ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رفیق_مثل_رسول🌟۶۷ فصل دوازدهم🌸خداحافظی آن قدر دلتنگ هیئت و روضه شده بودم که اولین سه شنبه خودم را
#رفیق_مثل_رسول 🌟۶۸
_بشین برات چایی بریزم،البته تو لیوان خودت.
من چایی لیوانی خیلی دوست داشتم،برای همین مامان یک لیوان با سایز خیلی بزرگ خریده بود.همین طور که چایی میریخت، رفتم سر یخچال یک ظرف شیرینی آوردم و گفتم:مامان میخوام ماشینمو عوض کنم،هرچی بخرم به اسم شما میکنم.
_دستت درد نکنه.مگه قراره به این زودی بری؟
_اونجا یکم کار سخت شده،باید برم.
_قراره برم کربلا، برات چی سوغات بیارم؟
یک لحظه خواستم بگویم:((کفن))اما یادم افتاد اولین سفری که همراه بابا رفته بودم،کفن خریدم.متبرکش هم کردم.گفتم؛من انگشتر با سنگ عقیق دوست دارم. فرصت نکردم،بخرم. مامان گفت :باشه، حتما.
اسم کربلا که آمد،دلم رفت.راستش خیلی دلم میخواست بروم کربلا،حدود ده سالی بود که دلم میخواست زائر آقا شوم.با خودم گفتم:این ماموریت که بیام،حتما میرم کربلا.هربار قبل از رفتن روی یک برگه کوچک،یک سری چیزهایی که شخصی بود را مینوشتم مامان گفت:رسول با این شرایط کاری که داری،اینجوری یادداشت ننویس،بشین وصیت نامه بنویس.
_آخه برام سخته.
_وصیت نامه شهید خلیلی تاثیر گذار و مهمه.انشاالله که سلامت میای،ولی اگه شهید شدی،ما وصیت نامه ات را داشته باشیم. قبول کردم و قول دادم قبل از رفتن حتما وصیت نامه ام را بنویسم.یکی دو روز آخر کارهایم را مرتب کردم،حتی مبلغی که مربوط به خمسم میشد را امانت به بابا دادم.بعد از خرید ماشین،کارهای سند و....را به روح الله سپردم.
خبر شهادت مهدی عزیزی و رضا کارگربرزی را امیر به من داد.شنیدن این خبر خیلی سخت و تلخ بود.رضا نخبه الکترونیک بود و بعداز محرم یکی از بهترین بچه های تخریب بود.با حاج محمد هماهنگ کردیم و برای تحویل پیکر رضا با هم به معراج برویم.کارهای تغسیل و....رضا را من و حاج محمد انجام دادیم. تمام مدت متوسل به حضرت زهرا س شده بودم و در دلم گفتم:خوش به حال رضا ،مثل مادر سادات پهلویش آسیب دیده.بعد از تمام شدن کارهای اولیه،قرار شد خانواده رضا را برای وداع به معراج بیاوریم.ما زمان کم داشتیم.خداروشکر موفق شدم سروقت خواهرهای رضا را برای دیدن برادرشان به معراج برسانم.این آخرین وداع خیلی لحظات سختی بود.رسیدن خواهرهای رضا بالای سر پیکر با شاخه های گلی که روی رضا میریختند،روضه مجسم بود و چقدر در این لحظات میشد بی قراری دل حضرت زینب س و صبرشان را تصور کرد.
با فاصله یک روز،مراسم تشییع مهدی عزیزی بود.مهدی چون به قول معروف ((بچه هیئتی بود))،تمام کارها و مراسمش را دوستان هیئتی اش به عهده گرفته بودند و ما به آن ها کمک می کردیم.
روز مراسم،من،حاج محمد،حسین و محمد با یک ماشین رفته بودیم.
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رفیق_مثل_رسول🌟۶۹ مراسم تدفین که تمام شد،از شدت گرما و فشار کارهای این چندروز،حس کردم دیگه تحمل نگه
#رفیق_مثل_رسول🌟۷۰
محل کار پیگیر اعزام مجدد بودم.یک مقدار بین اعزام به لبنان یا سوریه مشکل پیش آمده بود.فکر کنم سه مرتبه به من برنامه اعزام دادند و کنسل میشد.حسین هربار تا فرودگاه با من میامد،دفعه سوم که کنسل شد،حسین گفت:خودم میبرمت یه منطقه خوش آب و هوا،دیگه هم این قدر نریم و بیایم.تمام مسیر برگشت را خندیدیم و باهم به شهر ری رفتیم.امیر و محمد با دیدن من شروع کردند به مسخره بازی و شوخی کردن که این چه مدل منطقه رفتنه؟برو دیگه ،از این خداحافظی کردن خسته شدیم.این چه وضع اعزام کردن نیرو ..)امیر داخل سیستم ما یکی از وظایفش شناسایی، تایید هویت و تحویل پیکر شهدا بود.روحیه خیلی شادی داشت و گاهی بچه ها متهمش میکردند به سنگ دلی،اما وقتی پای درد ودل امیر مینشستیم، میفهمیدیم در این کار چه فشار روانی را تحمل میکند.آن روز که دور هم بودیم،امیر به من گفت:چقدر کلاهت قشنگه.
من هم کلاهم را از سر برداشتم و به او دادم. وقتی به صورت امیر و خنده هایش نگاه کردم،خیلی خوشحال شدم که میتوانم با بخشیدن چیزهایی که دوست دارم،دوستانم را خوشحال کنم. حتی اگر چیزی را میبخشم.خیلی دوست داشته باشم ،حسی که از رفقایم به من منتقل میشد،برایم باارزش تر بود.چندروز بعد دومرتبه به من تاریخ اعزام دادند.با حسین قرار گذاشتیم برای خرید لباس و تجهیزاتی که برای کار لازم داشتم،حسین گفت:اینارو از یگان تحویل بگیر.گقتم؛اونا سرشون شلوغه ،خودم میخرم میبرم. دو دست کامل لباس شبیه هم خریدیم،بعد هم به شهر ری رفتیم. محمد گفت امیر حسابی سرماخورده و حالش خوب نیست ،گفتم:بریم دیدنش.بچه ها گفتند امیر اصرار کرده چون بیماریش واگیر داره به دیدنش نریم.نتوانستم به دیدن امیر نروم،بدون اینکه به او اطلاع بدم رفتم خانه شان.امیر خیلی خوشحال شد و این خوشحالی برایم یک دنیا ارزش داشت.مسیر برگشت به خانه ،یاد سفر چندماه پیش افتادم ،برای تکمیل دوره عقیدتی ،من و محمد باید به مشهد میرفتیم.حسین و هادی هم خودشان را به مشهد رساندن،خیلی سفر خوبی بود.روزها بعداز کلاس با بچه ها به زیارت و سیاحت میرفتیم. انگشتر حدید بازوبندم را در همین سفر خریدم.
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
#رفیق_مثل_رسول 🌟۷۱
وقتی رسیدم خانه،ست لباس نظامی ام را پوشیدم تا مامان ببیند.چندتا عکس هم انداختم.بعد هم چندساعتی وقت گذاشتم تا یک کتابخانه کوچک،گوشه اتاقم سوار کردم.با جا به جا شدن کتاب ها،حسابی اتاق مرتب شد.بعداز نماز فرصت خوبی برای نوشتن وصیت نامه پیدا کردم و این طور نوشتم:
بسم الله الرحمن الرحیم
سوره آل عمران،آیه ۱۹۵
آنان که از وطن خود هجرت کردند و از دیار خود بیرون رانده شدند و در راه خدا رنج کشیدند ،جهاد کردند و کشته شدند،همانجا بدی های آنان را میپوشانیم و آنان را به بهشت هایی که زیر درختان آن نهرهای آب جاری و روان است،داخل میکنیم و این پاداشی است از جانب خدا.
با نام و یاد خداوند رحمان و رحیم و مهربان که در حق بنده حقیر از هیچ چیزی کم نگذاشته است و سلام و درود به محضر صاحب العصر و الزمان عجل و روح پاک امام راحل رحمة الله علیه و رهبر عالم تشیع و اسلام قائدنا آیت الله سیدعلی خامنه ای ظله مد )و روح پاک تمامی شهدای اسلام بخصوص سیدالشهدا اباعبدالله الحسین ع که جان ها همه فدای آن بزرگوار.
به موجب آیه شریفه(کل نفس ذائقه الموت)تمامی موجودات از چشیدن شربت مرگ ناگزیر بوده و حیات ابدی منحصر به ذات اقدس باری تعالی میباشد.
این دنیا با تمامی زیبایی ها و انسان های خوب و نیکوی آن محل گذر است نه وقوف و ماندن،و تمامی ما باید برویم وراه این است.دیر یا زود فرقی نمیکند،اما چه بهتر که زیبا برویم.
پدرومادر عزیزم که درود خداوند برشما باد،از شما کمال صبر و عاشقانه بزرگ کردید و همیشه کمک حال من بوده اید.از شما عذرخواهی میکنم و سرافکنده ام که فرزندی خوب برای شما نبودم و درحق شما آنچنان که باید خوبی نکرده ام.از شما میخواهم که مرا حلال کنید.
در حق این فرزند حقیرتان دعا کرده و از خداوند بخواهید که اورا ببخشد و این قربانی را در راه خود بپذیرد.میدانم که شما ناراحت نیستید ،زیرا هیچ راهی بهتر از این نیست و این را شما به من آموخته اید و این همیشه آرزوی دیرینه من بوده که خدا عاقبت مرا با شهادت در راهش ختم به خیر گرداند.
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رفیق_مثل_رسول 🌟۷۱ وقتی رسیدم خانه،ست لباس نظامی ام را پوشیدم تا مامان ببیند.چندتا عکس هم انداختم.ب
#رفیق_مثل_رسول ۷۲
وقتی تمام شد، آن را داخل پاکتی گذاشتم و به مامان سپردم.با صابر تماس گرفتم و باهم قرار گذاشتیم. ،باهم به یکی از پارک های شهرک رفتیم که نسبتا خلوت بود.به صابر گفتم از من فیلم بگیر.صابر گفت :فیلم برای چی؟خندیدم و گفتم:میخوام وصیت کنم.صابر شروع کرد به خندیدن.وقتی دید من تصمیم جدی گرفتم،فیلم برداری را شروع کرد.
قبلا به حاج محمد و حسین گفته بودم،اما بازهم به صابر تاکید کردم:(منو قطعه شهدای بهشت زهرا خاک کنید).با خنده گفتم :یک جای خوب،نبرید نزدیک قطعه منافقین.
صابر پرسید:حرف آخر چی دوست داری بگی؟برام نماز بخونید و حرف آخر اینکه همه باید روزی بریم،پس چه خوب که زیبا بریم.
روزهای باقیمانده را سعی کردم بیشتر کنار خانواده و دوستانم باشم.اکثر اوقات شب ها همگی مقبره الشهدا جمع میشدیم.روی تبلتم برنامه منچ را نصب کرده بودم ،دور هم جمع میشدیم و بازی میکردیم،با هربار زدن مهره یا رسیدن یک مهره به خانه اصلی، صدای خنده همگی مان بلند میشد.یکی از این شب ها امین ملکی با موتور جدیدی که خریده بود،آمد.خودش میدانست من چقدر من چقدر موتور سنگین دوست دارم.امین سوئیچ را به من داد و گفت:(آقا رسول یه دور بزن ،ببین چه طوریه؟این اخلاق امین بود که وقتی یک موتور جدید میخرید،حتما می آورد مقبره الشهدا بچه ها و بخصوص من یک دوری با موتور میزدیم.امین هم مثل محمدحسین چندمرتبه به من برای آمدن منطقه سفارش کرده بود،آن شب فقط در حد راهنمایی به او گفتم که باید از کجا و چه طوری اقدام کند تا موفق شود،بیاید منطقه.
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رفیق_مثل_رسول 🌟۷۴ فکر کنم برای چهارمین بار تاریخ اعزام مشخص شد.به حامد گفتم:به خاطر وسایلی که همرا
#رفیق_مثل_رسول 🌟۷۵
🖤قسمت سیزدهم.شهادت
از لحظه ای که سرمهماندار اعلام میکرد وارد آسمان سوریه شدیم ،هرلحظه این امکان وجود داشت که هواپیما را بزنند.جالب اینکه وقتی فرود می آمدیم،خطر بیشتر میشد و احتمال اصابت خمپاره،موشک و...وجود داشت و این نشان دهنده وضعیت ناامن فرودگاه بود.بعد از پیاده شدن ،فاصله اتوبوس تا سالن ورودی را نمیدانستیم که سالم رد می شویم یا نه.
سالن فرودگاه شلوغ تر از دفعات قبل بود.یک عده خسته روی صندلی ها جا خوش کرده بودند و منتظر برگشت به تهران بودند.صورت های آفتاب سوخته و چشم های خسته شان نشان میداد،حسابی سرشان شلوغ بوده.بینشان چشم چرخاندم که ببینم آشنایی هست یا نه که علی گفت:زودتر بریم ساک هامون و تحویل بگیریم.
ساک وسایل من آنقدر سنگین بود که بچه ها برای جابه جایی کمکم کردند.هادی با خنده گفت:محمدحسن این تو چیه,؟خندیدم و گفتم:آجیل .هادی گفت:جون من چی آوردی؟گفتم بی خیال ،سه ساعت فرودگاه تهران جواب پس دادم.داداش تنقلات برای مسلحین آوردم.یک سری ابزار برای کارم،همین
هادی لبخندی زد و گفت:این ساکی که من دارم به زور میکشمش روی زمین ،برای تجهیز یه لشگر کافیه.حق حمل و نقل به من دوتا مشت از این آجیلت بده. _باشه😁
محل استقرارمون مرکز شهر بود.به ما گفتند:شب با یک پرواز نظامی میرید حلب.تصمیم گرفتم به حرم خانم حضرت رقیه س که نزدیک ترین فاصله را با ما داشت،بروم.
کوچه پس کوچه های منتهی به حرم،این شعر محمدحسین را زمزمه میکردم،
نامحرمی که دیشب،با خود سر تو را داشت
وقتی به گوش من زد،انگشتر تورا داشت
فهمیده ام در این شهر،معنای سیلی ام را
از ضرب دست خوردم،دندان شیری ام را
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رفیق_مثل_رسول 🌟۷۶ یک لحظه یاد حامد ،محمد و سید جعفر افتادم که دختر کوچولو دارند.برای سلامتیشون دعا
#رفیق_مثل_رسول 🌟۷۷
ما قدم به قدم جلو میرفتیم،چون کنار تهاجم،تثبیت و پاک سازی ،باید آموزش را هم انجام میدادیم.من و سید جعفر کار را تقسیم کرده بودیم،اما حجم کار خیلی زیاد بود،کم کم دشمن با ارتقائ توان رزمی و آموزش نیروهایش،توان جنگ در شب را پیدا کرده بود.اما هنوز هم شب ها نسبتا منطقه آرام تر بود و ما فرصت تجدید قوا ،جمع آوری شهدا و مجروحین ،چیدمان خط و توجیه نیروها را داشتین.آن قدر وضعیت خواب و خوراکم بهم خورده بود که حسابی لاغر شده بودم.سیدجعفر با خنده میگفت:خلیل باید برگردی تهران،یکی دو روز بخوابی و فرصت کنی حسابی غذا بخوری.
سید جعفر از بچه های حزب الله بود و روی کار تخریب خیلی تسلط داشت.
ما خط تهاجمی خودمان را به خناصر رساندیم،اما مسلحین دورتادور ما را بستند.هیچ راهی نداشتیم.شرایط آن قدر سخت شد که قرار گذاشتیم نفری یک نارنجک برای استشهادی،برای خودمان نگه داریم.همگی ما سر این نکته که نباید اسیر بشویم،به اتفاق نظر رسیده بودیم.یاد حرف روح الله افتادم که میگفت،؛برای خانواده شهادت خیلی قابل تحمل تر از اسارته و خانواده نمیتونه تحمل کنه که اینجا در امنیت و آرامش،شب و روزش را طی کنه و پدر یا برادرش،زیر بدترین و وحشیانه ترین شکنجه ها باشه تنها راه ارتباطی ما بی سیم بود که میتوانستیم از حال هم باخبر شویم.یک روز از صبح اول وقت،دشمن سنگ تمام گذاشت و منطقه ای که ما مستقر بودیم را زیر آتش سنگین گرفت.هیچ نقطه امن یا جان پناهی نبود.یاد خانه باغستان افتادم،دور تا دور حیاط درخت ها قد کشیده بودند.پاییز که میشد،برگ های درخت ها میریخت و همه حیاط پراز برگ میشد.قاتی برگ ها را نگاه میکردی،از هر درختی یکی دوتا برگ بر زمین افتاده بود.اینجا هم باهر انفجار،یک یا چند نفر زمین میافتادند،ایرانی یا سوری بودن فرقی نداشت.مهم این بود که یک نفر برای همیشه میرفت و قصه اش به آخر میرسید
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رفیق_مثل_رسول 🌟۷۸ سرم پرشده بود از صدای شلیک،فرصت پرکردن خشاب هم نداشتیم.گوش بیشتر بچه ها خون ریزی
#رفیق_مثل_رسول🌟۷۹
مقاومت ما بعداز دوهفته نبرد سخت و نفس گیر،بالاخره جواب داد و سفیره آزاد شد.من و سیدجعفر برای پاک سازی و امن کردن یک راه برای ورود و تثبیت نیروها وارد سفیره شدیم.دو طرف خیابان خانه های ویران و نیمه ویرانی بود که میتوانست تله انفجاری یا جایی برای پنهان شدن نیروهای مسلحین باشد.ما شروع به کار کردیم.تله های ریزو درشتی که کار گذاشته بودند،حساسیت و مهارت زیادی برای خنثی کردن لازم داشت.احتمال دادیم که فرکانس گوشی تلفن یا بی سیم در حساس کردن و منفجر شدن تله ها میتواند تاثیر داشته باشد.برای همین به بچه ها اعلام سکوت رادیویی کردیم.
من چند قدمی را به عقب آمدم تا بی سیم و گوشی ام را داخل ماشین بگذارم.قبل از بسته شدن در ماشین ،صدای انفجار منطقه را گرفت.حجم زیادی از خاک بلند شد.موج انفجار من را گرفت و به زانو روی زمین افتادم.برای چند ثانیه،تعادلی برای ایستادن یا قدم برداشتن نداشتم.سرم را تکان دادم،کمی صبر کردم تا غبار نشست.چند بار چشم هایم را روی هم فشار دادم.همه چیز را تار میدیدم،احتمال میدادم ترکش به ماشین خورده باشد،برای همین خودم را روی زمین کشیدم تا به سایه یک دیوار نیمه خراب رسیدم.لحظات قبل از انفجار را مرور کردم،برای یک لحظه بند دلم پاره شد.با تمام رمقی که داشتم ،چندبار سیدجعفر را صدا کردم،هیچ جوابی نشنیدم.یادم افتاد که سید جعفر اواسط کوچه به خانه ای حساس شد و به سمتش رفت و من هم به سمت ماشین آمدم.خودم را جمع و جور کردم،به سمت همان خانه رفتم.چیزی که میدیدم،برایم باور کردنی نبود.چشم هایم روی تلی از خاک ملت مانده بود،چندبار ذهنم را مرور کردم.مطمئن شدم این درست همان خانه ای است که سیدجعفر به سمتش رفت.اشک تمام صورتم را گرفت،دلم میخواست زانوی غم بغل میکردم،زار زار گریه میکردم،اما باید دنبال سیدجعفر میگشتم،
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رفیق_مثل_رسول🌟۸۰ حواسم به ساعت نبود،فکر کنم سه یا چهارساعتی طول کشید تا توانستم اجزای بدن سید جعفر
#رفیق_مثل_رسول 🌟۸۱
پاییز با همه رنگارنگی اش آمد.حلب به لحاظ جغرافیایی آب و هوای مدیترانه ای داشت و به همین دلیل سهم بیشتری از مزارع کشاورزی و باغ های میوه در این منطقه قرار گرفته است.این روزها درگیر آتش جنگ شده بود،اما طبیعت درست مثل زن های باسلیقه در سخت ترین شرایط،زیبایی خودش را حفظ میکرد.ما به سمت تل حاصل حرکت کردیم،ولی تمام هماهنگی ها و جلسات در آکادمی برگزار میشد و این فرصت خیلی خوبی بود که من میتوانستم دوستانم را در فاصله های زمانی کمتری ببینم.تب و تاب روزهای محرم،شوری را در بین بچه هاانداخته بود.همگی شاکر به درگاه خدا بودیم که فدایی حضرت زینب س هستیم.بین تل عرن و تل حاصل کار گره خورد و اصطلاحا ما زمین گیر شدیم.هوا کمکم تاریک شد،صدای هلهله و الله اکبر مسلحین در فضا پیچیده بود .آن ها با تمام توان تلاش میکردند که به لحاظ روانی ما را تضعیف کنند.بچه ها بغض شدیدی کرده بودند.صدای هلهله برای همه ما تداعی ظهر عاشورا و تنهایی امام حسین ع را داشت.یکی از بچه ها گفت:بچه ها هیچی عوض نشده،این شامی ها هنوز اخلاق پدرانشون و دارند.من سمت راست ابوحسنا نشسته بودم،یکی از بچه ها شروع کرد به زمزمه کردن یک مداحی،بغض بچه ها سرباز کرد.بچه ها یکی یکی شروع به همراهی کردند،همانجا گوشه سنگر برای ما شدیک حسینیه کوچک و همانطور که نشسته بودیم،شروع کردیم به سینه زدن و مداحی کردن.بچه ها ثابت کردند با شور و شعور حسینی پا به این میدان گذاشته اند.
شب عاشورا تا نیمه های شب درگیر بودیم.وضعیت که آرام شد ،برای استراحت به آکادمی آمدم.هوا خیلی سرد شده بود.وارد اتاق که شدم،دیدم بچه ها یک پتو زیر انداز و یکی هم رو انداز کردند و خوابیدند.یک گوشه جا پیدا کردم و روی زمین خوابیدم
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رفیق_مثل_رسول🌟۸۲ آنقدر خسته بودم که نه سرمای زمین و نه رطوبت لباس هایم را حس نمیکردم.بعداز چند لحظ
#رفیق_مثل_رسول 🌟۸۳
من به تعبیر خواب خودم ایمان داشتم ،برای همین دیگر قصه را کشش ندادم و رفتم وضو گرفتم.سجده آخر نماز ذکر الحمدلله گفتم و شکر خدا را به جا آوردم. بعد نماز با نشاط و سرحال از بچه ها خداحافظی کردم و با ماشین به خط برگشتم.یکی دو روز بعد برای سرکشی خواستم مسیری که هستیم را چک کنم،از بچه ها فاصله گرفته بودم که متوجه شدم چرخ جلو پنچر شده،با ابوحسنا تماس گرفتم.،محل توقفم را پرسید و گفت:من برای کمک میام.چند دقیقه ای داخل ماشین نشستم تا از راه رسید.باهم کمک کردیم و لاستیک زاپاسی که همراه داشت را زیر ماشین انداختیم.کار که تمام شد موقع خداحافظی ابوحسنا به صورتم خیره شد،دست سیاهش را روی صورتم کشید و گفت:خوشگل شدی،هوای خودت رو داشته باش.امروز برات صدقه کنار میذارم ولی خودت هم حتما صدقه بده.)).بعداز رفتنش به آیینه نگاه کردم،دیدم سیاهی انگشت هایش تا نزدیکی بینی ام آمده.به صورت خود خندیدم و با پشت دست سعی کردم خط را پاک کنم.نزدیک های غروب گفتند:((کم کم کارهاتون را جمع کنید که روز بیست و هفتم برگردید تهران)).
روز سیزدهم محرم تل حاصل آزاد شد.ما به اهداف طرحی که داشتیم،رسیده بودیم.باید تجدید قوا میکردیم و با یک طرح عملیاتی حساب شده و دقیق به سمت نقاط دیگر حرکت میکردیم.بعد از مدت ها فرصت پیدا کردم برگردم آکادمی تا علاوه بر هماهنگی های لازم قبل از مرخصی رفتن،کارگاه و اتاقم را مرتب کنم.داشتم به برنامه هایم فکر میکردم که دیدم چند پیج پشت سر هم آمد و به قول بچه ها پشت بی سیم شلوغ شد. بین پیامها اسم جلیل را میگفتند.با ابوحسنا ارتباط گرفتن و پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟
ابوحسنا گفت؛((به بچه های ادوات گرای اشتباهی دادند،آن ها هم یک خمپاره زدن وسط بچه های جلیل،جلیل با یکی دونفر دیگه زخمی شدند.من دارم میرم پیش جلیل.میگن حالش خیلی بده)).نزدیک آکادمی بودم،ولی سریع تغییر مسیر دادم و به سمت محل استقرار نیروها رفتم.من دیرتر از ابوحسنا رسیدم.جلیل وضعیت خیلی بدی داشت،شکم و پهلویش به شدت جراحت داشت و تمام بدنش پرشده بود از ترکش.
چندبار درخواست آمبولانس دادیم.نیروهای امدادی که آمدند، من و ابوحسنا همراه جلیل به حمائ آمدیم.بیمارستان حمائ خیلی مجهز نبود،اما کادر درمانی خوبی داشت.سریع جلیل را به اتاق عمل بردند،من و ابوحسنا هم مضطرب و نگران پشت در اتاق عمل ماندیم. لحظات آن قدر کند می گذشت که دلم میخواست دست عقربه های ساعت را بگیرم و به سمت جلو بدویم. موقع نماز ظهر، نوبتی برای نماز رفتیم و پشت در اتاق عمل برگشتیم. همانطور که سرم را به دیوار یخ کرده بخش جراحی تکیه داده بودم،یاد روزی افتادم که به حسین زنگ زدم تا حال بچه ها را بپرسم.قبل از همه پرسیدم((بچه محمد به دنیا اومد یا نه؟؟))حسین گفت؛امروز رفتند بیمارستان.
پرسیدم کجا؟؟ _فکر کنم نجمیه.
از خانه که بیرون زدم، برف می آمد .جلوی در بابا را دیدم،ماشینش را گرفتم و به سمت بیمارستان راه افتادم.وقتی رسیدم،حیاط محوطه بیمارستان سفید پوش شده بود. قبل از ورود به سالن انتظار محمد را دیدم.با دیدن من چشم هایش برق زد و گفت؛((مشتی اینجا برای چی اومدی؟))خندیدم و گفتم؛(مسافرت به هم خورد،کاری چیزی هست،بهم بگو)).محمد دستی روی شانه ام زد و گفت؛(خیلی با معرفتی داداش).به راحتی میشد ذوق را در صدا و نگاهش دید.دستش را در دستم گرفتم و گقتم:((شنیدم اومدی بیمارستان،گفتم بیام کمکی خواستی پیشت باشم)).
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رفیق_مثل_رسول 🌟۸۴ آن لحظات حتی انتظارش هم شیرین بود و خبر به دنیا آمدن حسنا شیرینی بیشتری داشت،ولی
#رفیق_مثل_رسول 🌟۸۵
دلم میخواست به محمدحسین بگویم برایم روضه حضرت زینب ع بنویس تا بخوانم و دلم آرام شود،اما میدانستم بعد هیئت حتما خیلی خسته است،برای همین حرفی نزدم و خداحافظی کردم.
تمام شب سرگرم انجام کارهایم بودم.یاد تمام دوستانم افتادم.به این فکر کردم که همگی آن ها بیشتر از هرچیزی برای من رفیق هستند و این رفاقت زیباترین دل بستگی من در این دنیاست.کنار آن خندیدن ،گریه کردن،تلاش کردن و خیلی چیزهای دیگر را تجربه کردم همراهشان معنی واقعی صفا و صمیمیت را یاد گرفتم.بچه های بامرام و صادقی که تلاش کردم مثل خودشان باشم و برای تک تکشان یک رفیق باشم مرور این خاطرات این تلنگر را به من زد که حتی بعد از شهادت هم دل تنگ دیدنشان میشوم.خنده ام گرفته بود،نزدیک های سحر بود و من انگار نشسته بودم روی قالی هزار رج زندگی ام دست می کشیدم،خیلی از تنهایی ها،غصه ها و مشکلاتم را با گره رفاقت رفو کرده بودم و این تنها گره ای بود که دلم می خواست برای همیشه محکم باقی بماند.
بعد نماز صبح با علاء و مصطفی برای پاک سازی به تل حاصل رفتیم.سرمای هوا تا وقتی به جانمان می نشست که آستین همت را بالا نزده بودیم.مشغول کار که شدیم،سرما هم بی خیال چرخیدن دورما شد.فکر کنم تا حدود ساعت یازده قسمت زیادی از منطقه را پاک سازی کردیم.برای انجام کار به آکادمی برگشتم و قبل از هرچیزی اول جویای حال جلیل شدم.ابوحسنا گفت:(درد خیلی شدیدی داره،اون قدر بهش مسکن زدن که از هوش رفته).بعد هم از من پرسید :برنامت چیه؟
_دارم جمع و جور میکنم بیام پیش شما.
_باشه منتظرتم.
تلفن را قطع کردم رفتم برای نماز،یکی از بچه ها یک سیب تعارف کرد،یک گاز کوچک زدم و بویش کردم،رایحه خیلی خوبی داشت.یک لحظه فکر کردم اینجا وسط منطقه ،سیب به این قرمزی از کجا آورده است.برگشتم.دیدم انتهای سالن در حال گپ زدن با بچه هاست.تلفنم زنگ خورد،مصطفی گفت:خلیل جان میای کمک کنی،؟ _چی شده؟؟
_کارمون سخت شده،من دارم میام دنبالت که بیای.نمازم را خواندم برگشتم کارگاه و یک سری وسایلم را برداشتم.
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رفیق_مثل_رسول🌟۸۶ از در کارگاه که خواستم بیرون بیایم،یاد شعری افتادم.تصمیم گرفتم برای خداحافظی، برا
#رفیق_مثل_رسول 🌟۸۷
بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و آرام کنار مین نشستم. درست حدس زده بودم، دو زمانه بود و با کوچک ترین حرکت دومی فعال میشد،برای لحظه ای رایحه سیب همه جا پیچید.یک مرتبه در دلم چیزی شبیه قند آب شد.حس کردم در مرکز نور و حرارت قرار گرفتم.گردوخاک که فرو نشست،سید علاء از ته دل فریاد میزد،😭به صورتش نگاه کردم.چشم چپش کامل از حدقه بیرون زده بود و خون تمام صورتش را گرفته بود.مصطفی چندبار زمین خورد و بلند شد،موج انفجار او را گرفته بود......
علاء دست روی چشمش گذاشت،ولی خون از لای انگشت هایش بیرون میزد.مصطفی همانطور که گیج میخورد،به سختی خودش را رساند به ماشین و بی سیم را برداشت.دست هایش جان نداشت کلید روشن را فشار دهد.انگشت هایش میلرزید.با هر جان کندنی بود، بالاخره بی سیم را روشن کرد و رفت روی خط ابوحسنا:
_ابوحسنا،ابوحسنا،خلیل
در فاصله آمدن جواب از بی سیم،نفسش که انگار گره خورده بود را آزاد کرد،آه کوتاهی کشید و بعد با پشت دست چشم هایش را پاک کرد.باز هم کلید را فشار داد و گفت:
ابوحسنا، ابوحسنا، خلیل
بعد چندثانیه صدای ابوحسنا آمد که میگفت:
)خلیل جان به گوشم)
مصطفی سرش را به صندلی تکیه داد.آب دهانش را که مثل زهر تلخ شده بود ،قورت داد.انگار که یک مشت خاک خورده بود،صورتش را در هم کرد و گفت:((حاجی منم مصطفی، خلیل کربلایی شد)).😭
ابوحسنابا تشر پرسید:درست حرف بزن،خلیل چی شده؟
مصطفی با گریه گفت:خلیل کربلایی شد،حاجی بدبخت شدیم.
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رفیق_مثل_رسول 🌟۸۸ هیاهوی صداها را رد کردم .رگه آفتاب تا وسط های اتاق آمده بود.مامان با چادر نماز س
#رفیق_مثل_رسول 🌟۸۹
#قسمت_آخر
رفتم کنار روح الله نگاهش کردم، مثل همیشه مغرور و دوست داشتنی بود.دل شوره و اضطرابش را پشت اخمی که روی صورتش داشت،پنهان کرده بود.رو به رویش نشستم و زل زدم به چشم هایش.انگار آرام تر شد.خندیدم،سرم را نزدیک شانه اش بردم و در گوشش گفتم:((داداش خوبم مراقب خودت باش))😭😭
مصطفی بلند شد ،به سمت من آمد تا به من برسد.چندبار زمین خورد،تمام لباسش گلی شد.اشک هایش مثل دانه های شبنم از روی صورتش سُر میخوردند.سوت انفجار هنوز در سرش میپیچید.خودش را رساند بالای سر من.به پهلو افتاده بودم،چقدر برگ و خاشاک روی تنم ریخته بود،انگار درخت زیتونی که آن نزدیکی بود،تمام برگ هایش را به من هدیه داده بود.کسی دورتر آیه(والتین و الزیتون .....)را تلاوت میکرد.هنوز بی سیم چین بین انگشت های دستم بود.سیم آخر،قبل از فشار دست من عمل کرده بود.😢
یک طرف صورتم،پهلویم و همه بدنم پر از خون بود.باز و بندی که به بازوی دست چپم بسته بودم،نزدیک مچم افتاده بود و من چقدر حال خوبی داشتم.یک راست رفتم تا جایی که روضه حضرت علی اکبر ع خوانده میشد.بابا یک گوشه ایستاده بود و اشک میریخت.خم شدم،دست های زحمت کش و مهربانش را بوسیدم.دلم میخواست در گوشش بگویم،به جای اشک ،گل روی سر عزادار های امام حسین ع بریز و این صحنه جلوی چشمم به عینیت رسید.دیدم که بابا مشکی پوشیده،گوشه هیئت ریحانه ایستاده و گل روی سر دوستانم میریزد.
برای یک لحظه به پایین نگاه کردم. چقد راحت خوابیده بودم،انگار که اصلا خسته نبودم.از جسمم فاصله گرفتم ،به دنبال عطر سیب رفتم تا زینبیه.
داخل صحن،کسی صدایم کرد.نگاه کردم دیدم مهدی عزیزی،رضاکارگر،سیدجعفر و جمع زیادی از بچه ها با احترام دست به سینه به سمت قبله ایستادند و بانویی غرق در نور و عظمت به سمت من قدم برمیداشت❤️
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110