eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
901 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
14.4هزار ویدیو
361 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی الّلهُمَ اِستَعمَلنی بِما خَلَقتَنی لَه خدایامرا بخاطر هر انچه خلق نمودی خرج نما ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهاردهم 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار
✍️ 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می‌کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله‌های داعش را به‌وضوح می‌شنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس می‌گرفت که درگیر آموزش‌های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن و دیدار دوباره‌اش دلخوش بودم. 💠 تا اولین افطار چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب در سلیمان‌بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله‌ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. 💠 شرایط سخت محاصره و جیره‌بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای به نان و شیره توت قناعت می‌کردیم و آب را برای طفل خانه نگه می‌داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً می‌توانستیم امشب گریه‌های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می‌شد، باید چه می‌کردیم؟ 💠 زن‌عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو می‌خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده‌ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزه‌داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش می‌زد که چند روزی می‌شد با انفجار دکل‌های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش می‌شد دیگر از حال حیدرم هم بی‌خبر می‌ماندم. 💠 یوسف از شدت گرما بی‌تاب شده و حلیه نمی‌توانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب می‌فهمیدم گریه حلیه فقط از بی‌قراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در شمالی شهر در برابر داعشی‌ها می‌جنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن‌عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. 💠 زن‌عمو نیم‌خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با می‌زنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه‌های در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده‌های شیشه روی سر و صورت‌شان پاشیده بود. 💠 زن‌عمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه می‌کرد نمی‌توانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس می‌لرزید، یوسف یک نفس جیغ می‌کشید و تا خواستم به کمک‌شان بروم غرّش بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره‌های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. 💠 در تاریکی لحظات نزدیک مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمی‌دید و تنها گریه‌های وحشتزده یوسف را می‌شنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می‌کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمی‌دیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟» 💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمی‌دید و با دلواپسی دنبال ما می‌گشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می‌لرزند. پیش از آنکه نور را سمت زن‌عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!» 💠 ضجه‌های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ می‌ترسیدم عباس از دست‌مان رفته باشد که حتی جرأت نمی‌کردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش می‌کرد و من در شعاع نور دنبالش می‌گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست... ✍️نویسنده:
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهاردهم 💠 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد
💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریه‌هایم کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟» خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان‌بان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس می‌تپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من می‌خوام برم، نگرانه!» 💠 بدنم به‌قدری می‌لرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی‌روح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم میشه، تو باید افتخار کنی!» سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی می‌داد که به سمت سعد چرخیدم و با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، بی‌صدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته می‌کنم!» 💠 دستم سُست شده و دیگر نمی‌توانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد. نفس‌هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم می‌کرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه می‌ترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه می‌کنی، اگه پای شوهرت برای بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!» 💠 نمی‌دانست سعد به بوی غنیمت به می‌رود و دل سعد هم سخت‌تر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟» شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را می‌دیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هق‌هق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!» 💠 روی نگاهش را پرده‌ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره‌ای نرم شده بود که دستی را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به‌سرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از و رسولش خجالت نمی‌کشی انقدر بی‌تابی می‌کنی؟» سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. 💠 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید. باورم نمی‌شد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال می‌زدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه می‌کشید و سرسختانه نصیحتم می‌کرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن ! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بی‌پروا ضجه می‌زدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو صداتو بلند کنی؟» 💠 با شانه‌های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار می‌داد حس کردم می‌خواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد. زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری می‌خوای کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش می‌لرزید که به سمتم چرخید و بی‌رحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن به داریا، ما باید ریشه رو تو این شهر خشک کنیم!» 💠 اصلاً نمی‌دید صورتم غرق اشک و شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه‌ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟» ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می‌بارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«! بلد نیس خیلی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش می‌داد که به زخم پیشانی‌ام اشاره کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت می‌زنه؟» 💠 دندان‌هایم از به هم می‌خورد و خیال کرد از سرما لرز کرده‌ام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت می‌کنه، می‌خوای بگیری؟»... ✍️نویسنده:
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 #رمان_عارفانه ❣ 💫شهید احمد علی نیری💫 #بسیج راوی:استاد مح
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 ❣ 💫شهید احمد علی نیری💫 ادامه قسمت قبل نکته قابل توجه برای من این بود که وقتی ما در شرایط عادی هستیم حضور قلب در نماز نداریم.یا اگر مشغله فکری داشته باشیم،دیگر حواسی برای ما نمی ماند. یا اگر کار اجرایی به عهده ما واگذر شود که دیگر هیچ!کاملا حواس ما در نماز پرت میشود. احمد آقا عارفی وارسته بود که نماز هایش بوی ملاقات با پروردگار میداد... معمولا چنین انسان هایی یا از جامعه فاصله می گیرند.یا اگر وارد جامعه و مسجد شوند،خود را درگیر هیچ کاری نمی کنند تا حضور قلب داشته باشند.بارها از این عارف نماها دیده این که فقط سجاده و عبای خود را می شناسند و دیگر هیچ... اما این شاگرد وارسته آیت الله حق شناس درس ایمان و عمل را از استادش فرا گرفته بود.. او سخت ترین کار های مسجد را بر عهده داشت و در عین حال روز به روز بر معنویتش افزوده میشد!! 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹 ➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖ Eitaa.com/samenfanos110 ➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_چهاردهم *معنویت* 🤲🏼 *جم
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🍃وقتی می‌خواستیم از🕌 مسجد بیرون برویم گفتم: خیلی تو قرآن غرق شدی. با 😳تعجب نگاهم کرد. خیلی آرام گفت: *ما خیلی غافل هستیم ما فقط داریم عمرمون را هدر می دهیم🥺 این قرآن مثل یک نامه💌 است که خدا برای ما نوشته ما نباید بدونیم خدا چی گفته و از چی میخواد؟؟؟* برای من شنیدن این جواب از بچه‌ ای که شوخ و کم سن و سال بود خیلی عجیب😳 بود. من بعدها خیلی روی حرف های این پسر فکر🤔 میکردم. علیرضا واقعاً انسان خودساخته ای بود. خیلی بزرگتر از سنش می‌فهمید. 👌🏻 🌀از میان دعاها🤲🏼 و زیارت ها به دعای توسل بسیار اهمیت میداد همیشه میگفت: بعد از توکل به خدا توسل به ائمه معصومین ع حلال مشکلات است. در توسل ها هم به وجود مقدس قمربنی هاشم علیه السلام بسیار اهمیت می داد. 🌳در دوران پس از پیروزی انقلاب مسجد🕌 محل ما مرکز فعالیت گروه‌های سیاسی بود طرفداران و مخالفان همدیگر را مورد هجوم تبلیغاتی قرار می‌دادند. هر روز بحث و جدل داشتیم یکی از ویژگی‌های خوب علیرضا این بود که وارد این گونه بازی‌های سیاسی نمی شد. بعد از ماجرای بنی صدر یک روز با بچه ها خیلی بحث کردیم. بعد دیدم علیرضا گوشه ایستاده و با حالت خاصی به ما نگاه می‌کند گویی با نگاهش ما را مسخره😏 میکرد جلو رفتم و با تعجب😳 پرسیدم چیزی شده؟! علیرضا گفت: آخه سر چی دارید بحث می کنید؟ خدا به ما ولایت فقیه داده ما باید پشت سر رهبر باشیم. هرچه ایشان گفت اطاعت کنیم این بازی های سیاسی بد نیست اما زیاد از حد به این مسائل پرداختند باعث دوری از هدف میشه. 🤢 نشنیدین *حضرت امام فرمود:* *پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد* 💠اهل غیبت نبود. اگر از کسی ناراحت😒 بود مستقیم با خودش صحبت می‌کرد. می‌گفت که به چه دلیل از او ناراحت است اما پشت سرش حرف نمی‌زد. 👌🏻 بسیار کم‌حرف بود اما وقتی صحبت می‌کرد کلامش بسیار جامع و کامل بود. همه جوانب کار را می‌دید و بعد حرف می زد. لذا بچه‌ها روی حرف او حرفی نمی زدند. از 💵پول تو جیبی خودش همیشه به افراد مستحق کمک می کرد البته به صورت مخفیانه. زمانی که جبهه می‌رفت معمولاً به کسی نمی گفت. می‌ترسید که ریا و یا نیت غیر خدایی وارد کارش شود. 👏🏻 👨🏻‍💼پدرش هم به او آموخته بود که هر کاری انجام می دهی فقط برای رضای خدا باشد چرا که *امیرالمومنین* می فرماید: *هر کس قلبش❤ را و اعمالش را از غیر خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت* ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهاردهم با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم ، حالا باید
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 ((دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!)) نفسم بند اومده بود، قلبم تندتند می زد وسرم داغ شده بود.. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد.☹️ انگار دست امام (ع)بود و دل من😅☺️☹️ ازنوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده. دقیقا جمله اش این بود;((راست کار نبودن،گیر وگور داشتن!))😬 گفتم:((ازکجا معلوم من به دردتون بخورم؟))🤔 خندید و گفت:((توی این سالا شما رو خوب شناختم!))😊 یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود، کتاب هایی📚 بود که دیده و شنیده بود می خوانم. همان کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا. می گفت:((خـوشم میاد شما این کتابارو نخوندین بلکه خوردین!))😂 فهمیدم خودش هم دستی برآتش دارد. می گفت:((وقتی این کتابارو می خوندم، واقعا به حال اونا غبطه می خوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن، واقعا زندگی کردن! اینا خیلی کم دیده می شه، نایابه!))☺️ من هم وقتی آن ها را می خواندم، به همین رسیده بودم که اگر الان سختی می کشند، ولی حلاوتی را که آنها چشیده اند، خیلی ها نچشیده اند🙃 این جمله راهم ضمیمه اش کرد که: ((اگه همین امشب جنگ بشه، منم می رم ..🚶🏻‍♀مثل وهب! ))😊 داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
مجید بربری🌹 #قسمت_چهاردهم شهید مدافع حرم مجید قربانخانی 🌟🌟🌟 یافت آباد منزل پدرخانم افضل قربان خ
مجید بربری 🌹 شهید مدافع حرم مجید قربان خانی 🌟🌟🌟 آقا افضل با این که می دانست پسرش شهید شده،ولی بی تاب نبود،گریه نمی‌کرد.مات و مبهوت بود،با این که نمی‌دانست، چطور باید با این غم کنار بیاید.هنوز صدای مجید از آخرین تلفن، در گوشش طنین داشت. هرچند لحظه، بی هوا صفحه گوشی اش را روشن می‌کرد و به عکس مجید نگاهی می انداخت اما مگر می توانست جلوی دلتنگی اش را بگیرد.افضل هم امید داشت که خبر شهادت پسر دروغ باشد.دلش میخواست شب بخوابد، مجید مثل بیشتر وقت ها ،نیمه شبی کلید را به در بیندازد،صدای چرخش کلید همه را بیدار کند و با قابلمه ای پر از کله پاچه،اهل خانه را ساعت نصف شب مجبور کند:((پاشید کله پاچه بخورید و بعد بخوابید!)). حاج جواد و دوستش، پایشان نمی‌کشید به طبقه دوم بروند.پله ها را به سختی بالا می‌رفتند.وسط پله ها مکث می کردند و نگاهی ساکت و پر از دل واپسی،به هم انداختند.در دل هر دو غوغایی بود:((خدایا!خبر مجید رو چه طوری به مادرش بگیم!)). برادرها و زن برادرها و خواهرشوهر مریم،در خانه پدربزرگ جمع بودند.حاج جواد با برادرهای مریم، هماهنگ کرده بود.پدر و برادرهای مریم، در جریان شهادت مجید بودند.هرکدام به نحوی فهمیده و حالا جمع شده بودند،تا به طریقی مریم را با خبر کنند.او کف اتاق نشسته بود و زن برادر و خواهرشوهرش کنارش نشسته بودند. پله های طبقه اول تمام شد و رسیدند دم در.جلوی در،جایی اش برای کفش شان نبود. طول راه پله را کفش چیده بودند. حاج جواد و صمد اسدی ،هنوز دل واپس مریم بودند. با نگاه شان به هم می‌گفتند:((خدا خودش به خیر بگذراند!)). حاج جواد صدا زد؛ _یا الله،يا الله! در باز شد و رفتند داخل.رو به روی مریم،برایشان جا باز کردند.سینی چای را جلویشان نگذاشتند.اما مگر چیزی از گلویشان پایین می رفت.مقابل این همه آدم که صدای نفس هایشان هم،به زور شنیده می شد.عطیه با چشمانی سرخ و حالی پریشان، جلوی ورودی آشپزخانه نشسته بود و زل زده بود به دهان این دونفر. مریم اشک می ریخت و نفسش به شماره افتاده بود.صمد بسم الله گفت و شروع به صحبت کرد،مثلا.از مجید گفت: از روز عملیات.یک ساعتی مدام با کلمات ور رفت،کلمات را بالا و پایین کرد،ولی باز مانده بود،مطلب آخرش را چه طور بگوید.همه زل زده بودند به دهان صمد،تا ببینند آخرِ این حرفها ،به کجا کشیده می‌شود. صمد حرف هایش تمام شد.نفس عمیقی کشید و به حاج جواد نگاهی انداخت. زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی #قسمت_چهاردهم 🔺خ
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی 🔺خانه فرحناز فرحناز روی مبل نشسته بود. عینک به چشم داشت و با دقت و حساسیت، به کاغذها و اسناد و مدارکی که اطرافش بود نگاه میکرد و اعداد و ارقامی را روی کاغذی که روبرویش بود مینوشت. کسی خانه نبود. برخلاف همیشه که تا چشم میچرخاند و لب وا میکرد، کبری خانم را با انواع و اقسام نوشیدنی ها و خوراکی ها میدید، اما آن لحظه کسی اطرافش نبود. به حال و روزش لبخندی زد و همین طور که بلند شد و به طرف آشپزخانه میرفت، زیر لب با خودش حرف میزد: «ای بهار خانم ناقلا! ببین منو به چه روزی انداختی؟ از خانمی و ریاست و سروری انداختی. حتی کسی نیست یه استکان چایی بدم دستم!» آه عمیقی کشید و همین طور که آب در چایی ساز میریخت، گفت: «پس کی میایی پیشم عزیزدلم؟ من تحمل تنهایی و دوری از تو ندارم. تا تو نیایی، مهردادمم نمیاد. اینو مطمئنم. بیا تا مهرداد بیاد. بیا تا همه جا روشن بشه. بیا تا دیگه دلم تنگ نشه و بچه نخوام. تو بیا ... بقیه اش با من ... تو بیا ... خودم تر و خشکت میکنم ... تو بیا همه چی درست میشه ... تو بیا ... اصلا من دست از همه چی میشورم و فقط میشینم تو خونه و واسه هم کتاب میخونیم ... با هم حرف میزنیم ... » در افکار شیرین خودش غرق بود که شنید از حیاط صدای یا الله می‌آید. چند لحظه بعد، صدای باز شدن درِ هال آمد. دید پدرش و آقاغلام و کبری خانم وارد شدند. سلام کردند. فرحناز لبخندی زد و گفت: «سلام. همگی خسته نباشین. بشینین تا واستون چایی بیارم!» کبری خانم فورا کیفش را انداخت و به طرف آشپزخانه رفت و گفت: «مگه من مُرده باشم که شما بخواین دست به سیاه و سفید بزنین! الهی دورتون بگردم خانم.» فرحناز گفت: «دیگه درست کردم. الان دم میاد. برو شما. الان میارم.» کبری خانم گوش نداد و لیوان ها را از کابینت درآورد و در یک سینی گل قرمز گذاشت و قندان و چند شاخه نبات برداشت و گذاشت روی جزیره جلویِ آشپزخانه. با بغض به فرحناز نگاه کرد و گفت: «نبینم شما تو آشپزخونه به زحمت بیفتین خانم! آخه چرا دارین با ما این کارو میکنین؟» فرحناز کبری را در بغل گرفت و گفت: «کبری لطفا شروع نکن که گریم میگیره ها!» کبری همین طور که در بغل فرحناز بود گفت: «آخه شما کجا و آشپزخونه کجا؟ شما کجا و دم کردن چایی کجا؟» این را گفت و صدای گریه اش بلندتر شد. فرحناز اندکی بیشتر فشارش داد و گفت: «اتفاقا دوس دارم. دوس دارم کارای خونه رو خودم انجام بدم. حس میکنم یه حس زنونگی داشتم که تا حالا نادیده اش گرفته بودم. حس قشنگیه. خیلی لذت بخشه. نگا چه چایی دم کردم.» کبری خانم به آرامی از بغل فرحناز جدا شد. همین طور که صورتش را تمیز میکرد به قوری چاییِ روی چای ساز نگاه کرد و گفت: «خانم منظورتون این چاییه؟» فرحناز با لبخند و اندک چاشنیِ بدجنسی گفت: «دقیقا! من همه چی بلدم. میتونم. اصلا شماها مانع پیشرفت من تو امر زنونگی و خانه داری بودین.» کبری خانم دماغش را که بر اثر گریه پر شده بود، تمیز کرد و گفت: «خانم الان به نظرت این چایی رو یه زن و زنونگی و این چیزا درست کرده؟» پدر فرحناز و آقاغلام هم ایستاده بودند و نگاه میکردند. فرحناز با تعجب جواب داد: «چشه مگه؟ آره. خوبه که!» کبری دوباره زد زیر گریه و گفت: «خانم دیگه نگی اینو شما درست کردینا! دیگه جایی نگین این چایی رو یه زن درست کرده ها!» فرحناز که داشت شاخ در می آورد گفت: «دلتم بخواد! چشه مگه؟» کبری گفت: «خیلی هم خوبه خانم. خوبه قربون قدت برم. اما شده مثل مُرَکّبِ دوات! شده قیرِ آفتاب خورده!» صدای گریه اش بلندتر شد و گفت: «خانم چرا اینقدر چاییش زیاد زدی؟ این دیگه نمیشه خورد. خیلی سنگین شده. اگه باباتون بخورن، عاق والدینتون میکنن. اگه این غلام ننه مرده بخوره، غلظت خونش میزنه بالا. اگه من بخورم دلم درد میگیره. اگه خودتون بخورین، سرِ دلتون گیر میکنه و میارین بالا!» این ها را که داشت میگفت، از بس رنگ چایی ضایع بود، پدرفرحناز و آقاغلام سرشان را پایین انداخته بودند و با خاراندن چانه و صورتشان تلاش میکردند خنده‌شان را به روی فرحناز نیاورند. بدبختی اینجا بود که خود فرحناز هم خنده اش گرفته بود. نمیدانست به تعابیر و تشبیهات و تمثیلات کبری خانم در مورد چایی که درست کرده بود بخندد یا به رنگ و لعابِ غلیظِ چایی که در لیوان ها ریخته بود؟! ادامه👇
علی ظهریبان حمله به سفارت.mp3
زمان: حجم: 9.84M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢 ماجرای جالب و شنیدنی پیروزی انقلاب مردم ایران و سجده شکر آقا 🚘📻 🔵 آمریکایی ها که توی سفارتخونه درحال خرابکاری و جاسوسی بودند؛ یهو دیدند که جوونای ایرانی از در و دیوار سفارت دارند وارد میشن••• 🧔🏻✊🏻 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110