eitaa logo
سالن مطالعه
213 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
1.2هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
راننده جوان برزیلی گوشه روسری‌ام را بوسید | خاطره عبرت‌آموز بانوی ایرانی از رعایت حجاب در برزیل به گزارش همشهری آنلاین، رعایت عفاف و حجاب و مقید بودن به یک حریم انسانی برای بانوان، امری است که نه تنها سفارش اکید دینی فراوانی برای آن داریم، بلکه در واقع موضوعی است که بر فطرت پاک و عقل سلیم بشری نیز منطبق است. در همین خصوص بانوی محجبه‌ای که سال‌ها با این موضوع سروکار داشته، خاطره ای زیبا برای ما بیان کرد که عبرت‌آموز و زیباست. درس بزرگ این خاطره نیز، اذعان به تاثیر حجاب بر استحکام بنیان خانواده حتی در جوامعی است که در کشورهای دارای فرهنگ بومی، دچار فرهنگ غربی شده‌اند. "طاهره اسماعیل‌نیا" بانوی ایرانی است که به واسطه شغل همسرش، چندین سال به همراه همسر و فرزندان خود در کشور برزیل، زندگی کرده است. او می‌گوید: علیرغم اینکه داشتن یا نداشتن دین در برزیل آزاد است، اما مردم آن منطقه، واکنش‌ها و عکس‌العمل‌های مثبتی را نسبت به موضوعاتی چون معنویت، دین‌مداری و خصوصا مسئله حجاب، از خود بروز می‌دهند. خانم اسماعیل‌نیا معتقد است که حجاب، محدودیت نیست، بلکه یک امر فطری است که عزّت زن در گرو رعایت آن است. وی در گفت‌وگویی که به مناسبت هفته عفاف و حجاب داشت، بیان کرد: در یکی از تابستان‌هایی که در برزیل بودیم، فاطمه دختر کوچکم بیمار شد. با توجه به‌ مشغلاتی که همسرم داشت، با معصومه دختر سیزده ساله‌ام، راهی مطب پزشک شدیم. در مسیر بازگشت، تاکسی گرفتیم و من و دخترم در حالی که مانتو و روسری بلند پوشیده بودیم، سوار تاکسی شدیم. در مسیر حدس زدم که نوع پوشش ما، توجه راننده جوان را به خود جلب کرده است. راننده پس از دقایقی سکوت، با لحنی دلسوزانه در حالی که متوجه شده بود ما برزیلی نیستیم و خارجی هستیم، به ما گفت: الآن تابستان است و هوا بسیار گرم. شما با این لباس و پوشش خیلی اذیت می‌شوید. به نظر من اینجا که کشور خودتان نیست، راحت باشید. در کشور ما آزادی هست و می‌توانید حجاب خود را بردارید. من در جواب گفتم: بله ما هم گرمیِ هوا اذیت‌مان می‌کند؛ ولی ما به این پوشش اعتقاد داریم. من به‌ خاطر کشورم حجاب ندارم، حجاب من به خاطر دین و اعتقادم به خداوند جهانیان است. راننده‌ مسیحی که باورِ حرف‌هایم برایش سنگین بود، تاملی کرد و گفت: بله متوجه شدم؛ اما من شنیده بودم که همسرانتان شما را با کتک مجبور به داشتن حجاب می‌کنند! من لبخندی زدم و به آرامی گفتم: خُب اگر این طور بود، الآن که شوهر من اینجا و همراه ما نیست، دیگر ترسی از همسرم نداشتم و می‌توانستم حجابم را بردارم! راننده‌ تاکسی در حالی که با سَر حرف‌هایم را تائید می‌کرد، در فکر فرو رفت و گفت: خُب چرا دخترِ نوجوانت را مجبور کردی حجاب داشته‌ باشد؟ گفتم: می‌توانی از خودش بپرسی تا جواب سوالت را بگوید. سپس از دخترم پرسید: عزیزم! مادرت مجبورت کرده تا این‌گونه لباس بپوشی؟ اینجا دخترم معصومه با لحنی قاطع و محکم به راننده گفت: نه! نه! من حجاب را دوست دارم و به حجاب معتقدم و به این نتیجه رسیدم که حجاب به من امنیت می‌دهد و از من محافظت می‌کند. من هم مثل مادرم حاضر نیستم بدون حجاب باشم و به دستورات دینم عمل می‌کنم. من مثل راننده که از نگاهش معلوم بود از جواب معصومه خوشحال و فطرتش تا اندازه‌ای بیدار شده است، در درونم از پاسخ دقیقِ دخترم به وجد آمده بودم و سکوت کردم. دقایقی بعد راننده بالحنی پُر از حسرت، آهی کشید و چند بار گفت: خوش به حال شوهرانتان، سپس ماشین را کنار خیابان نگه‌ داشت. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
قسمت دوم؛ من و دخترم کمی ترسیدیم، بعد دیدیم که راننده‌ جوان، سَر بر روی فرمانِ ماشین گذاشت و با لحنی محزون گفت: من این‌طور زندگی را بیشتر دوست دارم. زمانی که خانمِ من از خانه خارج می‌شود، نمی‌دانم با دوستانش کجا می‌رود، با چه کسانی سخن می‌گوید و حتی من اجازه ندارم از او این سوالات را بپرسم. من در زندگی‌ام آرامش ندارم و خیلی ناراحتم. اوقاتی که دلم می‌گیرد و غصه‌دار هستم، به خانه مادربزرگم که مثل شما انسان معتقدی هست می‌روم. مادربزرگم اعتقاد دارد که نباید لباس کوتاه پوشید؛ پوشش نسل جدید و بسیاری از کارهای آنان را قبول ندارد. به نظر من افرادی مثل مادربزرگ من، زنان بسیار خوب، پاک و خلاصه پایبند به همسر و زندگی خودشان هستند؛ به همین خاطر من او را خیلی دوست دارم، سر روی شانه‌اش می‌گذارم و ضمن دریافت آرامش، از او می‌خواهم تا برایم دعا کند. راننده‌ تاکسی با تمام احساس ادامه داد: واقعا خوش به‌حال همسرتان. شما برای من هم خیلی محترم هستید که حتی در نبودِ او هم، پوشش‌تان را حفظ کردید و با این‌که اینجا تنها بودید و هیچ‌کس هم نبود، با اصرار من، حاضر نشدید حجابتان را بردارید. سپس راننده تاکسی از ماشین پیاده شد، درب ماشین را باز کرد و گوشه‌ روسری من را گرفت و بوسید و ضمن معذرت‌خواهی گفت: دوست داشتم از زبان خودتان بشنوم که زن مسلمان به‌ زور حجاب نمی‌گذارد، ، خدا شما را حفظ کند. لطفا برای من هم دعا کنید. والعاقبه للمتقین -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
💠مرده ای که بوی گلاب می داد💠 آقای موسوی از غسالهای بهشت زهرا: یک بار جنازه پیرمردی را آوردند که به مرده شبیه نبود، چهره روشن و بسیار تمیز و معطری داشت. وقتی پتو را کنار زدم بوی گلاب میداد. آنقدر تمیز و معطر بود که من از مسئول غسالخانه تقاضا کردم خودم شخصا این پیرمرد را بشویم و غسل بدهم. موقع شستشو و وقتی که آب روی تن این پیرمرد میریختم همه بوی گلاب را حس میکردند. وقتی که کار غسل و کفن تمام شد در نماز و تشییع این پیرمرد شرکت کردم که دیدم برای تشییع و خاکسپاری‌اش صحرای محشری به پا بود. از بین ناله‌های فرزندانش شنیدم که گویا این پیرمرد هر روزش را با قرائت زیارت عاشورا شروع می‌کرده است. گویی این پیرمرد به این موضوع شهره بود: 💢 آدمی که هرروزش با زیارت عاشورا شروع میشد باید همه چهره اش نورانی باشد و جنازه اش بوی عطر و گلاب دهد؛ اخه کمال همنشین در انسان اثر می گذارد!💢 -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
اومد خدمت امام و برای انجام کاری در اوقاتی که آسیبی به کار جنگ نمی‌خوره، مرخصی خواست. امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در بحبوحه‌ی جنگ پرسیدند. عباس گفت: من در دهه اول محرم برای شستن استکان‌های چای عزاداران به هیئت‌های جنوب شهر که من را نمی‌شناسند می‌روم. مرخصی را برای آن می‌خواهم.🙏 امام خمینی (ره) به ایشون فرمودند: به یک شرط اجازه مرخصی می‌دهم! که هر موقع رفتی به نیت من هم چند استکان بشویی...☝️
📌ماجرای ۱۲ روزی که سردار سلیمانی برای نگه داشتن خط در کانال ماهی ماند!؟ ✍سید ابراهیم یزدی نژاد، همرزم حاج قاسم در لشگر ۴۱ ثارالله: در کربلای ۵ شهید سلیمانی و حاج مرتضی قربانی که فرمانده لشگر ۲۵ کربلا بود، ۱۲ روز در یک کانالی در منطقه عملیاتی کربلای ۵، شهرک دوییجی و کانال ماهی در بدترین وضعیت جسمی و... از کانال بیرون نیامدند و در خط کنار بچه‌ها ماندند. توجه کنید ۱۲ روز مدت کمی نیست. در آن ایام اگر فرماندهان کار داشتند بیسیم می‌زدند تا نیروهای پشتیبانی به خط بروند، گاهی هر چه منتظر می‌شدیم تا حاج قاسم بیاید، خبری نمی‌شد، می‌پرسیدیم حبیب نمی‌آید؟ می‌گفتند نه! می‌رفتیم به خط می‌دیدیم روی خاک‌های کانال، کنار نیروی بسیجی نشسته روی زمین، حفره می‌کند و همزمان فرماندهی و پشتیبانی می‌کند. اگر فرمانده‌ای با رزمندگان تندی می‌کرد با آن ها برخورد می‌کرد، می‌گفت بچه‌های مردم دست ما امانت هستند. اگر فرماندهی تعللی در پشتیبانی می‌کرد با آن فرمانده برخورد می‌کرد. حاجی خودش پا به پای نیروها در مناطق عملیاتی حضور داشت. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
نقل است که؛ ﺭﻭﺯﻱ ﻣﺮﺩﻱ ﻓﻘﻴﺮ، ﺑﺎ ﻇﺮﻓﻲ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻮﺭ، ﻧﺰﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ. ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥِ ﺍﻧﮕﻮﺭ، ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻫﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺗﺒﺴﻤﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻴﻜﺮﺩ. ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻨﺎﺑﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻧﻤﺎﻳﺪ ﻭ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻌﺎﺭﻓﻲ ﻧﻜﺮﺩ . ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﻓﺖ . ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﺋﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﺪ !! ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺯﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺩﻳﺪﻳﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻭﻗﺘﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻡ؟ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻠﺦ ﺑﻮﺩ، ﻛﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺗﻠﺨﻲ واکنشی ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﻲ ﻣﺒﺪﻝ ﺷﻮﺩ . -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
✍حجت‌الاسلام والمسلمین «اکرم الکعبی»، دبیرکل مقاومت اسلامی نُجَباء: در جنگ تموز، مجاهدان حزب‌الله در تنگنا و سختی به‌سر می‌بردند؛ چرا که اغلب کشورها از اسرائیل حمایت می‌کردند. دشمن از جنگنده‌های پیشرفته و پشتیبانی امریکایی، اروپایی و عربی برخوردار بود و در مقابل، جمعی از رزمندگان در کوه‌ها و دشت‌ها در محاصره قرار داشتند. از همین رو طرفداران حق در اقصی‌ نقاط دنیا نسبت به وضعیت حزب‌الله لبنان نگران بودند. در این میان به یکباره «سیدحسن نصرالله» با اطمینانی فراتر از یک برآورد ساده، در رسانه‌ها بشارت پیروزی قطعی داد و همه را غافلگیر کرد. مدتی بعد از پایان این نبرد، من و جمعی از برادران مجاهد به لبنان سفر کردیم تا ضمن دیدار با سیدحسن، پیروزی بزرگ حزب‌الله را به ایشان تبریک بگوییم. در مسیر، سؤالی ذهنم را درگیر کرده بود و تصمیم گرفتم به محض ملاقات آن را مطرح کنم؛ اینکه سیدحسن بر چه اساسی وعده پیروزی داد؟ اطمینان خاطر او از کجا نشأت می‌گرفت و چگونه به چنین جمع‌بندی رسیده بود؟ به محض دیدار با سیدحسن ـ که شهید عماد مغنیه هم حضور داشت ـ سؤالم را مطرح کردم. ایشان پاسخ داد که پس از شدت یافتن محاصره، پیامی از حضرت آقا دریافت کردم که در آن تأکید شده بود به همه مجاهدان توصیه کنم دعای "جوشن صغیر" را بخوانند و در ادامه بشارت دادند که قطعا نصر و پیروزی و عزت و کرامت از آنِ مقاومت خواهد بود. سیدحسن نصرالله به من گفت: به تجربه بر من ثابت شده بود که حضرت آقا هرگاه وعده‌ای می‌دهند بی‌شک محقق می‌شود. من هم با استناد به وعده ایشان، با چنین صراحت و اطمینانی در رسانه‌ها از پیروزی حتمی سخن گفتم و آن را به همه حامیان مقاومت بشارت دادم./ الکوثر. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🔸این مبلغ را نذر شما کردم🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر 🔹 مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متاسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه گداری من و بچه ها سری می زدیم ... به واسطه ی بیماری ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم به توصیه اطبای اسلامی گرفته بودند و مثلاً بین گوشتها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو . خب شکمبه ها را هم به جهت ارزان تر شدن و هم به جهت تمایل شخصیشان، پاک نکرده می گرفتند و خودشان پاک می کردند. از نیمه های شب چند ساعتی به حمام زیر زمین میرفتند و آنها رو خوبِ خوب تمیز می کردند و بار می گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می خوردیم ... 🔹 در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی هایی که دعوت می شدند می گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می کردم تا ببینم وسعت دخل و خرج به چه میزان است؟ این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و میبایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت میکردیم..بماند 🔹یک روز صبح گفتند: فردا کمیسیون خبرگان دارم و می خواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم ... بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یکبار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهیشان کنم. بقچه ای از حوله، لباس و صابون فله ای با خود بردیم. وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر دو هزار و پانصد تومان». پیش قدم شدم و حساب کردم. پدر راست می گفت. آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه ربع ساعت وقت می گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط میکرد. 🔹 در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟ گفتم نه! گفتند: صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت. من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید! نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!! نچ ریزی گفتند و برگشتند بسمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند: «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم» 🔹 وارد گذر خان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کسی از حجره ای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد: «حَجا آقا! حجا آقا! خودش را دوان دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت: «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم: بله. گفت: «حاج آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد. پدر با نگاهی تند گفت: «من وجوهات نمی گیرم!» گفت: «وجوهات نیست، نذر است». گفتند: «نذر؟» گفت: «دیروز برای باری که داشتم در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!!» پدر متبسم شد. رو به من کرد پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. 🔹در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند: «بشمارش!! » من هم شمردم. ده تا تراول پنجاه هزار تومانی بود. بعد بدون آنکه چیزی بگویم، در گوشم گفتند: «ده تا بود؟!» بعد این آیه را خواندند: «مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا»... نگاهی به بالا کردند گفتند: «خدا بی حساب می دهد. به هرکه اهل حساب کتاب باشد با نشانه می دهد که بفهمی مال اوست نه دیگری. آنرا در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم»
: به مردم بگویید امام زمان پشتوانه‌ی این انقلاب است. بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان عراق بودیم که به‌طرز غیرعادی جنازه‌ی شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم داخل کیف، وصیت‌نامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود. 🍃در وصیت‌نامه نوشته بود : من سیدحسن بچه‌ی تهران و از لشکر حضرت رسول(ص) هستم... پدر و مادر عزیزم ! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند.اهل بیت، شهدا را دعوت می‌کنند... پدر و مادر عزیزم ! من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می‌رسم. جنازه‌ام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه می‌ماند. بعد از این مدت، جنازه‌ی من پیدا می‌شود و زمانی که جنازه‌ی من پیدا می‌شود، امام خمینی در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می‌گویم. به مردم دلداری بدهید، به آن‌ها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عج) پشتوانه‌ی این انقلاب است. بگویید که ما فردا شما را شفاعت می‌کنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند. 🍃بعد از خواندن وصیت‌نامه درباره‌ی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم، دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است. راوی: سردارحسین کاجی 📚 برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار صفحه ١٩٢ تا ١٩۵ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🔹 👈 (نماد مظلومیت مردم ناکازاکی و تحریف آن بدست هالیوود) قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2566 👈 (Thor) جهان وطنی آمریکامحور در دنیای سینمایی ماروِل؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3023 👈 استفاده هالیوود از مفاهیم شیعی برای دراماتیزه کردن آخرالزمان؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4137 👈 سه‌گانهٔ (The Matrix) نمودی بارز از تلاش در تبلیغ قلمداد می‌شود. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4365 👈 (avatar) پیامبر دین نوین جهانی. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4659 👈 قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/4866 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5087 👈 (Dolittle) نقشه درخت حیات در اسارت مسلمانان! قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5634 👈 (mortal combet) آخرالزمان و نجات زمین براساس طرحی یهودی. قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/5921 👈 (prometheus) بر مبنای آموزه‌های "شبه‌آیین رائلیان" و در راستای "دین نوین جهانی" برای نفی "خداباوری و ماوراء طبیعت" بخاطر ترس از احساس نیاز مجدد انسان به معنویت قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/6173 🔹 👈گفتگوی با » نویسنده و راوی کتاب « »؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2665 👈 "دختر ست‌پوشی که سرباز شد"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/218 👈 قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/916 🔹 👈 ره 👈 👈 👈 مستند زندگی شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی از زبان اهالی روستای قنات ملک 👈 🎥 فیلم کامل روایت دیدار و گفت‌وگوی جمعی از طنزپردازان با رهبر انقلاب 👈 💥 روایت فاجعهٔ تلخ تخریب بقیع 👈 ✡️ تاریخچه‌ای از نحوهٔ شکل‌گیری و آغاز اشغال فلسطین قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1975 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1731 👈 ( )؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1878 👈 ✡ برنامه دشمن برای تغییر مردم از طریق کنترل اذهان عمومی برای تشکیل یک ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2842 👈 👈 ۲ ✡ یهودیان و 👈 مستند: عملیات پیچیده و مهم موساد بوسیله مزدوران کوموله در هواپیماسازی اصفهان 🔹 👈 ؛ آدرس: https://eitaa.com/salonemotalee/1497 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1375 🔹 محرم 🔹 . ؟ معجزه‌ی برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی کلیپ 🔹 🔹 📖🇮🇷 🇮🇷📖 🔹 متفرقه 🖋مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
🔹 👈 (نماد مظلومیت مردم ناکازاکی و تحریف آن بدست هالیوود) قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2566 👈 (Thor) جهان وطنی آمریکامحور در دنیای سینمایی ماروِل؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3023 👈 استفاده هالیوود از مفاهیم شیعی برای دراماتیزه کردن آخرالزمان؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4137 👈 سه‌گانهٔ (The Matrix) نمودی بارز از تلاش در تبلیغ قلمداد می‌شود. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4365 👈 (avatar) پیامبر دین نوین جهانی. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4659 👈 قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/4866 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5087 👈 (Dolittle) نقشه درخت حیات در اسارت مسلمانان! قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5634 🔹 👈گفتگوی با » نویسنده و راوی کتاب « »؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2665 👈 "دختر ست‌پوشی که سرباز شد"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/218 👈 قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/916 🔹 👈 ره 👈 👈 👈 مستند زندگی شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی از زبان اهالی روستای قنات ملک 👈 🎥 فیلم کامل روایت دیدار و گفت‌وگوی جمعی از طنزپردازان با رهبر انقلاب 👈 💥 روایت فاجعهٔ تلخ تخریب بقیع 👈 ✡️ تاریخچه‌ای از نحوهٔ شکل‌گیری و آغاز اشغال فلسطین قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1975 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1731 👈 ( )؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1878 👈 ✡ برنامه دشمن برای تغییر مردم از طریق کنترل اذهان عمومی برای تشکیل یک ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2842 👈 👈 مستند: عملیات پیچیده و مهم موساد بوسیله مزدوران کوموله در هواپیماسازی اصفهان 🔹 👈 ؛ آدرس: https://eitaa.com/salonemotalee/1497 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1375 🔹 محرم 🔹 . ؟ معجزه‌ی برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی کلیپ 🔹 🔹 📖🇮🇷 🇮🇷📖 🔹 متفرقه 🖋مدیر کانال: @mehdi2506
آنچه مي خوانيد ۳۰ خاطره از دوران زندگي پرافتخار شهيد دکتر مصطفي چمران است که به مناسبت سالروز شهات وی( ۳۱ خرداد ۱۳۶۱) تقديم مي‌گردد: ۱. مدير دبستان با خودش فکر کرد و به اين نتيجه رسيد که حيف است مصطفي در آن جا بماند. خواستش و بهش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدي نامي، که مدير آن جاست صحبت کند. البرز دبيرستان خوبي بود، ولي شهريه مي گرفت. دکتر چند سؤال ازش پرسيد. بعد يک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفي جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت:  «پسر جان تو قبولي . شهريه هم لازم نيست بدهي.» ۲. سال دوم يک استاد داشتيم که گيرداده بود همه بايد کراوات بزنند. سر امتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده، بالاترين نمره. ۳. بورس گرفت. رفت آمريکا. بعد از مدت کمي شروع کرد به کارهاي سياسي- مذهبي. خبر کارهايش به ايران مي رسيد. از ساواک پدر را خواستند و بهش گفتند «ما ترمي چهارصد دلار به پسرت پول نمي دهيم که برود عليه ما مبازه کند.» پدر گفت: «مصطفي عاقل و رشيده. من نمي توانم در زندگيش دخالت کنم» بورسيه اش را قطع کردند. فکر مي کردند ديگر نمي تواند درس بخواند و برمي گردد. ۴. چند بار رفته بود دنبال نمره اش. استاد نمره نمي داد. دست آخرگفت « شما نمره گرفته اي، ولي اگر بروي، آزمايشگاه نيروي بزرگي از دست مي دهد. » خودش مي خنديد. مي گفت « کارم تمام شده بود. نمره ام را نگه داشته بود پيش خودش که من هم بمانم» ۵. چپي ها مي گفتند "جاسوس آمريکاست. براي ناسا کار مي کند." راستي ها مي گفتند "کمونيسته." هر دو براي کشتنش جايزه گذاشته بودند. ساواک هم يک عده را فرستاده بود ترورش کنند. يک کمي آن طرف تر دنيا، استادي سرکلاس مي گفت "من دانشجويي داشتم که همين اخيراً روي فيزيک پلاسما کار مي کرد." ۶. اوايل که آمده بود لبنان، بعضي کلمه هاي عربي را درست نمي گفت. يک بار سرکلاس کلمه اي را غلط گفته بود. همه ي بچه ها همان جور غلط مي گفتند. مي دانستند و غلط مي گفتند. امام موسي مي گفت «دکتر چمران يک عربي جديدي توي اين مدرسه درست کرد.» ۷. بعضي شب ها که کارش کمتر بود، مي رفت به بچه ها سر بزند. معمولا چند دقيقه مي نشست، از درس ها مي پرسيد و بعضي وقت ها با هم چيزي مي خوردند. همه شان فکر مي کردند بچه ي دکترند. هر چهارصدو پنجاه تايشان. ۸. چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده، وقتي از اين ده به ده ديگر مي رفتيم، مي ديد که بچه اي کنار جاده نشسته و دارد گريه مي کند. ماشين را نگه مي داشت، پياده مي شد و مي رفت بچه را بغل مي کرد. صورتش را با دستمال پاک مي کرد و او را مي بوسيد. بعد همراه بچه شروع مي کرد به گريه کردن. ده دقيقه، يک ربع، شايد هم بيش تر. ۹. دکتر شعرها را مي خواند و ياد دعاي ائمه مي افتاد. مي خواست نويسنده اش را ببيند. غاده دعا زياد بلد بود. پيغام دادند که دکتر مصطفي مدير مدرسه ي جبل عامل مي خواهد ببيندم، تعجب کردم. رفتم. يک اتاق ساده و يک مرد خوش اخلاق. وقتي که ديگر آشنا شديم، فهميدم دعاهايي که من مي خوانم، در زندگي معمولي او وجود دارد. ۱۰. گفتند "دکتر براي عروس هديه فرستاده" به دو رفتم دم ِ در و بسته را گرفتم. بازش کردم. يک شمع خوش‌گل بود!! رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آويزان کردم و برگشتم پيش مهمان ها؛يعني که اين‌ها را مصطفي فرستاده!! چه کسي مي فهميد که مصطفي خودش را برايم فرستاده است؟!! ۱۱. گفته بود "مصطفي! من از تو هيچ انتظاري ندارم الا اين که خدا را فراموش نکني." بيست و دو سال پيش گفته بود؛ همان وقت که از ايران آمدم. چه قدر دلم مي خواهد بهش بگويم که يک لحظه هم خدا را فراموش نکردم. ۱۲. ما سه نفر بوديم، با دکتر چهار نفر. آن ها تقريبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بدو بي راه گفتن . چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بوديم دانشگاه سخن راني. از درپشتي سالن آمديم بيرون. دنبالمان مي آمدند. به دکتر گفتيم « اجازه بده ادبشان کنيم » گفت: « عزيز، خدا اين ها را زده» دکتر را که سوار ماشين کرديم ، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتيم آورديم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهميده بود. آمد توي اتاق. حسابي دعوامان کرد. نرسيده برگشتيم و رسانديمشان دانشگاه ، با سلام و صلوات. ۱۳. با شروع جنگ به فکر افتاد برود جبهه. نه توي مجلس بند مي شد نه وزارت خانه. رفت پيش امام. گفت "بايد نامنظم با دشمن بجنگيم تا هم نيروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پيش بيايد." برگشت و همه را جمع کرد. گفت "آماده شويد همين روزها راه مي افتيم". پرسيديم "امام؟" گفت"دعامان کردند." ۱۴. سر سفره، سرهنگ گفت "دکتر! به ميمنت ورود شما يه بره زده ايم زمين." شانس آورديم چيزي نخورده بود و اين همه عصباني شد. اگر يک لقمه خورده بود که ديگر معلوم نبود چه کار کند. ۱۵. کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر؛ لباس پوشيدنشان، سلاح دست گرفتنشان، حرف زدنشان. بعضی‌ها هم