📝دلنوشتهای به قلم دانشآموز مصطفی صلای رنگرزی از استان آذربایجان شرقی خطاب به سردار سلیمانی میخوانید
«چند وقتی بود که سؤالی سخت ذهنم را مشغول کرده بود. با خود فکر میکردم که کدام قهرمان را الگوی زندگیام قرار دهم تا مانند او مرد بزرگی باشم. یک روز با خود گفتم فهمیدم! من باید مثل رستم باشم. او قهرمان بزرگی بود. او شیر را با رخش خود شکست داده بود، از بیابان خشکِ وحشتناک عبور کرده بود. اژدها را شکست داده بود و ... . اینجا بود که فهمیدم رستم، افسانه است؛ چون اژدهایی وجود ندارد. بعدها گفتم من باید مثل آرش کمانگیر باشم. ولی وقتی فهمیدم او تیری را از قلّه دماوند پرتاب کرده و به جیحون یا آمودریا رسیده و آرش نیز جان داده، فهمیدم که این نیز افسانه است و او را هم رها کردم.
یک روز در مدرسه درس فارسی داشتیم، موضوع درس «دفاع از میهن» بود. در مورد آریوبرزن! قهرمان ملّی ما که با سپاهیان اندک خود در مقابل سپاه عظیم اسکندر مثل شیر ایستاد و درنهایت کشته شد. آری... قهرمان خود را پیدا کردم.
صبح روز جمعه بود. از خواب که بیدار شدم ناگهان متوجّه شدم که پدر و مادرم گریه میکنند. تلویزیون تصاویر سردار سلیمانی را نشان میداد. تازه فهمیدم که سردار سلیمانی به دست دشمن ما (آمریکا) به شهادت رسیده است. آن روز قرار بود که به نماز جمعه برویم. به اتّفاق پدرم به مسجد جامع رفتیم. همه از کوچک تا بزرگ گریه میکردند. آری! من قهرمان خویش را پیداکرده بودم. من اسم او را سردار سرداران گذاشتم! چون او بزرگترین سردار بود.
#نسلی_از_سلیمانی_ها_در_راهند
@fanos25