eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
900 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
14.4هزار ویدیو
361 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی الّلهُمَ اِستَعمَلنی بِما خَلَقتَنی لَه خدایامرا بخاطر هر انچه خلق نمودی خرج نما ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#تاظهور | قسمت دوم 🔸️آمده بودیم اردوی جنوب. مگر بیخیال میشد. بچه ها همه توی سوله خوابیده بودند، ولی
🔸️بالاخره جمع شدیم و یک گروه درست کردیم. می‌خواستیم توی بسیج دانشگاه کنیم. قرار شد هرکس توانست از یک سازمان پروژه بگیرد، بیاورد توی گروه. مصطفی دوستی داشت که شده بود مشاور فرمانده مهمات سازی. هماهنگ کرد و رفتیم پیش فرمانده. تازه آن موقع فهمیدم عجب دارد مصطفی! هرچه را فرمانده می‌گفت:ساخته‌ایم مصطفی می‌گفت: ♦️ما هم می‌سازیم؛ می‌تونیم بسازیم.♦️ قبلا کارهایی کرده بود، اطلاعاتش خوب بود. من حرف نمی‌زدم. ولی مصطفی مدام اطلاعات رو می‌کرد. فرمانده عکس یک تفنگ را نشان داد که تازه ساخته بودند. مصطفی گفت «از این تفنگ های ام_۱۶ آمریکاییه؟» به فرمانده برخورد. گفت «نه، خودمون ساخته‌یم.»🇮🇷 ماشه ی تفنگ مشکل داشت. روی رگبار که می‌گذاشتند، دفاع می‌کرد و از کار می‌افتاد. دنبال این بودند برایش ماشه بسازند؛ با یک آلیاژ سبک پلیمری که مقاومت حرارتی اش بالا باشد اما هنوز به نتیجه نرسیده بودند. مصطفی تند گفت «آقا ما می‌سازیم» فرمانده کپ کرده بود! 💎برای رسیدن به به دنبال حل مشکلات کشور مرتبط با رشته یا حرفه مون باشیم! شروع کنیم به سرچ و جستجو راه @fanos25
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 رمان من به طور ناخودآگاه در تمام مراسم این شهید حضور داشتم.😊 👌شاید این بار مسئولیتی بر عهده ماست. شاید خدا می خواهد یکی از بندگان خالص و گمنام درگاهش را که بسیار ساده و عادی در میان ما زندگی کرد را به دیگران معرفی کند. هرچند از دوران شهادت ایشان چندین دهه گذشته اما با یاری خدا تصمیم گرفتیم که خاطرات این عبد الهی را جمع آوری کنیم. تازه زمانی که کار شروع شد، متوجه دیگر سختی ها شدیم. احمدآقا از آنچه فکر می کردیم بسیار بالاتر بود.✨ اما اگر استادالعارفین این گونه در وصف این جوان سخن نمی گفت، کار بسیار سختتر می شد. 🔶... ↩️ 🌹ـــــانہ Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مســــافــر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسـمت_دوم در روزی هم که اولین
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ از صحبت من با آن آقا ده روز گذشته صبح امروز از مرز مهران عبور کردیم🚌 وارد خاک ایران شدیم حوادث این مدت برای من بیشتر شبیه خواب بود تا بیداری.😴 💠۸ روز قبل، با ورود به کربلا ابتدا به حرم قمربنی‌هاشم رفتیم. در ورودی حرم، برای لحظاتی حضور *علیرضا همان شهید نوجوان* را حس کردم 💓ناخودآگاه به یادش افتادم. انگار یک لحظه او را در بین جمعیت دیدم! بعد از آن هر جا که می رفتم به یادش بودم نجف کاظمین سامرا و.... سفر کربلای ما خودش یک ماجرای طولانی بود اما عجیب تر این که دست عنایت خدا و حضور شهید کریمی را در همه جا می دیدم.☺️. 🕌در این سفر عجیب فقط ما و چند نفر دیگر توانستیم به زیارت سامرا مشرف شویم زیارتی بود باور نکردنی. هر جا هم میرفتیم ابتدا به نیابت از امام زمان عجل الله و بعد به یاد علیرضا زیارت میکردیم 🔴 این مدت بهترین ترین روزهای زندگی من بود. پس از بازگشت بلا فاصله راهی اصفهان شدم عصر پنجشنبه برای عرض تشکر به سر مزار علیرضا رفتم💕 هنوز چند کلامی صحبت نکرده بودم که آقای محترمی آمدند فهمیدم برادر شهید و شاعر ادبیات روی سنگ قبر است. 🔅داستان آشنایی خودم را تعریف کردم ماجراهای عجیبی را هم در آنجا از زبان ایشان شنیدم. عجیب تر اینکه این نوجوان شهید در پایان آخرین نامه اش نوشته بود 🙃 *به امید دیدار در کربلا برادر شما_ علیرضا کریمی*🙃 علیرضا با همه ما در کربلا وعده کرده بود. بعد هم تصمیم گرفتم که با یاری خدا خاطرات این سردار کوچک و بی نشان را جمع آوری کنم.🥰 ... 🌹🍃 Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
💌 نامه های #ماریه #قسمت_دوم قابل توجه دوستانی که کودک خردسال سه تا ده ساله دارند: یه تیم خلاق و
نامه های https://www.aparat.com/v/v1UQb/نامه_های_ماریه_قسمت_سوم قابل توجه دوستانی که بچه خردسال سه تا ده ساله دارند: یه تیم خلاق و خوش فکر ساعت‌ها وقت گذاشته، نشسته مطالعه کرده که چطور میشه بچه‌ها رو با داستان کربلا و بچه‌های امام حسین علیه‌السلام آشنا کرد، جوری که مهم‌ترین پیام‌های کربلا بهشون منتقل بشه و به این خاندان، عشق بورزند. چند تا هنرمند و یه نویسنده با ذوق مثل حامد عسکری رو هم آورده پای کار و نتیجه‌اش شده: مجموعه فاخر "نامه‌های ماریه". ماریه دوست حضرت رقیه سلام الله علیها هست و راوی اتفاقات کربلا که با زبانی کودکانه، کلی مفاهیم باارزش رو به بچه‌ها یاد می‌ده. 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_دوم از وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر می‌دیدمش به دوس
• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار می‌شد. دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کردن ب مسئول خواهران اعتراض کردم... دانشگاه به این بزرگی فقط این چند تا تیکه موکت!!😐 در جواب حرفم گفت همیناهم پر نمیشه..😒 وقتی دیدم توجهی نمی‌کنه رفتم پیش آقای محمد خانی صداش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید سر به زیر اومد گفت «بفرمایید» بدون مقدمه گفتم این موکت‌ها کمه. گفت قد همینشم نمیان💔 بهش توپیدم گفتم ما مکلف به وظیفه هستیم نه نتیجه😐 اونم با عصبانیت جواب داد این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟!😠 بعد رفت دنبال کارش..🚶🏻‍♀ همین که دعا شروع شد روی همه موکت‌ها کیپ تا کیپ نشستند، همشون افتادن به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاریم 😐 یه بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه‌های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه .. مقرر کرده بود برای جابجایی وسایل بسیج حتماً باید نامه‌نگاری شود همه کارها با مقررات و هماهنگی او بود🚶🏻‍♀ من که خودم رو قاطی این ضابطه‌ها نمی‌کردم هر کاری به نظرم درست بود همونو انجام می‌دادم😁😐 داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
مجید بربری🌹 #قسمت_دوم سرنوشت شهید مدافع حرم مجید قربانخانی. حرّ مدافعان حرم 🌟🌟 تهران-۹۴/۱۰/۲۲ خبره
مجید بربری🌹 شهید مدافع حرم مجید قربانخانی شب۹۴/۱۰/۲۱ شب عجیبی بود،عمو سعید مثل همیشه،برای شناسایی می‌رفت. فردا موعد عملیات بود.عمو سعید هرشب که میرفت،امیدی به برگشتش نبود.موقع رفتن،مجید سرکوچه آتش درست میکرد. عمو سعید که از کوچه رد میشد،مجید می‌پرید جلو و چنددقیقه ای ،او را به حرف میکشید: _چاکر حاج سعید!عمو بریم؟ _کجا مجید جون؟ _اِ عمو سعید!همون جایی که میری شناسایی دیگه!خودت گفتی امشب خواستم برم،تو رو هم با خودم می‌برم. به همین زودی یادت رفت؟ _نه مجید جون،نمیشه تو را ببرم.ان شاالله عملیات بعدی. آن شب مجید،جلوی عمو سعید نپرید.آرام پای دله ء آهنیِ آتش ایستاده بود.کلاهش را تا نزدیک چشمانش پایین کشیده بود و گاهی با آتش ور می‌رفت.مجید و عمو سعید باهم دست دادند‌.حسین امیدواری هم از راه رسید.مجید شیطنتش گل کرد. _حسین،حسین،حسین! حسین پسری آرام و سربه زیر بود،درست نقطه مقابل مجید.بچه ها می‌گفتند:حسین خواب شهادت خودش و بقیه را دیده است. _حسین انگشتر را از دستش درآورد،نگاه معنی داری به آن انداخت. _مجید جون!بی خیال شو. _چشم منو بدجوری گرفته. _بیا دادمش به تو،ولی تو هم انگشتر را بده به یکی،دست خودت نکن! مجید ذوق زده انگشتر را از حسین گرفت. عمو سعید رو به حسین کرد و یواشکی پرسید:برای چی انگشترت رو به مجید دادی؟ _عمو سعید صداش رو درنیار!این انگشتر نه به من وفا میکند،نه به مجید.دادمش که مجید بده به کسی دیگه،تا نیفته دست دشمن..عمو سعید هاج و واج به بچه ها نگاه می کرد.یعنی قرار بود فردا چه خبر شود؟حسین رفت و مجید با انگشترِ توی دستش، کنار عمو سعید ماند. _عمو سعید امشب شب آخره،من رو هم با خودت ببر! _مجید جون،فردا عملیات داریم، باید زود برم.بمونه عملیات بعدی.من هیچ کی رو با خودم نمی‌برم، فقط تو رو،دو تایی باهم میریم.عمو سعید قولش را داد و بعد پرسید:مجید !یه چیزی بگم؟ _چاکریم عمو جون!بفرما. _مجید!داریم به عملیات نزدیک میشیم،ترسیدی؟ _نه عمو سعید،ترسِ چی،داش مجید و ترس؟ _مجیدجون!عجیب امشب ساکتی،من به مجیدِ به این آرومی رو تا حالا ندیده ام.نمیدونم چرا ،چه خبر شده که داداش مجید ما رو آروم کرده؟ _نه عمو سعید،چیزی نیست.خیالتون راحت. مجید این را گفت و ادامه داد؛ _راستی حاجی! نمیدونم با این دردسری که برا خودم درست کردم،چی کارکنم؟ عمو سعید یک آن جا خورد پرسید: _چی داری میگی؟دردسر چی؟ زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🗒 ‌‌‌‌ آسمانی ‌‌شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌‌ » 🌴💫🌴💫🌴 🔸 سارُق، چارُقم پر است از امید به "تو و فضل و کرَم تو" ⚜همراه خود دو چشم بسته آورده ام، که ثروت آن در کنار همه ناپاکی‌ها یک ذخیره ارزشمند دارد...! و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است...گوهر اشک بر اهل بیت است....گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم..... دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم.... ✨😭💔🌺 💗خداوندا! در دستان من چیزی نیست؛ • نه برای عرضه چیزی دارندو نه قدرت دفاع دارند....• 🔅 اما در دستانم چیزی را ذخیره کرده ام که به این ذخیره امید دارم....!! •||و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است||• 🌷 وقتی آن‌ها را به سمتت بلند کردم، وقتی آن‌ها را برائت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم؛ این‌ها ثروتِ دست من است که امید دارم قبول کرده باشی. 🤲💐🌟 ❣خداوندا! پاهایم سست است.رمق ندارد.😔 جرأت عبور از پلی که از «جهنّم» عبور می‌کند،ندارد... 💠من در پل عادی هم پاهایم می‌لرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازک‌تر است و از شمشیر بُرنده تر؛ اما یک امیدی به من نوید می‌دهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم. 🌺من با این پا‌ها در حَرَمت پا گذارده ام... و دورِ خانه ات چرخیده ام... و در حرم اولیائت در بین الحرمین حسین و عباست آن‌ها را برهنه دواندم...و این پا‌ها را در سنگر‌های طولانی، خمیده جمع کردم...!! 🔹و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. 🥀 🌻امیددارم آن‌جهیدن‌ها و خزیدن‌ها و به حُرمت آن حریم ها، آن‌ها را ببخشی. خـــ❤️ــــداوندا، « سر من، عقل من، لب‌ من، شامّه من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین امید به سر می‌برند... 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی #قسمت_دوم 🔺شیراز
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی 🔺شیراز-منزل مامان فرحناز شب شد و فرانک، فرحناز را به خانه مامانش رساند. منزل مامان فرحناز که در یکی از باصفاترین کوچه های محله قصردشت قرار داشت، دو طبقه بود که در طبقه هم کف، پدر و مادر فرحناز و در طبقه بالا، داداش فرحناز به همراه همسر و دو تا پسرش زندگی میکردند. خانه ای وسیع با حیاطی مملو از درختان سرسبز و بلند. آن شب، فرحناز وسط نشسته بود و در حالی که فشارش افتاده بود، اطرافش را مامانش و فرانک و زن داداشِ فرحناز که«سوسن» نام داشت گرفته بودند و به او آب قند و شربت میدادند. فرحناز تمام صورتش پر از اشک بود و کم کم شربتش را مینوشید. پدر فرحناز که فرهنگیِ بازنشسته بود، گوشه ای روی صندلیِ مخصوصش نشسته بود و از دور، به کربلایی که فرحناز وسط خانه اش درست کرده بود، نگاه میکرد. میدید که همه دارند با فرحناز حرف میزنند و دلداری‌اش میدادند. مامان فرحناز همین طور که داشت لیوان بعدی شربت را هم میزد گفت: «خب مگه دختر قحطه عزیز من؟ این نشد، یکی دیگه! اصلا کی گفته دختر بیاری؟ مگه من تو رو دارم، کجا رو گرفتم؟» سوسن به مامان فرحناز گفت: «اِ وا مامان! نگو اینجوری! فرحناز ماهه ... ماه! خب دلش پیشِ دختره گیر کرده. الهی بمیرم!» فرانک گفت: «یهو پرید تو حیاط! هممون دویدیم دنبالش! من داشتم قبض روح میشدم. گفتم الانه که خانمه ما رو از درِ پرورشگاه بندازه بیرون!» فرحناز سرش را گذاشت روی زانوهایش. فرانک ادامه داد: «همه بچه ها ترسیده بودند. خب حق داشتن بیچاره ها! یهو دیدن یکی داره میدوه و چهار تا آدم دنبالشن! هر کی باشه میترسه. خلاصه. دوید و دوید تا به دختره رسید. نشست کنارش... من اولین کسی بودم که رسیدم به فرحناز. تا اون لحظه دختره رو ندیده بودم. دیدم یه لحظه چشم تو چشم شد با دختره. امون نداد و فورا رفت تو بغلش.» فرحناز همین طور که سرش روی زانوهایش بود، گفت: «اول اون بغلشو باز کرد!» فرانک حرفش قطع شد. سوسن و مامان فرحناز و باباش(از دور) ساکت شدند ببینند فرحناز چه میگوید؟ که فرحناز سرش را بالا آورد و گفت: «انگار منو میشناخت. تا چشمش به من خورد، بغلش باز کرد و رفتم تو بغلش.» سوسن گفت: «البته این طفلیا هر کی ببینن که از درِ اونجا وارد میشه، فکر میکنن مامانشون هست و میرن به طرفش!» فرانک به آرامی گفت: «البته اون دختره... ینی بهار... شرایطش اینجوری نیست. ینی خیلی توجهی به اطرافش که کی میاد و کی میره، نداره.» مامان فرحناز با تعجب پرسید: «ینی چی؟ مگه میشه؟» فرانک رو به فرحناز کرد و گفت: «حالا خودش... میگه براتون... بگو فرحناز!» سوسن گفت: «خب حالا شاید دختره خیلی وقت منتظر یکی بوده که بیاد و ...» فرحناز صورتش را پاک کرد و گفت: «بسه سوسن! بسه. وقتی خبر نداری، چیزی نگو!» سوسن حرفش را خورد و دیگر حرفی نزد. همه ساکت بودند و چشمشان به لب و دهان فرحناز بود تا ببینند بالاخره چه خبر است و او چه دیده؟ فرحناز گفت: «اون بچه معمولی نیست. نمیتونه راه بره. معلوله. جسمی حرکتی.» تا این حرف را زد، مامانش که انگار خیلی تو ذوقش خورده بود، گفت: «آهان. پس دلت براش سوخته!» فرحناز گفت: «قبلش داشتم بال بال میزدم واسه دیدنش. قبلش که نمیدونستم معلوله و پاهاش حرکت نمیکنه.» مامانش به فرانک نگاه کرد. فرانک حرف فرحناز را تایید کرد و گفت: «راس میگه. قبلش نمیدونست. من کاملا حواسم به فرحناز بود. حالتِ قبل و بعد از دیدن بهار، واسه فرحناز تفاوتی نداشت. کلا یه چیزی تو دختره هست که اینجوری فرحنازو...» پدر فرحناز از دور گفت: «گفتی اسمش بهاره؟» فرحناز رو به پدرش کرد و لبخندی وسط صورتِ اشکی و غصه دارش نشست و سرش را به نشان تایید تکان داد. پدرش رو به مامان فرحناز کرد و گفت: «یادته وقتی فرحناز به دنیا اومد... همون شب که مرحوم مادرت خونمون بود و داشت انار پوست میکَند و میذاشت تو کاسه سفالی قدیمیش... اون شبو یادته؟» مامان فرحناز سرش را تکان داد و ته لبخندی به صورتش نشست و سرش را تکان داد. پدر فرحناز گفت: «یادته اون شب که فرحناز به دنیا اومد، تصمیم داشتیم اسمشو بذاریم بهار؟» تا این حرف را زد، فرحناز و فرانک و سوسن با تعجب به او نگاه کردند. ادامه👇
علی ظهریبان دوران مدرسه رفتن.mp3
زمان: حجم: 10.83M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢 وقتی پنج ساله شد به مکتب خونه رفت تا قرآن خوندن یاد بگیره ؛ اما انقدر معلمشون بداخلاق بود که ... 🤷🏻‍♂️🦯 🔵 سیّد علی و داداشش سیّد محمد برعکس بقیه ی بچه ها که لباس فرم می‌پوشیدند، مامانشون براشون لباس طلبگی دوخته بود... 👔👖 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110