ ! اینطوری یاد می گرفتن در هر مقابل هر اشتباهی خدا حتی ما بزرگترها را توبیخ می کنه اگر جبران نکنیم! و بچه ها با این کار چقدر قشنگ بزرگی عدالت خدا و حمایتش را حس می کنند و می فهمند! رفتم در اتاق را باز کردم دو تاشون را بغل کردم بوس کردم و نشستم براشون توضیح دادم که جای بازی فوتبال توی خونه نیست و نباید از اول تو خونه بازی می کردیم! سجاد مظلومانه گفت: مامان ببخشید معذرت می خوایم ولی ما واقعا نمی خواستیم شیشه بشکنه! دوباره بوسش کردم و گفتم: می دونم عزیزم من معذرت می‌خوام که زود عصبانی شدم بالاخره منم آدمم یه وقتایی ممکنه اشتباه کنم هر چند بی دقتی کردین ولی من نباید زود عصبانی می شدم اما می دونم باید جبران کنم برای جبرانشم شما پیشنهاد بدین چکار کنیم ؟ سجاد چشمکی به ساجده زد و گفت: مامان عاشقتم..... خوب جبرانش بیا امشب پیتزا درست کنیم خودمون هم کمکت می دیم خمیرش با من و ساجده! دستم را به حالت تسلیم گرفتم بالا و گفتم دست گلتون درد نکنه وروجک ها خودم صفر تا صدش را درست می کنم من که شما را می شناسم بگو می خوایم خمیر بازی کنیم! صدای مامان مامان شون هوا رفت و توفیقا مشغول شدیم.... اینقدر خمیر بازی و خمیر سازی کردن و بهشون خوش گذشت که وقتی شادیشون را می دیدم خیلی توی دلم خوش حال شدم و خدا را شکر کردم نه فقط به خاطر اینکه بچه هام بودن بخاطر اینکه دلی که ازم رنجیده بود را تونستم راضی کنم.... هر چند که موقع جمع کردن اینقدر خونه رو بهم ریخته بودن و خمیری کرده بودن که به خودم کلی نهیب زدم دفعه ی دیگه الکی و بی خود عصبانی نشو و اشتباه نکن که جور گناه کشیدن سخت است! ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/771
1_667445986.mp3
3.53M
قسمت نودم 🌷ماهی‌های مادر جان🌷 تلاوت: سوره تین قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/764
30.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 تبیین معنای عمل مقدس توسط سلیمانی سال قبل، در چنین روزایی آخرین سخنرانی سردار سلیمانی در جمع فرماندهان سپاه
🍃🌸🍃 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و سیزدهم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/766 فصل دهم نبرد فاو. ۴ هرچه می‌گفت انجام می‌دادم فکر می‌کرد که من سربازم در چشم او، من و امثال من نیروهای دور از جبهه‌ای بودند که خدمت سربازی آنها را اجبارا به جبهه کشانده بود آنجا برخلاف کار در تیپ انصارالحسین، خیلی گوشه‌گیر و منزوی بودم با هیچ‌کس طرح دوستی نمی‌ریختم تنها که می‌شدم از اردوگاه به دوکوهه می‌رفتم روبروی ساختمان گردان مسلم می‌نشستم و همه شهدا و همرزمان قدیمی‌ام در فتح خرمشهر را به خاطر می‌آوردم یک روز آموزش عملی انفجار مین بود آن هم مین بزرگ ضد تانک با قدرت تخریب بالا مربی مین را آماده انفجار کرد بچه‌های گروهان با فاصله پشت خاکریز نشستند مین منفجر شد انفجار، خاک و سنگ را به هوا برد یک قطعه سنگ بزرگ مثل تیر آمد و به لثه من خورد دهانم پر از خون شد دم برنیاوردم اما نمی‌شد خونریزی شدیدی را که از دهان روی لباسم می‌ریخت پنهان کنم مسئول گروهان آمبولانسی را صدا زد و راهی بیمارستان شدم دهانم پر از باند شد از آنجا کم‌کم برای دیگران تابلو شدم بخصوص برای فرمانده گروهان نوجوان که تازه متوجه شد من بسیجی‌ام سه نفر بیشتر از بقیه به من نزدیک شدند علیرضا ابراهیمی، حسین عزیززاده و سعید تکمه‌تاش که هر سه بسیجی بودند و اهل تهران با نی آب و مایعات می‌خوردم و همه کارهایم را این سه نفر انجام می‌دادند شب‌ها مهمان حسینیه حضرت زهرا می‌شدیم چراغ‌ها خاموش می‌شد و فانوس‌ها روشن یکی از تخریبچی‌های خوش‌صدا دعا و روضه می‌خواند اسمش آقامیر بود متواضع و دوست‌داشتنی من عاشق صدای محزون او شدم آنقدر که با ضبط شخصی‌ام صدایش را ضبط کردم و در خلوت به آن گوش می‌دادم این چهار نفر و آن فرمانده گروهانی که اسمش را فراموش کرده‌ام حلقه‌ای شدیم که از تنهایی درآمدم آنها برای من علی‌محمدی شده بودند آنقدر ساده و باصفا که احساس کردم دوباره متولد شده‌ام بعد از مدتی به غرب رفتیم اردوگاه حاج عباس کریمی در کوزران آنجا از لحاظ امکانات آموزشی محیطی متفاوت با تیپ انصار بود کلاس های تقویتی و درسی با امکانات زیاد برای یادگیری زبان انگلیسی با تجهیزات کامل یادگیری حتی با هدفون و ضبط عفونت لثه به حدی شد که بعد از چند ماه، بوی بد دهانم اطرافیان را آزار می‌داد به بیمارستان رفتم پزشک متعجب شد که با این لثه چطور زندگی می‌کنم لثه‌ام را جراحی کرد و ۱۸ بخیه زد و برای مدتی مرخصی استعلاجی نوشت همان شب علی‌محمدی را درخواب دیدم که فقط نگاهم می‌کرد و لبخند می‌زد فردایش احساس خوبی داشتم مثل آرامش بعد از طوفان برای دیدن دوستانم به اردوگاه تیپ انصارالحسین رفتم بچه‌های واحد به ویژه علی آقا در بدو دیدار بعد از چند ماه سر به سرم گذاشتند من هم با مشت و لگد از خجالت‌شان درآمدم علی آقا هم که خودش سر به گیر آن دسته شلوغ‌گیران بود، گفت: "آنقدر کشتی‌گیر و بوکسر آورده‌ام که دیگر تو به حساب نمی‌آیی!" گفتم: "من هم سه نفر را از تخریب لشکر ۲۷ راضی کرده‌ام که به اینجا بیایند" پرسید: "خوب! کجایند!؟" گفتم: "مشکل تسویه خودم را از لشکر ۲۷ حل کن! آن سه نفر هم بعد از من می‌آیند!" قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/774 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
بر اساس واقعیت قسمت سی و دوم بچه ها شب از شدت خستگی زودتر خوابیدن من هم مشغول چرخ خیاطی و ماسک دوختن شدم باید به تعداد زیادی می رسیدن فاطمه گفته بود سه روز به سه روز برای تحویل گرفتن ماسک میاد. ساعت حدودا ده شب بود که امیررضا تماس گرفت خسته بود اما خداروشکر حالش خوب بود همین که صداش را می شنیدم خیالم راحت می شد... با اینکه فصل بهار بود اما انگار سرمای زمستان دست بردار نبود و سوز عجیبی از درز پنجره ای که شیشه اش شکسته بود می اومد... با خودم یه لحظه احساس کردم چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده اما چاره ای نبود به خاطر خودشون نباید می رفتم پیششون چون جز گروهای پر خطر بودند... چه دنیای عجیبی گاهی بخاطر اینکه کسی را دوست داری نباید ببینیش! و اینجا نشان می دهد مرز دوست داشتن و خودخواهی را! اینکه بعضی ها به بهانه های الکی دید و بازدیدهایشان را توجیه می کنند برای من که نزدیک یک ماه در غسالخانه فقط جنازه دیدم اصلا قابل درک و منطقی نبود! آخرچگونه می شود عزیزی را دوست داشت و جانش را به خطر انداخت! با همین فکر و خیال ها ماسک های دوخته شده را مرتب کردم وقتی تعدادشان را دیدم خوشحال شدم یکی یکی، یکدفعه چقدر زیاد شدند! در دلم فاطمه را تحسین کردم که خانه به خانه بچه ها را فعال می کند تا کاری بکنند مثل تعداد همین ماسک ها یک نفر یک نفر می شود یک تشکیلات! تشکیلاتی که وابسته به کنار هم بودن نیست اما همچنان برای یک هدف دارد کار می کند... یاد یمن و عراق و سوریه و ... افتادم انسانهایی که جسما کنار هم نیستیم اما وقتی هدف یکی شد می شود یک تشکیلات جهانی و آن وقت آقای خوبی ها می آید! با خودم فکر کردم از دیدن چند صدتا ماسک پیچ و خم های دالان فکرم مرا تا کجاها برد و این از یک حرکت ساده اما هدفمند فاطمه شروع شد... صبح که از خواب بیدار شدم بعد از کارهای روز مره مجددا با مرضیه تماس گرفتم جاذبه ی این دختر مرا بی خیال حالش نمی کرد! چندین بوق خورد اما کسی جواب نداد! نگران شدم... دوباره تماس گرفتم.... باز کسی جواب نداد! با خودم گفتم حتما زینب بالای سر بیمار های دیگه است... نیم ساعتی خودم را مشغول کردم و مجدداً تماس گرفتم بعد از خوردن دو تا بوق گوشی وصل شد... الو سلام زینب.... اما زینب نبود! خانمی که صدایش آشنا نبود سلام کرد... گفتم: شما؟ گفت: من پرستار بخش هستم بیمارتون خوابه، دیدم چند بار تماس گرفتید چون همراه ندارند جواب دادم که نگران نشید... کلی ازشون تشکر کردم بابت حضورشون و اینکه اینقدر مخلصانه ایستادن و رو‌در روی این بیماری می جنگند! از وضعیت مرضیه پرسیدم که حالش چطوره؟ تن صداش خیلی مهربون بود اما واضح توضیح نداد فقط گفت: توکل بر خدا ان شاالله زود خوب میشن میان خونه، بعد هم تاکید کرد مراقب باشیم تا زودتر این ویروس تموم بشه... می خواست خداحافظی کنه که گفتم: خانم پرستار زینب کجاست؟ با تعجب گفت: زینب! گفتم: همون نیروی جهادی همراه بیمار! گفت: آهان خانم صادقی را می گید بالای سر چند تا بیمار دیگه است الان اینجا نیستند... گفتم اگر امکانش هست ممنون میشم کارشون را انجام دادن بهشون بگید با من تماس بگیرن... گفت: چشم حتما خدانگهدارتون چون پرستار وضعیت مرضیه را توضیح نداد البته حق هم داشت! اینطوری از خود زینب می پرسیدم خیالم راحت می شد... یک ساعتی گذشت هر چه منتظر تماس زینب ماندم خبری نشد! از آن طرف هم دوباره اگر تماس می گرفتم شاید همان پرستار جواب می داد! دلشوره ی بدی سراغم اومده بود... ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/775
1_667446182.mp3
3.48M
قسمت نود و یکم 🌷هدیه را قبول نکرد🌷 تلاوت: سوره همزه قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/768
11.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰ماجرای گریه پنهانی سلیمانی در کنار اروند رود برای توسل به حضرت زهرا(س) روایت سیره و سلوک شهید حاج قاسم سلیمانی در ایام دفاع مقدس در برنامه روایت حبیب
🍃🌸🍃 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و چهاردهم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/770 فصل دهم؛ نبرد فاو ۵ چند روزی همراه بچه‌های واحد در همدان بودیم هفته بعد به جنوب رفتیم اردوگاه شهید محرمی کنار کارون همه چیز عوض شده بود حتی ارکان لشکر حاج حسین همدانی به فرماندهی لشکر قدس گیلان منصوب شده بود به جای او حاج مهدی کیانی از فرماندهان قدیمی جنگ به سمت فرماندهی لشکر معرفی شده بود حاج مهدی هم چند نفری را از بچه‌های زبده و قدیمی جنگ با خود آورده بود همه برای عملیاتی بزرگ آماده می‌شدند در واحد ما، در عین آمادگی برای رزم، محیط ترکیبی از اوج معنویت و گریه و شوخ طبعی و خنده بود یک روز جلوی چادر واحد نشسته بودیم که علی‌آقا گفت: "حالا که لثه‌ات خوب شده، بلند شو با یکی از این تازه واردها کشتی بگیر! ببینم هنوز هم قلچماقی یا نه!؟" طرف آدم تنومندی بود. با تن و هیبت کشتی‌گیری چند دقیقه باهاش قاطی کردم یک آن زدمش زمین خودم هم باورم نمی‌شد علی‌آقا در گوشی گفت: "خیلی به خودت نناز! این کشتی یک امتحان از تو بود و صد تا از او! که نشان بدهد چقدر مرام پهلوانی دارد! اگر اراده می‌کرد ظرف چند ثانیه ضربه می‌شدی اما نخواست! من هم همین را می‌خواهم. اگر منم منم داشت کار او در این واحد سخت بود!" علی‌آقا صبح‌ها به جلسه فرماندهی می‌رفت و عصرها قبل از نماز، رزمایش می‌گذاشت. چند نفر از جمله من ور دستش بودیم با گرینوف، کلاش و حتی آرپی‌جی به نیروهای فرضی شلیک می‌کردیم علی‌آقا وقتی به سمت نیروهای مثلاً در میدان مین گیرکرده، تیراندازی می‌کرد، تیرها به فاصله کمی از بالای سرشان رد می‌شد این قابلیت فقط در او بود انصافاً ما به جای نیروها می‌ترسیدیم گاهی می‌گفتیم: "علی آقا! نخورد به بچه‌ها!" می‌خندید و می‌گفت: چیزی نمی‌شود! بچه‌ها باید حس واقعی پیدا کنند و ترسشان بریزد." البته بودند کسانی که از همین جا مسیرشان را از اطلاعات عملیات جدا می‌کردند. هوای سرد جنوب و آغاز زمستان بود از همدان کدو آورده بودند چسبیده بودم به چراغ والور که قابلمه پر از کدو روی آن می‌جوشید یکباره مصیب مجیدی داخل چادر آمد با نگرانی گفت: "علی‌آقا! فرمانده لشکر گفت؛ نیروها را بردارید و بیایید جلو! ظاهراً اتفاقی مثل اتفاق عملیات بدر افتاده بود!" علی‌آقا که انگار منتظر این حرف بود، گفت: "یالا بچه‌ها بجنبید! همه سلاح بردارید و سوار شوید!" حس پنهانی به من می‌گفت؛ "عکس العمل علی‌آقا مقابل حرف مصیب مجیدی عادی بود!" حتماً این موضوع سرِکاری است! همه آماده شدند مثل همان شب عاشورایی بعضی گوشه‌ای نشستند و وصیت‌نامه نوشتند علی آقا جلوی جمع ایستاد و صحبت‌های آخر را با بچه‌ها کرد سخنانی خطاب‌گونه و احساسی! من دوباره برق شیطنت را در چشمان علی دیدم همه راه افتادند علی دید من به بخاری چسبیده‌ام، گفت: "خوش‌لفظ! راه بیفت!" گفتم: "من نمی‌آیم! آمادگی شهادت ندارم! خیلی ترسیده‌ام! جا زده‌ام!" علی‌آقا مرا بهتر از خودم می‌شناخت، گفت: "بلند شو! برای بچه‌ها سوال درست نکن! یالا پاشو!" گفتم: "من شهادت زورکی نمی‌خواهم! چطوری بگویم که ترسیده‌ام!" علی مطمئن شد که من دستش را خوانده‌ام آمد جلو و گفت: "لامصب! وقتش رسید، نشانت می‌دهم!" مشتی به گرده‌ام کوبید و رفت جلوی چادر خنده‌ام گرفت گفتم: "رفتید! ما را هم شفاعت کنید!" شب از نیمه گذشته بود و خبری از بچه ها نبود من بودم و کدوهایی که پخته و آماده خوردن بودند پتو را روی شانه‌ام انداختم و رفتم سراغ کدوها ساعت ۳ شب بچه‌ها برگشتند از سر و صورت و لباس‌هایشان آب می‌چکید تا مرا دیدند گفتند: "بدجنس! از کجا فهمیدی سرکاریست و نیامدی!؟" تعریف کردند که علی‌آقا با مصیب و چند نفر، همه آنها را داخل آب انداخته‌اند و مجبورشان کرده‌اند که با شنا برگردند عده ای هم که شنا بلد نبودند، مانده‌اند تا یاد بگیرند دم صبح بقیه هم آمدند مثل بید می‌لرزیدند شوق خوردن کدوی داغ داشتند اما کدام کدو!!! افتادند دنبال من من هم فرار 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/778 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee