#مهذب_دینمدار
#عید_مبعث_مبارک
✅ *بعثت ناجی زنان شد*
🌺نقش بعثت پیامبر اسلام در جلوگیری از ظلم تاریخی به زنان
حضرت آیتالله خامنهای:
🌑 [پیش از بعثت] فقط در منطقه عربی نبود که جاهلیت حاکم بود. در دو امپراتوری عظیم آن روز - یعنی امپراتوری ایران ساسانی و امپراتوری روم - همین جاهلیت وجود داشت.
🌑 در همین ایران، درس خواندن و معرفت آموختن، مخصوص به طبقاتی بود و عامه مردم حق نداشتند درس بخوانند.
🌑 بردهداری به بدترین شکلش، معامله با ضعفا به بدترین شکل،
🌑 مسأله زن و حضور زنان در جامعه و معامله با زنان در زشتترین و تحقیرآمیزترین شکل. همهجا جاهلیت بود؛ همه جا معرفت غریب بود.
🌗 اسلام آمد و خورشید معرفت اسلامی بر دلها و ذهنها تابید و این کاروانِ رشد و ترقّىِ انسانی با سرعت پیش رفت.
🌕 هر جا اسلام رفت، تودههای مردم از آن استقبال کردند و قدرتهای پوشالىِ مانع و مزاحم، به آسانی کنار گذاشته شدند. ۱۳۷۸/۰۸/۱۵
زن، خانواده و سبک زندگی در نگاه رهبر انقلاب
#بهنامیار_خانواده
#مادرانه
#مهذب_دین_مدار
-💠 رهبرانقلاب:
📌 *شغل اوّل زن، تربیت_فرزند است* .
💢 نمیگوئیم شغل دیگر نداشته باشد، اسلام مانع نیست، اما اوّلین و اساسیترین و پراهمیتترین شغل زن، مادری است.
#بهنامیار_خانواده
#پیامبراکرم (ص) :
مؤمن برای مؤمن ، به سانِ مصــالح
ساختمان است... همدیگر را محکم
نگه میدارند... .
سنن ابنماجه ۱۱۸۹/۲
@fanos25
هدایت شده از فرهنگی و آموزشی حرم حضرت عبدالعظیم (ع)
#اطلاعیه
مسابقه فرهنگی ویژه تحویل سال
@FaAbdulazim
هدایت شده از KHAMENEI.IR
990103_ سخنرانی نوروزی رهبر انقلاب.mp3
11.9M
🎙 بشنوید | صوت کامل سخنرانی نوروزی رهبر انقلاب.
۱۳۹۹/۱/۳
💻 @Khamenei_ir
هدایت شده از فقه و معارف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰قرائت صلوات مخصوص امام رضا علیه السلام در ابتدای سخنان امروز حضرت آیتالله خامنهای
۱۳۹۹/۰۱/۰۳
🔆گرچه دوریم به یاد تو سخن میگوییم
بعد منزل نبود در سفر روحانی
💻 @khamenei_maaref
♥️🍃
دل من تنگ همین یڪ لبخند...
و تو در خنده مستانہ خود میگذرے!
نوش جانت اما...✨
گاه گاهے بہ دل خسته ما هم نظرے !!
#شهدا_گاهی_نگاهی♥️🍃
#شهیدعلی_خلیلی🍃
╭━━━⊰♡⊱━━━╮
@fanos25
╰━━━⊰♡⊱━━━╯
توصیۀ امام باقر(ع) به خانهنشینی در زمان بیماریهای واگیردار
@fanos25
ارسالی مخاطبین
وقتی مورچه ای احساس کرد مورچه های دیگر در خطر هستند ندا داد که ای مورچه ها داخل خانه هایتان شوید (تا در امان بمانید )
آیا ما نمیتوانیم اتحاد و همبستگی رو از این مورچه ها که قصه هایشان در قرآن آمده درس عبرت بگیریم ؟؟؟
#در_خانه_بمانیم
#مهذب_دینمدار
#مبعث_مبارک
#پیامبر_مهربانی
🌸🌸🌸🌸
پیامبر(صل الله علیه وآله)میفرمایند:
فراگیری علم در دوران جوانی،همانند نقش بر سنگ است ودردوران پیری همانند نقش برخاک است که سریع زایل می گردد.
لذاجوانان باید باتوجه به مبانی دینی ،به تحصیل بپردازندوعقب ماندگی ورشد نیافتگی مسلمانان را که ریشه در ظلم وفساد وتوطئه دشمنان اسلام دارد را جبران نمایند✅
#مثبت_بهنام
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_نهم 💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #ع
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_ام
💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
💠 در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
💠 زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
💠 در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
💠 با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠 میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد