eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
468 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 خدمتکار گل میز جلومو پر کرد از عصرونه. محمد و روی یه پام نشوندم و خم شدم براش لقمه گرفتم و توی دهنش گذاشتم که مادرش باز با نیش و کنایه گفت: - خودش مگه دست نداره بخوره؟همین جور بچه رو لوس می کنید! بهش نگاه کردم و گفتم: - محمد فقط 5 سالشه به مهر و محبت نیاز داره پسر 20 ساله نیست که بگیم باید روی پای خودش وایسه! دندون قرچه ای کرد و گفت: - اصلا کی تو رو توی خانواده ما راه داده؟اصلا کی هستی تو؟ محمد پیش دستی کرد و گفت: - همه بچه ها با مامان هاشون میان منم مامانمو اوردم،مامان منه! لبخندی روی لبم نشست و قربون صدقه اش رفتم که شیدا گفت: - تو خفه شو. ارباب زاده عصبی شد و غرید: - با بچه من درست حرف بزن زنیکه! شیدا با عصبانیت گفت: - تو کی هستی که بچه ات کی باشه با هر کی هر طور دلم بخواد حرف می زنم. محمد از مبل پایین اومد و لیوان شربت رو بلند کرد و محتویات ش رو ریخت روی شیدا که جیغ شیدا بلند شد. سریع پاشدم و محمد و پشت خودم پناه دادم. از جا بلند شد و داد کشید. پدر بزرگ محمد رو به ارباب زاده گفت: - این چه کاری بود بچه ات انجام داد؟ ارباب زاده با اخم به محمد نگاه کرد یه طوری که من ترسیدم. سمت محمد اومد که جلو وایسادم و گفتم: - محمد بچه است. بی توجه منو کنار زد و دست محمد و کشید برد توی یکی از اتاق ها تا خودمو رسوندم در اتاق و قفل کرد. به در زدم و گفتم: - ارباب زاده چیکار می کنی محمد فقط از شما طرفداری کرد توروخدا دست روش بلند نکنین اون فقط بچه است ارباب زاده. با صدای گریه محمد اشکام روی صورت ام ریخت و التماس ش کردم درو باز کنه. بلاخره درو باز کرد و بی توجه به من رفت توی سالن نشست. با نفرت نگاهش کردم و سریع توی اتاق رفتم و درو بستم. محمد رو زمین نشسته بود و ریز ریز داشت می خندید. سریع بغلش کردم که لبخندش پرید اشکامو با دست ش پاک کرد و گفت: - مامانی گریه کردی؟ همه جا شو چک کردم اثری از کتک نبود بهت زده گفتم: - چرا گریه کردی؟ترسوندی منو. محمد با خنده گفت: - بابایی فقط ادا دراورد همش الکی بود تازه به من گفت خوب کردم. چشام گرد شد امان از دست این پدر و پسر! نفس راحتی کشیدم از فکر اینکه کسی بخواد روی محمد دست بلند کنه هم اعصابم خورد می شد. محمد از پنجره به حیاط نگاه کرد که بچه ها داشتن بازی می کردن. بلند شدم و گفتم: - تو برو توی حیاط منم برات لقمه می گیرم میام پیشت خوب؟اینجوری نقشه بابایی ت هم خراب نمی شه! رو هوا بوسی برام فرستاد و از اتاق بیرون اومدیم همه به ما نگاه کردم که محمد نمایشی سر شو انداخت پایین و مغلوب بدو بدو رفت بیرون. استاد نمایشه ها. منم خودمو مثلا عصبی و ناراحت نشون دادم براش لقمه گرفتم و از سالن زدم بیرون. روی صندلی چوبی نشستم و محمد و نشوندم روی پام لقمه رو دادم دستش گرفت و شروع کرد به خوردن. بعد اینکه خورد رفت پیش بچه ها. هیچوقت فکرش رو هم نمی کردم یه روز دایه بچه بشم! من دختر سالار خان عزیز دردونه بابا که همه چی تحت اختیارش یود هر چی می خواست فراهم بود حالا به کجا رسیده بودم؟ بعد فوت بابا همه چی افتاد دست داداش. اونم که توی قمار و عیش و نوشش همه چی رو از دست داد جوری که این دم اخری منو هم جای طلب ش فروخت. حالا دختر سالار خان جز فرار چه کار دیگه ای می تونست بکنه؟ نه به عزت و ابروی بابا نه به برادر عیاش ام. بغض توی گلوم نشست و هر لحضه ممکن بود بترکه! دلم تنگ مزار بابا شده بود. اما اگر می رفتم اونجا قطعا امیر پیدام می کرد و منو می داد دست یکی بدتر از خودش که منو باهاش قمار کرده بود. ادامه دارد...
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 یهو فوران کرد: - اصلا من کمک توروووووو نخوام کیو باید ببینم؟ منم ریلکس گفتم: - انگار من اومدم التماست کردم سامیار توروخدا بزار من بهت کمک کنم خوبه خودت اومدی دنبالم بچه مثبت فراموشی داری می گیری ها گفتم یه دامپزشک برو. بازومو گرفت و گفت: - من نمی دونم عمو چطور دختر بی تربیتی مثل تورو تحمل می کنه یالا پاشو برسونمت خونتون من بمیرم از تو کمک نمی گیرم! هلش دادم کنار و جیغ زدم: - انقدررررر به من دست نزن! منم بمیرم به تو یکی کمک نمی کنم فهمیدی پچههههههه مثبت؟ به صدا زدن های عمو توجه ای نکردم و حسابی بهم برخورده بود. خودش منو ورداشته اورده هر چی دلش بخواد هم بارم می کنه. کوله و لباسامو از روی مبل برداشتم. و سمت در رفتم که همون پسره بدو بدو اومد چی بود اسمش احمد؟ عضنفر؟ اکبر؟ جعفر؟ اها محمد. لب زد: - بیا خودم می رسونمت. چیزی نگفتم و زیر لب غر غر کردم: - پسره ی دراز بد قواره سر من داد می زنه فک کرده ننه اش کیه! تیرک برق بی خاصیت! نمی دونم هدف خدا از وجود این چی بود؟ فکر کنم حوصله اش سر رفته بود و از دست ادم های جهنمی ش عصبی بود و هر چی گل به درد نخور مونده بود اینو ساخت شترق فرستاد وسط زمین گند بزنه به زندگی من! صدای ویبره می یومد نگاه کردم دیدم این پسره هی می خنده. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - چته عامو خودرگیری مزمن داری؟مگه خلی الکی می خندی؟ با خنده گفت: - چه چیزایی بار سامیار بدبخت کردیا. ای وایی باز بلند فکر کرده بودم. هووفی گفتم و به بیرون نگاه کردم. موتور هم پریدا! دم در خونه نگه داشت و خواستم پیاده بشم که گفت: - ببین دختر جون نگران نباش راهی نداره دوباره برمی گرده پیش خودت. توجه ای نکردم و پیاده شدم درو باز کردم رفتم تو. مامان ملاقه به دست اومد تو پذیرایی ببینه کیه با دیدن من جا خورد. بغض کرده رفتم تو بغلش و اون دستاشو دورم حلقه کرد و گفت: - سارینا مامان دورت بگردم چی شده؟ بغض کرده با عصبانیت گفتم: - اون سامیار دراز بی خاصیت روم داد کشید جلو همه. مامان چشاش درشت شد و گفتم: - منم قهر کردم اومدم. مامان با عصبانیت سمت تلفن رفت شماره عمو رو گرفت: - الو اقا احمد. ..... - چه سلامی چه علیکی شما به من گفتی مراقب سارینا هستین دو ساعت نشده با چشم اشکی برگشته بچه ام عین ابر بهار اشک می ریزه سامیار به چه حقی روی سارینا داد کشیده جلو همه؟ ...... - شما گفتین کمک شو نیاز دارید با اینکه خطرناکه من قبول کردم اما با این کار امروز اقا سامیار من دیگه نمی زارم سارینا بیاد خدانگهدار. ... و گوشی رو قطع کرد. حالا من کجا گریه کردم مامان گفت عین ابر بهار داره اشک می ریزه؟ دستمو کردم تو چشم اخ چه دردی داشت اصلا نمناک هم نشد اصلا اشکی تو چشام جمع نشده بود که بخواد عین ابربهار بریزه! مامان قربون صدقه ام رفت و برام غذا اورد مگه می شد به دستپخت مامان نه گفت؟؟ اصللآ
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ صدای اذان گوشیم بلند شد. اینجا ها هم که همش درخت بود و جاده مسجدی تفریگاه ی میان راهی نبود! چیکار می کردم؟ نمی خواستم نمازم قضا بشه! رو به پاشا گفتم: - می شه بزنید کنار من نماز بخونم؟ نگاهی بهم انداخت و دوباره به جلو نگاه کرد یکم جلو تر زد کنار. پیاده شدم و خودشم پیاده شد. حالا چطور وضو می گرفتم؟ به پاشا که کنجکاو بهم نگاه می کرد گفتم: - اب دارید تو ماشین؟ اره ای گفت و دست هاشو از جیب هاش در اورد و از صندوق یه بطری اب داد دستم و گفت: - زیر انداز هم می خوای؟ اره ای گفتم. خودش اورد طوری پهن کرد که ماشینی رد می شد منو نبینن. حداقل غیرت ش خوب بود. وضو گرفتم و مهر و سجاده جیبی مو دراوردم و قامت به نماز بستم. نماز مو زیر نگاه های سنگین و خیره ی پاشا خوندم . اخه چقدر نگاه می کنی تو! اخرش چشات چپ می شه! دوباره راه افتادیم بلاخره ساعت 7 شب بود که رسیدیم. ویلا پر بود از ماشین و معلوم بود همه اومدن. خجالت می کشیدم جلوی این همه جمعیت! همیشه اغلب تنها بودم حتا توی مدرسه! کنار ماشین وایسادم و لب مو از استرس گاز گرفتم پاشا که دو قدم رفته و نیش تا بناگوش باز بود برگشت نگاهم کرد ببینه چرا نمی رم. باید هم خوشحال باشه که حریف من شده و تونسته از مخفیگاه ام بکشتم بیرون! اومد سمتم و گفت: - چرا وایسادی؟ بیا دیگه. سرمو زیر انداختم و گفتم: - نمی خوام . با ماشین تکیه داد و گفت: - باز چیه؟ با دست هام ور رفتم و گفتم: - خجالت می کشم خیلی شلوغه اینجا. انگار انتظار داشت باز بگم زن ت نمی شم و با این حرف نفس راحتی کشید تقریبا و گفت: - ببین بیا بریم امشب من و تو مال هم بشیم تو بعله رو بده به من خودم از اینجا می برمت اصلا می ریم ویلا می گیرم دوتایی مون باشیم خلوت خجالت نکشی یا اصلا برمی گردیم تهران خونتون یا هر جا که تو گفتی اصلا کلید اتاق خودمو بهت می دم بری نیای بیرون خوبه؟ سری تکون دادم حداقل بهتر از هیچی بود. با سر اشاره کرد بریم داخل. درو باز کرد و اشاره کرد برم تو که نه ای گفتم. استرس گرفته بودم! مجبور شد خودش اول بره و منم پشت سرش رفتم. تقریبا کامل پشت سرش بودم و چهره همه درهم رفته بود فکر کرده بودن نتونسته منو بیاره ولی پاشا کنار رفت و من نمایان شدم لبخند به لب همه برگشت و شیطنت توی چهره همه پیدا بود. پاشا هم از این دروازه تا اون دروازه نیشش وا بود. سلام ی کردم و سلام همه بالا رفت. با استرس به جمعیت نگاه کردم مامان و بابا اخر نشسته بودن پیش اقاجون تازه رو مبل دو نفره بودن جا نبود من برم و اگه جا بود هم نمی رفتم! تنها امیدم الان پاشا بود که منو از این جو نجات بده که با حرف ش داشتم اب می شدم: - بفرما اقا بزرگ عروس خانوم و اوردم سه ساله دارین تابم می دین امشب دیگه باید مال خودم بشه تا محرمم نشه از این در نمی زارم کسی پاشو بزاره بیرون همین امشب باید یاس زن من بشه! بابای پاشا عمو گفت: - چته پسر مگه طلبکاری؟ باشه حالا بیاین بشینن دختر بدبخت اب شد. پاشا تازه متوجه من که از خجالت سرخ شده بودم نگاه کرد. کم مونده بود گریه ام بگیره. اخه این چرا اینقدر حوله؟ بهش نگاه کردم که گفت: - بیا بریم رو اون مبله بشینیم. دمبالش مثل جوجه ها راه افتادم و با فاصله ازش نشستم تقریبا به دسته مبل چسبیده بودم . تو خانواده کسی جز من مذهبی نبود! یه برادر بزرگ تر داشتم امیر که میونه امون زیاد خوب نبود همیشه به خاطر چادرم مسخره ام می کرد و باهام بیرون نمی یومد و با دختر عمو و دختر عمه هام بود همیشه می گفت من امروزی نیستم و ابروشو جلو دوستا و همکاراش می برم! مامان و بابا هم که عاشق تک پسرشون بود و کلا منو به حال خودم رها کرده بودن. دوست داشتم ازدواج کنم اما نه یکی مثل مامان و بابای خودم که فردا دوباره مثل همونا باهام رفتار کنه. من یا ادم مذهبی می خواستم! ولی توی خاندان ها همه با فامیل ازدواج کرده بودن و یعنی اصلا ازدواج غیر از فامیلی نداشتیم!
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 جیغی از ترس کشیدم که همه حواس ها به من جلب شد. وای فهمیدن من دخترم. امیر دوید سمتم و گفت: - دیونه شدی دختر چیکار می کنی بلایی سرت می یومد من جواب داداش کمیل و چی می دادم؟ بلند شدم از روی زمین و گفتم: - دارو ها توی ماشین بود اینا ممکنه جون چند نفر رو نجات بده باید می زاشتم می سوخت؟فعلا هم که سالمم. بقیه تعجب کرده بودن. تعجب هم داشت یه دختر با لباس پسرونه توی جبهه! بقیه مسافت رو پیاده طی کردیم بیچاره راننده که فکر می کرد من پسرم و به عنوان پزشک پسر سوارم کرده بود. اولین پایگاه و مقر فرماندهی که رسیدیم بردن ام اتاق فرمانده. یکی از رزمنده ها درو باز کرد و داخل رفتم. یه اتاقک بود که چند تا فرمانده نشسته بودن و یه نقشه ای رو نگاه می کردن و صحبت می کردن. رزمنده گفت: - قربان ایشون همون خواهر هستن که گفتم بهتون خودشو شکل پسر کردن و وارد جبهه شدن! به فرمانده نگاه کردم و گفتم: - اگه می خواید بگید برگرد شرمنده من بر نمی گردم اگر هم مسعولیت منو قبول نمی کنید که نیازی ندارم قبول کنید خودم همین راه و مستقیم می رم تا بلاخره کمیل و پیدا کنم اصلا اصرار هم نکنید که برگردم چون اگه برگردم اقا بزرگ حتما منو زنده زنده سنگسار می کنه یا منو می ده به اون سهند معتاد اونوقت کمیل یقعه شما رو می گیره!اصلا راه نداره برگردم پس منم با خودتون می برید.