📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۸۰م
یک ساعتی گذشت. مادرم لباسش را تکاند و آبی به صورتش زد. کنار نانها زانو زد و
دستمالی برداشت. چند تا نان توی دستمال پیچید. پرسید: «سیما کجاست؟»
بلند شدم و سیما را صدا زدم. از کوچه با خنده پرید توی خانه و پرسید: «چی شده؟»
مادرم نان و غذا را داد دستش و گفت: «بیا، این را ببر برای پدرت. خیر ببینی، دختر.»
سیما اخم کرد و گفت: «داشتم بازی میکردم.»
دستمال را دستش گرفت. چوب کوچکی را از روی زمین برداشت و گفت: «من رفتم .
میپرید و میرفت. دمپاییهایش این طرف و آن طرف میرفت و صدا میداد.
سیما که رفت، مشغول تمیز کردن خانه شدم. جارو را دستم گرفتم و روی زیلو را جارو زدم. گرد و خاک زیادی بلند شده بود. جارو را خیس کردم و دوباره روی زیلو کشیدم. با روسری، جلوی دهانم را گرفته بودم. به مادرم گفتم: «نزدیک عید است. کاش این زیلو را میشستیم.»
مادرم اخم کرد و گفت: «خیلی دلم خوش است؟! با چه دلخوشی میخواهی دودۀ عید بگیری ؟
گفتم : «نگفتم دودۀ عید بگیر. گفتم شاید بخواهی زیلو را برایت بشویم.»
دیگر چیزی نگفتم. خاکها را با خاکانداز جمع کردم و بردم توی سطل دم در ریختم. جارو دستم بود و داشتم وارد خانه میشدم که دشت لرزید. دل من هم لرزید. صدای افتادن ظرفها را از دست مادرم شنیدم. صدای فریاد و جیغ بلند شد. همه به سمت کوه نگاه کردیم. از آن طرف، صدای جیغ میآمد. هزار تا فکر افتاد تو سرم مردم خانهها ریخته بودند بیرون. همه به سمت کوه میدویدند. من هم جارو را انداختم و بنا کردم به دویدن. همه از هم میپرسیدند: «چه کسی؟» و میدویدند. کفشهایم را سر پایم انداخته بودم و تمام راه را تا کوه یکنفس دویدم.
وقتی رسیدم، وحشت کردم. سیما، غرق در خون، روی زمین افتاده بود و پدرم توی سرش میزد. پیراهن سیما خونی و تکهتکه بود. ران و پشتش زخمی شده بود. نزدیک بود از حال بروم. سبزهها و گلهای ریز اطراف، از خون سرخ شده بودند
مینی که منفجر شده بود، روی زمین پخش بود. لباس پدرم هم پر از خون بود.
فریاد زدم: «نترسید، چیزی نیست. همه بروید کنار.»
مردم پس نشستند. وحشتزده فقط به سیما نگاه میکردند. سیما وقتی مردم را با آن قیافهها دید که چطور نگاهش میکنند، صدای گریهاش بلندتر شد. تکانش دادم و گفتم: «سیما، آرام باش، به من نگاه کن.»
وحشتزده نگاهم کرد. گفتم: «چیزی نیست ، فقط کمی زخمی شدی. الآن تو را میبرم دکتر.»
مردم فریاد میزدند: «در راه خدا، ماشینی پیدا کنید.»
چند مرد، از تپه شروع کردند به دویدن تا ماشینی بیاورند. سیما را بغل کردم. صدای جیغش بلند شد. فهمیدم ران و پشتش زخمی شده. با احتیاط، دستهایم را پایینتر آوردم و زیر زانویش را گرفتم. با یک دستم هم پشتش را گرفتم. از پدرم پرسیدم: «چی شده؟»
نالید و گفت: «داشتم نماز میخواندم
اصلا نفهمیدم چطور شد. تا روی زمین نشست، چیزی ترکید. مین بوده، مین.»
باز هم مین. لعنت بر مین!
سیما را بغل کردم و از روی تپه، شروع کردم به دویدن و پایین آمدن. خون از بدن سیما چکهچکه روی لباسهایم و زمین میریخت. سیما سبک بود و راحت تا توی ده دویدم. به محض اینکه رسیدیم، ماشینی از راه رسید. سیما را بردم توی ماشین.
مادرم پای ماشین از حال رفت. فقط نالید و گفت: «خدایا، این چه بلایی بود که نازل شد؟»
به پدر و مادرم گفتم: «شماها بمانید. من با سیما میروم.»
مادرم جیغ میزد و بر سرش میکوبید. رو به مادر زبانبستهام کردم و گفتم: «مواظب دخترم باش تا برگردم.»
مادرم یقهاش را رو به آسمان گرفت و نالید. رو به آسمان فریاد زد: «اوو...»
اینطور میخواست صدام را نفرین کند.
پدرم روی زمین نشسته بود و بر سر میزد. ماشین که راه افتاد، انگار کوهی را روی شانههایم گذاشتند
تمام راه، توی ماشین بالا و پایین میافتادم. سیما مینالید و من مرتب دلداریاش میدادم. آرام پرسید: «فرنگیس، چی شده؟ تو را به خدا بگو پشتم چی شده؟»
او را دمر روی پاهایم دراز کرده بودم. گفتم: «چیزی نیست. لباست یک کم خونی است. زخمت کم است. خوب میشوی. میرویم دکتر.»
شروع کرد به گریه کردن. مرتب میگفت: «میترسم بهم آمپول بزنند.»
بغض کرده بود. گفت: «به خدا حواسم نبود بابا داشت نماز میخواند. دستمال غذا را روی زمین گذاشتم. خودم هم روی زمین نشستم که انگار چیزی زیرم ترکید.»
من هم اشکهایم راه گرفت. زیر لب دعا میخواندم: «خدایا، سیما زنده بماند. خدایا، زیاد صدمه ندیده باشد. خدایا، سیما دختر است، به او رحم کن!»
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مستند
#انقلابِ_ضدفرهنگیِ_امام_خمینی رضوانالله علیه.
قسمت اول
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#پرونده_ویژه_جنگ_جهانی_غذا (۲۰)
مقاله نهم
#چهار_دوره_کشاورزی_جهانروای_راکفلر
🖋قسمت دوم
◀️ دوره دوم(۱۹۴۰ تا ۱۹۶۰)
پیادهسازی در یک کشور نمونه (پایلوت مکزیک)
در دهههای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ میلادی، با توجه به توسعه ابزارهای ارتباطی و حملو نقل، شرایطی فراهم شد که مسئولان #بنیاد_راکفلر را به این نتیجه رساند که یک پایلوت برنامه کشاورزی صنعتی را در کشوری در همسایگی آمریکا اجرا کند.
این برنامه طی فرآیندی «سیاسی – کشاورزی» در قالب «طرح گندم مکزیک» اجرا شد، و طی دو دهه به نتیجه رسید؛ بهگونهای که مکزیکیها در ابتدای دهه ۱۹۶۰، بیش از ۹۵ درصد از بذر گندم خود را از انواع پایهکوتاه #راکفلرها میخریدند.
این دو دهه از چند منظر شایسته بررسی است:
🔸 آغاز کار علمی منسجم راکفلرها بر ژنتیک گیاهی و کشاورزی
🔸 در این سالها هنوز زیرساختهای حمل و نقل برای توسعه کسب و کار راکفلرها به تمامی نقاط دنیا فراهم نیست، لذا مکزیک در همسایگی آمریکا برای این امر انتخاب شد.
🔸 دانشمندان و افراد سیاسی که در چهار دهه ابتدایی قرن بیستم بهصورت آزاد با این بنیاد فعالیت میکردند، غالباً به استخدام بنیاد راکفلر درآمدند.
🔸 موفقیت این پایلوت، به همراه گسترش ابزارهای ارتباطی، راه را برای گسترش #کشاورزی_صنعتی به تمام دنیا باز کرد.
◀️ دوره سوم(۱۹۶۰ تا۱۹۹۰)
عبور از مکزیک و توسعه راهبردی به سراسر جهان
سالهای دهه ۱۹۶۰، مقطعی مهم و نقطه عطف در برنامههای #بنیاد_راکفلر است. این برنامهها با سه هدف زیر ریلگذاری میشود و تغییر میکند:
۱. عبور از پایلوت مکزیک و گسترش سرزمینی
رصد فعالیتهای #راکفلرها طی سالهای ۱۹۶۰ تا ۱۹۹۰ میلادی نشاندهنده گسترش شبکه فعالیتهای این بنیاد توسط همان تیم مکزیک به هند، پاکستان، ژاپن، ویتنام، شوروی، بسیاری از کشورهای افریقایی و همچنین آمریکای لاتین تحت راهبرد «گسترش سرزمینی» است.
۲. عبور از گندم و گسترش اقلام
در پی موفقیت «طرح مکزیک»، راکفلرها گسترش ارقام را نیز در دستور کار قرار دادند. در ابتدای دهه ۱۹۶۰، علاوه بر گندم، #تغییر_ژنتیکی اقلام اساسی همچون برنج و ذرت در دستور کار این بنیاد قرار گرفت.
۳. سازماندهی شبکه فراملی فنی و دانشی
در این سالها تأسیس «تشکیل شبکه فراملی فنی و دانشی»، مانند «ایری»، «سیمیت» و «CGIAR» که اکنون از ۱۵ مرکز اصلی فراتر رفته، با سرمایهگذاری هنگفت در دستور کار قرار گرفت.
◀️ دوره چهارم(۱۹۹۰ تا کنون)
لایهبندی و عمقبخشی استراتژیک
این جریان جهانی در سه دههی اخیر، نسبت به دهههای پیش از آن، تحولاتی بنیادین را تجربه کرده است.
ابرکمپانیهای آمریکایی طی فاصله دهه ۱۹۹۰ تاکنون، دو راهبرد «عمقبخشی استراتژیک» و «لایهبندی فعالیتها» را در دستور کار قرار دادهاند.
راهاندازی نهادهای فراملی مانند «بنیاد جایزه جهانی غذا» و «خزانه بذر سوالبارد» و همچنین راهبری بنیادها و کمپانیهای خوشنام مانند «بیل و ملیندا گیتس» یا «بایر» جزو سیاستهای اساسی در این دوران است.
✍ در بخشهای بعدی پرونده، روایت جذاب این روزهای «طرح جهانروای غذا» تشریح خواهد شد.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
32.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند
#ارباب_رخنهها
پدرخوانده
خاندان راکفلر - قسمت پنجم
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
39.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مستند
#ارباب_رخنهها
#پدرخوانده
#خاندان_راکفلر - قسمت ششم
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#لطیفه_نکته ۱۲۳
بعضی پسرا تو دنیا از هیشکی حرفشنوی ندارن جز مربی باشگاشون 🙅♂️
بهشون بگه روزی ۳ وعده کود بخور پشت بازو میاری
میخورن😂😂
بابا به خدا وعده های خدا راستکی تره اطاعتش کنید و گناه نکنید😄
*به نام عطا کننده تمام خیرات و خوبیها به بشر*
*سلام*
*خداوند بخشنده در قرآن درخشنده فرمودند*
*بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. إِنَّآ أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ (۱) فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ (۲) إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ (۳)*
*همانا ما به تو خیر كثیر عطا كردیم. (۱) پس براى پروردگارت نماز بخوان و شتر قربانى كن. (۲) همانا دشمن تو بى نسل و دم بریده است. (۳)*
*سوره کوثر*
*این سوره که در منزلت حضرت زهرا سلام الله علیها نازل شده نکات زیر را به ما یاد می دهد.
۱. خداوند به وعده هاى خود عمل مى كند. در سوره ی دیگری خداوند به پیامبر وعده داده که آنقدر به تو عطا می کنم تا راضی شوی و اینجا یادآوری می کند که به آن وعده عمل کردیم
۲. فرزند و نسل عطیّه الهى است. (خدا می فرماید ما به تو نسل دادیم)
۳. نعمت ها حتّى براى پیامبر اسلام مسئولیّت آور است. هر نعمتی که خدا به انسان می دهد در برابر آن توقعی نیز خواهد داشت (به تو کوثر دادیم پس نماز بخوان و ....)
۴. در قرآن به نماز یا سجده شكر سفارش شده است.
۵. تشكّر باید فورى باشد. (فصل یعنی بلافاصله که کوثر به تو دادیم نماز بخوان)
۶. نوع تشكّر را باید از خدا بیاموزیم. (نماز و قربانی و هدیه به دیگران)
۷. در نعمت ها و شادى ها خداوند را فراموش نكنیم.
۸. آنچه مى تواند به عنوان تشكّر از كوثر قرار گیرد، نماز است. (نماز جامع ترین و كامل ترین نوع عبادت است كه در آن هم قلب باید حضور داشته باشد با قصد قربت و هم زبان با تلاوت حمد و سوره و هم بدن با ركوع و سجود. مسح سر و پا نیز شاید اشاره به آن باشد كه انسان از سر تا پا بنده اوست. در نماز بلندترین نقطه بدن كه پیشانى است، روزى سى و چهار بار بر زمین ساییده مى شود تا در انسان تكبّرى باقى نماند. حضرت زهرا علیها السلام در خطبه معروف خود فرمود: فلسفه و دلیل نماز پاك شدن روح از تكبر است)
۹. دستورات دینى، مطابق عقل و فطرت است. عقل تشكّر از نعمت را لازم مى داند، دین هم به همان فرمان مى دهد.
۱۰. چون عطا از خداست تشكّر هم باید براى او باشد
۱۱. قربانى كردن، یكى از راههاى تشكّر از نعمت هاى الهى است. (زیرا محرومان به نوایى مى رسند.)
۱۲. هر كه بامش بیش برفش بیشتر. كسى كه كوثر دارد، ذبح گوسفند كافى نیست باید شتر نحر كند و بزرگ ترین حیوان اهلى را قربانی كند.
۱۳. رابطه با خداوند بر رابطه با خلق مقدّم است.
۱۴. انفاقى ارزش دارد كه در كنار ایمان و عبادت باشد. (اول برای خدا نماز بخوان بعد شتر قربانی کن)
۱۵. شكرِ عطا گرفتن از خدا، عطا كردن به مردم است. (وقتی خدا به شما نعمتی عطا کرد شما نیز به بندگانش نعمتی هدیه دهید)
۱۶. نمازى ارزش دارد كه خالصانه باشد، و انفاقى ارزش دارد كه سخاوت مندانه باشد. (برای خدا نماز بخوان و شتر نحر کن)
۱۷. دشمنان پیامبر و مكتب او ناكام و بدون نسل هستند.
۱۸. توهین به مقدّسات، توبیخ و تهدید سخت دارد. (دشنام دهندگان به پیامبر بدون نسل شدند)
۱۹. از متلك ها و توهین ها نهراسیم كه خداوند طرفداران خود را حفظ مى كند.
۲۰. زود قضاوت نكنیم و تنها به آمار و محاسبات تكیه نكنیم كه همه چیز به اراده خداوند است. (مخالفان، با مرگ پسر پیامبر و داشتن پسران متعدّد براى خود، قضاوت كردند كه پیامبر ابتر است، ولى همه چیز برعكس شد.)*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews75979710412150515754164.pdf
11.53M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روانشناسی_و_مشاوره
💢#فرزندپروری
✅ کارشناس:استاد #اخوی
روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه
🔷 جلسه هشتم: ویژگی الگوی خوب برای فرزندانمان
#سبک_زندگی_اسلامی
#ویژگی_الگوی_مناسب_فرزندان
◀️ نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته میشود.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۸۱م
انگار جاده انتها نداشت. سر جادۀ اصلی، کسی به طرف ماشین میدوید. رحیم بود. نفسنفس میزد. دستش را بلند کرد و سوار شد. نگاه به خواهرش کرد و گفت: برااگم سیما، چی شده؟ برادرت بمیرد، چه بر سرت آمده؟»
چشمش که به من افتاد، فریاد زد: «تو کجا بودی؟ مگر نسپرده بودم مواظب بچهها باشی؟
. فرنگیس، به خدا نمیبخشمت.»
توی ماشین دعوایمان شد. فریاد میزد و میگفت: «چرا گذاشتی که این خواهر هم برود روی مین؟ مگر نگفته بودم مواظب باش بیرون نرود؟ این بچۀ چهارم است، چرا اجازه دادی برود مواظب گوسفندها باشد؟ آفرین فرنگیس، دستت درد نکند
چطور گذاشتی سیما هم برود روی مین. داغ بقیه کم نبود؟ این داغ را هم تو روی دلمان گذاشتی فرنگیس.»
شروع کرد به گریه و ادامه داد: «جمعه بس نبود که آنطور با مین تکه تکه شد؟ جبار بس نبود که دستش را مین برید؟ ستار بس نبود که انگشتش را مین قطع کرد و بدنش پر ترکش است؟ سیما را هم به کشتن دادی؟ فرنگیس، تقصیر توست. آفرین فرنگیس...»
فریاد زدم: «چه کنم، برادر... چه کار باید میکردم؟ تا کی نگذارم بیرون بروند بچه اند بعد هم، رفت برای پدرمان غذا ببرد. تقصیر من چیست؟»
راننده که از دعوای ما دو تا سرسام گرفته بود، گفت: «تو را به خدا، بس کنید. رحیم، بس کن. تقصیر فرنگیس بیچاره چیست؟ خدا بزرگ است. به امید خدا، بچه خوب میشود.»
برادرم توی راه دیگر با من حرفی نزد. ناراحت بود و مرتب گریه میکرد. سیما که دید من و رحیم با هم حرفمان شده، صدای گریهاش بلندتر شده بود. رو به رحیم گفتم: «الان دیگر حرف نزن. بچه میترسد
اگر دلت با کشتن من خنک میشود، این کار را بکن. به خدا حاضرم مرا بکشی.»
برادرم صورتش را توی دستهایش قایم کرد، چفیه را روی سر کشید و تا گیلانغرب نالید. وقتی به درمانگاه رسیدیم، سیما را روی تخت گذاشتیم و دویدیم تو. دکتر از دیدن سیما وحشت کرده بود. نمیدانست چه باید بکند. قسمتی از ران خواهرم کنده شده بود. به پرستار دستوری داد. یک سری وسایل برایش آوردند. هول شده بود. رو به من کرد و گفت : «بیا کمک... شلوارش را قیچی کن.»
کنار دکتر ایستادم. شلوار سیما تکهتکه شده بود. تکههای لباسش را با قیچی بریدم. سیما از درد گریه میکرد. تازه دردش شروع شده بود. دکتر آمپولی زد و گفت: «حالا باید تا جایی که راه دارد، بخیه کنیم. بعد از بخیه زدن، باید او را به اسلامآباد ببرید.»
آرام و یواشکی گفت: «نمیدانم چهکارش میشود کرد. گوشت تنش کنده شده. استخوانش هم درگیر شده. وضعش اصلا خوب نیست
از چشمهای دکتر وحشت میبارید. گفتم: «تو را به خدا هر کاری لازم است، انجام بده. سیما باید زنده بماند.»
دکتر وسایل بخیه را دست گرفت. پشت سیما را که دیدم، پاهایم لرزید. گوشت بدنش تکهتکه شده بود. قسمتیاش هم کنده شده بود. تکههای ریز مین، تمام بدنش را پر کرده بودند. صدها تکۀ کوچک سیاهرنگ، توی بدنش فرو رفته بود. همۀ بدنش به سیاهی میزد.
دستهای سیما را گرفتم و دکتر شروع کرد سیما از درد دستم را گاز میگرفت. وقتی دکتر بخیه میزد، پیشانیاش پر از چین و چروک میشد. معلوم بود خودش هم دارد عذاب میکشد. بخیه زدنش دو ساعت طول کشید. سیما هقهق گریه میکرد. من هم اشک میریختم، اما نمیخواستم سیما صدای گریهام را بشنود. دستم از جای دندانهای سیما سیاه شده بود.
بخیه زدن که تمام شد، رو به من کرد و گفت: «مثل هور (سبد) او را بخیه کردم.»
فهمیدم میخواهد بگوید که بهتر از این نمیتوانسته بخیه کند.
مردی به اسم شاکیان، از اهالی گیلانغرب، توی بیمارستان بود. موقع بخیه زدن سیما، کنارم ایستاده بود و مرتب دلداریام میداد.
وقتی کار بخیه زدن تمام شد، دکتر من و رحیم را صدا زد. هر دو بیرون رفتیم. سرش را تکان داد و گفت: «آسیب به استخوان هم رسیده. باید او را به بیمارستان اسلامآباد ببرید. خونریزی دارد و من بیشتر از این نمیتوانم کاری بکنم. باید نجاتش بدهید. اینجا نگهش ندارید.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انقلابِ_ضدفرهنگیِ_امام_خمینی رضوانالله علیه.
قسمت دوم
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#پرونده_ویژه_جنگ_جهانی_غذا (۲۱)
مقاله دهم
#نقش_خطیر_بنیاد_کارنگی_در_جنگ_جهانی_غذا
یادآوری: در بخشهای پیشین پرونده، پس از بررسی آرایش قدرتهای بزرگ جهان در ادوار مختلف تاریخی، کنشهای آنان در چهار دوره (از ابتدای قرن بیستم تاکنون) بررسی شد.
همچنین در این پارادایم، نقش مهم #خانواده_راکفلر مورد بررسی قرار گرفت.
این شماره به نقش #بنیاد_موقوفه_کارنگی در پایهگذاری مبانی دانشی #ژنتیک_گیاهی اشاره دارد.
بنیاد یا اندیشکده #کارنگی در سال ۱۹۱۰ توسط #اندرو_کارنگی سرمایهدار بزرگ آمریکایی وقف شد.
این بنیاد یکی از نهادهای اساسی و پیشتاز سیاسی و علمی ایالات متحده بوده و هست.
محققانی همچون ادوین هابل (منجم)، چارلز ریشتر (زمینشناس) و ورا روبین (فیزیکدان) از دانشمندان برجسته این بنیاد هستند.
همچنین تمرکز و سرمایهگذاری گسترده این بنیاد بر #ژنتیک سبب شده نوبلیستهای ژنتیک، همچون باربارا مککلاینتاک، آلفرد هرشی و اندرو فایر از ابتدای قرن بیستم تاکنون در این مؤسسه به انجام تحقیقات مشغول باشند.
تاریخچه رسمی سایت بنیاد کارنگی مینویسد:
✍ «در هنگام وقف این بنیاد در سال ۱۹۰۲ توسط کارنگی، ۲۷ تن بهعنوان اعضاء هیئت مدیره انتخاب شدند که رئیسجمهور آمریکا، رئیس مجالس سنا و نمایندگان و تعدادی دیگر از رجال ایالات متحده از آن جمله بودند»!
سایت #بنیاد_کارنگی دربارهی توان دانشی این نهاد مینویسد:
✍ "امروزه، دانشمندان کارنگی در خط مقدم کشف علمی هستند… محققان کارنگی در زمینههای زیستشناسی گیاهی، زیستشناسی رشد، زمین و علوم سیارهای، نجوم و محیطزیست جهانی رهبر هستند.
آنها بهدنبال پاسخ به سؤال در مورد ساختار جهان، تشکیل منظومه شمسی و دیگر سیستمهای سیارهای، رفتار و تحولات مواد در شرایط سخت، منشأ حیات، عملکرد ژن، و توسعه موجودات از تخم تکسلولی تا بالغ هستند."
در ابتدای قرن بیستم این مطالعات در حوزه #ژنتیک_انسانی خلاصه نمیشد و #ژنتیک_گیاهی را نیز در بر میگرفت.
سرمایهداران آمریکایی دریافته بودند تسلط بر ژنتیک موجودات زنده میتواند تسلط آنان بر «حیات» در کره زمین را تقویت کند.
مجله معتبر «تایم» در تاریخ ۱۰ ژوئن ۱۹۲۹ در گزارشی در خصوص شرایط دپارتمان ژنتیک مؤسسه کارنگی در آن زمان مینویسد:
✍ #چارلز_بندیکت_داونپورت، استاد دانشگاه شیکاگو در سال ۱۹۰۴، ایدهی ایجاد یک «مرکز تکامل تجربی» را مطرح کرد.
در آن سال مؤسسه کارنگی مسئولیت ایجاد این مرکز در «کولد اسپرینگ هاربر» را به او سپرد که ربع قرن پیش از آن تشکیل شده بود. اولین کار این مؤسسه در حوزه گیاهان و حیوانات بود.
این گزارش همچنین از دو مؤسسه تحقیقات ژنتیک دیگر آن زمان با نامهای «انجمن تحقیقات اصلاح نژاد» (تأسیس:۱۹۱۳) و «انجمن اصلاح نژاد آمریکایی» (تأسیس:۱۹۲۵) نام میبرد.
کتابخانه #بنیاد_کارنگی در خصوص گروه ژنتیک این بنیاد تاریخچهای مشابه منتشر کرد. در بخشی از این تاریخچه میخوانیم:
✍ «این مجموعه طی قرن بیستم، نقشی محوری در ظهور #ژنتیک_مولکولی ایفا کرد.»
اخیراً یکی از افراد خانواده فورد فاش کرد که برنامه ۱۹۰۴ بنیاد کارنگی برای #تغییرات_ژنتیکی در انسانها توسط #راکفلرها تأمین مالی شده است!
مسئولیت بنیاد کارنگی هماکنون بر عهدهی #ویلیام_برنز سیاستمدار شناختهشده آمریکایی و معاون وزیر خارجه سابق آمریکاست؛ او در مذاکرات #برجام نقشی فعال ایفا کرد!
درباره نقش این بنیاد در #کشاورزی جهان میتوان گفت كه در ابتدای قرن بیستم نقش این بنیاد در شکلگیری و تسریع فرآیندهای دانشی مربوط به حوزه #ژنتیک_گیاهی بسیار حساس و خطیر بوده است.
در عین حال با توجه به اِشراف و گسترده شدن چتر نهادهای همتراز در دهههای بعد، و همچنین علاقهی این اندیشکده به تمرکز و تأثیرگذاری در مناسبات سیاسی بینالمللی، هماکنون نقش مستقیم این بنیاد در حوزه کشاورزی جهان نقشی کمرنگ است.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#خاطرات
بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیٖم
✍️ شخصی می گفت:
من یک شب بعد از خواندن فاتحه برای❣️ اموات به مسجد مقدس #جمکران می رفتم که دیدم دیر وقت شده و تردد ماشین برای جمکران کم شده است،
به هر ماشینی میگفتم یا پر بود یا جمکران نمی رفت.
خسته شدم گفتم برگردم و به منزل بروم.
یک ماشین آمد گفتم توکلت علی الله، به راننده گفتم جمکران، گفت بفرمایید.
تا نشستم مسافرین دیگر اعتراض کردند و گفتند که ما جمکران نمی رویم؟‼️
راننده به من گفت ابتدا مسافرین را می رسانم سپس شما را به جمکران می برم.
بعد از رساندن آنها به مقصد، به سمت جمکران رفتیم.
گفتم چرا مرا به جمکران می رسانید با اینکه جمکران در مسیر شما نبود؟
گفت: کسی بگوید جمکران، زانوهای من میلرزد و نمی توانم او را نبرم.
مسجد جمکران حکایتی بین من و آقا دارد.
گفتم پس لطفی کن ما که همدیگر را نمی شناسیم و بعد از رسیدن هم، از همدیگر جدا می شویم، پس حکایت را تعریف کن.
گفت: شبی ساعت ۱۲، خسته از سرکار به سمت منزل می رفتم،
هوا پاییزی و سوز و سرما بود که دیدم یک خانم و آقا به همراه دو بچه کنار جاده ایستاده اند.
از کنار آنها که رد شدم، گفتند جمکران.
گفتم من خسته ام و نمی برم.
مقداری رفتم و بعد فکر کردم، نکند خدا وظیفه ای بر گردن من نهاده و لطف امام زمان(عج) باشد که آنها را برسانم.
با وجود کم میلی آنها را به جمکران رسانده و به خانه برگشتم.
به بچه هایم گفتم که من امروز آنقدر خسته ام و دیر وقت شده که احتمالا بخوابم و نماز صبح ام قضا بشود، نماز صبح من را بیدار کنید.
ده دقیقه بود که دراز کشیده بودم و تازه خوابم می برد که صدایی به من گفت خوابیدی؟ بلند شو.
بلند شدم گفتم: کسی من را صدا زد؟
به خودم گفتم بخواب، خسته ای، هزیان می گویی‼️
دوباره دراز کشیدم نزدیک بود که بخوابم، صدایی دوباره گفت: باز خوابیدی؟
با صاحب صدا صحبت کردم، گفتم چرا نخوابم؟
گفت: برو جمکران.
گفتم تازه جمکران بودم برای چه بروم؟
گفت: آن خانواده گریه میکنند و نگران هستند.
گفتم به من چه؟
گفت: کیف پولشان در ماشینت جا مانده، برو و آنرا تحویل بده.
به خودم گفتم ماشین را نگاه کنم، ببینیم اگر خواب می بینم و توهم است، برگردم بخوابم.
در ماشین را باز کردم دیدم که کیفی در صندلی عقب است.
آنرا باز کردم، دیدم که داخل آن چند میلیون پول وجود دارد.
سوار ماشین شدم و رفتم جمکران.
دیدم دم درب یکی از ورودی ها همان زن با دو بچه اش نشسته و در حال گریه کردن هستند.
گفتم: خواهر چرا گریه میکنی؟
گفت: برادر من، شما که نمی توانی کاری بکنی، چرا سوال می کنی؟
گفتم: شوهرتان کجاست؟
گفت: چرا سوال میکنی؟
گفتم: من همان راننده ای هستم که شما را به مسجد جمکران آوردم، گمشده نداری؟
گفت: شوهرم در مسجد متوسل به امام زمان(عج) شده است.
گفتم بلند شو، داخل مسجد برویم.
به یکی از خدام اسم شوهرش را گفتیم تا صدایش کند، آن مرد با صورت و چشمانی سرخ آمد و شروع به فریاد زد که چرا نمیگذاری به توسلم برسم چرا نمیگذاری به بدبختیم برسم و...؟
زن گفت: این آقا آمده و گفته که مشکلتان را حل میکنم.
گفت شما کی باشید؟
کیف را در آوردم و به او دادم.
مرد کیف را گرفت و درب آنرا با خوشحالی باز کرد و گفت چرا این را آوردی؟
گفتم آقا به من گفت که بیایم.
چهره ها بارانی شد و به زانو افتادند و گفتند یعنی امام زمان(عج) ما را دیده؟
گفتم این جمله برای خود آقا امام زمان (عج) است که می فرمایند:
"«إِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، و لاناسینَ لِذِکْرِکُمْ»"
💐 دمی زحاجت ما نمی کنی غفلت
💐 که این سجیه به جز در شما نمی بینم.
💐 ز بس که گرد معصیت نشسته بر چشمانم
💐 تو در کنار منی و تو را نمی بینم.
مرد گفت: ما با این پول می خواستیم خانه بخریم و گفتیم اول به جمکران بیاییم و آن را تبرک کنیم که این اتفاق برایمان افتاد.
💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
💐 درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود
اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفرج
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۱۲۴
کشاورزی مشغول پاشیدن بذر بود که ثروتمند مغروری به او رسید و با تکبر گفت:😠😠
.
.
بکار… بکار که از تو کاشتن است و از ما خوردن…🦄
.
کشاورز نگاهی به اون انداخت و گفت دارم یونجه میکارم😐😂
*به نام خدای دوست دار تواضع*
*سلام*
*امام صادق عليه السلام*
*إِنَّ فِي السَّمَاءِ مَلَكَيْنِ مُوَكَّلَيْنِ بِالْعِبَادِ فَمَنْ تَوَاضَعَ لِلَّهِ رَفَعَاهُ وَ مَنْ تَكَبَّرَ وَضَعَاهُ*
*در آسمان دو فرشته بر بندگان گماشته شده اند پس هر كس براى خدا تواضع كند، او را بالا برند و هر كس تكبر ورزد او را پَست گردانند.*
*كافى(ط-الاسلامیه) ج۲، ص۱۲۲*
*تواضع و فروتنی زینت اخلاق انسانی است و در مقابل آن تکبر و خود بزرگ بینی ریشه ضعف شخصیت و دلیل دوری دیگران از انسان است. اگر تواضع و فروتنی میان مردم رایج شود دیگر فخر فروشی و تکبر از بین خواهد رفت. معمولا انسانهای متکبر از جانب خداوند متعال شکسته خواهند شد تا تاوان غرور خود را بدهند. ابلیس نیز به خاطر تکبرش رانده شد. بیایید در مقابل هم نوعان خود تواضع و فروتنی را تمرین کنیم.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews75979710412151514855165.pdf
11.09M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روانشناسی_و_مشاوره
💢#فرزندپروری
✅ کارشناس:استاد #اخوی
روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه
🔷 جلسه نهم: آینده کودکانی که مورد جر و بحث والدین واقع میشوند
#سبک_زندگی_اسلامی
#آینده_کودکان_مورد_مشاجره
◀️ نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته میشود.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۸۲م
در همین وقت، آقای شاکیان که دم در ایستاده بود، رو به ما کرد و گفت: «بچه را بردارید تا حرکت کنیم.»
رحیم دست روی شانۀ این مرد گذاشت و گفت: «خدا از برادری کمت نکند.»
رفت بیرون، ماشینش را روشن کرد و با صدای بلند گفت: «من حاضرم. بچه را بیاورید.»
دست زیر تن کوچک لیلا انداختم. بدنش باندپیچی شده بود. هقهق میکرد. توی ماشین نشستیم و توی تنگ غروب، به سمت اسلامآباد حرکت کردیم.
نمیتوانستم بگذارم که خواهرم تنها بماند.کوهها و پیچهای جاده را یکییکی پشت سر گذاشتیم. سیما توی بغلم چرت میزد، اما هر چند دقیقه یک بار میپرید و نفسی میکشید. میدانستم یاد وقتی میافتد که روی مین نشسته. یک لحظه به یاد سهیلا افتادم. دختر کوچکم الآن چه کار میکرد؟ چه میخورد؟ در آن لحظات، وضعیت خواهرم واجبتر بود.
به اسلامآباد که رسیدیم، پرستارها سریع سیما را از من گرفتند و به اتاق عمل بردند. سیما باید عمل میشد. پشت در
اتاق عمل ایستادم. بعد کمکم پاهایم سست شد و روی زمین نشستم. دلم از داغ سیما پر از درد بود. زیر لب آهنگ کودکانه و غمگینی را میخواندم. یاد دعوامان با رحیم افتادم. شاید او حق داشت. رحیم سفارش بچهها را به من کرده بود. نباید میگذاشتم سیما به کوه برود. باید خودم میرفتم. اگر خودم کشته میشدم، بهتر از این بود که سیما زخمی شود. آن از ستار، آن از جبار، آن از جمعه و آخر سر هم سیما.
وقتی که به خودم آمدم، سیما را از اتاق عمل آوردند بیرون. روی تخت خوابیده بود. چشمهایش بسته بود. جثۀ کوچکش روی تخت بزرگ، نحیفتر جلوه میکرد. دلم آتش گرفته بود. دستم را روی تخت گذاشتم و نالیدم: «خواهرکم...»
دکتر بالاسر سیما آمد و پرسید: «تو همراهش هستی؟» گفتم: «بله.» گفت: «باید چند روزی توی بیمارستان بماند، اما به امید خدا خوب میشود. فقط خیلی مواظبش باشید. خون زیادی ازش رفته. حسابی تقویتش کنید.»
بعد شیشۀ کوچکی را داد دستم و گفت اینها ترکشهایی است که از بدنش درآوردم!»
شیشه را توی دستم گرفت و خوب به آن نگاه کردم. در آن شیشۀ کوچک، یک عالمه ترکش ریز ریخته بود و یک ترکش بزرگ، که وقتی نگاهش کردم، اعصابم به هم ریخت. بلند گفتم: «آخر شماها از جان خواهر من چه میخواستید؟»
آقای شاکیان، شیشۀ ترکشها را از دستم گرفت و گفت: «دیوانه شدهای؟ خدا را شکر که حالا این ترکشها را بیرون آوردهاند.»
بعد به طرف خواهرم رفت و گفت: «تو دیگر خوب شدی، دختر. خیالت راحت باشد. بعدها که بزرگ شدی، این ترکشها را میدهم بهت تا یادت بیاید چه بر سرت آمده.»
سیما لبخندی زد و چشمهایش را بست. آقای شاکیان شیشۀ ترکشها را روی میز کنار سر سیما گذاشت. سیما بغض کرد و گفت: «اینها را بردار.»
آقای شاکیان شیشه را برداشت و گفت: «باشد، برمیدارم! اما یک وقتی نگویی که اینها را میخواهی.
سعی داشت با سیما شوخی کند.
هفت روز در بیمارستان امام خمینی ماندیم. خواهرم بیقراری میکرد و دلش میخواست برگردد خانه. هر روز گریه میکرد. کنارش مینشستم و برایش از جبار و ستار حرف میزدم. از بچههای دیگری که مثل او روی مین رفته بودند و دیگر دست و پا نداشتند. سیما با تعجب به حرفهایم گوش میداد و آرام میشد. هر بار هم آخرسر میگفتم: «سیما، این آخرین باری است که گذاشتم بروی کوه. دیگر نمیگذارم برایت اتفاقی بیفتد.
بعد از هفت روز، خواهرم را به آوهزین برگرداندیم. وقتی ماشین وارد ده شد، همه به استقبالمان آمدند. سیما لبخند میزد و خوشحال بود. توی بغلم بود. با شادی، سیما را توی خانه، روی تشکی خواباندم. جبار و لیلا و ستار، کنارش نشستند. خانه شلوغ بود. بچۀ کوچکم را از بغل لیلا گرفتم. سرش را میچرخاند و دنبال سینهام میگشت. نمیدانستم دیگر شیر دارم بخورد یا نه.
مادرم خندید و گفت: «دخترت بیشتر آبجوش خورده. حلالمان کن، فرنگیس.
شوهرم از در که وارد شد، خوشحال بود. کنارم نشست و گفت: «خسته نباشی، فرنگیس. خدا را شکر که با سیما برگشتی. دلمان برایت تنگ شده بود.»
خندیدم و سهیلا را بغل کردم. رحمان توی بغل شوهرم، به من خیره شده بود. رحمان را هم روی پاهایم گذاشتم و هر دو را بوسیدم.
رحمان و لیلا و ستار و جبار با شادی با سیما حرف میزدند. به چهرههای معصوم جبار و ستار و سیما نگاه کردم. سه قربانی مین بودند. دست جبار، انگشتهای ستار وحالا ران سیما. جبار و ستار با لبخند دستهاشان را به سیما نشان میدادند و با لحن کودکانهای میگفتند: «ببین، دست ما خوب شده... ببین، دیگر خون نمیآید، دیگر زخم نیست. تو هم خوب میشوی.»
نالیدم: «دلمان زخم است. دلمان خوب نمیشود. دلمان خون شده. وای که هیچ وقت خوب نمیشویم.»
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
31.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انقلابِ_ضدفرهنگیِ_امام_خمینی رضوانالله علیه.
قسمت سوم
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee