eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
916 دنبال‌کننده
25.8هزار عکس
12.1هزار ویدیو
331 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی الّلهُمَ اِستَعمَلنی بِما خَلَقتَنی لَه خدایامرا بخاطر هر انچه خلق نمودی خرج نما ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_یازدهم
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *انقلاب* 👨🏻‍💼 *سید احمد هدایتی،* *حسین دهقان* 🌀در حوالی مسجد🕌 محل، کتابفروشی📚 ولیعصر عج قرار داشت. حاج آقا هدایتی👨🏻‍💼 مسئول آنجا بود این مکان قبل از اینکه یک فروشگاه باشد یک مرکز فرهنگی بود.👌🏻 💠بیشتر بچه ها با حضور در این مکان با اندیشه های امام و انقلاب آشنا می‌شدند. 🤭 توزیع رساله📓 و اعلامیه های امام 📰و... از جمله فعالیت های این فروشگاه بود. 👨🏻‍💼حاج آقا هدایتی نوجوانان👬 را جمع می کرد او برای آنها از مطالبی می‌گفت که تقریباً کسی جرات گفتنش را نداشت. 🥶 🌱بارها همراه علیرضا به کتابفروشی📚 میرفتیم کتاب های مذهبی و انقلابی را می گرفتیم و شبها در مقابل مساجد🕌 دیگر می چیدیم و می فروختیم. چون سن ما کم بود کسی مزاحم ما نمی شد.😂 🍃 *در ایام انقلاب زیرزمین خانه علیرضا مرکز تهیه و تکثیر اعلامیه های امام بود.👨🏻‍💼محمد آقا برادر علیرضا دستگاه تایپ و فتوکپی تهیه کرده بود اما چون ساواک چندین بار او را گرفته بود 😂 برای همین توزیع اعلامیه ها📰 به سادگی توسط علیرضا و بچه های مسجد انجام می شد.*🥳 🌀در راهپیمایی های ایام انقلاب به همراه علیرضا حضور داشتیم با پیروزی انقلاب به همراه بچه ها برای استقبال از زندانیان سیاسی پیاده🚶🏻 به اول جاده🛣 تهران رفتیم. ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_دوازدهم *انقلاب* 👨🏻‍💼
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *مسجد* 🕌 *رسول سالاری،* 👨🏻‍💼 *سید احمد هدایتی* 🌀 *امیرالمومنین علی ع می فرماید: هرکس به مسجد🕌 رفت و آمد کند بهره های زیر نصیبش می شود:* *برادری👨🏻‍💼که در راه خدا با او رفاقت کند، علمی تازه، رحمتی که در انتظارش بوده، پندی که از هلاکت نجاتش دهد، سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گناه.* 🤭 👨🏻‍💼علیرضا از دوران طفولیت همواره برای نماز در مسجد🕌 بود. در دوران مدرسه همیشه بچه های محل👬 را با خودش به مسجد می برد این حضور در دوران انقلاب به اوج خود رسید. 💠 *رسول گرامی اسلام می فرماید: خداوند وعده فرموده: فردی که وضو میگیرد و داخل مسجد🕌 می شود و در نماز جماعت شرکت می کند بدون حساب به بهشت🛤 ببرد.* 🍃علیرضا به خوبی می دانست که مسجد 🕌بهترین مکان برای فعالیت های عقیدتی و فرهنگی و حتی سیاسی است. لذا با پیروزی انقلاب مسجد رفتن برای او فقط برای اقامه نماز نبود. 🌱وی ابتدا عضو گروه سرود مسجد حاج صدرا (مسجد محل) شد. پس از مدتی به همراه دوست قدیمی خود مصطفی تاج الدین👨🏻‍💼 مسئولیت تبلیغات را به عهده گرفت. 📰 🌀نمایشگاهی که به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب در مسجد راه اندازی شد یادگار فعالیت همان دوران بود که تاثیر خوبی در سطح محل داشت.👌🏻 ☘با اصرار زیاد و در ۱۴ سالگی وارد بسیج شد و مشغول فعالیت های نظامی شد.👨🏻‍✈ 💠هر شب در برنامه ایست و بازرسی برنامه‌های دیگر بسیج حضور داشت😁. بسیاری از بچه های محل به خاطر رفاقت با او عضو بسیج شدند.😎 🌱در آن زمان که اعضای بسیج بیشتر به فکر فعالیت‌های نظامی👨🏻‍✈ بودند، علیرضا به همراه مهدی ورزنده و مصطفی تاج الدین👬 فعالیت های فرهنگی بسیج مسجد را آغاز نمود.🤓 🌀 *برگزاری جلسات قرآن🤲🏼 ، کلاس های احکام و از همه مهمتر برگزاری اردو🥳 با کمک بچه‌های بسیج از مهم‌ترین فعالیت‌های او بود.* 🌳معمولاً بیشتر اردوها در قالب کوهنوردی🌄 و یا به صورت تفریحی برگزار می‌شد *نکته مهم در این فعالیت ها این بود که علیرضا در آن زمان فقط ۱۵ سال داشت.* 🥰 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_سیزدهم *مسجد* 🕌 *رسول سا
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *معنویت* 🤲🏼 *جمعی از دوستان و بستگان* 🌳از دوران کودکی اولین سرچشمه های معنویت در وجود علیرضا دیده می‌شد. آنگاه که با مادرش🧕🏻 برای نماز صبح راهی مسجد🕌 می شد. از طرفی تربیت صحیح، رزق حلالی که پدر👨🏻‍💼 به آن مقید بود بسیار در رشد معنوی او تاثیرگذار بود. به طوری که بسیاری از بچه‌های محل به واسطه او به سوی مسجد🕌 و معنویت کشیده شدند.🤭 🌀فراموش نمیکنم. ظهریکی از روزها علیرضا به مسجد نرسیده بود می خواست در خانه نماز بخواند. آن روز مهمان داشتیم خانه🏠 شلوغ بود برای همین به یکی از اتاق ها رفت در سکوت کامل مشغول نماز شد. حالت عجیبی داشت. انگار خداوند در مقابلش ایستاده و مشغول صحبت با خداست. اصلاً عجله نمی کرد ذکر ها را دقیق و شمرده می گفت. نماز ظهر و عصر او نزدیک به نیم ساعت طول کشید.👌🏻 🔰بعدها وقتی صحبت شد می گفت: *اشکال ما این است که* *برای همه وقت می‌گذاریم به جز خدا! 🥺نمازمان را سریع می خوانیم و فکر می کنیم زرنگی کرده ایم اما نمی‌دانیم آنکه به وقت ما برکت می‌دهند خداست* 😟 علیرضا از نماز خواندن بسیار لذت می برد بر عکس ما که خیلی تند🏃🏻 و سریع نماز می‌خواندیم. 😕 💠از همان ۱۴ سالگی که وارد فعالیت‌های مسجد🕌 و بسیج شد به نماز شب مقید شده بود. تا هنگام شهادت نیز آن را ترک نکرد صبح ها همیشه قبل از اذان بیدار بود. از بیداری در سحر لذت می برد. این بیداری در سحر و نماز شب را همیشه مخفیانه انجام میداد علیرضا خوب می دانست که *امام صادق علیه السلام* می فرماید: *هر کار نیکی که بنده ای انجام می‌دهد در قرآن ثوابی برای آن مشخص است مگر نماز شب که از شدت اهمیت خداوند ثواب آن را معلوم نکرده و فرموده است : پهلویشان از بسترها جدا می‌شود و هیچ کس نمی‌داند به پاداش آن چه کرده‌اند چه چیزی برای آنها ذخیره کرده‌ام.* 🤭 🌀به نماز جمعه هم بسیار اهمیت می داد. هر جمعه ای که در اصفهان بود در نماز جمعه شرکت می کرد. *گویی می دانست که امام صادق علیه السلام می فرماید: قدمی نیست که به سوی نماز جمعه برداشته شود مگر اینکه خدا آتش🔥 را بر او حرام می کند.* 🌱به قرائت قرآن بسیار اهمیت می داد. مهم‌تر از آن به ترجمه و معانی آن بسیار توجه می‌کرد.🤩 یک بار در گوشه‌ای از مسجد نشسته بود غرق در قرآن بود و بعد هم رفت پیش یکی از دوستان درمورد بعضی از آیات شروع به سوال و جواب کرد. وقتی می‌خواستیم از مسجد بیرون برویم گفتم: 😉👇🏻 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_چهاردهم *معنویت* 🤲🏼 *جم
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🍃وقتی می‌خواستیم از🕌 مسجد بیرون برویم گفتم: خیلی تو قرآن غرق شدی. با 😳تعجب نگاهم کرد. خیلی آرام گفت: *ما خیلی غافل هستیم ما فقط داریم عمرمون را هدر می دهیم🥺 این قرآن مثل یک نامه💌 است که خدا برای ما نوشته ما نباید بدونیم خدا چی گفته و از چی میخواد؟؟؟* برای من شنیدن این جواب از بچه‌ ای که شوخ و کم سن و سال بود خیلی عجیب😳 بود. من بعدها خیلی روی حرف های این پسر فکر🤔 میکردم. علیرضا واقعاً انسان خودساخته ای بود. خیلی بزرگتر از سنش می‌فهمید. 👌🏻 🌀از میان دعاها🤲🏼 و زیارت ها به دعای توسل بسیار اهمیت میداد همیشه میگفت: بعد از توکل به خدا توسل به ائمه معصومین ع حلال مشکلات است. در توسل ها هم به وجود مقدس قمربنی هاشم علیه السلام بسیار اهمیت می داد. 🌳در دوران پس از پیروزی انقلاب مسجد🕌 محل ما مرکز فعالیت گروه‌های سیاسی بود طرفداران و مخالفان همدیگر را مورد هجوم تبلیغاتی قرار می‌دادند. هر روز بحث و جدل داشتیم یکی از ویژگی‌های خوب علیرضا این بود که وارد این گونه بازی‌های سیاسی نمی شد. بعد از ماجرای بنی صدر یک روز با بچه ها خیلی بحث کردیم. بعد دیدم علیرضا گوشه ایستاده و با حالت خاصی به ما نگاه می‌کند گویی با نگاهش ما را مسخره😏 میکرد جلو رفتم و با تعجب😳 پرسیدم چیزی شده؟! علیرضا گفت: آخه سر چی دارید بحث می کنید؟ خدا به ما ولایت فقیه داده ما باید پشت سر رهبر باشیم. هرچه ایشان گفت اطاعت کنیم این بازی های سیاسی بد نیست اما زیاد از حد به این مسائل پرداختند باعث دوری از هدف میشه. 🤢 نشنیدین *حضرت امام فرمود:* *پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد* 💠اهل غیبت نبود. اگر از کسی ناراحت😒 بود مستقیم با خودش صحبت می‌کرد. می‌گفت که به چه دلیل از او ناراحت است اما پشت سرش حرف نمی‌زد. 👌🏻 بسیار کم‌حرف بود اما وقتی صحبت می‌کرد کلامش بسیار جامع و کامل بود. همه جوانب کار را می‌دید و بعد حرف می زد. لذا بچه‌ها روی حرف او حرفی نمی زدند. از 💵پول تو جیبی خودش همیشه به افراد مستحق کمک می کرد البته به صورت مخفیانه. زمانی که جبهه می‌رفت معمولاً به کسی نمی گفت. می‌ترسید که ریا و یا نیت غیر خدایی وارد کارش شود. 👏🏻 👨🏻‍💼پدرش هم به او آموخته بود که هر کاری انجام می دهی فقط برای رضای خدا باشد چرا که *امیرالمومنین* می فرماید: *هر کس قلبش❤ را و اعمالش را از غیر خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت* ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_پانزدهم 🍃وقتی می‌خواستیم از
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *روش برخورد* *جمعی از دوستان* 🌱اخلاق و رفتار و منش علیرضا حتی کوچکترین کار های او برای دوستانش الگویی کامل بود هر چقدر در کارهای او دقت می میکردیم کاری مخالف دستورات دین مشاهده نمی‌کردیم. جلوی بزرگتر ها ادب را خوب رعایت می‌کرد در جمع خانواده بسیار کم حرف بود روی حرف هایش فکر می‌کرد. اما وقتی سخن میگفت کلامش بسیار حساب شده و دقیق بود☺️ 🔰در جمع بچه های هم سن که قرار می گرفت بسیار انسان شوخ و بذله گو بود. با این حال دقت می‌کرد که آبروی کسی را نبرد. یا اینکه پشت سر کسی غیبت نکند.❌ دروغ نمی گفت نه شوخی و نه جدی، گویی می دانست *امام علی ع فرموده اند: هیچ بنده ای مزه ایمان را نمی‌ چشد مگر اینکه دروغ را چه شوخی و چه جدی ترک کند* 🌱برخوردش در بین بچه‌های محل طوری بود که همه با اولین برخورد عاشق رفتارش می شدند بسیار با محبت و خنده رو بود، به خاطر همین برخورد های خوب او، بسیاری از دوستانش جذب مسجد شدند. 💠 می گفت تربیت ما باید بر اساس تعالیم قرآن و اسلام باشد تا در همه مراحل موفق باشیم صحبت‌هایش مرا به یاد جمله *حضرت امام ره* می‌انداخت که فرمودند: *برای پیروزی بر همه مشکلات باید تربیت اسلامی داشته باشید در غیر اینصورت بازهم دولت ها و قدرت ها بر ما مسلط خواهند بود(بیانات امام راحل 58/1/18)* 🌳 *امام صادق ع می فرماید :* *خداوند فرموده: بندگان خانواده من هستند پس محبوب ترین بنده نزد من کسانی هستند که نسبت به آنها مهربان تر و در رفع حوائج آنها بیشتر کوشش کنند* در دورانی که پدرش مریض بود یک روز در مغازه بقالی سر کوچه ایستاده بودم با پیرمرد فروشنده صحبت می‌کردم همان موقع علیرضا در حال عبور از سر کوچه بود صاحب مغازه رو کرد به من و گفت: این پسربچه از خیلی از ما بزرگتر ها بیشتر میفهمه! 👌🏻 🍃بعد ادامه داد توی این کوچه دو تا خانواده یتیم زندگی می کنند که وضعیت مالی آنها خوب نیست بارها دیده ام که علیرضا میاد اینجا و بیسکویت🍪 و پفک و... میخره. 🌀با اینکه خودش و چه است و خوراکی دوست داره ولی به بچه‌های آنها میده بعد ادامه داد: *یتیم نوازی را باید از این بچه یاد گرفت.* 🥺 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_شانزدهم *روش برخورد*
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🌳 *پیامبر اکرم ص می فرماید:* *چشمان 👀خود را از نامحرم ببندید تا عجایب را ببینید* 🍃بر این اساس علیرضا توی کوچک راه🚶🏻‍♂️ می‌رفت سر به زیر بود مبادا نگاهش به نامحرم بیفتد. 🌀فراموش نمیکنم یکی از بستگان خانواده ای بی قید و بند به مسائل دینی بود. زنان و دختران قبل از انقلاب بی حجاب بودند و بعد از انقلاب هم مجبور بودند روسری سرشان کنند. 😕 با این حال این خانواده ارادت عجیبی به مش باقر داشتند.🙃 مرتب به ما سر میزدند یکبار آنها آمده بودند همه داخل اتاق نشسته بودیم علیرضا🚶🏻‍♂️ در حالی که سرش پایین بود و به آنها نگاه نمی کرد شروع به صحبت کرد: *پیامبر گرامی اسلام می فرماید: خداوند مومن ناتوان را که دین ندارد دشمن می دارد" اصحاب می‌پرسند: مومن بی دین کیست؟* *فرمودند: آنکه نهی از منکر نمی کند.* لذا من به عنوان وظیفه چند مطلب را عرض می کنم. 🌱آن شب علیرضا به قدری زیبا صحبت کرد که نه تنها بر مهمانان بلکه بر خود ما هم تاثیر داشت. صحبت هایش با دلیل و منطق بود. هر آدم عاقل این حرف ها را تایید می‌کرد علیرضا می گفت: *آدمی که نماز نمی خواند🙁 و خدا در زندگی اش هیچ جایگاهی ندارد دلش را به چه چیز این دنیا خوش کرده است🥺* *واقعاً اگر خدا از زندگی ما برداشته شود ما چه انگیزه ای خواهیم داشت؟!*🤔 بعد هم از حجاب گفت : *خداوندی که همه ما* *بنده و مطیع فرمانش هستیم* *فرموده: برای این که بنیاد خانواده از بین نرود زنان با حجاب باشند.* حالا این که حجاب چه تاثیری در خانواده دارد به یک طرف اما رعایت حجاب عمل به دستور خداست! ما با این کار خدا را خشنود و راضی کرده‌ایم و همینطور دلایل دیگر.☺️ 💠آن شب علیرضا ۱۵ ساله به قدری زیبا صحبت کرد که همه ما تحت تأثیر قرار گرفتیم.🤭 🍃دفعه بعد که آنها آمدند مادر و دخترانش چادر به سر کرده بودند. هر وقت هم که علیرضا از جبهه به مرخصی می آمد حتما به دیدنش می آمدند. این خانواده با گذشت سال‌ها هنوز حجابشان را حفظ کرده‌اند و این را مدیون صحبت ها و برخورد خوب علیرضا می دانند. 🤓 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_هفدهم 🌳 *پیامبر اکرم ص می ف
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *ورزش* *محمد کریمی* 💠از سال ۵۳ پدرمان👨🏻‍💼 در تهران مشغول به کار بود و علیرضا را نیز در ایام تابستان با خودش می برد. همانجا کار آشپزی🥣 را می‌آموخت در همان ایام علیرضا به کلاسهای ورزشی رزمی دانشجویان می‌رفت، کار آنها را تماشا می‌کرد. 🌳یک روز مسئول ورزش های رزمی دانشگاه به سراغ پدرمان رفت گفت این پسر استعداد خوبی در ورزش دارد.🤭 از نظر من هم مشکلی برای حضور اودر کلاس نیست. از آن هر روز علیرضا به همراه دانشجوها ورزش می‌کرد. در ایام مدرسه که در اصفهان بود یک کیسه بوکس تهیه کرد داخل آن را پر از شن کرده بود کیسه را به سقف زیر زمین آویزان کرده بود و هر روز یک ساعت به آن مشت میزد. 🌀قبل از انقلاب یک کلاس ورزش های رزمی در بالاتر از میدان آزادی اصفهان می‌رود مربی👨🏻‍💼 این کلاس خارجی بود او هم می‌گفت این پسر استعداد قهرمانی در ورزش‌های رزمی را دارد. 🌱دستان علی آنقدر قوی بود که کسی نمی‌توانست با او مچ بیاندازد. یکی از بچه‌های قوی محل که چند سالی از علیرضا بزرگتر بود با او مچ انداخت او جلوی رفقایش حسابی ضایع شد.😆 بعده کار به دعوا کشید ولی خیلی سریع او را انداخت روی زمین این پسره همیشه علیرضا و دوستانش را به سبب 🕌مسجد رفتن مسخره می کرد. بعد از آن دیگر ساکت شد. وقتی آوازه قهرمانی محمدعلی کلی پخش شده بود توی محل ما علیرضا را به خاطر قدرت بدنی و تشابه چهره به نام علی کِلِی صدا می کردند. 🍃علیرضا ورزش را قطع نکرد وقتی هم که جبهه میرفت و حتی زمانی که مجروح شده بود ورزش را ادامه می داد. همیشه می‌گفت *انسان مسلمان باید قوی و نیرومند باشد* او با اینکه به فنون ورزش‌های رزمی مسلط بود و بدنی بسیار قوی داشت اما همیشه انسانی ساکت و بی‌ادعا بود. 🌀یک روز که با مادرم صحبت می کردم گفتم خدا را شکر علیرضا بدن خیلی قوی و محکمی داره. مادرم نگاهی به من کرد و گفت کار خدا را میبینی این پسر تو چهار سالگی از بس ضعیف و مریض بود در حال مرگ بود حالا خدا خواسته قدرتش را این طوری به ما نشان دهد!! 🥰 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_هجدهم *ورزش* *مح
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *صلوات آباد* *خانم عابد،* 👩‍💼 *محمد کریمی* 👨🏻‍💼 🌳تابستان سال ۶۰ بود علیرضا کلاس سوم راهنمایی را با موفقیت به پایان رساند قبول خرداد شد🤭 در آن ایام لحظه‌ای بیکار نبود یا فعالیت‌های مسجد🕌 و بسیج یا ورزش⚽ و مطالعه📚 و... 🌀یک روز آمد خانه🏠 بی مقدمه گفت می خوام برم جبهه کمی نگاهش کردم و با کنایه گفتم باشه مادر اما صبر کن بزرگتر بشی شما سن و سالت کمه جبهه نمی برن!!! 😅 🍃اما همین طور اصرار می‌کرد البته قبلا هم اقدام کرده بود اما چون سنش کم بود اعزام نشده بود این دفعه می گفت شما رضایت بده بقیه اش با من بعد هم شناسنامه اش را برداشت و رفت مسجد. 🙊 🌱با کمک بچه های محل شناسنامه را دستکاری کرد تاریخ تولدش را یک سال کم کرد و بعد هم از روی آن کپی گرفت و برد سپاه. 🔴تا آمدیم بفهمیم که چه خبرشده دیدم ساکت وسایلش را جمع کرده و رفت😅 برای آموزش به همراه بچه های دوره یازدهم پادگان غدیر سپاه آموزش دید و چند ماه بعد برگشت. 💠اوایل زمستان بود که با چند از دوستانش به کردستان اعزام شد و هوا سرد بود و هوای کردستان هم بسیار سردتر نیروهای تقسیم شدند از بچه‌های محل مهدی ورزنده با علیرضا و دو نفر دیگر به مقر سپاه در روستای صلوات آباد در اطراف سنندج اعزام شدند. حضور آنها در روستا تا پایان فروردین سال بعد طول کشید این منطقه از نقاط بحرانی کردستان بود مرتبط ضد انقلاب به آنجا حمله می‌کرد.😐 🌀صلوات آباد سه ارتفاع کوچک ولی مهم داشت هر شب هفت نفر از بچه‌ها در بالای هر کدام از این ارتفاعات مستقر می شدند آنها مراقب تحرکات ضد انقلاب بودند. 🌳بارها از علیرضا در مورد کردستان سوال می کردم ولی معمولاً چیزی نمی گفت همیشه دقت می‌کرد که از خودش چیزی نگوید اما یک بار برای دیدنش رفتم کردستان. 😁 🍃بچه ها وقتی فهمیدند که من برادر علیرضا هستم خیلی تحویلم گرفتند🤭 بعد هم شروع به صحبت کردیم. هر کس چیزی می گفت از سر ما از نبود امکانات و...😂 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_نوزدهم *صلوات آباد*
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🌀در خلال صحبت ها یکی از دوستانش👨🏻‍💼 گفت مدتی قبل رزمندگان ما عملیاتی را انجام دادند. در این حمله ضربه سختی به ضد انقلاب وارد شد🥳 همان شب آنها برای تلافی کردن به ارتفاعات صلوات آباد حمله کردند .😶 🌳آن شب نیروی ما کمتر از قبل بود آنها خیلی سریع ارتفاع مجاور را گرفتند و به سمت ما بر روی تپه شهیدمحمدی حرکت کردند. 😐 🌱به جز من و علیرضا دو نفر دیگر هم بالای ارتفاع بودند هیچ راه چاره ای نداشتیم محاصره شده بودیم آماده اسارت و یا شهادت بودیم. 👌🏻 🍃علیرضا در آن شب حماسه آفرید که کمتر کسی باور می کرد💪🏻 علی با هر گلوله یکی از نیروهای ضد انقلاب را از پا در می‌آورد طوری شده بود که من و دو نفر دیگر خشاب پر می‌کردیم و علی شلیک می کرد😂 آنقدر مقاومت کردیم تا اینکه بچه‌های سپاه از داخل روستا به آنها حمله کردند ضدانقلاب مجبور به فرار شد. 💠با اینکه آنها جنازه هایشان را از دامنه تپه خارج کردند ولی با روشن شدن هوا ۸ جنازه از نیروهای ضد انقلاب بر دامنه کوه به جا مانده بود همان برادر بسیجی بعدها برای من گفت برادرتان خیلی بزرگتر از سنش می‌فهمد در همه کارها عاقبت اندیش است. 👌🏻 *علیرضا استعداد عجیبی دارد روحیه فرماندهی او هم بالاست. بچه ها را خیلی خوب مدیریت می‌کند* 🌱همه او را دوست دارند.🤭 در این شرایط بد آب و هوایی کردستان نماز اول وقت و نماز شب او ترک نمی شود. علیرضا خیلی از بچه‌ها را نماز شب خوان کرده.🙃 همیشه هم حدیث *پیامبر ص* را می‌گوید : *بر شما باد به نماز شب حتی اگر یک رکعت باشد زیرا نماز شب انسان را از گناه باز می‌دارد، خشم پروردگار را خاموش می کند و سوزش آتش🔥 را در قیامت دفع میکند* ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_بیستم 🌀در خلال صحبت ها یکی
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *مسافر کربلا* 🧕🏻 *خانم عابد مادر شهید* 🌳صبح زود بود زنگ خانه به صدا در آمد رفتند و در را باز کردم باورم نمیشد با تعجب 😳دیدم پشت در علیرضاست علیرضای من👨🏻‍💼 با همان لبخند همیشگی گرفتمش تو بغلم گفتم دو روزه دارم مرتب دعا🤲🏼 می کنم که تو برگردی خیلی دلم برات تنگ شده.🥺 🌀آمدیم داخل بهش گفتم امشب مجلس عقد خواهر ته ما هم که هیچ دسترسی به تو نداشتیم فقط دعا 🤲🏼می‌کردم که تو هم بیایی. 🌱با اینکه از راه رسیده بود و خسته اما از صبح تا شب دنبال کارها بود خریدها تزیین🎈🎊 آماده کردن خانه🏠 و... عصر هم آمد پیش خواهرش و گفت: *آبجی خیلی مراقب باش اول زندگی زندگیتون با گناه شروع نشه اگه میخوای خدا همیشه پشت و پناهت باشه اجازه نده کسی تو مجلس شما گناه و کار خلاف شرع انجام بده* 🍃صحبت هاش که تمام شد آمد پیش من تو آشپزخانه من هم از قبل یک جفت کفش شیک👞 با یک شلوار👖 و پیراهن خوب👔 برای علی گرفته بودم آوردم و دادم بهش پرسید اینها برای خودمه؟🤔 با تعجب😳 گفتم خوب آره!!! 💠بعد دیدم با دوچرخه اش رفت بیرون لباسهای نو را هم تو پلاستیک گذاشت و با خودش برد بعد از نماز از مسجد🕌 برگشت گفتم مادر لباسات کو؟؟؟ *با لبخند 😄همیشگی جلو آمد و دستم را بوسید گفت مادر مگه نگفتی مال خودته من هم دیدم یکی از رفیقام هست که بیشتر از من به آنها احتیاج داره دادم بهشت من هم که این همه لباس های خوب دارم* با تعجب 😳نگاهش میکردم ولی برای اینکه دلم را به دست بیاره آهسته و با خنده 😄گفت مگه همیشه نمیگفتی چیزی که در راه خدا میدی اگر با دست چپ دادی دست راست نباید بفهمد بعد هم خندید و رفت دنبال بقیه کارها. 🌀نشسته بودم و به کارهاش فکر میکردم چند وقتی بود که خیلی به فکر مردم بود خیلی از وسایلی که برای او میگرفتم در راه خدا می بخشید. خودش به چیزهای کم قانع بود اما تا می توانست به داد مردم می رسید *همیشه سخنان حضرت امام را می‌گفت ولی مردم نعمت ما هستند* آن شب علی خیلی زحمت کشید خیلی خسته شده بود وقتی هم که مجلس عقد تمام شد پیشنهاد کرد دعای توسل بخوانیم خیلی ها خوششان نیامد و خودش رفت تنهایی توی اتاق و مشغول دعا شد.👌🏻 🌱نیمه های شب بیدار شدم علیرضا مشغول نماز شب بود در قنوت بود و مرتب استغفار می کرد صورتش خیس از اشک😢 بود و بعد هم با حالت عجیبی مشغول خواندن نماز صبح شد. انگار پروردگار در مقابلش ایستاده و با او صحبت می کند آنقدر عاشقانه نماز می‌خواند که مرا هم تحت تاثیر قرار داده بود. بعد از نماز دیدن صورتش خیلی سرخ‌شده جلو آمدم و دستم را روی پیشانی اش گذاشتم دیدم تب شدیدی دارد *شاید برای اولین بار بود که بعد از ۱۲ سال می دیدم پسرم مریض شده* 🥺 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_بیست_و_یکم *مسافر کربلا*
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🌀گفتم مادر چی شده؟ چیزی برات بیارم؟ گفت هیچی نیست به خاطر خستگیه یکم بخوابم خوب میشه بعد رفت و خوابید😴 🌳۲ ساعت بعد از خواب بیدار شدم دیدم علی خوابه ولی هنوز تب داره رفتم تو آشپزخونه که براش دارو بیارم وقتی برگشتم با تعجب😳 دیدم که بلند شده و مشغول پوشیدن لباس👕 است. 🌀متعجب😳 گفتم کجا مادر؟ تو حالت خوب نیست با چهره خوشحال و خندان😄 گفت خوب خوبم. باید برم بچه ها تو جبهه منتظرند. گفتم یعنی چی؟ من نمیزارم با این مریضی راه بیفتی و بری. 😶 🍃خیره شد تو صورتم حالت عجیبی داشت با صدای آهسته گفت کدام مریضی؟ الان تو خواب امام خمینی ره را دیدم که اومدند بالای سرم دستشان را کشیدند رو صورتم و گفتند پاشو حرکت کن 🏃🏻. 🌱اشک در چشمانش حلقه زده بود با تعجب🧐 نگاهش میکردم جلو آمدم دستم را روی پیشانی اش گذاشتم خیلی عجیب بود هیچ اثری از تب نبود 🤨 رفتم صبحانه بیارم گفت دیر نشده باید سریع حرکت کنم من هم کمی نان🍞 و پنیر🧀 با چندتا بسته گز و شیرینی🍰 گذاشتم تو ساکش و حرکت کرد. جلوی در که رسید برگشت دوباره نگاهم کرد میخواستم بگیرمش تو بغلم اما نمی‌دانم چرا نمی توانستم فقط خیره شده بودم تو صورتش و نگاهش می کردم 🥺 انگار کسی به من میگفت که این آخرین دیدار است ناخواسته به دنبالش راه افتادم🚶🏼‍♀ وقتی خواست بیرون برود با صدای بغض آلود گفتم علی جونم کی برمیگردی؟؟؟ 😟 *مکثی کرد برگشت به سمت من خیلی مصمم بود گفت: ما مسافرکربلایی راه🛤 کربلا که باز شد برمیگردیم* 🌀ایستاده بودم دم در و رفتنش را می‌دیدم گویی جان از بدنم خارج می‌شد تا سر کوچه رفت و دوباره برگشت خوشحال شدم با خنده😃 گفت یه چیزی رو یادم رفت اگر ما رو ندیدین حلالمون کنین😟 بعد هم دستش را به علامت خداحافظی تکان داد بیرون رفت و در را بست. 😞 🌱مثل آدمهای حیرت زده شده بودم هیچ عکس العملی نشان ندادم ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. آن روز علیرضا به خانه خواهرش 🧕🏻هم زده بود و از او هم حلالیت طلبیده بود. 💠 *در پایان آخرین نامه ای 💌هم که فرستاد نوشته بود به امید دیدار در کربلا برادر شما علیرضا کریمی* ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_بیست_و_دوم 🌀گفتم مادر چی شد
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *صدای تیراندازی های پراکنده شنیده می شد 🥺ولی هنوز دستور حرکت صادر نشده بود من هم که در انتهای ستون بودم رفتم و خوابیدم روی خاکریز به آسمان پرستاره نگاه می کردند دقایقی بعد یک دفعه یک گلوله خورد کنار پام*😢 🔰 *کمی ترسیدم ولی نمی شد از این محل استراحت گذشت همینطور درازکش توی حال خودم بودم که یک دفعه یک گلوله آمد و خورد توی کلاهم* 😂 *نفهمیدم چه جوری از روی خاک ریز پریدم پایین بدنم به شدت میلرزید🥶 توی سکوت شب دیدم همه بچه‌های انتهای ستون می خندند با تعجب گفتم چیه خنده داره"؟؟* *یکی از بچه ها با خنده گفت فکر 🧔🏻کردی تیر به کلاه آهنیت خورد! تعجب من را که دید ادامه داد علیرضا با سنگ زد به این کلاهت!! گفتم علی! خدا خفت نکنه من که نصفه جون شدم*😅😆 *هنوز جمله من تمام نشده بود که یک گلوله آمد و دقیقاً خورد به همان جایی که خوابیده بودم همه بچه ها با تعجب به من و محل اصابت گلوله نگاه می‌کردند علیرضا گفت کار خدا رومیبینی!!!!*☺️ لحظاتی بعد دستور حرکت داده شد ما به همراه گردان امام باقر علیه السلام نزدیک به دو کیلومتر به سمت چپ رفتیم و بعد هم حدود ۶ کیلومتر به سمت دشمن آن هم از داخل معبر میدان مین 🔅معدن کامل پاکسازی نشده بود برای همین چند تا از بچه ها شهید و مجروح شدند با این حال به انتهای معبر رسیدیم به نزدیک سنگرهای دشمن 💠برادر خسروی از پشت بیسیم نحوه حرکت را گفت گروهان یکم به سمت جلو گروهان دوم حضرت ابوالفضل علیه السلام به سمت چپ و گروهان سوم به سمت راست. موانع وحشتناکی سر راهم بچه ها بود اما با سختی های بسیاری از آنها عبور کردیم درگیری شروع شد 🏃🏻‍♂️من هم به دنبال علیرضا به سمت چپ میدویدم این منطقه پر از تپه‌های کم ارتفاع بود بالای هر کدامشان یک سنگر تیربار بود. با شلیک های اولین تیربار عراقی بچه ها روی زمین نشستند علیرضا داد زد آر پی جی زن، وَخی بزنش!!!! 💣🧨 لوله های اول و دوم آرپی‌جی از بالای سنگ رد شد ولی گلوله سوم سنگر را منهدم کرد و بجه ها هم بلند شدند و در تاریکی به حرکتشان ادامه دادند. چند سنگر تیربار راه زدیم و پس از عبور از کانال رسیدیم به جاده شنی این جاده مستقیم از سمت عراقی ها به سمت ما می آمد قرار بود ما در همین مسیر به سمت جلو حرکت کنیم.🏃🏻‍♂️🏃🏻‍♂️ 🌼سمت چپ ما در صد متری جاده یک دیوار کوتاه طولانی قرار داشت. فهمیدم سیل بند است در سمت راست ما ارتفاعات و موانع مختلف قرار داشت تقریباً از روی تمام تپه ها به سمت ما شلیک می شد علیرضا گفت اینطوری نمی شه بعد هم چندتا نارنجک از ما گرفت و دویدبه سمت تپه ها با پرتاب هر نارنجک یکی از سنگرهای تیربار را خاموش می‌کرد علیرضا جلو می‌رفت. ما هم خیلی سریع به حرکتمان ادامه دادیم حدود ۵۰۰ متر جلوتر یک دفعه یک تیربار عراقی از کنار تپه ای بچه ها را به رگبار بست. چند نفره روی زمین افتادند بی‌سیم را دادم به یکی از بچه ها و با شلیک آر پی جی تیربار را خاموش کردم. 🌱همین که آمدم حرکت کنم با تعجب دیدم علیرضا روی زمین افتاده. به هر دو پای علی تیر خورده بود نشستم که زخمش را ببندم در حالی که شدید درد می کشید مرا قسم داد و گفت تو رو خدا حرکت کن و برو.!!!🥺 با چفیه زخم پاهاش رو بستم بعد هم سه تا خشاب و دو تا نارنجک بهش دادم و با ناراحتی راه افتادم بی اختیار قطرات اشک از چشمانم سرازیر بود من مجبور بودم علی را رها کنم و به عنوان بچه ها بروم ماه باید سریع خودمان را به ستاد فرماندهی عراق در خط دوم می‌رساندیم ⏰حدود یک کیلومتر جلوتر رسیدیم به مقر فرماندهی نیروهای عراقی هر سه گروهان به هم ملحق شدیم خیلی از بچه ها توی راه مانده بودند گردان ما نصف شده بود اما با لطف خدا سنگرها را پاکسازی کرده ایم و همان جا مستقر شدیم ....... http://Eitaa.com/samenfanos110