eitaa logo
سالن مطالعه
212 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
1.2هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃 ۲   قسمت هفتادوششم؛ پای ناموسش در میان بود که نفسش گرفت: "اگه دوباره دست‌شون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟!" از هول اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود نگاهش پیش چشمانم زمین خورد صدای شکستن دلش بلند شد: "تو نمی‌دونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی‌دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!" هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه‌شان درد می‌کرد، هنوز وحشت شهادت بی‌رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم می‌دوید، ولی می‌خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم: "یادته داریا! منو سپردی دست (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به (علیهاالسلام)!" محو تماشای چشمانم، ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می‌چشید دل من را ابوالفضل با خودش برده بود با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم: "اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟" نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می‌کنم شیشه چشمش ترک خورد عطر عشقش در نگاهم پیچید: "این حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دست‌شون به حرم می‌رسه، نه به این مردم نه به تو!" در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می‌درخشید با همین دستان خالی عزم مقاومت کرده بود از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد باقی دردهای دلش تنها برای (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد. لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد به گمانم با همین نجوای عاشقانه عشقش را به (علیهاالسلام) می‌سپرد تنها یک لحظه به سمتم چرخید می‌ترسید چشمانم پابندش کند از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد. در برابر نگاهم می‌رفت و دامن عشقش به پای صبوری‌ام می‌پیچید از جا بلند شدم. لباسم خونی بود و روی ورود به حرم را نداشتم از همانجا دست به دامن محبت (علیهاالسلام) شدم. می‌دانستم رفتن (علیه‌السلام) را به چشم دیده با هق‌هق گریه به همان لحظه قسمش می‌دادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد. مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می‌خواستند در را باز کنند باور نمی‌کردم تسلیم تکفیری‌ها شده باشند که طنین در صحن حرم پیچید… دو ماشین نظامی و عده‌ای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند باورم نمی‌شد حلقه محاصره شکسته شده باشد دیدم مصطفی به سمتم می‌دود. آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه می‌درخشید تمام طول حرم را دویده بود مقابلم به نفس‌نفس افتاد: "زینب! اومده!" یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم را می‌گوید از این‌همه شجاعت به هیجان آمده بود کلماتش به هم می‌پیچید: "تمام منطقه تو محاصره‌اس! نمی‌دونیم چه جوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!" بی‌اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم به‌خدا حس می‌کردم با همان لب‌های خونی به رویم می‌خندد انگار به عشق سربازی با همان بدن پاره‌پاره پَرپَر می‌زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد: "ببین! خودش کلاش دست گرفته!" 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸 -------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee