eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
903 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
14.4هزار ویدیو
362 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی الّلهُمَ اِستَعمَلنی بِما خَلَقتَنی لَه خدایامرا بخاطر هر انچه خلق نمودی خرج نما ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هفتم 💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز
✍️ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💠 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» 💠 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. 💠 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. 💠 من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. 💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. 💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! 💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 💠 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه‌جانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادران‌شان دل سنگ را آب می‌کرد. چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد می‌آمد که به بهانه رهایی مردم مستانه نعره می‌زد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم‌پیاله‌هایش بودند. 💠 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و می‌ترسیدم مصطفی مظلومانه شود که فقط بی‌صدا گریه می‌کردم. ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده می‌مونه؟» 💠 از تب بی‌تابی‌ام حس می‌کرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی می‌تپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چی‌کاره‌اس؟» تمام استخوان‌هایم از ترس و غم می‌لرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم (علیها‌السلام) دفاع می‌کردن!» 💠 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟» طوری نگاهم می‌کرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو می‌کرد!» 💠 لبخندی عصبی لب‌هایش را گشود، طوری که دندان‌هایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه‌شون می‌خوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این که می‌بینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه‌های سوریه، معارضین صلح‌جو هستن!!!» و دیگر این حجم غم در سینه‌اش جا نمی‌شد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا می‌کرد می‌خواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده‌ها کنیم!» 💠 و نمی‌دانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!» از صدایش دلم لرزید، حس می‌کردم در این مدتِ بی‌خبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد. 💠 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله می‌کشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو می‌چرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست. نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :«این با تکفیری‌هاس!» از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش می‌جنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید. 💠 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد. مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه می‌کشید، ابوالفضل فریاد می‌زد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 مردم به هر سمتی فرار می‌کردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما می‌دویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند به خودش بسته که تنم لرزید. ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد. 💠 فریاد می‌زد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من می‌ترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش می‌کردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد. با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم. 💠 با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :«برا من گریه می‌کنی یا برا این پسره که اسکورتت می‌کرد؟» چشمانش با شیطنت به رویم می‌خندید، می‌دید صورتم از ترس می‌لرزد و می‌خواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببینم گِل دل تو رو با پسر برداشتن؟ پسر قحطه؟» 💠 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو می‌برند. همچنان صورتم را نوازش می‌کرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم می‌کردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :«چرا دنبالم می‌گشتی؟»... ✍️نویسنده:
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 📖عارفانه 💫شهید احمدعلی نیری💫 #قسمت_بیست_و_هفتم #اردو راوی: ب
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💫شهید احمد علی نیری💫 🔮یکی دیگراز برنامه های فرهنگی که احمداقا خیلی به آن توجه می کرد اردو بود. * یکبار بچه های مسجد را برای برنامه‌ی مشهد انتخاب کرد .آن موقع امکانات مثل حالا نبود. بچه ها هم خیلی شیطنت می کردند، خیلی برای این سفر اذیت شد، اما بعد از سفر شنیدم که می گفت: بسیار زیارت بابرکتی بود. گفتم: برای شما که فقط اذیت و ناراحتی و...بود اما احمداقا فقط از برکات این سفر و زیارت امام رضا(ع) می گفت. ما نمی دانستیم که احمداقا دراین سفر چه دیده! چرا این قدر از این سفر تعریف می کند. اما بعدها در دفترچه خاطراتی که از او به جا مانده بود ماجرای عجیبی را در این سفر خواندیم: 🌾🌺..... وقتی در حرم مطهر بودم( به خاطربدحجابی ها و...) خیلی ناراحت شدم. تصمیم گرفتم که وارد حرم نشوم.به خاطر ترس از نگاه کردن به نامحرم. که آقا به ما فهماندند که مشرف شوید به داخل حرم.🌺🌾 🌱در جایی دیگر درباره‌ی همین سفر نوشته بود: ✨در روز سه‌شنبه۸/۱۳ در حرم مطهر بودم. از ساعت نه ‌و سی دقیقه الی یازده حال بسیار خوبی بود.الحمدلله✨ 🔮از دیگر برنامه های احمدآقا برای بچه ها، زیارت مزار شهدا در بهشت زهرا(س)بود. تقریبا هر هفته با سختی راهی مزار شهدا می شدیم و زیارت بسیار معنوی و خوبی داشتیم. 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹 🔶ادامـــــه دارد...↩️ هرشب با نگاه گرمتون رو به ما ببخشین😊✨ ┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓ Eitaa.com/samenfanos110 ┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_بیست_و_هفتم 🌀صحبتش که به ای
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *بازگشت* *علیرضا کریمی* 🌀تقریباً اوایل محرم سال ۷۶ بود ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه🏡 شدم. به محض اینکه وارد شدم 🧕🏽مادرم با عجله و با هیجان جلو آمد مثل همیشه نبود رنگش خیلی پریده بود خیلی ترسیدم فکر کردم اتفاقی افتاده با 😳تعجب گفتم مادر چی شده؟؟ با صدایی لرزان گفت باورت نمیشه، گفتم چی رو؟؟ نفس عمیقی کشید و گفت علیرضا برگشته!!!🤩 🔆احساس می‌کردم بیخودی اینقدر ترسیده بودم کمی تو صورتش نگاه کردم و خیره شدم تو چشماش.👁️ گفتم آخه 🧕🏽مادرم چرا نمیخوای قبول کنی 🧍پسرت شهید شده همه رفیقاش هم دیدن که عراقی ها زدنش از اون موقع هم این همه سال گذشته بس کن دیگه. یک دفعه 🧕🏽مادرم گفت ساکت الان بیدار میشه!! با تعجب😳 گفتم : کی؟! 🔆گفت علیرضا وقتی اومد تو خونه بعد از سلام و احوال پرسی دستم را بوسید و گفت خیلی خسته ام می خوام بخوابم😴 بعد هم رفت پتوش رو از تو انباری برداشت رفت تو اتاق و خوابید. 🌱تو دلم می گفتم پیرزن ساده دل یا خواب دیده یا دوباره خیالاتی شده اما پتوی علیرضا! این پتو حالت عجیبی داشت بوی عطر علیرضا را می داد. اوایل شهادتش 🧕🏽مامان همیشه این پتو را برمی‌داشت بغل می‌کرد و با پسرش حرف می‌زد و گریه😭 می‌کرد هم برای این که اذیت نشه پتو را داخل انباری زیر رختخوابها مخفی کردیم کسی هم خبر نداشت. 🍃تو همین فکرا بودم که کسی نمی دانست پتو کجاست خودمان مخفی اش کرده بودیم پس مادر ازکجافهمیده نکنه واقعا علیرضا برگشته؟! یکدفعه و با عجله دویدم 🏃🏻‍♂️سمت اتاق در را باز کردم و خیره خیره به وسط اتاق نگاه می کردم.. 😳😳 ....... http://Eita.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
مجید بربری 🌹 #قسمت_بیست_و_هفت شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟 گلزار شهدای یافت آباد _اردیبهشت ۱
مجید بربری 🌹 شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟 روز آخر و لحظه هایی که داشتند باهم خداحافظی می کردند : _مجید،یعنی تصمیمت را گرفتی؟واقعا داری میری؟ _آره آبجی،من راهم رو تو زندگی پیدا کردم، به من نگید نرو. _اگه رفتی و شهید شدی چی؟ _از بین دویست نفر،دوازده سیزده نفربیشتر شهید نمیشن.خیالتون راحت ،من لیاقت شهادت ندارم. _ما که غیر تو،داداش دیگه ای نداریم،بعد از تو چی کار کنیم. _تا خدا و حضرت زینب رو دارید من و می خواین چی کار؟ عطیه تاب نیاورد. نتوانست دم رفتن مجید، بغضش را نگه دارد،تا پشت سر برادر، به جای آب،اشک نریزد.اما حریف اشک نشد و زد زیر گریه.سرش را گذاشت روی شانه ی مجید.مجید سرش را بوسید.لرزش شانه ها و هق هق برادر، صدای گریه ی عطیه را بلند کرد.مجید سرش را برگرداند،تا خواهر گریه اش را نبیند.ساک کوچک وسایلش را برداشت و رفت. عطیه آرام اشک هایش را پاک کرد،اما‌ یک هو خنده اش گرفت. یاد دعواهایش با مجید افتاد.سال هشتاد و هشت بود. _عطیه این تیشرتم خیسه،می خوام برم بیرون،زود برو سشوار بیار ،قشنگ خشکش کن. عطیه رو ترش کرد و گفت: _به من چه؟این همه لباس داری،یکی دیگه رابپوش،چرا گیر دادی به این لباس خیس؟ _من امروز این رو میخوام بپوشم،بدو تی شرتم را خشک کن.بدو بهت میگم. و عصبانی شد. عطیه چشم سفیدی کرد و روبه رویش ایستاد. _نمیرم! قبلش دعوا کرده بودند و دل عطیه پر بود،امتحان هم داشت.حسابی قاطی کرده بود.دستش را بلند کرد و محکم کوبید توی گوش مجید.به قدری محکم زد که ردّ انگشتانش، روی صورت مجید ماند.تا زد،دستپاچه شد،دوید توی اتاق و زار زار ،زد زیر گریه.دو سه دقیقه بعد،مجید در آستانه ی در ایستاد بود.نگاهی به عطیه کرد و پیش رفت.سرش را که روی زانو گذاشته بود،بلند کرد و گفت: _پاشو پاشو،نمیخواد حالا گریه کنی . به ثانیه نکشید،انگار آب روی آتش ریخته بود،گریه ی عطیه بند آمد. خب دیگه حالا پُررو نشو،پاشو این تی شرت رو خشک کن. آخرش هم آبجی ساناز دست به کار شد و خشکش کرد.اما هنوز سرخی ردِ انگشتان عطیه،روی صورت مجید بود. دستانش را در هم پیچید،دست راستش را محکم فشار داد،طوری که انگار تنبیهش میکرد:(کاش این سیلی را به مجید نزده بودم.) زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110