⬆️⬆️
#خاطرات_شهدا 🌷
دو رفیق
دو شهید....
🔹همه جا #معروف شده بودن به باهم بودن
تو #جبهه حتی اگه از هم جداشونم میکردن آخرش ناخواسته و #تصادفی دوباره برمیگشتن پیشه هم
🔸خبر #شهادت علیو که اوردن، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت: بچم
🔹 اول همه فکر میکردن علی رو هم مثله بچش میدونه به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه
🔸بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محکمه تو باید ننه علی رو دلداری بدی
همونجوری که های های #اشک میریخت گفت:
زانوهای محکمم کجا بود؟ اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم #شهید شده اونا محاله از هم جدا بشن
🔹عهد بستن آخه مادر...
عهد بستن که بدون هم پیشه #سیدالشهدا نرن....
🔸مامور سپاهی که خبر اورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی #نوشته شده بود خیره مونده بود....
#شهیدسید_محمدرجبی🌷
شادی روحشان #صلوات
@fanos25
✏️ #کوتاه_نوشت
وقتی در عزای سیدالشهدا و روضه شان؛
#اشک رفيقت جاری می شود و می گرید
چقدر چهره اش زیباتر می شود.
#رفیق_امام_حسینی_انتخاب_کنید
@fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
☘: ✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_ششم 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خر
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هفتم
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
💠 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#محرم
🔹سال سوم دبیرستان سه شنبه صبح ها و روزهای محرم می رفتیم #مسجد_مهدیه_همدان، زیارت عاشورا.
🔹اگر دو تا مداح بودند، دنبال #مداحی بودیم که بچه جبهه ای باشد و وسط زیارت عاشورا از جنگ هم حرف بزند. از شجاعت و جنگ امام حسین (ع) که برایمان می خواند، بیشتر گریه مان می گرفت. عشقمان این بود که برای امام حسین گریه کنیم. فکر می کردیم هر کس بیشتر #اشک بریزد خوشبختر تر است. اگر یک روز کم گریه می کردیم، تا فردا از غصه دق می کردیم.
🔹بعضی وقتها مصطفی می گفت «تو نمی ذاری من گریه ام بگیره، بیا از هم جدا بشینیم» هر کدام می رفتیم یک گوشه می نشستیم که حال همدیگر را خراب نکنیم.
مصطفی برای خودش گریه می کرد؛ به قول مداح ها نمکی.
✔️به نقل از دوست شهید
🏴 @fanos25
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️
💢 سر نماز به مشکلاتت فکر نکن. با اختیار خودت بذارشون کنار.
میدونید که سر نماز گریه کردن برای امور دنیوی نماز رو #باطل میکنه!
چرا اینو فرمودن؟
✴️ چون گریه یعنی توجه نسبتا عمیق به چیزی. وقتی کسی به خاطر مشکل دنیاییش گریه میکنه یعنی دیگه عمیقا رفته توی فکر اون مشکل.
پس دیگه نمیتونه اون نماز رو درست کنه و برای همین باطل میشه.
✅ از اون طرف فرمودن توی نماز شب، حتی شده به اندازه یه بال مگس اشک بریز. وقتی که اون قطره #اشک رو بریزی معلومه که توجهت یه مقدار جلب شده به خدا.
این یعنی #کنترل_ذهن.
🔵 راستی! اصلا چرا انقدر تاکید میشه که دعا رو همراه با تضرع باید بخونیم؟
چون تضرع یعنی #کنترل_ذهن.
- حاج آقا این حرفا خوبه ولی ما هر کای میکنیم توی دعا و نماز نمیتونیم اشک بریزیم برای قیامت. انگار غم و غصه قیامتمون رو نداریم اصلا!😢
⭕️ نه نگو این حرف رو. اتفاقا همه ما غم و غصه قیامتمون رو داریم. غصه معاد و غصه بهشت و... همین الان در وجود تک تک منو شما هست.
همین الان هست. چطور؟
توجه
توجه
توجه کن!
ده دقیقه بشین در مورد قیامتت و اینکه دستت خالیه فکر کن. عمیقا توجه کن
ببین سیل اشک چطور بیرون میزنه!
همه اشکال ما از اینه که #توجه نداریم....
🔵 #تمرین امشب و فردا این باشه که هر کسی در یه فرصت مناسب یه گوشه ای بشینه و چند دقیقه ای در مورد قیامتش فکر کنه.
✅ ببینید انقدر میتونید توجه کنید به این موضوع که اشکتون جاری بشه یا نه.
شبتون پر از اشک قیامتی 🌺
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#درس_سی_یکم
#قسمت_دوم
🌱Eitaa.com/samenfanos110
✅ از اون طرف فرمودن توی نماز شب، حتی شده به اندازه یه بال مگس اشک بریز. وقتی که اون قطره #اشک رو بریزی معلومه که توجهت یه مقدار جلب شده به خدا.
این یعنی #کنترل_ذهن.
🔵 راستی! اصلا چرا انقدر تاکید میشه که دعا رو همراه با تضرع باید بخونیم؟
چون تضرع یعنی #کنترل_ذهن.