ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هشتم 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_هشتم 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_نهم
💠 دیگر نمیخواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون!»
طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و #عاشقانه نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!»
💠 انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبهای که نگرانم بود، تصاحب #عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!»
میفهمیدم دلواپسیهای اهل این خانه بهخصوص مصطفی عصبیاش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها #عشق من سعد است که رو به همه از #همسرم حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد #سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره!»
💠 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمیگردیم #ایران!»
اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش #اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو میمونم عزیزم!»
💠 سمیه از درماندگیام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بیهیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می-خواست زیر پردهای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون #دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز #اردن دیگه امن نیست.»
حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم #تهران سر خونه زندگیمون!»
💠 باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران!»
از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه¬خرجی میکرد خجالت میکشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و #عاشقانه نگاهم میکرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم.
💠 از حجم مسکّنهایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس #خنجر، پلکم پاره میشد و شانهام از شدت درد غش میرفت.
سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی¬برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!»
💠 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!»
چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام #سحر که صدایم زد.
💠 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانهمان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم #درعا حتی تحمل ثانیهها برایم سخت شده بود.
سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم #آیتالکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر #قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_هشتم 🔅هیجان زده گفت: یه ماج
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_نهـــم
🧔🏻 *پـــدر* 🧔🏻
🌱 *محمد کریمی*
🔹یک سال از ماجرای سید سبز پوش و بهبودی علیرضا گذشت.
پدرم سخت مریض شد😢. این بیماری چندین سال به طول انجامید. در جریان این بیماری پدرم مجبور شد که مغازه را بفروشد و خرج زندگی کند.🥺
پدر پول فروش مغازه را داخل یک ظرف ریخت. اسکناسی که از آن سید گرفته بود را داخل آن گذاشت.
💵 تقریباً پنج سال تمام از داخل آن ظرف پول بر می داشتیم و مصرف می کردیم.
🔅از داخل همان ظرف هزینه عمل جراحی پدر را برداشتیم ولی به توصیه پدر پول داخل ظرف را نمی شمردیم به مقدار آن هم توجهی نمی کردیم.🤷🏻♂️
🔸همان ایام بود پدر مینشست و از جوانی خودش تعریف میکرد میگفت من آشپزی را در اهواز و در یک رستوران یاد گرفتم.
🔰آن زمان مجرد بودم سه ماه کار می کردم. و بقیه را می رفتم کربلا و تا وقتی پول داشتم آنجا می ماندم.
وقتی هم پولم تمام می شد به همان رستوران بر می گشتم. این کار ادامه داشت، تا اینکه به اجبار همه ایرانی ها را از عراق اخراج کردند.
🌀 پس از ۵ سال پدرمان بهبودی کامل یافت. برای ما عجیب بود که در این مدت چندین برابر پول مغازه را خرج کردیم!! اما هنوز داخل ظرف پر از پول بود.🥰
پدر برای کار با یکی از همکارانش شریک شد. این شراکت به دلیل استفاده آن همکار از گوشت های نامرغوب طولانی نشد.
🌱سال ۵۳ بود یک روز پدر برای زیارت عازم قم شد و بعد هم گفته بود حالا که تا اینجا آمده ام بهتر است به نیابت از کربلا به زیارت حضرت عبدالعظیم در شهر ری بروم.
در حین زیارت بود که پس از سالها صاحب رستوران اهواز را می بیند او هم از پدرم دعوت کرد تا مسئول آشپزخانه یک دانشگاه در تهران شود.
🇮🇷با پیروزی انقلاب کار پدرمان این بود شنبه ها به تهران می رفت و چهارشنبه ها برمی گشت تابستانها هم علیرضا را با خودش می برد☺️.
در تهران و در اوقات استراحت تفریح او زیارت حضرت عبدالعظیم بود میگفت تابستان ها یخ می خریدم و در کتری میریختم و به زائرین حضرت، آب 🍶خنک می دادم.
#ادامه_دارد.......
http://Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 نامه های #ماریه
#قسمت_نهم
قابل توجه دوستانی که کودک خردسال سه تا ده ساله دارند:
یه تیم خلاق و خوش فکر ساعتها وقت گذاشته، نشسته مطالعه کرده📖 که چطور میشه بچهها رو با داستان کربلا و بچههای امام حسین 💔علیهالسلام آشنا کرد، جوری که مهمترین پیامهای کربلا بهشون منتقل بشه و به این خاندان، عشق بورزند.
چند تا هنرمند و یه نویسنده با ذوق مثل حامد عسکری رو هم آورده پای کار و نتیجهاش شده مجموعه فاخر "نامههای ماریه".
ماریه دوست حضرت رقیه سلام الله علیها❣ هست و راوی اتفاقات کربلا که با زبانی کودکانه، کلی مفاهیم باارزش رو به بچهها یاد میده.
📝نویسنده :حامد عسکری
🎙گوینده: عطیه ضرابی
«تهیه شده در جام جم »
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_نهم
شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد.
وقتی روحانی کاروان می گفت:(( باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صداروبشنون)) ، من با آن شال باندهارا می بستم😂😁
بااین ترفندها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد☹️
درسفر مشهد ، ساعت یازده شب بادوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد. اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد.گفت:((چرا به برنامه نرسیدین؟))😒
عصبانی گذاشتم توی کاسه اش:((هیئت گرفتین برای من یا امام حسین(ع)🤨😕؟
اومدم زیارت امام رضا(ع)نه که بند برنامه ها و تصمیمای شمـا باشم!
اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟))😒😐
دق دلی ام را سرش خالی کردم.
بهش گفتم:((شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هجده سال رو رد کردن.
بچه پیش دبستانی نیستن که!))😐
گفت:((گروه سه چهارنفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می برمتون..
بعدم یا با خودم برگردین یا بذارین هواروشن بشه گروهی برگردین!))🙂
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
مجیدبربری🌹 #قسمت_هشتم شهید مدافع حرم مجید قربانخانی 🌟🌟 _حاج قاسم گفت:مجید آروم باش!بچه ها حالا می
مجید بربری🌹
#قسمت_نهم
شهید مجيد قربانخانی
🌟🌟
قهوه خانه حاج مسعود
صدای قل قل قلیان به گوش می رسید و بوی تنباکوی میوه ای،شامّه را تحریک میکرد.جماعت روی تخت های دو سه نفره،با چای و قلیان مشغول بودند.گاهی دود تنباکو،از تختی بالا میرفت،چرخی میزد و لحظه ای دیگر،در فضای قهوه خانه محو میشد.این جا برای مجید نا آشنا نبود.بیشتر شب ها و روزهای جوانی اش را،با دوست و آشنا، روی همین تخت ها گذرانده بود.
مجید از راه رسید.دفتر و خودکاری در دستش بود.با بیشتر آن هایی که جابه جا روی تخت ها نشسته بودند،سلام و علیک داشت.بعضی ها برای مجید پا میشدند و برایش جا باز میکردند. یکی دو نفری هم،نی قلیان را به سمتش گرفتند و تعارف کردند:
_آقا مجید پرتقالیه،بفرما!
_نه داداش!من چند ماهی میشه نمیکشم
_ای بابا مجید جون،بیا یه دم بزن،حالش و ببر.
_میگم دیگه نمیکشم،تو میگی بیا یه دم بزن،
و بی آنکه پی حرفِ این و آن را بگیرد،رفت به طرف حاج مسعود.حاج مسعود مداح هیأت بود.بیشتر محرم ها را مجید ،توی همین هیئت سینه زده بود و گاهی میدان داری میکرد.آقا مسعود در بچگی، به حج رفته بود و از همان سربند شده بود حاج مسعود.
مجید سلام کرد و گفت:
_حاجی بیا کارت دارم.
حاج مسعود در حالی که از اتاق بیرون می آمد، با حوله کوچکی دستش را خشک کرد
_جونم مجید،کاری داری؟
_بیا داداش،بیا حاجی جون چارتا حرف قلمبه سلمبه یادم بده،من سواد آن چنانی ندارم، میخوام وصیت بنویسم.
_مجید!این دیگه از اون حرفهاست ها! خودت باید بنویسی،من آخه چی بهت بگم؟
روی لبه ی یکی از تخت ها نشست.شروع به نوشتن کرد.مجید و مسعود باهم زیاد خاطره داشتند.سال های سال باهم بودند.اول هم صنف بودن و بعد بچه محل بودنشان، آن ها را تنگ هم گذاشته بود،اصلا قاطی بودند. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه،خبردار شدند مجید قرار است به سوریه برود.
#ادامه_دارد...
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#مجید_قربانخانی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی #قسمت_هشتم 🔺هلدی
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نهم
صبح شد اما نه فرحناز چشم روی هم گذاشته بود و نه پدرش! هر دو به بهار و امنیت و حال و اوضاعش فکر میکردند. یکی در خانه و دیگری در شرکتش تمام فکر و ذهنشان شده بود بهار!
در اتاق فرحناز باز شد و منشی به همراه دو نفر وارد اتاق شدند. صبحانه آورده بودند. منشی به آن دو نفر دستور میداد و آنها هم میز صبحانه را برای فرحناز میچیدند.
فرحناز: «نمیخواد. یه تیکه نون میخورم. میل ندارم.»
منشی: «قربونتون برم دیشب هم چیزی نخوردید. حتی قوری چاییتون هم هنوز پره. لطفا روی منو زمین نندازین و تشریف بیارین سر میز و صبحونتون رو بخورید.»
فرحناز چشمش را مالاند و گفت: «از دست تو! باشه. میخورم. بفرمایید.»
منشی: «خانم میدونم خسته این. اما آقای احمدی میخواستن شما را ببینند!»
فرحناز: «بگو بیان با هم صبحونه بخوریم.»
چند لحظه بعد، احمدی و فرحناز سر میز صبحانه بودند. فرحناز که غرق در افکار خودش بود و بیشتر با لقمه ها بازی میکرد تا این که بخورد. اما احمدی، لقمه های کوچک میگرفت و چند لحظه میجوید و سپس لقمه کوچک بعدی را در دهان میگذاشت.
-خانم حالتون خوبه؟ خیلی خسته به نظر میرسین!
-خوبم. جلسه دیشب چطور بود؟
-تا صبح طول کشید. خوب بود. سر قیمت، همون اول به توافق رسیدیم. بقیه حرفامون درباره کارای فنی بود. شیوه انتقال پول و امضای اسناد و چند درصد رمز ارز باشه و این چیزا.
-حرف خاصی دیگه ای نزدند؟ همون یه جلسه کافی بود؟
-آره. کافی بود. حرف خاصی هم ... نه ... چیز خاصی نگفتند. قرار شد که امروز پیش پرداخت بدن. ضمنا شما و آقا مهرداد را دعوت کردند که برای جشن سالانه هلدینگشون به بحرین برید و سه روز مهمون اونا باشید.
-باشه سر فرصت. آقا احمدی من خیلی گرفتارم. ذهنمم خیلی مشغوله. میخوام دو هفته وقت بذارم تا بالاخره به نتیجه برسم. آش و با جاش به شما میسپارم. اما یه توقع دیگه هم دارم!
-امر بفرمایید!
-مهرداد! نمیخوام زیر بارِ مشکلات من و درگیری های فکریم فراموش بشه. اگر لازمه، یه تیم خوب از بهترین وکلای ایران استخدام کنید تا پرونده مهرداد به نتیجه خوبی برسه. هر کار و هزینه ای که لازمه، انجام بدید. متوجهید؟ هر کار و هر هزینه ای!
-متوجهم. چشم. دو روز به من فرصت بدید که کارای شرکت را سامان بدم. تو این فاصله، میگم از بهترین شاگردام روی پرونده آقا مهرداد کار کنند. نگران نباشید.
-بسیار خوب. من دارم میرم. دیگه تاکید نکنم.
-خیالتون راحت! فقط ... خیلی خسته به نظر میرسید. بگم راننده ...
-نه. خودم میرم. خوبم. خدانگهدار.
کیفش را برداشت و رفت.
یک ساعت بعد به خانه مادرش رسید. کلید انداخت و وارد شد. پدرش با پیژامه و پیراهن راحتی و تسبیحی در دست، در حیاط ایستاده بود و در حال آب دادن به گلها بود. تا چشمش به فرحناز خورد، لبخندی زد و گفت: «وقتی دل آدم بی قرار میشه، از خواب و خوراک و آسایش و آرامش میفته. دنیا براش کوچیک و تنگ میشه. حس میکنه نفسش بالا نمیاد. با خودش میگه چرا بقیه به چیزای الکی مشغولن؟ چرا کارایی میکنن که لزومی نداره! حس میکنه مشکلش بزرگترین مشکل دنیاست و بقیه نمیفهمن. اما ... اینجوری نیست. حداقلش اینه که بقیه به اندازه اون درگیر نیستن. وگرنه بی خیالش هم نیستن.»
فرحناز لبخندی زد و کنار پدرش ایستاد و گفت: «سلام آقاجون! شما هیچ وقت بی خیال من و حال و روزم نبودین!»
پدرش لبخندی زد و همان طور که آب میداد جواب داد: «اینم از شانس منه که یه دختر با درگیری های خاص دارم. دختری که الان باید مثل مامانش و داداشش و زن داداشش تا ساعت نه و ده خواب باشه و بعدش هم نیسم ساعت تو رختخوابش گوشیشو چک کنه. بعدش هم با صورت نشسته، بشینه پای صبحونه و غر بزنه! تو از وقتی بچه بودی، یه بی قراری خاصی در روح و جسمت بود. یه غیرت و تعصب خاصی رو کارات داشتی. الانم همینی. من همیشه به دغدغه هات احترام گذاشتم. چون مثل بقیه زنا و دخترا نیستی.»
ادامه👇