eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
927 دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
12.3هزار ویدیو
335 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی الّلهُمَ اِستَعمَلنی بِما خَلَقتَنی لَه خدایامرا بخاطر هر انچه خلق نمودی خرج نما ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
نکته خیلی جالب و حسّاسی که رخ داد این بود که ماهدخت همان گوشی را بیرون آورد و شروع به عکس‌برداری، تهیّه فیلم و مثلاً گزارش و سلفی از مسیرمان و راه کرد. من که تعجّب کرده بودم گفتم: «اینو از کجا آوردی؟ نداشتی یا به من نشون نداده بودی کلک» فقط خندید و گفت: «چیزی نیست، هدیه‌ست.» فوراً گفتم: «لابد از طرف همون پسره؟» باز هم خندید و چیزی نگفت. به سمت منطقه‌ای به نام «کابل جدید» رفتیم. این منطقه در شمال کابل قدیم است که ژاپنی‌ها مسئولیّت پروژه شهرسازی آن را به عهده داشتند و قرار است که دیگر کم‌کم پایتخت جدید معرّفی بشود. چیزی حدود سی درصدش را دارای سازه و مناطق نظامی تعریف کردند. همین‌طور که داشتیم می‌رفتیم و تقریباً یک ربع دیگر مانده بود که به آن آدرس برسیم، وارد منطقه‌ای شدیم که از اوّلش به تابلوی عجیبی رسیدیم: «منطقه نظامی! عکس‌برداری و فیلم‌برداری ممنوع!» هر دونفرمان تعجّب کرده بودیم، امّا من بیش‌تر! چون با اخلاقی که از بابام سراغ داشتم، می‌دانستم که تن به زندگی در منطقه نظامی و شهرک نظامی‌ نمی‌دهد. دیدم که ماهدخت دو سه تا پیام نوشت و ارسال کرد، امّا نمی‌دانم چه نوشت و به که بود. پانصد متر که جلوتر رفتیم یک ایستگاه ایست و بازرسی بود. دیگر داشتیم شاخ درمی‌آوردیم! امّا من بیش‌تر... خیلی گیر ندادند. فقط از راننده فرودگاه سؤال کردند و از من پرسیدند که منزل چه کسی تشریف می‌برید. من هم گفتم: «منزل فلانی! خونه بابام هست.» پنجره طرف من باز بود و شنیدم که یکی از آن نظامی‌ها آرام به آن یکی گفت: «خونه ابوحامد! می‌خوان برن خونه ابوحامد!» نمی‌دانستم از چه کسی حرف می‌زنند! ابوحامد دیگر کیست؟ نمی‌دانستم . اشاره کردند که ماشین را آنجا پارک کنید. راننده ماشین را کنار پارک کرد و پیاده شد. بعداز سه چهار دقیقه، یک راننده دیگر آمد و ماشین را تا خانه برد. ما فقط تعجّب می‌کردیم و دهانمان همین‌جوری باز و بازتر می‌شد! البتّه من بیش‌تر...؛ چون ماهدخت خیلی آرام بود و انگار خیلی برایش مهم نبود. آن چیزی که تعجّب ما را خیلی بیش‌تر کرد و داشتم کم‌کم می‌ترسیدم، این بود که اصلاً آن منطقه نظامی، مسکونی و یا شکل شهرک نبود. ما را به یک ساختمان بردند و پیاده کردند. دو تا خانم آمدند و ما را به‌طرف داخل راهنمایی کردند. اصلاً نه خبری از پدرم بود، نه مادرم، نه خانه‌مان، نه هیچ کس دیگری که بشناسم. واقعاً ترسیده بودم و کسی هم پاسخگوی ما نبود. وقتی جواب آدم را نمی‌دهند، صبر آدم کم‌تر می‌شود و ترسش بیش‌تر؛ چون بیش‌تر مشخّص نیست که چه برنامه‌ای برایمان دارند! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔥 #نه 🔥 💥 «قسمت شصت و یک» وقتی جواب آدم را نمی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت شصت و دوم» 🔺مرخّصید ... پدرتون منتظرتون هستن! ما را از هم جدا کردند. من را به یک اتاق بردند و ماهدخت را هم به یک اتاق؛ خیلی یک جوری بود. دلم می‌خواست هر چه زودتر با بابام و خانواده‌ام حرف بزنم، امّا نمی‌شد. دو تا مرد آمدند روبه‌رویم نشستند. یک میز بود و دو تا صندلی آن طرف و یک صندلی هم این طرف. شروع کردند و از من سؤال کردند. چیزی حدود چهار ساعت، شاید هم از چهار ساعت بیش‌تر سؤال کردند. در مورد همه‌چیز از من پرسیدند. اصلاً بگذارید اقرار کنم که هسته اوّلیّه رمانی که دارید می‌خوانید، همان سی چهل صفحه‌ای بود که در طول آن چهار پنج ساعت نوشتم. از وقتی مرا دزدیدند تا وقتی که در فرودگاه کابل حالم بد شد و سرگیجه و ضعف به من دست داد؛ یعنی دقیقاً تا همین‌جای داستان که با آب و تاب و تحقیقات بیش‌تر برایتان تعریف کردم. لطفاً یک لحظه استپ! از اینجای داستان تا آخر، با محدودیّت منابع و معذوریّت‌های خاصّ خودمان مواجه هستیم و نمی‌توانم مثل قسمت‌های قبل با جزئیّات بیان کنم. دقیقاً مثل بقیّه آثار که در چند جای داستان از مخاطبین معذرت‌خواهی کردم با اینکه روایت ماضیه را در حال طرح و شرح بودم، امّا اینجا معذوریّت‌ها و محدودیّت‌هایمان بیش‌تر است. چرا که متأسّفانه پیش‌بینی می‌شود ظرف یک سال و نیم آینده، افغانستان و مخصوصاً مناطقی که قرار است داستان از آنجا روایت شود، دست خوش تحوّلات بزرگ و دردآور میان مدّت شود؛ لذا به‌خاطر پاره‌ای از مسائل، ادامه داستان را بسیار دست به عصا باید روایت نمود. بگذریم. خلاصه حسابی مرا تکاندند، از همه‌چیز پرسیدند و علاوه بر چیزهایی که خودشان می‌نوشتند، من هم باید همه حرف‌هایم را می‌نوشتم و امضا می‌کردم. بعداً که با ماهدخت حرف زدم، می‌گفت: «پیش‌بینی چنین وضعی رو می‌کردم. فقط تعجّب کردم که چرا تو فرودگاه سراغمون نیومدن و ما رو برای استنطاق و شرح ماوقع نبردن!» شب اوّل قرار شد آنجا بمانیم. برایمان توضیح دادند که این کارها لازم و کاملاً قانونی است و به‌محض تأیید و انطباق در اختیار خودمان قرار می‌گیریم و می-توانیم برویم. حتّی اجازه ندادند که آن شب همدیگر را ببینیم. جدا بودیم و همه‌چیز جدا بررسی شد، امّا چندان نگران نبودم؛ چون بالاخره در وطن خودم بودم و می‌دانستم روالش همین است و کسی بهم تعرّض و بی‌احترامی نمی‌کند. دقیقاً فردای آن روز حوالی غروب بود که در اتاقم باز شد. خانمی مرا به بیرون راهنمایی کرد. دو سه دقیقه بعد وارد یک راهرو شدیم. چند لحظه پشت درب یک اتاق معطّلم کردند. یک وقت‌هایی هست نمی‌دانی چه خبر است و قرار است چه بشود، امّا دلت دارد می‌تپد‌ها ... منتظر یک اتّفاق خاص هستی و می‌دانی که هر چه باشد بد نیست و خیر است ان‌شاءالله! دقیقاً همان حالی بودم. تا اینکه وارد آن اتاق شدم. دیدم یک مرد عینکی و جوان، کم‌تر از چهل سال، سبزه، ایرانی، بدون لباس نظامی و با محاسنی نسبتاً پر پشت یک طرف نشسته است و روبه‌رویش هم یک روحانی که معلوم بود پیرمرد است و پشتش به من بود! تا دیدند من وارد شدم، ابتدا آن آقای جوان بلند شد و سلام کرد، بعدش هم... وای خدای من! به خدا الان که یادم آمد گریه‌ام گرفته است. دیدم آن روحانی پیرمرد، بابام... بابای پیر درد کشیده و دنیا دیده خود خودم بود. بابایی که با گم شدن دخترش، یک عالمه حرف و حدیث مردم پشت‌سرش بود و داشت تحمّل می‌کرد. جلوی من بلند شد و گفت: «سمن! عزیزدلم!» به گریه افتادم، حالم بد شد. تا نیم ساعت توی بغل بابام و کنارش گریه کردم و قربان هم رفتیم. از خانه و مامان پرسیدم. از آنجا و دردهایم برایش گفتم: «بابا! دخترت رو زدن، بردن، آزار دادن، کُشتن، زندانی کردن، امّا تو نبودی... » بابام هیچی نمی‌گفت و فقط نوازشم می‌کرد. بغض داشت، امّا تا آن موقع گریه‌اش را به ما نشان نداده بود. شخصیّت عجیبی داشت. به حرف‌هایم گوش می‌داد، قربانم می‌شد و برایم حرف می‌زد. نکته جالب و عجیبی که وجود داشت این بود که آن مرد جوان، به من و بابام دقیق نگاه می‌کرد و از ما چشم بر نمی‌داشت. حتّی یادم است که یک جوری نشسته بود که قشنگ و واضح همه‌چیز را ببیند و حتّی به حرکت دست‌های من روی صورت و سینه بابام هم دقّت می‌کرد. امّا هیچی نمی‌گفت، تا اینکه دید کمی آرام‌تر شدم. به بابام اشاره کرد و بابام به من گفت: «دخترم! این آقا سؤالاتی داره که فکر نکنم خیلی طول بکشه؛ چون معمولاً کاراش رو خیلی زود به نتیجه و سرانجام می‌رسونه و می‌شناسمش، حوصله طول و تفصیل نداره! بهش گوش بده، جوابشو بده، هر چی که هست، هر چی که می‌خواد. جوابشو بده تا خلاص بشیم و بریم. » خودم را مرتّب کردم و روی صندلی روبه‌رویش نشستم. آن مرد هم به صندلی‌اش تکیه داده بود. هر سه نفرمان ساکت بودیم، تا اینکه بابام گفت: «اگه اجازه بدین من بیرون باشم، اگه مزاحمم.»
آن مرد هیچ جوابی نداد، امّا خداشاهد است هر لحظه داشت قیافه‌اش ترسناک‌تر و جدّی‌تر می‌شد، تا اینکه همین‌طوری که به من نگاه می‌کرد، به بابام گفت: «اگه خودتون اذیّت می‌شین می‌تونین تشریف ببرین؛ چون در هر حالتش من باید کارمو انجام بدم.» بابای بیچاره من واقعاً ماند چه بگوید و چه‌کار کند. خب هرکس در آن شرایط باشد، نمی‌داند چه‌کار کند. بابام هیچی نگفت و نشست. آن آقاهه گفت: «سمن لطفاً کف هر دو دستت رو بذار رو این میز!» با ترس و لرز گذاشتم. گفت: «کف دستت رو به‌طرف سقف باشه.» همین کار را کردم. دستم با فاصله رو به سقف بود که دستش را کنار کمربندش برد، یک چاقوی بزرگ نظامی بیرون آورد و وسط دست‌هایم گذاشت؛ یعنی دقیقاً وسط دو تا کف دستم! من که داشت چشمانم از کاسه بیرون می‌زد، بابام هم قشنگ یک تکان خورد و حسابی تعجّب کرد؛ اما هیچ‌کداممان چیزی نگفتیم. به بابام اشاره کرد و گفت: «شما بفرمایین! شرم حضور دارم. خیلی طول نمی‌کشه. بفرمایین تا خبرتون کنم.» بابای بیچاره‌ام یک نگاه به من کرد، یک نگاه به آن مردک، یک نگاه به چاقوی گنده گاوکشـی و از سر جایش بلند شد و خیلی محترمانه گفت «چشم!» و بیرون رفت. من به او زل زده بودم و او به چاقویش! هر لحظه گفتم الان است که سرم را ببرد و بگذارد روی سینه‌ام! از بس ترسیده بودم ببخشید، امّا نزدیک بود خودم را خراب کنم. گفت: «سه تا سؤال دارم، سه تا کلمه می‌خوام. بگو و پاشو برو پیش بابات که پشت در داره همه اهل بیت رو قسم می‌ده و دعا می‌کنه که زنده و سالم از اینجا بری بیرون.» در حالی که لبانم می‌لرزید گفتم: «بفرمایین.» گفت: «وقتی کسی می‌گه بفرمایین، خیلی نمی‌تونم رو حرفش حساب کنم.» گفتم: «چشم.» گفت: «سؤال اوّل: وقتی بهت تعرض شد، اونی که این کارو کرد پیرمردی با یه کلاه یهودی نبود؟» با تعجّب گفتم: «بله! پیرمردی با کلاه یهودی!» گفت: «مایعی هم بهت تزریق کرد؟» گفتم: «آره.» گفت: «رنگی بود یا سفید؟» با تپش قلب گفتم: «رنگی!» داشت یادم می‌آمد و گریه‌ام گرفته بود. سکوت کرد. بعدش گفت: «سؤال دوّم! زیر تیغ جرّاحی هم رفتی؟» گفتم: «نمی‌دونم! » گفت: «جایی از بدنتون برآمدگی نداره؟ بچّه‌های ترکیه گفتن بدن تو نداشته! می‌خوام خودت بهم بگی! داره یا نه؟ برآمدگی که طبیعی نباشه.» با تعجّب و خشم گفتم: «ینی اونا که تو ترکیه... .» فوراً دست راستش را به دسته چاقو زد، جوری که ترسیدم و از سر جایم بالا پریدم. گفت: «تا برام خانم محترمی هستی، جواب منو بده!» با لرز گفتم: «نه من ندارم، امّا فکر کنم بدن ماهدخت داشته باشه .» گفت: «سؤال سوّم: به تو برنامه دیدار و مصاحبه دادن یا فقط ماهدخت قراره مصاحبه و دیدار کنه؟» گفتم: «نه، کسی به من نگفته دیدار و مصاحبه کنم. ببخشید می‌شه دستمو بردارم؟ داره فکّم می‌لرزه و بدنم سوزن سوزنی می‌شه.» گفت: «نه، برندار! قبلاً هم این‌جوری می‌شدی؟» همین‌طور که می‌لرزیدم گفتم: «چه جوری؟ نه، نمی‌دونم. بذارین دستمو بردارم.» گفت: «باشه، بردار.» دید که چشمم به دستش هست که روی چاقو گذاشته است! متوجّه شد و دستش و چاقو را با هم برداشت و گذاشت دستم را بردارم و حرکت دهم. همین‌طور که داشت چاقویش را کنار کمرش می‌بست، گفت: «ببین سمن! تو نه اینجا بودی و نه منو دیدی! فراموشم کن. به زندگیت برس، برو به مهمونت برس! برو به بابای داغدارت برس.» گفتم: «چی؟ بابای داغدارم؟ چی شده مگه؟» گفت: «تلاش کن هوشمندانه‌تر زندگی کنی. از ماهدخت چشم برندار تا خودمون بهت بگیم. دوره درمانت رو کامل و جامع سپری کن، باید آثار اون مایعاتی که به بدنت وارد شده از بین بره. تو خونه کنجکاو نباش و سؤالای زیادی از بابات نکن. همونی باش که اسرائیل بهت گفته: یه دختر فمنیسم و چپ‌گرا...» گفتم: «شما که همه‌چی رو می‌دونین! فقط می‌تونم یه سؤال هم من ازتون بپرسم؟» با همان جدّیتش گفت: «می‌شنوم!‌» گفتم: «یه پیرمرد ایرانی، ببخشین... دو نفر بودن، اون‌جا در بند و اسارتن...» چشمانش را بست و مثل وقتی که یک چیز دردناک یادت می‌آید، سرش را به صندلی تکیه داد. وسط آن خلجان ذهنی که با این سؤالم برایش پیش آمده بود گفت: «مرخّصین!» فهمیدم که دیگر نباید سؤالم را تکرار کنم. گفتم: «فقط یه سؤال دیگه! خواهش می‌کنم بهم جواب بدین. حدّاقل منم یه چیزی فهمیده باشم و ارزش این همه استرس و ترس و لرز رو داشته باشه.» چیزی نگفت و همچنان به سقف زل زده بود. فهمیدم که می‌توانم بپرسم. گفتم: «ببخشین! جسارتاً شما «محمّد» رو می‌شناسین؟ همون که کاغذ زیر پیتزا...» سؤالم را قطع کرد و گفت: «پدرتون منتظرتون هستن.» بلند شدم، سرم را پایین انداختم. خداحافظی کردم و بیرون رفتم. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دست های گشاده 09.mp3
13.25M
هَـوَس های بزرگ داری؟ دلت میخواد با خدا رفیـ💞ـق بشی؟ دلت میخواد آرام و سبک زندگی کنی؟ راه میانبُرِش اینـه: از دلبستگی هایی، که به زمین زنجیرِت کردن؛ بگذر 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثبت اندیشی روانشاسی زرد نقد کوتاه ومفید 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ‌ 🇮🇷 شهدای اسفند ماهشادی روح شهدا صلوات...❤️ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
13.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۹ توصیه فوق العاده برای مهمانانِ ویژه از مرحوم آیت الله کشمیری 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
Ramezan-nowrouz- 1402.12.16.mp3
23.65M
🔉 بشنوید| توصیه‌ها و دستورات ویژه ماه مبارک رمضان و تقارن آن با تعطیلات نوروزی 🎙 بیانات استاد فیاض‌بخش در آخرین جلسه شرح حدیث معراج (۱۶ اسفند ۱۴۰۲) ❗️این تقارن ماه مبارک رمضان با تعطیلات هم فرصت است هم خطر... ▫️توصیه‌های عبادی ماه رمضان ▫️دستورات عملی برای نفی خواطر ▫️مراقبات ویژه این ماه 👌بسیار شنیدنی و کاربردی 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا