eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
473 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🇮🇷🔅بَُّْسَُّْمَُّْ اَُّْلَُّْلَُّْهَُّْ اَُّْلَُّْرَُّْحَُّْمَُّْنَُّْ اَُّْلَُّْرَُّْحَُّْیَُّْمَُّ
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 بغچه رو برداشتم و چادر گل دارمو سرم کردم دوباره کشیک دادم بی بی نبود. اقاجون هم که حتما رفته بود باز توی روستا و تا شب نمی یومد. سمت قسمت باغ پا تند کردم و از درخت های زردالو گذشتم تا رسیدم به در پشتی. ای وای قفل بود. اخ اقا جون از دست تو چرا قفل کردی اخه! حالا من چطوری برم؟کمیل منتظرمه. نکنه دیر کنم بره؟ نگاهی به اطراف انداختم. باید از دیوار بلوکی بالا می رفتم چاره ای نبود. چادر مو جمع کردم توی بغلم و بغچه رو گذاشتم روی دیوار. از دیوار همون طور که کمیل یادم داده بوه بالا رفتم و نشستم روی لبه دیوار و بغچه رو بلند کردم و پریدم. اخ پام. با صورتی جمع شده از درد سریع راه افتادم و ده دقیقه بعد رسیدم به رودخونه. چون هوا سرد بود کسی نبود و همیشه این قسمت کلا کسی نمی یومد. نگاهی به جای همیشگی مون انداختم کمیل نبود! نزدیک بود گریه ام بگیره! بعد دو روز قرار بود ببنمش اه که باز دیر اومدم. برگشتم برم که با دیدن کمیل پشت سرم چون یهویی اومده بود ترسیده هینی کشیدم و نگاهش کردم. لبخند مهربون ش طبق معمول روی لب هاش جا خوش کرده بود و خندید و گفت: - سلام خانوم خانوما! لبخندی زدم و گفتم: - سلام اقا فکر کردم رفتی! سری به عنوان منفی تکون داد و گفت: - دلم برات تنگ شده شده بود شده تا شب می نشستم اما باید می دیدمت و می رفتم . سرمو زیر انداختم تا ذوق مو نبینه! خنده ی ارومی کرد و گفت: - زینب بانو این چیه توی دستت؟ سر بلند کردم و دست ش دادم و گفتم: - نون محلی با عسل و این چیزا خودم برات پختم که بخوری جون بگیری رزمنده خوب اموزش بدی بفرستی جبهه شر این صدام رو کم کنن. ازم گرفت و گفت: - نون ی که شما بپزی خوردن داره بانو جان. قدم زنان باهم راه افتادیم اما بین راه کمیل مدام سرفه می کرد. دستشو گرفتم که متوجه داغ ی ش شدم. نگران گفتم: - سرما خوردی اقا؟ سری تکون داد و گفت: - بعله خانوم دکتر. چون دکتر بودم گاهی با خنده خانوم دکتر صدام می کرد. اخمی کردم و گفتم: - شما نباید به من بگی؟چیکار کردی مریض شدی ؟ کمیل خودشو مظلوم کرد و روی تخته سنگی نشست و گفت: - هیچی . نشستم رو بروش و گفتم: -که هیچی؟ خنده ای کرد و گفت: - نمی تونم بهت دروغ هم بگم! مجبور بودم برای کار بری تهران تا صبح نمی تونستم صبر کنم کار شخصی هم بود با ماشین گردان نمی تونستم برم حق و ناس بود یا موتور رفتم و بر گشتم توی این سرما سرما خوردم چیزی نیست خوب می شم خانوم دکتر. با چشای گرد شده نگاهش کردم و گفتم: - چی!کمیل دیونه شدی توی این سرما رفتی تا تهران و برگشتی؟اخ کمیل از دست تو. بلند شد و از بین یکی از درخت ها یه ساک نظامی در اورد و اومد نشست باز کرد و یه دست لباس نظامی در اورد داد بهم و گفت: - سفارشاتت اماده شده بود رفتم بیارم خانوم فکر کنم اندازه ات باشه. لبخندی به روش پاشیدم و گفتم: - کل راه و به خاطر سفارشات من رفتی؟ سری تکون داد و لباسا رو بغل کردم و گفتم: - قول می دم به بهترین شکل ازشون مراقبت کنم . بلند شدیم تا یکم قدم بزنیم. اما نگاه های کمیل و حرف هاش یکم ناراحت کننده بود. مدام بهم نگاه می کرد و حرف از دلتنگی می زد. باید برمی گشتم دیگه که گفت: - راستی زینب بانو. بهش نگاه کردم و گفت: - صیغه ای که خوندیم8 ماه ش هنوز مونده بعد 8 ماه تمامه. سری تکون دادم و گفتم: - می دونم چرا یاد اون افتادی اقا؟ لب زد: - همین جوری خانوم گفتم بدونی. سری تکون دادم و گفتم: - دفعه بعدی کی میای ببینمت؟ س لبخند غمگینی زد و گفت: - می فهمی خودت امروز پیش علی خان بودم بازم قبول نکرد فقط زینب به پام می مونی دیگه؟ متعجب سری تکون دادم و گفتم: - معلومه می که می مونم اقا تو مرد ترین مرد زندگی منی! لبخند رضایت بخشی زد و تا یه جایی باهام اومد و دستی براش تکون دادم و سمت عمارت دویدم. داشتم سمت دیوار سمت چپی می رفتم که با دیدن سهند سریع پشت دیوار قایم شدم.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 جیغی از ترس کشیدم که همه حواس ها به من جلب شد. وای فهمیدن من دخترم. امیر دوید سمتم و گفت: - دیونه شدی دختر چیکار می کنی بلایی سرت می یومد من جواب داداش کمیل و چی می دادم؟ بلند شدم از روی زمین و گفتم: - دارو ها توی ماشین بود اینا ممکنه جون چند نفر رو نجات بده باید می زاشتم می سوخت؟فعلا هم که سالمم. بقیه تعجب کرده بودن. تعجب هم داشت یه دختر با لباس پسرونه توی جبهه! بقیه مسافت رو پیاده طی کردیم بیچاره راننده که فکر می کرد من پسرم و به عنوان پزشک پسر سوارم کرده بود. اولین پایگاه و مقر فرماندهی که رسیدیم بردن ام اتاق فرمانده. یکی از رزمنده ها درو باز کرد و داخل رفتم. یه اتاقک بود که چند تا فرمانده نشسته بودن و یه نقشه ای رو نگاه می کردن و صحبت می کردن. رزمنده گفت: - قربان ایشون همون خواهر هستن که گفتم بهتون خودشو شکل پسر کردن و وارد جبهه شدن! به فرمانده نگاه کردم و گفتم: - اگه می خواید بگید برگرد شرمنده من بر نمی گردم اگر هم مسعولیت منو قبول نمی کنید که نیازی ندارم قبول کنید خودم همین راه و مستقیم می رم تا بلاخره کمیل و پیدا کنم اصلا اصرار هم نکنید که برگردم چون اگه برگردم اقا بزرگ حتما منو زنده زنده سنگسار می کنه یا منو می ده به اون سهند معتاد اونوقت کمیل یقعه شما رو می گیره!اصلا راه نداره برگردم پس منم با خودتون می برید.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 لبای محمد برچیده شده بود دلم براش ضعف رفت و محکم تر به خودم فشردمش و قربون صدقه اش رفتم. امیر گفت: - ابجی حالا با این بچه چیکار می کنی؟ بجز تو که پیش کسی نمی مونه بدیش به کسی انقدر گریه می کنه که تلف می شه! سری تکون دادم و گفتم: - فکر کنم کمیل خوشحال بشه محمد بچه امون بشه! متعجب گفت: - می خوای با این بچه برگردی روستا ابجی؟شما همین که با کمیل برگردی خودش مسعله است با یه بچه هم می خوای برگردی؟ لبخندی به روی محمد زدم و در جواب امیر گفتم: - من کار بدی نکردم من حق انتخاب دارم برای همسر و چه کسی بهتر از کمیل!مادر یه بچه که پدر و مادرش شهید شدن هم کم افتخار نداره! کاری به روستا ندارم مهم خداست که از کار های من خوشش بیاد نه مردم روستا!من جلوی خدا باید سرم بلند باشه. فرمانده گفت: - درسته خوب می کنید خواهرم انشاءالله دامادی محمد و ببینید. امیر با خنده گفت: - فرمانده فعلا باید بگید دامادی اقا کمیل رو ببنید. همه خنده ای کردن. خودمم خنده ام گرفت. واقعا هم که امیر راست می گفت! کمیل داماد نشده پدر شد. خم شدم و از قابلمه یکم سوپ ریختم توی بشقاب روی و قاشق و به دهن محمد نزدیک کردم که دهن شو باز کرد و خورد. بهش نگاه کردم ببینم خوشش اومده یا نه قورت ش داد و دهن شو باز کرد منتظر شد بهش بدم. بهش دادم و صدای خوردن ش توی ماشین پیچیده بود. با ‌طعم و لعاب می خورد و همه رو به وجد اورده بود تا بلند شدن و نگاهی بهش بندازن. خیلی ها اشک توی چشم هاشون جمع شد. شاید اونا هم بچه هم سن و سال محمد توی خونه داشتن شاید از دست دادن. خیلی از رزمنده ها دیده بودم چند تا بچه قد و نیم قد داشتن اما جنگ رو بر خودشون واجب دونستن و همه چیز رو به دست خدا سپردن و جون شونو کف دستشون گرفته بودن و اومده بودن برای کشور و مردم و خانواده اشون می جنگیدن! توی سرما با این امکانات کم توی گرما ی پر سوز خوزستان. از جوون های 13 ساله تا بالاتر. توی همین ماشین هم چند تایی شون بچه بودن و حتی پشت لب شون سبز نشده بود. دلیل مقاومت ما در برابر عراق همین عشق بچه ها برای شهادت بود. غیرت رزمنده ها روی ناموس شون بود. و گرنه کدوم کشوری که عاشق سرزمین ش نباشه می تونه بعد از این همه مشکلات شاه وارد جنگ تحمیلی بشه و خودش تنها با دست خالی مقابل کشوری بایسته که کلی کشور قدرتمند از نظر پول و تجهیزات پشتشه! چیزی که ما رو قوی و سد غیر قابل نفوذ در برابر دشمن می ساخت عشق به دین و امام مون بود. عشق به سرزمین اسلامی مون بود که از هر طرف می خواستن نابود ش کنن. فرمانده با لبخند تلخی به محمد خیره شده بود. با صدای امیر همه به فرمانده نگاه کردیم: - فرمانده بچه کوچیک دارین؟ فرمانده از فکر بیرون اومد سرشو زیر انداخت و دونه های تسیبح رو با ارامش ذکر می گفت و کنار می زد. با صدای بم و ارومی گفت: - داشتم!توی بمب باران هوایی با همسرم شهید شدن! اشک توی چشم هام جمع شد. جنگ همین قدر تلخ و دردناک بود. انگار که داغ دل همه تازه شد. یکی از رزمنده ها بی مقدمه شروع کرد به مداحی خوندن انگار که اون لحضه همه به این مداحی احتیاج داشتن تا اروم بگیرن:
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 بهت زده بودم و هر طوری حساب می کردم واقعا زینب خیلی زرنگ بود که تونست بیاد به جبهه! اصلا چطور خودشو جای پسر جا زد! هر طور حساب می کنم قد و شکل چهره اش صداش رفتارش به پسرا نمی خوره. پستچی انگار ذهن مو خوند که گفت: - هر چی فرمانده ها می پرسن دختر خانوم چطور تونستی بیای جبهه ابجی می گه من دست پروده اقا کمیل ام! خنده ام گرفت. تمام مدت فکر می کردم شیر زن پرورش می دم نگو اون دوست داشت مرد باشه. هنوز تو مقر فرماندهی بودم و محمد داشت شیر می خورد. با چشای درشت و مژه های بلندش بهم خیره بود و قلوپ قلوپ صدای شیر خوردن ش توی فضا می پیچید. دستمو توی دست ش گرفته بود طوری که انگار می خواستم فرار کنم! یکی از رزمنده ها داخل اومد و لباس ش خونی بود! با لحن حال خرابی گفت: - فرمانده زحم جراحت بعضی از نیروهایی که فرستادن عقب خرابه نمی کشن تا برسن تهران!دکتر و وسایل حداقل تا نیم ساعت دیگه نیاز داریم. من به جای فرمانده گفتم: - وسایل من توی چادر شماره6 هست بیارشون بیمار ها کدوم چادر ان؟ با سر پایین گفت: - ابجی دکتری؟ سری تکون دادم و گفتم: - بعله همه چی هم بلدم نگران نباشید. بلند شدم و دنبال ش رفتم. وارد چادر شدم اکثرا خوب بودن بجز اونی که دو تا تیر توی پاش بود و عفونت کرده بود. نگاهی به محمد انداختم که اصلا حاضر نبود از من جدا بشه. به بالشت اشاره کردم که همون رزمنده بهم داد. محمد و روی خابوندم و شیشه شیر شو دست ش دادم. نگاهی بهم انداخت و دید نزدیک شم با خیال راحت به خوردن ادامه داد. منم مشغول کارم شدم. به سختی بی حس ش کردم اما بازم درد می کشید و مدام زیر لب ذکر یا حسین می گفت. بلاخره تیر ها رو در اوردم و چند تا امپول بهش زدم برای عفونت پاش. تا ساعت2 شب مشغول بودم و عرق از سر و روم می بارید. اخراش محمد بی قراری می کرد و چهار دست و پا اومد سمتم و از پام گرفت بلند شد گریه می کرد و دستاشو باز می کرد یعنی بغلش کنم. تند تند پانسمان دست اخری رو بستم و دستامو شستم. بغلش کردم که ساکت شد و خابالود نگاهم کرد. یک ثانیه دور می شدم چنان گریه می کرد اما همین که بغلش می کردم درجا ساکت می شد! برگشتم توی چادری که اونجا ساکن بودم و محمد هوس کرده بود توی بغلم بچرخونمش تا خوابش ببره. توی بغلم بود و لالایی براش می خوندم و طول چادر رو متر می کردم. گیج خواب بود ولی بازم چشماش رو سعی می کرد باز نگه داره. دستام حس می کردم بی جون شدن بلاخره بعد از نیم ساعت خواب ش برد. به خاطر محمد رزمنده ها هم نمی تونستن روضه های شبونه اشونو برگذار کنن و مجبور شدن برن چادر بغلی. محمد و اروم توی جاش خوابوندم و وقتی مطمعن شدم کامل خوابیده نفس راحتی کشیدم. با سر و صدای بیرون از چادر اومدم بیرون فرمانده داشت با یه نوجونن که بهش می خورد 13 سآلش باشه بحث می کرد. پسره برگشت که با دیدن قیافه اش بهت زده گفتم: - امید توییی؟ برگشت سمتم و با دیدن من چشاش درخشید و گفت: - سلام عروس فراری تو اینجایی؟ متعجب بهش نگاه کردم و گفتم: - عروس فراری؟ سری تکون داد و گفت: - یه ده رو ریختی بهم همه دنبالت بودن تا فهمیدن اومدی جبهه اقا جون ت که به خون ت تشنه است تا عمر داری نباید برگردی طرد ت کرده سهند هم که رفیق های لات ش رو بسیج کرده پیدات کنن. وارفته بهش نگاه کردم و گفتم: - تو چطور اومدی؟ خندید و گفت: - دختر خاله گل کاشی گل. متعجب گفتم: - چرا؟ با ذوق گفت: - تو که گم شدی همه دنبالت بودن روستا ریخته بود بهم و اشفته بودن موقعیت عالی بود منم فرار کردم اومدم جبهه.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 از ساعت ۵ صبح بعد از نماز گردان حسابی و سخت مشغول اموزش بود و قرار بود برن جلو خط مقدم. قرار بود اول زخمی های گردان های جلو و خط مقدم و بفرستن عقب و با ماشین ها نیرو های جون گرفته جدید برن جلو. هر فرمانده با نیرو هاش قسمتی بودن و اموزش می دادن. ساعت11 ظهر بود و بچه ها شب ساعت10 باید می رفتن جلو. من و محمد هم که کاری نداشتیم انجام بدیم روی یکی از خاکریز ها نشسته بودم و محمد هم توی بغلم داشت شیر شو می خورد. یعنی الان کمیل من کجاست؟ توی کدوم گردانه!؟ نامه های من به دست ش رسیده؟ چقدر دلم براش تنگ شده بود. اشکام اروم اروم روی گونه هام چکیدن. چی می شد امشب منم می رفتم جلو و کمیل و پیدا می کردم! ولی چون عملیات بود و خطرناک فرمانده قبول نکرد منو بفرسته میون اون همه توپ و تانک که معلوم نیست هر کدوم از اون توپ و تانک های سرخ گوگله و باروت ش قراره به جون کدوم یکی از رزمنده ها بشینه و دعوت حق و لبیک بگه! نماز ظهر بود و هر کدوم یه طرف پراکنده شده بودن و وضو می گرفتن. تک تک نماز شونو خوندن و منم روی همین خاک ریز خوندم. فرمانده یه ربع وقت استراحت و ناهار داد. اما بیشتری ها یا داشتن وصیت نامه می نوشتن یا نامه! پستچی همه رو جمع کرد و تا بفرسته عقب برسه به دست خانواده هاشون. کسی چه می دونست شاید این اخرین نامه هاشون باشه! مثل باقی شهدای دیگه. تا خود ساعت 12 اردوگاه شلوغ بود و کنار مقر فرماندهی رفت و امد. امید خودشو بهم رسوند و دوتا نامه داد دستم و گفت: - دختر خاله این مال منه اینم مال امیر ندادیم دست پستچی اگه شهید شدیم خودت برسون دست خانواده هامون اگر هم سالم برگشتیم هیچ بمونه پیشت! اخمی کردم و گفتم: - برو بابا بچه این چیه!شهادت برای تو رنج سنی داره هنوز کوچولویی. یه نگاهی به خودش کرد و گفت: - بابا من مرد شدم مرد من 13 سالمه
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 و فکر کردن منم و همه سوار شدن. وقتی رسیدیم به اتوبوس های جبهه پزشک نیاز داشتن من صدامو کلفت کردم نفهمید عجله داشت و اومدیم اما وسط راه بمب خورد و جیغ زدم فهمیدن دخترم! کمیل خندید و گفت: - عجب خانم زرنگی‌! خندیدم و گفتم: - دست پروده ام اقا کمیل! چند روزی بود که اوضاع اروم بود و به از جبهه برگشتیم شهر خرمشهر تا که بعد بریم ابادان. کمیل با پرس و جو یه خونه توی ابادان پیدا کرد و سوار تاکسی که پیکان بود شدیم و کمیل ادرس و به راننده داد. راننده از سر و وعض کمیل فهمید از جبهه اومدیم و سر بحث و با کمیل باز کرد. چون تمام خاکی بودیم فکر کرد خونه های ما هم جنگ زده شده و مهاجرت کردیم. ماشین که وایساد کمیل و صدا کردم: - اقا میای محمد و بگیری پیاده بشم. سریع پیاده شد و درو باز کرد. محمد که خواب بود و از توی بغلم گرفت و پیاده شدم. دو تا ساک و از پشت ماشین دراورد و در خونه رو با کلید باز کرد. با دیدن خونه تعجب کردم. یه خونه که حیاط ش خیلی خیلی بزرگ بود! یه خونه نوساز هم وسط این حیاط. البته نه معلوم بود کسی بهش نرسیده و خاک همه جا رو برداشته بود. متعجب رو به کمیل کردم و گفتم: - کی خونه به این خوبی رو داده به ما؟ کمیل درو بست با پاش و گفت: - ارث پدری منه کلید ش دست یه بند خدایی امانت بوده پدر و مادر من خرمشهر بودن ولی به خاطر کار پدرم اومدن تهران بعد شهادت شون هم کهومن اومدم دهات شما پیش خاله ام. سری تکون دادم و گفتم: - یعنی الان اینجا مال ماست؟ سری تکون داد و گفت: - اره خانم می خواستم اینجا رو به نام ت کنم توی سند ازدواج ولی خوب اقا خان حتی اجازه خاستگاری رو هم هیچوقت به من نداد. با فکر به بابا حس کردم قلبم توی دهنم زد. کمیل از چهره ام خوند و گفت: - نگران نباش من که نمی زارم کسی بلایی سر تو بیاره زینب خانوم. با حرف هاش گوله گوله ارامش بهم تزریق شد. وقتی حرفی می زد تا اخر پای حرف ش بود. سمت خونه رفتیم و کمیل نگاهی به اطراف انداخت و گفت: - اول یه جایی رو تمیز کنیم این محمد کوچولو مونو بزاریم بعد دست به سر و روی اینجا بکشیم. باشه ای گفتم و چادر مو در اوردم روی بندی قدیمی گذاشتم. داخل خونه رفتیم همه جا رو خاک پوشونده بود. خونه کلی وسایل و لباس و اساس و ظرف و پتو و قالی داشت که همه رو کاملا خاک گرفته بود. از توی ساک کاپشن نـظامی کمیل رو در اوردم پهن کردم یه گوشه قالی و کمیل نشست محمد و روش گذاشت. بچه ام اروم خوابیده بود. کمیل پاچه های شلوار شو بالا زد و استین هاشو هم تا کرد و گفت: - زینب خانوم بسم الله شما امر کن من انجام بدم می دونی که من همش توی بسیج و پادگان ها بودم خونه داریم زیر صفره! دست به کمر نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: - خوب بیین اقا کمیل جان اول باید همه وسایل و ببریم بیرون بشوریم بعد خونه رو بشوریم بعد حیاط رو. چشم بلند بالایی گفت و شروع کرد به بلند بلند مداحی خوندن و کار کردن. حتی فکرش رو هم نمی کردم یه روز اینطوری کنار کمیل باشم بدون ترس و بخوام خونه امون رو تمیز کنم. هر چی ظرف بود من در اوردم و کمیل بار گاری قدیمی می کرد توی حیاط خالی می کرد بماند که چند تایی ش رو هم شیکوند اقا و هر بار که خرابکاری می کرد برای اینکه من دعواش نکنم می گفت قضا بلا بود فدای سر خانمم. اخه یکی رو می گن قضا بلا نه 27 تا رو. در اخرین کابینت و باز کردم که دیدم چند تا تاید و مایع هست. برشون داشتم و یه گونی رو هم با چاقو چند نصف کردم و زدیم توی اب کف افتادیم به جون اشپزخونه. هر چقدر در توان مون بود سابیدیم ش تا بلاخره رنگ اصلی ش نمایان شد زیر اون همه خروار خاک و برق انداختیم ش . کمیل اب توی اشپزخونه رو هدایت کرد سمت پذیرایی و تمام قالی و پشتی و پتو و بالشت و بود و نبود رو انداخت بیرون . انداخت محکم پرت شون کرده بود دو تا از بالشت ها ترکیده بود و کل پر هاش زده بود بیرون. کلا نباید دست این کار داد. اب زده بود به صورت محمد و بیدارش کرده بود گذاشته بودش توی اب ها و محمد هم که عاشق اب اون وسط تاب می خورد و با ذوق روی کف ها می زد. شاکی به کمیل نگاه کردم که دستی پشت گردن ش کشید و خندید. نگاه چپی بهش انداختم و محمد که داشت ذوق مرگ می شد و از جا بلند کردم سرما می خورد چیکار می کردم من. لباس هاشو عوض کردم که کمیل با سر و صدا اومد و با دیدن راه راهک گل از گلم شکفت. توی اون دست ش هم یه تاب بود که راحت بچه رو توش می زاشتی و بعد هل می دادی . محمد و ازم گرفت توی راه راهک گذاشت و محمد با ذوق راه رفت و از خوشحالی دست زد که من و کمیل خندیدیم و قربون صدقه اش رفتیم
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 سری تکون دادم و گفتم: - ایشون خاله محمد هستن. کمیل رو بهشون گفت: - سلام خوب هستید؟ سری تکون داد فقط و گفت: - ممنون. محمد دستشو خورد و رو به کمیل گفتم: - بچه ام گرسنه اشه کمیل. کمیل گفت: - الان می ریم خونه. و رو به خاله محمد گفت: - من ادرس خونه رو براتون می نویسم هر وقت دوست داشتید بیاید. خاله محمد سری تکون داد که بلند شدیم و گفت: - می شه بدید بغلش کنم؟ سری تکون دادم و گفتم: - حتما . محمد و سمت ش گرفتم اما محمد خودشو چسبوند بهم دودستی طوری که هر کاری کرد نرفت بغلش. خاله اش لبخند تلخی زد و گفت: - پیش لیلا هم همین طور بود اصلا توی بغل کسی بجز لیلا و احمد نمی رفت خداروشکر شما هستین و گرنه محمد تلف می شد از گریه. سری تکون دادم و گفتم: - می خواید بریم خونه ما؟محمد جلوی چشتون باشه شاید حالتون بهتر بشه. سری تکون دادن و از در بیرون اومدیم. کلا یه کوچه بین خونه ما و خونه خاله محمد بود.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 بعد خوردن سینی و ظرف ها رو تحویل داد و یکم خوراکی گرفت برای توی راه. محمد برعکس شب الان اصلا خواب نمی یومد و کامل سرحال بود و به زبون بچگونه اش شیرین زبونی می کرد و وول می خورد. سر پا بود و با دستام گرفته بودمش و اونم دستاشو به صورتم می زد و ماما ماما می کرد. با رسیدن به روستا با استرس به کمیل نگاه کردم که لب زد: - نگران نباش من باهاتم. سری تکون دادم و محمد و نشوندم. با نگاه های اهالی روستا روی خودم سرمو انداختم پایین. از یه جایی به بعد ماشین نمی رفت و چون بارون زده بود همه جا شل بود و ممکن بود گیر کنه. تقریبا همون اول روستا کمیل ماشین و پارک کرد که گفتم: - هنوز می ره که چرا اینجا پارک کردی؟ درو باز کرد و گفت: - می خوام همه بدونن تو زن منی نمی خوام حرفی راجب ت بشنوم. با استرس نگاهش کردم و می دونستم بی دلیل کاری رو نمی کنه! پیاده شدم و سمت کمیل رفتم. چون زمین شل بود و شب داشت می ترسیدم با محمد بخورم زمین. دقیقا پیش جایی بودم که مردا همیشه جمع می شدن چایی می خوردن قلیون می کشیدن و حرف می زدن. همه به ما نگاه می کردن و متنفر بودم از اینکه کسی زوم کنه روم. وای خدا ما ازدواج مون خودش پنهانه چه برسه به محمد که فکر می کنن بچه امونه! خاله محمد کمکم چادر مو جمع کرد و دستشو پشت سرم گذاشت تا زمین نخورم یه وقت. کمیل سمت مردا رفت و شروع کرد به سلام و احوال پرسی. هنوز کامل سلام علیک نکرده بود که اقا قاسم دهقان گفت: - دختر علی خان رفته بود جبهه تو پیداش کردی اوردیش اقا کمیل؟ کمیل که انگار منتظر همین حرفا بود گفت: - دختر علی خان خانوممه جبهه پیش خودم بوده. همه سکوت کردن و از پنجره به داخل نگاه کردم که بابا رو دیدم. اب دهنمو قورت دادم و بابا اومد بیرون. کمیل سر به زیر شد و گفت: - سلام علی خان! بابا نگاهی به کمیل بعد من بعد محمد انداخت. لب زدم: - سلام بابا. منتظر بودم تو گوش من یا کمیل بزنه سرشو تکون داد و گفت: - سلام برید خونه! می دونستم بابا به راحتی از این موضوع نمی گذره و فقط نمی تواسته جلوی مردم ابرویی ازش ریخته بشه البته که من هم کار اشتباهی نکرده بودم! کمیل سمتم اومد و سمت خونه ما رفتیم سر راه کلی با بقیه احوال پرسی کردم تا رسیدیم به خونه در زدم که..
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 با صدای در صاف نشستم و بقیه هم اومدن داخل. علی کنارم نشست و گفت: - محمد چطوره؟ نگاهی بهش محمد انداختم و گفتم: - خوبه فقط از ترس و گریه انگار یکم تب کرده که پارچه گذاشتم روی سرش خوبه تب ش اومده پایین. علی سری تکون داد و گفت: - حالا تو به من بگو ببینم اون موقعه که من رفتم تو یه دختر سوسول درس خون بودی حالا شجاع شدی کتک می زنی!چطوریاس؟ کمیل خندید و ابرویی بالا انداختم و گفتم: - شاهکاره اقا داماده از خودش بپرس!منم عین نیرو هاش اموزش داده. علی سری تکون و گفت: - از یه فرد مومن نظامی همچنین تربیت ی هم انتظار می ره خدا می دونه پسر تون چی بشه! سری تکون دادیم و بابا نشست و گفت: - کی می خواید عروسی کنید؟مراسم می گیرید؟ کمیل گفت: - اگر زینب بخواد براش می گیرم من حرفی ندارم هر چی بگید می گم چشم اقا خان! بابا لبخندی به کمیل زد و گفتم: - نه عروسی نه!کلی شهید دارن میارن بعضی ها هنوز چهلمشون نشده!می خوام بریم محضر کاملا مذهبی برگزار بشه. بابا سری تکون داد و گفت: - پس لباس همین جا بگیرید غروب یه سر بریم شهر و بیایم خطبه عقد و زود تر بخونیم. چشم ی گفتیم. غروب با کمیل به همراه محمد مون رفتیم بازار روستا. اول از همه کمیل رفت توی مغازه چادر فروشی. لب زد: - خودم می خوام برات چادر بخرم. و به چادر ها نگاه کرد و یه سفید که گل های ابی و صورتی داشت و برداشت و گرفت روی سرم نگاهم کرد و گفت: - چقدر ابی بهت میاد همین قشنگه! رفت سمت چادر مشکی ها و من تمام مدت نگاهم به کمیل بود! اولین خرید ی بود که باهم می یومدیم و قرار بود مال هم بشیم! بعد از سه سال عاشقی بلاخره قرار بود بهم برسیم! خدایا شکرت. یه چادر مشکی ساده برداشت و حساب کرد. انقدر خرید کرده بود که تعجب کرده بودم. اخه این همه برای چیش بود؟ دوباره رفت توی مغاز ی دیگه ای که گفتم: - کمیل بسه چقدر می خوای بخری؟ لب زد: - تاحالا نخریدم می خوام بخرم. و دوباره به خریدن ش ادامه داد. از کفش و لباس و چادر و اساب بازی و اینه و شمدون قران و شمع و بگیر تا ووووو. ۳ ساعتی خرید طول کشید و وقتی برگشتیم علی با تعجب گفت: - چه خبره چقدر خرید کردین !این همه شرینی گرفتین؟ سری تکون دادم و گفتم: - از کمیل بپرس از هر چیزی چند تا خریده. علی خندید و گفت: - تو که باید خوشحال باشی دخترا عاشق خرید ان. رفتیم توی اتاق ام با علی و کمیل هم جعبه های شرینی رو برداشت برد داد به مامان. برگشت توی اتاق و گفت: - خرید ها رو چیکار کنم؟ محمد و زمین گذاشتم و گفتم: - ما که اینجا نمی مونیم می ریم فقط به اندازه فردا لباس و وسایل در بیاریم بقیه اش بمونه تا بریم خونه امون. علی گفت: - مگه خونه خریدین؟یا اجاره کردید؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و کمیل گفت: - خونه پدری من ابادانه!خونه خوب و بزرگی هست با زینب تمیز کردیم بعد ازدواج می ریم اونجا. علی سری تکون داد و گفت: - بسلامتی خیلی هم عالی. کمیل دستی به شونه اش زد و گفت: - قسمت خودت شازده! علی خندید و سری تکون داد. محمد نق زد که فهمیدم گرسنه اشه. کمیل زود تر پاشد و گفت: - بشین خسته شدی با بچه خودم براش سوپ میارم. رفت و با کاسه سوپ برگشت
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 با صدای در صاف نشستم و بقیه هم اومدن داخل. علی کنارم نشست و گفت: - محمد چطوره؟ نگاهی بهش محمد انداختم و گفتم: - خوبه فقط از ترس و گریه انگار یکم تب کرده که پارچه گذاشتم روی سرش خوبه تب ش اومده پایین. علی سری تکون داد و گفت: - حالا تو به من بگو ببینم اون موقعه که من رفتم تو یه دختر سوسول درس خون بودی حالا شجاع شدی کتک می زنی!چطوریاس؟ کمیل خندید و ابرویی بالا انداختم و گفتم: - شاهکاره اقا داماده از خودش بپرس!منم عین نیرو هاش اموزش داده. علی سری تکون و گفت: - از یه فرد مومن نظامی همچنین تربیت ی هم انتظار می ره خدا می دونه پسر تون چی بشه! سری تکون دادیم و بابا نشست و گفت: - کی می خواید عروسی کنید؟مراسم می گیرید؟ کمیل گفت: - اگر زینب بخواد براش می گیرم من حرفی ندارم هر چی بگید می گم چشم اقا خان! بابا لبخندی به کمیل زد و گفتم: - نه عروسی نه!کلی شهید دارن میارن بعضی ها هنوز چهلمشون نشده!می خوام بریم محضر کاملا مذهبی برگزار بشه. بابا سری تکون داد و گفت: - پس لباس همین جا بگیرید غروب یه سر بریم شهر و بیایم خطبه عقد و زود تر بخونیم. چشم ی گفتیم. غروب با کمیل به همراه محمد مون رفتیم بازار روستا. اول از همه کمیل رفت توی مغازه چادر فروشی. لب زد: - خودم می خوام برات چادر بخرم. و به چادر ها نگاه کرد و یه سفید که گل های ابی و صورتی داشت و برداشت و گرفت روی سرم نگاهم کرد و گفت: - چقدر ابی بهت میاد همین قشنگه! رفت سمت چادر مشکی ها و من تمام مدت نگاهم به کمیل بود! اولین خرید ی بود که باهم می یومدیم و قرار بود مال هم بشیم! بعد از سه سال عاشقی بلاخره قرار بود بهم برسیم! خدایا شکرت. یه چادر مشکی ساده برداشت و حساب کرد. انقدر خرید کرده بود که تعجب کرده بودم. اخه این همه برای چیش بود؟ دوباره رفت توی مغاز ی دیگه ای که گفتم: - کمیل بسه چقدر می خوای بخری؟ لب زد: - تاحالا نخریدم می خوام بخرم. و دوباره به خریدن ش ادامه داد. از کفش و لباس و چادر و اساب بازی و اینه و شمدون قران و شمع و بگیر تا ووووو. ۳ ساعتی خرید طول کشید و وقتی برگشتیم علی با تعجب گفت: - چه خبره چقدر خرید کردین !این همه شرینی گرفتین؟ سری تکون دادم و گفتم: - از کمیل بپرس از هر چیزی چند تا خریده. علی خندید و گفت: - تو که باید خوشحال باشی دخترا عاشق خرید ان. رفتیم توی اتاق ام با علی و کمیل هم جعبه های شرینی رو برداشت برد داد به مامان. برگشت توی اتاق و گفت: - خرید ها رو چیکار کنم؟ محمد و زمین گذاشتم و گفتم: - ما که اینجا نمی مونیم می ریم فقط به اندازه فردا لباس و وسایل در بیاریم بقیه اش بمونه تا بریم خونه امون. علی گفت: - مگه خونه خریدین؟یا اجاره کردید؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و کمیل گفت: - خونه پدری من ابادانه!خونه خوب و بزرگی هست با زینب تمیز کردیم بعد ازدواج می ریم اونجا. علی سری تکون داد و گفت: - بسلامتی خیلی هم عالی. کمیل دستی به شونه اش زد و گفت: - قسمت خودت شازده! علی خندید و سری تکون داد. محمد نق زد که فهمیدم گرسنه اشه. کمیل زود تر پاشد و گفت: - بشین خسته شدی با بچه خودم براش سوپ میارم. رفت و با کاسه سوپ برگشت
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 باز بابا مهمونی تشکیل داده بود با باند خلافکار ها. اصلا بابا رو دوست نداشتم و اونم همین طور. با لباس بلند پفی م که لباس مهمونی بود این طرف و اون طرف می رفتم و چون سر از کار بقیه در نمیاوردم دور شیطنت های خودم بودم. روی پله ها نشستم و به بقیه نگاه کردم. از میون شون چشمم یه پسری که قد بلند ی داشت با موهای مشکی و چشمای ابی! و ریش مردونه. تریپ خیلی مردونه قشنگی هم زده بود شلوار مشکی و پیراهن سفید. به شدت حوصله ام سر رفته بود یه مردی اومد رد بشه که پامو گذاشتم زیر پاش و از پله ها افتاد پایین. اوه اوه چه با ابهته و ترسناکه. برگشت و با چهره خشمگین بهم خیره شد. خیز برداشت سمتم که جیغی کشیدم و فرار کردم ناخودگاه سمت همون پسره جذابه رفتم و پشتش پناه گرفتم. بهم نگاهی انداخت و مظلومیت مو ریختم توی چشم هام و گفتم: - می خواد منو بزنه تو روخدا نزار. پسره با گام های بلند سمتم اومد که این جذابه بلند شد و وایساد روبروش. اون ترسناکه گفت: - بکش کنار. جذابه گفت: - می خوای با یه بچه در بیفتی حسن خان؟ حسن خان گفت: - به تو ربطی نداره اقازاده. دستشو دراز کرد منو بگیره که این جذابه محکم زد زیر دستش و با داد کشید: - حق نداری سمت ش بیای. انقدر وحشتناک اخم کرده بود که قالب تهی کردم. اصلا بهش نمی خورد انقدر خشن باشه! با اومدن بابا هر دو ساکت شدن و بابا نگاه خشمگینی به من انداخت. لب زد: - ارغوان بیا اینجا. چشام لبالب اشک شد مطمعن بودم باز می خواد کتکم بزنه. از جام تکون نخوردم که داد کشید و از ترس چشم هامو بستم: - ارغووووووووووان با توام. با قدم های لرزون سمت ش رفتم و همین که جلوش وایسادم یه کشیده ی محکم بهم زد که افتادم زمین. و داد کشید: - چقدر باید از دست تو بکشم دختره ی بی عقل دیگه نمی تونم تحملت کنم هیچ سودی برای من نداری حتی کسی نمی خوادت برای ازدواج! اره نمی خوادم کسی چون بابام خلافکاره . رو به همه گفت: - شرط بندی امروز من ارغوانه من این دختر رو می زارم وسط. چشمام گشاد شد. یعنی منو می خواست بده به یکی مثل خودش اونم به عنوان شرط بندی؟ به پاش افتادم: - بابا غلط کردم دیگه کاری نمی کنم توروخدا بابا. با پاش هلم داد عقب که دردی توی تن ام پیچید. و به بادیگاردش اشاره کرد بادیگارد سمتم اومد و عقب نگهم داشت. می دونستم دل ش از سنگه و رحمی نمی کنه به من. سرمو پایین انداختم و اشکام ریخت پایین. با حس کردن نگاهی روی خودم سر بلند کردم. همون پسر جذابه بود. همه اشون قبول کردن و هر کدوم یه چیزی وسط گذاشتن و دور تا دور میز نشستن شروع کردن به قمار کردن. روی صندلی نشستم و بهشون نگاه کردم خدا می دونه قراره سهم کدوم یکی از این عوضی های بدتر از بابا بشم!
𓍯 «اگر بخواهی همیشه، همه را راضی نگه‌داری،، آن وقت خودت هیچ وقت،، طعم رضایت را نمی‌چشی..» «یادت نرود که..» 💞