eitaa logo
ثامن المهدی(عج)
419 دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
9هزار ویدیو
492 فایل
بسیج شهرک امام خمینی (ره) 💻 وبلاگ پایگاه المهدی http://almahdi-basij.blogfa.com @samenolmahdi eitaa.com/samenolmahdi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹جانبازی حاج قاسم قبل از تشکیل تیپ ✍سردار قاسم سلیمانی : شب عملیات طریق‌القدس، ما وارد کانالی شدیم که از ابتدای خط خودی تا پشت خط، زیر خمپاره ۱۲۰ و ۱۶۰ بود. تیر مستقیم تانک‌ها روی کانال می‌ریخت. نخستین آتش سنگین دشمن بعد از شروع جنگ و در جبهه‌ها، همان جا بود. یک ساعت از لو رفتن تک گذشته بود که خط خودی تا خط خودشان را تمام زیر آتش گرفته بودند. معابر هم لو رفته بود. حمید در گروهان اول بود. 🔹ما منتظر بچه‌های اهواز بودیم که قرار بود خط را بشکنند تا ما پشت سر آنها به خط دوم و به سمت پل سابله برویم. ۱۰۰ متری از خاکریز فاصله گرفته بودیم. آتش دشمن بود که روی سرمان می‌ریخت. حمید آمد پیش من و گفت: «اینطوری همه بچه‌ها شهید می‌شوند. بگذار من گروهانم را ببرم نزدیک سیم‌خاردار عراقی‌ها و از کار بیندازم‌شان». من موافقت کردم و او گروهانش را تا نزدیک سیم‌های خاردار برد. 🔹همین‌جا بود که من زخمی شدم. اکبر محمدحسینی با ۲ گروهان عقب بود. بچه‌های اهواز موفق نشده بودند خط را بشکنند. خون زیادی از من رفته بود و دیگر رمق نداشتم. نمی‌خواستم بگویم زخمی شده‌ام و روحیه بچه‌ها را تضعیف کنم. حمید خودش را به من رساند و اصرار کرد سریع خودم را نزدیک معبر برسانم و بر کار آنها نظارت کنم اما من گفتم: «نمی‌توانم بیایم، خودت برو هر کاری می‌توانی بکن.» فکر کنم فهمید حالم مناسب نیست. سری تکان داد و خداحافظی کرد و رفت به خط. 🔹مکالمه من و حمید ۱۰ ثانیه هم طول نکشید. حمید در کمتر از ربع ساعت خط اول عراقی‌ها را گرفت. شلیک کالیبرها و خمپاره‌های‌شان قطع شد و بچه‌ها شروع کردند به پاکسازی. فریاد الله‌اکبر در خط پیچید. اکبر تماس گرفت و هدایت ۲ گروهان بعدی را به عهده گرفت که به سرعت رفتند روی خاکریز و رو به جلو حرکت کردند. 🔹همین موقع بود که من از حال رفتم و به پشت جبهه منتقل شدم. بعدها شنیدم حمید با یک کمر نارنجک جلوی همه حرکت می‌کرده و داخل سنگرها که ۵ تا ۲۰ متر از هم فاصله داشته‌اند، نارنجک می‌انداخته و آنها را منهدم می‌کرده است. 🔹در یکی از این سنگرها، عراقی‌ها متوجه نارنجک می‌شوند و آن را به بیرون پرت می‌کنند که خوشبختانه حمید فورا روی زمین می‌خوابد اما ترکش‌های خمپاره پیشانی‌اش را زخمی می‌کنند. با این وجود، از پا نمی‌نشیند و به پیشروی ادامه می‌دهد. مرا به بیمارستان منتقل کردند و پس از بهبودی و بازگشت، قرار شد «تیپ ثارالله» را تشکیل بدهم. 🔹آنچه خواندید،‌ بخشی از کتاب «ذوالفقار»؛ برش‌هایـــی از خاطرات شفاهـی سپهبد شهید قاسم سلیمانی به همت علی اکبری مزدآبادی در انتشارات یازهرا بود.
| 🔻 از تهران تا سوریه برای دوستانش فرازهایی از خطبه جهاد نهج البلاغه را می‌خواند. قرآن تلاوت می‌کرد، گاهی ذکر می‌گفت، شعر و مداحی زمزمه می کرد: سائل بی دست و پایم آقا پناهم می‌ دهی... شهید گمنام سلام... 🔅 خیلی شوخ طبع بود. بعضی از حرف‌های جدی را هم به شوخی می‌زد. نشاط مجلس بود طوری که وقتی نبود جای خالی اش حس می شد. شوخی هایش هم حساب شده بود. برا حمایت از دین جانش را می‌داد. نترس و شجاع بود. جایی رد پایی از افراطی گری مذهبی دیده، و تمام قد کمر به روشن گری بسته بود. در دفاع از ولایت فقیه حتی از آبرویش مایه گذاشت. 📍شبی به شدت تهدیدش کردند، رفقای محسن نگران بودند مبادا آسیبی ببیند، توصیه کردند تنها رفت وآمد نکند ولی در جواب با همان لحن همیشگی گفته بود: «آدم یک بار بیشتر نمی میرد، من تا خدا را دارم از کسی ترسی ندارم» و با شجاعت، تنها در مسیر تردد کرد.
| 🔻اینقدر کار کنید که پیشمان نشوید 📝 گفتم: حاج آقا خیلی کار می‌کنید. دیر وقت است. جواب داد: آنقدر کار کنید که موقع رفتن به پیشگاه خدا، پشیمان نباشید که کم کار کرده‌اید، جوابتان این باشد که دیگر رمق نداشتم کار کنم. ✍🏼خاطره‌ای از زندگی علمدار روایتگری شهید حاج شیخ عبدالله ضابط 📚منبع: کتاب شیدایی ✅ پایگاه مقاومت المهدی @samenolmahdi
🕊 ────── یهو میومد میگفت: «چرا شماها بیڪارید⁉️» میگفتیم : «حاجی ! اسلحہ‌ دستمونہ ! یا ماموریت‌ هستیم‌ و مشغولیم؟!» .میگفت : «نہ‌... بیڪار نباش ! زبونت‌ بہ‌ ذڪرخدا بچرخہ‌ پسر... همینطور ڪہ‌ نشستے ، هر ڪارے ڪہ‌ میڪنے ذڪر هم‌ بگو :» 📿 وقتے هم‌ ڪنار فرودگاه‌ بغداد به شهادت رسید. ‌تۅ ماشینش‌ ڪتاب‌ دعا و قرآنش‌ بود ... ✅ پایگاه مقاومت المهدی @samenolmahdi
🔰 | 🔻 کربلا این جاست...• 🔅 شهید علی اصغر خنکدار موقه وداع، شهید بلباسی را سخت در آغوش کشید و رها نمی‌کرد. با این‌ که همه بچه‌ی ها مشغول خداحافظی بودند اما وداع آن‌دو از همه تماشایی تر بود. عملیات که می‌خواست آغاز شود. اصغر چهره‌ای متفکرانه به خود گرفته بود. وقتی قایق ما به سمت فاو حرکت کرد با این که آب خروشان اروند آن را به تلاطم واداشته بود اما اصغر ناگهان از جا برخواست و شروع کرد به صحبت. در آن تاریکی او حرف هایی زد که مو بر تنمان سیخ شد. می‌گفت: [ بچه ها من کربلا را می‌بینم... آقا اباعبدالله را می‌بینم...] از حرف هایش بهت زده بودیم. جملاتش را که ادا کرد، تیری آمد و درست نشست روی پیشانیش. آرام زانو زد و افتاد توی بغلم. خشکم زده بود. دست انداختم تو موهایش. سرش را بالا گرفتم و به صورتش خیره شدم. چهره اش مثل قرص ماه می درخشید. خون موهایش را خضاب کرده بود. 🎙راوی سید حبیب الله حسینی ✅ پایگاه مقاومت المهدی @samenolmah
📖 ❤️ بچه ها توی خیابان چهارمردان قم ستاد زده بودند. رفته بود بهشان سر بزنه. دیده بود شور و حال ندارند. گفته بود چرا بیڪار نشستید ؟ گفته بودند : نه پول داریم نه بودجه . حقوقش را همان روز گرفته بود هزار و دویست تومان ، سیصد تومانش را همانجا درآورده بود ، گفته بود توی انتخابات آبروی انقلاب اسلامی در میونه، همه باید ڪمڪ ڪنیم تا پر شور برگزار بشه ؛ بیایید ، این هم سهم من . 🕊 ✅ پایگاه مقاومت المهدی @samenolmahdi
💌 همیشه بهش میگُفتیم چرا کار میکنی؟🤔 می گفت: ای بابا همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دیدخوشش بیاد نه مردم🙃 ❤️ ✅ پایگاه مقاومت المهدی @samenolmahdi
🌙 •🌸 اللہم‌الرزقنیٰ‌ترکشاًریزا…!🌱 ••• استاد سرکار گذاشتن بچه‌‌ها بود!😄 روزی از یکی از برادران پرسید: شما وقتی با دشمن روبه‌رو می‌شوید،برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه می‌گویید؟!🤔 آن برادر خیلی جدی جواب داد:البته بیشتر به اخلاص برمی‌گردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمی‌کند! اولاً باید وضو داشته باشی،ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی:🤲🏻📿 بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم‌الراحمین😂✋🏼 ••• طورے این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است!اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت: اخوی غریب گیر آورده‌ای؟!!🤦🏻‍♂😂 ••• ✅پایگاه مقاومت بسیج المهدی(عج) @samenolmahdi
| 📍فکر کنم مبارک است... 🌟بعد از ظهر نتایج آزمایش آماده می‌شد. به من گفت میایی با هم برویم؟ گفتم: با چی؟ گفت: موتور! گفتم: ما هنوز نامحرمیم! چطور با موتور برویم؟ گفت: بله. من خودم می‌روم. تماس گرفت و گفت: من عذر می‌خواهم که اذیت‌تون کردم. اما نتایج آزمایش‌مون به هم نخورد! شیطنتش را فهمیدم. گفتم: اشکالی ندارد. ان شاءالله خوشبخت شوید. فردای آن روز با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمد و گفت: فکر کنم مبارک است، برای عصر نوبت محضر گرفتم! گفتم: حالا چرا با این همه عجله؟ آنقدر سرعت کار بالا بود که حتی وقت عقد، تنها خواهرش هم نتوانست بیاید! یاد شهدا با صلوات🌷
کم تر شبی می شد بدون گریه سر روی بالش بگذارم. دیر به دیر می آمد. نگرانش بودم. همه ش با خودم فکر می کردم « این دفعه دیگه نمی آد. نکنه اسیر شه. نکنه شهید شه. اگه نیاد، چی کار کنم ؟» خوابم نمی برد. نشسته بودم بالای سرش و زار زار گریه می کردم. به م گفت « چرا بی خودی گریه می کنی؟ اگه دلت گرفته چرا الکی گریه می کنی! یه هدف به گریه ت بده. » بعدش گفت « واسه ی امام حسین گریه کن. نه واسه ی من. » یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 26 ✅ پایگاه مقاومت بسیج المهدی(عج) @samenolmahdi