مامان ناراحت به اقا بزرگ نگاه کرد که انگار واقعا پیر شده بود و از ته دل اه می کشید.
مگه چه اتفاقی افتاده بود؟
شام در سکوت خورده شد و اصلا انگار به این سکوت عادت نداشتم.
واقعا تا به حال انقدر اهل خانواده رو ساکت ندیده بودم.
در باز شد و امیر خسته و کوفته اومد تو.
ساعت1 بود.
روی مبل دراز کشید و به شدت اخم هاش توی هم بود.
لب زدم:
- چی شد؟
با پوزخند گفت:
- مهمه برات؟
متعجب گفتم:
- این حرف ت یعنی چی؟
نگاهشو بهم دوخت و گفت:
- اخه6 ماه تو کما بود سراغی نگرفتی مهم نبود حالا که یه معده درد گرفته برات مهم شده؟
بلند شد و رفت بالا.
درک نمی کردم رفتار ها شو.
#رمان
عاقدشگفتکهمهریهیِاوآبشود
وقراراستکهاومادرِاربابشود :))))))
شکرخداکهشیعهیزهراوحیدریم !
+ولنتاینبچهمذهبیامبارک:)🚶🏻♂♥️
مـــــا ڪه دربندِ ولنٺاینِ شماهـــا نیسٺیـم
روزِ عشقِ ما فقط پیوند زهــرا و علےسٺ
#روز_عشق_ما♡
«انا لا اضعف اشتاق الیك»
+من کم نمی آورم مگر زمانی که دلتنگت میشوم . .
- نزار قبانی | دلتنگی
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(: