eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
916 دنبال‌کننده
25.8هزار عکس
12.1هزار ویدیو
331 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی الّلهُمَ اِستَعمَلنی بِما خَلَقتَنی لَه خدایامرا بخاطر هر انچه خلق نمودی خرج نما ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
داود که اصلا آن شب یک جور دیگر آرزو داشت اما به بدترین حالگیری تبدیل شده بود، با لحن آرام و مودبانه به راستین گفت: «چشم. من و این دو برادرم به کمک شما میاییم تا آقازاده‌تون پیدا بشه. نگران نباشین.» اما راستین بی ادبی کرد و گفت: «واسه من لفظ قلم حرف نزن. اگه اتفاقی واسم بچم بیفته، روزگارتون سیاه میکنم. کجا بردین بچه‌مو؟» داود صدایش را بلند کرد و گفت: «اگه به صدا بلند کردن باشه، منم بلدم. پس آروم و مودب باش تا بگردیم و پیداش کنیم. ضمنا داریم لطف میکنیم که میخوایم بگردیم. و الا همه بچه ها شاهدند که پسرتون تا کوچه مسجد هم اومده و از اتوبوس پیاده شده و به طرف خونه اومده. پس دیگه مسئولیتی با ما نیست. حالا بازم ادامه بدم یا آروم میشی و بریم دنبالش؟» راستین میخواست جواب داود را بدهد که همسرش، با این که حجاب چندانی نداشت اما از شوهرش عاقل تر و مودب تر بود و نگذاشت راستین ادامه بدهد و آرامش کرد و همگی بلد شدند و رفتند درِ مسجد. داود گفت: «منزل شما کجاست؟» راستین گفت: «کوچه سومِ پشت مخابراتِ پایین.» احمد پرسید: «همون جا که دو تا کاج داره و پشتش هم زمین فوتباله؟» راستین گفت: «آره. همون.» صالح گفت: «خب الان دو تا مسیر داریم. شما از طرف خیابون اصلی برین. ما هم از طرف مدرسه دخترونه میریم که تهش میخوره به کوچه شما.» داود گفت: «فقط لطفا یه تک به گوشیم بزنید که با هم در تماس باشیم.» احمد در مسجد را قفل کرد و دو گروه شدند و حرکت کردند. 🔰خانه الهام الهام داشت روبروی آینه موهای بلندش را شانه میزد. گاهی به چشمان خودش خیره میشد و در حال و هوای خودش بود. یک کُت دامن سبز خوش‌رنگ پوشیده بود و اندکی بیشتر از شب عقدش به خودش رسیده بود. حتی یک عطر گرم و خارجی که سیروس‌خان از امارات برایش آورده بود را به خودش زد و نگاهی به ساعت انداخت. المیرا که داشت آب میوه میگرفت، نگاهی به وضع و حالت انتظار الهام انداخت و لبخندی به لبش نشست. میخواست به کارش مشغول شود که دید سیروس هم دارد زیرچشمی به المیرا نگاه میکند. وقتی چشم به چشم شدند، به هم لبخند زدند. البته به هم که نه! بیشتر داشتند به حس و حال دخترشان لبخند میزدند. فکرش را نمیکردند اینقدر بزرگ شده باشد که آن لحظه منتظر نامزدش باشد و مدام به ساعت نگاه کند. 🔰کوچه پس کوچه های محله صفا احمد و صالح جرات نداشتند با داود حرف بزنند. از بس داود ناراحت بود. همین طور که تندتند راه میرفتند، داود پرسید: «اگه پیدا نشد، چه خاکی تو سرمون بریزیم؟» صالح با احتیاط گفت: «خب حاجی مگه خودت نگفتی به ما دیگه ربطی نداره؟ از وقتی که از اتوبوس پیاده شده و رفته به طرف خونه، به ما ربطی نداره. نمیتونیم که دنبال همشون تا در خونه بریم.» داود با همان دلخوری و عصبانیت گفت: «احمد چی میگه این؟ جوابشو بده!» احمد که به نفس نفس افتاده بود به صالح گفت: «بخاطر حرف و حدیثایی که این دو سه هفته پیش اومده، اگه یه کلمه حرف بین مردم بیفته که بچه گم کردند، دیگه باید بریم بمیریم.» داود گفت: «بریم بمیریم؟ باید زنده زنده بریم زیر گِل! دیگه مگه میشه جمعش کرد؟ کی ازمون قبول میکنه که... وای خدا دارم میمیرم از استرس.» صالح و احمد دیگر حرف نزدند و به راه ادامه دادند. همان طور که داشتند از مدرسه دخترانه عبور میکردند، دیدند فقط چراغ یک مغازه روشن است. آن هم مغازه ساندویچی سروش بود. همین طور که از آنجا با سرعت رد میشدند، داود گفت: «نذر ام البنین کنین که بچه مردم پیدا بشه.» احمد گفت: «هر چی بگی قبول! بگو چه نذری کنیم؟» داود گفت: «نذر صد هزار تا صلوات میکنیم.» ادامه👇 ‌‎‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
صالح گفت: «اگه بازم نمیزنین تو ذوقم، میخوام بگم به قرآن خیلی گرفتاریم این روزا. نمیتونیم صد هزارتا صلوات بفرستیم. کمترش کن جان مادرت!» داود هم به نفس نفس افتاده بود. گفت: «همین که گفتم. صد هزار تا صلوات. نمیگم تا کی؟ اما گردنمون هست که تمومش کنیم.» 🔰مغازه ساندویچی سروش سروش و آرش و غلامرضا روی صندلی های مغازه نشسته بودند و سیگار میکشیدند و بازی فوتبال خارجی نگاه میکردند. فقط سروش متوجه رد شدن داود و صالح و احمد شد. اما چون از میزان حرص و کینه آرش و غلامرضا خبر داشت، حرفی نزد تا رد بشوند و بروند. سروش فقط تا منتهی الیهی که چشمش دید داشت، آنها را با چشمش را تعقیب کرد تا این که رفتند. 🔰خانه الهام داشت میشد یک ساعت که داود قرار بود برسد اما نرسید. الهام دیگر داشت نگران میشد. گوشی را برداشت و به اتاقش رفت و به داود زنگ زد. -جانم -سلام. خوبین؟ -سلام. ممنون. خیلی نه! -چرا؟ خدا نکنه. چی شده؟ -یه مشکل پیش اومده. مجبور شدم برگردم مسجد! -نمیگی چی شده؟ -بین خودمون باشه، یکی از بچه ها گم شده. داریم دنبالش میگردیم. -ای وای. کمکی از من برمیاد؟ -فقط منو ببخش که نشد دیروز و امروز ببینمتون! -اشکال نداره. نگران شدم. حالا کی پیدا میشه؟ -جان؟ کی پیدا میشه؟! الهام متوجه سوتی‌اش شد. میخواست جمعش کند اما داود مگر ول میکرد؟ وسط آن گیر و دار ادامه داد و گفت: «قراره یه ربع دیگه یهو از پشت دیوار بپره بیرون و بگه دالی! آخه این چه سوالیه؟» -خب حالا اگه... -ببخشید باید برم. اگه آخرشب بیدار بودین، پیام میدم. کاری ندارین؟ الهام که هم از طرز حرف زدن داود حرصش گرفته بود و هم ناراحت بود که قالش گذاشته و او را با آن ناز و نیازش درنیافته، خودش را کنترل کرد و فقط گفت: «در پناه خدا.» ادامه👇 ‌‎‌‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🔰کوچه پشت مدرسه دخترانه سرتان را به درد نیاورم. کمتر از نیم ساعت بعد از تماس داود و الهام، در حالی که داود و احمد و صالح داشتند از ضعف و پیاده روی در شب ماه رمضان پَس می‌افتادند، راستین زنگ زد و گفت: «دخترم زنگ زد و گفت پسرم رسیده خونه.» داود همانجا خشکش زد و سر به آسمان برد و چشمانش را بست و همان طور که گوشی دستش بود گفت: «خدا را شکر. ممنون خبر دادین. کجا بود؟» راستین جواب داد: «چه میدونم. میگه رفته بودم با دوستم دو تا ساندویچ خریدیم و خوردیم و از یه راه دیگه اومدیم.» احمد و صالح دیدند که داود رفت کنار دیوار نشست. عرق کرده بود. بد حرص خورد. بد استرس کشید. خیلی بد. حالا که ختم به خیر شده، راستینِ نچسبِ عوضی ول کن نبود. داود چون نمیتوانست گوشی را کنار گوشش بگیرد، گذاشت روی آیفن. داشت میگفت: «بیشتر مراقب بچه ها باشین... مسئولیت سنگینی دارین ... خب اگه نمیتونه بچه مردمو کنترل کنه، اشتباه میکنه که مسئولیت قبول میکنه...» داشت به چرندیاتش ادامه میداد که داود انگشتش را گذاشت روی دکمه قرمز رنگ و قطع کرد. سپس رو به صالح گفت: «یه ساندویچی تو راه دیدم. دارم میمیرم از ضعف. بریم اونجا.» این را گفت و با هم به طرف ساندویچی سروش راه افتادند. قبل از این که نفسش جا بیاید، برای الهام پیام داد و نوشت: «سلام بانو. پسره پیدا شد خدا رو شکر. خیلی شرمنده شدم که نتونستم بیام.» 🔰صبح فرداش... فرداصبح وقتی داود سراغ گوشی اش رفت، دید الهام در تلگرام پیام داده و این شعر را فرستاده: دیروز بیاد تو و آن عشق دل انگیز بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم در آینه بر صورت خود خیره شدم باز بند از سر گیسویم آهسته گشودم عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم چشمانم را نازکُنان سرمه کشاندم افشان کردم زلفم را بر سر شانه در کنج لبم خالی آهسته نشاندم گفتم بخود آنگاه صد افسوس که او نیست تا مات شود زینهمه افسونگری و ناز چون پیرهن سبز ببیند به تن من با خنده بگوید که چه زیبا شده‌ای باز او نیست که در مردمک چشم سیاهم تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند این گیسوی افشان بچه کار آیدم امشب کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند؟ رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ‌‎‌‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه: حکمت سیصد و پنجم و درود خدا بر آقا امیرالمومنین علی علیه السلام که فرمود: غيرتمند هرگز زنا نمي كند. 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ 🔸دوستانه دور هم نشسته‌اید. یکی لقمه‌می‌گیرد و به بغل دستی می‌دهد و اشاره می‌کند که او هم به بغل دست خود بدهد. لقمه می‌چرخد تا به شما که آخر نشسته‌اید می‌رسد. نفر اول با لبخند اشاره می‌کند مال شماست نوش جان کنید و شما نه از بغل دستی که از او تشکر می‌کنید. درستش هم همین است. این، داستان ما و نعمت‌های خداست. یادمان باشد روزی‌خور سفرۀ خدائیم. ذاریات آیه ۵۸ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚🌸 !🌸 تنها به امید دیدن روزگارت، هر روز نفس میکشم... ای که نگاهم فرش راهت و جانم فدای نگاهت... روزی که ظهور کنی؛ هیچ دلی نباشد، مگر روشن از فروغ سیمایت... و هیچ ویرانه ای نماند، مگر گلشن از بهار دیدارت.... ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎ ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ سلام بروی ماهتون 🤚 صبحتون روشن به نور امام زمان عج 🌺 روزتون پر از شادی ، نشاط و موفقیت ان شاالله 😊 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا