🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت53
#یاس
پاشا گفت:
- از این لباسا؟ مگه می خوای بری سربازی؟
ساشا به جای من گفت:
- خوب به توچه دوست داره! اتفاقا همین جا فروشگاه لباس نظامی داره برو بخر.
چشام درخشید و به پاشا نگاه کردم.
پاشا گفت:
- نگاه چطوری نگاهم می کنه!باشه می خرم برات.
اومدم از خوشحالی جیغ بکشم که پاشا زود گفت:
- جیغ نکشی ها! کلی فرمانده نشسته زشته.
صدامو توی گلوم خفه کردم و سر تکون دادم.
ساشا گفت می خواد بره اموزش داره و ما با یکی از فرمانده ها رفتیم فروشگاه لباس نظامی دانشکده نظامی.
با دیدن انواع و اقسام لباس نظامی مردونه چشام درخشید و به پاشا گفتم:
- هر چی من انتخاب کردم تو هم باید ست شو بخری!
چشم ی گفت و همه اشونو با دقت نگاه کردم.
بلاخره انتخاب کردم و به سرباز مسعول ش گفتم:
- از این سایز 34 و ..
به پاشا نگاه کردم و گفتم:
- و 42 رو بیارید.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
- 34؟ مگه برای بچه لباس می دوزیم؟ شما برای خودت می خوای؟
سر تکون دادم و گفت:
- تییف دخترای قدیم دو متر قد داشتن شما جدیدا انقدر زیر اید لباس هم گیرتون نمیاد.
پاشا شونه هاش لرزید که تهدید وار نگاهش کردم و گفتم:
- الان کوچیک ترین سایز تونو بدید بهم.
اورد برام39 بود.
جلوم گرفتم واقعا خیلی گشاد بود برش داشتم 42 رو هم اورد پاشا گفت:
- این که بزرگه برات.
لب زدم:
- می بری اندازه می کنی برام!
خنده تو گلویی کرد و گفت:
- ده بار باید بدم تنگ کنن شاید اندازه ات بشه!
اداشو در اوردم و گفتم:
- من پوتین هم می خوام!
فرمانده این بار گفت:
- دخترم این دیگه واقعا سایز پات پیدا نمی شه!
با ناراحتی به ساشا نگاه کردم که گفت:
- حالا ناراحت نشو می ریم از این پوتین دخترونه ها می خرم برات .
سری تکون دادم و وسایل و برداشتیم.
پاشا حساب کرد و بعد از خداحافـظ ی مجدد با ساشا رفتیم.
سوار ماشین شدیم و پاشا ادرس رو مرور کرد.
ساعت 8 صبح بود که ادرس رو پیدا کردیم.
یه عمارت بزرگ بود با دوتا در بزرگ.
پاشا پیاده شد و زنگ در رو زد.
حتما الان خوابن که!
اما خیلی زود پاشا اومد نشست و در باز شد.
داخل رفتیم با استرس به پاشا نگاه کردم.
پیاده شدیم سمت پاشا رفتم و دستشو گرفتم.
محکم دستمو توی دستش فشرد و گفت:
- اروم باش عزیزم.
سری تکون دادم و در سالن باز شد یه مرد مسن مثل اقا بزرگ با یه بی بی و دو تا پسر جوون هم سن پاشا بیرون اومدن.
اروم سلام کردم که خودم به زور شنیدم پاشا هم سلام کرد.
پاشا اومد چیزی بگه که پیرمرده گفت:
- تو..تو یاس نیستی؟
متعجب نگاهش کردم.
چه زود منو شناخته بود!
دهنم از تعجب باز مونده بود که گفت:
- خانوم نگاه کن یاس ه مطمعنم چشاش کپی برادرمه صورت ش کپی مریم مادرشه! حس کردم مریم اومده!
سمتم قدم برداشت و به پاشا نگاه کردم و سمت ش رفتم که منو توی اغوشش فرو برد.
یه حس امنیت بهم دست داد.
حس اینکه حالا منم خانواده دارم.
اشک از چشام فرو ریخت .
حالا نوبت بی بی بود که منو بغل کنه و با من های های گریه کنه!
بغض کرده بهشون نگاه می کردم.
همگی داخل رفتیم و روی مبل ها نشستیم.
کنار پاشا نشستم که عمو با چشاش ازم پرسید این کیه!
لب زدم:
- عمو جون پاشا همسرم هست.
زن مو یا همون بی بی زد پست دست خودش و گفت:
- چی! پاشا! نوه اون حسن(اقابزرگ!) .
اب دهنمو قورت دادم و سر تکون دادم و عمو با عصبانیت گفت:
- حتما کار اون حسن هست! من می دونم همش تقصیر اونه! اون برادر مو کشت ! اگر اون لو نمی داد عملیات رو الان برادرم تکیه گاهم مرتضی پیشم بود برادرم و کشت زن شو کشت حالا هم تو چقدر ای...
که پاشا گفت:
- نه!
همه بهش نگاه کردند و پاشا با جدیت گفت:
- نه من خودم یاس رو می خواستم! توی خاندان ما رسمه دختر عمو و پسر عمو باهم ازدواج کنند من طبق سنت باید با دختر عموی بزرگم ازدواج می کردم ولی همون بچگی عاشق یاس شدم وقتی راز اقا بزرگ و فهمیدم تهدیدش کردم که اگر به همه نگه یاس باید زن من بشه منم به همه بگم اون باعث شده مرتضی بمیره! اونم مجبور شد و به همه می گن یاس نشون کرده پاشاست! تا همین الان هم دعوای بین من عمو هام هست که من باید با پریسا ازدواج می کردم اما من عاشق یاس ام و به هیچ احدی هم یاس رو نمی دم! نه به خاندان خودم نه به شما من کاری به اتفاقاتی که بین دو خانواده افتاده ندارم فقط یاس و دوست دارم و شرعا و عرفا زن مم هست و اگر شما هم بخواید یاس و مثل خانواده خودم ازم جدا کنید مطمعن باشید بار اول و اخره که یاس رو می بینید!
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت54
#یاس
گردی گریه می کنی؟ نگاه طفل معصوم بغض کرده!
بی بی بوسیدتم و قربون صدقه ام رفت.
با سوالی که به ذهنم اومد گفتم:
- عمو جون.
با لبخند گفت:
- جانم عزیز عمو؟
لبخندی به مهربونی ش زدم و گفتم:
- اقا بزرگ گفت شما منو قبول نمی کردید! و می خواستید منو بدید به دوستتون و اون ادم خوبی نبوده!
عمو اهی کشید و گفت:
- نه عمو جون اینطور نیست! اون لو شون داده بود یه چیزی دست بابات بوده برای اونا خیلی ارزش داشته! ولی با پدرت پیداش نکردن و سوزندنش با مادرت هم همین طور دنبال تو بودن چون به لطف اون مرتضی ما رو می شناختن و سراغت می یومدن مرتضی تو و خانواده اشو برداشت و رفت که دست کسی بهش نرسه! فکر می کردم دیگه نمی بینمت و هرچی گشتم پیدا نکردم!
لبخند غمگینی زدم که پاشا برگشت و رو به من گفت:
- باید برم تاجایی عزیزم سعی می کنم زود بیام خوب! اینجا بمون تا برگردم باشه؟
متعجب گفتم:
- اینجا چیکار داری؟ تو که اینجا کسی رو نمی شناسی!
با لبخند گفت:
- خیره! حالا شب که اومدم می گم برات باشه؟
سر تکون دادم و گفت:
- کارتت باهاته؟
لب زدم:
- نه نمی دونم کجاس تو کدوم ساکه!
یکی از کارت هاشو داد دستم و گفت:
- ۱۲۱۲ رمزشه جایی خواستی بری زنگ بزن قبلش بهم بگو خوب!
سر تکون دادم و گفت:
- خوب من رفتم کار داشتی زنگ بزن بهم.
بلند شدم که گفت:
- تو کجا؟
سمت ش رفتم و گفتم:
- ردت کنم تا دم در.
باشه ای گفت و از بقیه خداحافظ ی کرد و دستمو گرفت زدیم بیرون.
تا دم در باهاش رفتم و خداحافظ ی کردیم.
ریموت در که بسته شد برگشتم داخل.
بی بی داشت خبر برگشتن مو به همه می داد.
پارسا با لبخند گفت:
- خوش اومدی دختر عمو.
منم متقابلا لبخند زدم و گفتم:
- ممنونم پسر عمو!
اون یکی گفت:
- منم روهام م برادر پارسا.
لبخندی زدم و سر تکون دادم.
نیم ساعت نشده خونه پر شد از ادم.
تک تک باید بغل همه می رفتم و روبوسی می کردم و هر کدوم یه فصل کامل گریه می کرد.
انقدر سرپا بودم و پیش این و اون رفتم و قرص هامم یادم رفت بخورم و ظهر وقتی داشتم کمک شون میز رو می چیدم سرم گیج رفت دیس از دستم افتاد و خودمم افتادم همون جا و بازوم سوخت.
افتاده بودم روی شیشه ها.
حس می کردم خون به مغزم نرسیده.
گیج بودم و صدا های اطراف و کم می شنیدم.
عمه به صورتم اب زد
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت55
#یاس
عمه به صورتم اب زد و همه نگران دورم جمع شده بودن.
دستمو به سرم گرفتم و توی بغل عمه ولو شده بودم.
بی جون لب زدم:
- قرص هام! یکی به پاشا زنگ بزنه به قرص هام کجاست!
روهام سریع گوشی مو اورد و بازش کردم شماره پاشا رو گرفت و زنگ زد:
- سلام روهامم پسرعموی یاس
.....
- نه خودش گوشی شو داده دستم.
.......
شمرده شمرده لب زدم:
- یه طور بگو نترسه هول نکنه!
روهام سری تکون داد و گفت:
- یاس خسته بود خوابید عمه ش هم پیششه فقط دنبال قرص هاش بود گفت از شما بپرسم همین.
.....
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- اره یاس خوبه خوابیده.
........
- باشه خدانگهدار.
روهام گفت:
- قرص ها توی ماشینه ماشین هم با پاشاست گفت وقت قرص اهن و ویتامین ش هست فکر کنم داریم پارسا می خوره و نرگس.
سریع توی یخچال و نگاه کرد و پیدا کرد.
بهم دادن که کم کم حالم بهتر شد.
یهو عمه گفت:
- خون این خون چیه؟
زد تو صورت خودش و گفت:
- یا خدا شیشه بازوشو بریده پارسا نرگس ساجده باند و چسب بیارین.
بغض کردم و گفتم:
- همین رو روز پیش تو جنگل گم شدم دستم رفت تو تله حالا بازوم جواب پاشا رو چی بدم!
زدم زیر گریه.
عمه و ساجده دستمو بستن و عمو گفت:
- اتفاقه اروم باش نترس نمی تونه چیزی بهت بگه اگه می گه هم نگرانته عمو جون.
لب زدم:
- نه بهش نگین عصبی می شه!
بقیه سر تکون دادن و با کمک نرگس بلند شدم و همه روی میز ناهار نشستیم.
که گوشیم زنگ خورد پارسا بود.
مطمعنن شک کرده بوده بود و می خواست مطمعن بشه خوبم!
اب دهنمو قورت دادم و صدامو صاف کردم جواب دادم:
- سلام عزیزم.
نفس راحتی کشید و یهو گوشی رفت رو بلند گو هرچی می زدم روش که در بیاد هنگ کرده بود و برنمی گشت.
پوفی کشیدم و پاشا گفت:
- قربونت برم نگران شدم مگه حالت بد شد؟ روهام که گفت خوابیدی؟
اروم گفتم:
- نه خوبم اره خسته بودم یکم خابیدم تازه برای ناهار بیدارم کردن وقت قرص ها رو دیر که خوردم یکم بی حال شدم اینجا بود خوردم الان خوبم.
پاشا نگران گفت:
- مطمعن باشم خوبی؟ نکنه داری دروغ می گی! چیزیت که نشده ها؟ صدات یه طوریه اذیتت کردن؟
بقیه سعی کردن نشون ندن که به حرف های ما گوش می دن.
صدامو صاف تر کردم و گفتم:
- پاشا خوبم به خدا اخه چرا نگرانی خابیده بودم بیدار شدم صدام گرفته الان نشستم روی میز ناهار کسی هم اذیتم نکرده .
نفس راحتی کشید و گفت:
- دورت بگردم من مگه کسی هم جرعت داره اذیتت کنه خودشو و خاندان شو یکی می کنم .
خجالت کشیده بودم بقیه هم این جملات شو می شنیدن و اینکه گفت همه رو یکی می کنه لبخندی روی لب های همه نشسست.
لبخند خجولی زدم و برای عوض کردن بحث گفتم:
- کجایی حالا؟
پاشا گفت:
- یه جای خوب میام می گم مراقب خودت باش خوب .
خداحافظ ی کردیم و خجالت وار گفتم:
- ببخشید قصد بدی نداره ها یکم چون خانواده خودش با من خوب نیستن فکر کرده شما هم باهام خوب نیستین و حساس شده روی من!
بقیه سری تکون دادن و عمه گفت:
- بخور عمه جون بخور .
سری تکون دادم و شروع کردم به خوردن وقتی تمام شد بلند شدم که پارسا به عمو چیزی گفت و عمو بهم نگاه کرد و گفت:
- کجا عمو جون؟ مگه با ما احساس غریبگی می کنی انقدر کم خوردی؟
با خنده گفتم:
- دقیقا مشکل پاشا با من سر همین غذا خوردنمه اگه اینجا بود الان می گفت مرغ هم بیشتر از دون می خوره!اگه خوش خوراک بودم که نیاز به قرص اهن و ویتامین نبود.
عمو گفت:
- دکتر رفتی؟
سر تکون دادم و گفتم:
- اره دارو داده مصرف کنم.
سری تکون داد و عمه گفت:
- واقعا اقا پاشا راست می گه!
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت56
#یاس
تا اخر شب جمعیت حتا بیشتر هم شد نزدیک50 نفر بودیم!
از عمو که بزرگترین بود تا کوچیک ترین که نتیجه می شد و 1 سال و نیم ش بود.
اقا ارسام پسر زهرا ورضا که دختر عمو پسر عمو می شدن.
تا شب نیومد پاشا و حسابی نگران شده بودم.
دوباره گوشی شو گرفتم که این بار گفت خاموشه!
کم مونده بود گریه ام بگیره بقیه هم نگران شده بودن.
عمو گفت:
- اروم باش دختر بچه که نیست میاد.
بغض کرده گفتم:
- اخه کسی رو نداریم اینجا کجا رفته؟
گوشی اول جواب نمی داد حالا خاموشه!
پاشا هر جا می رفت شب خونه بود.
بی بی لب زد:
- حالا اروم باش مادر فکر بد نکن پیداش می شه.
که زنگ در زده شد سریع بلند شدم دویدم سمت ایفن.
کم مونده بود چادر بره زیر پام بیفتم!
با دیدن ماشین پاشا با خوشحالی داد زدم:
- وای پاشا اومد.
و ریموت در رو زدم زود رفتم سمت در سالن.
درو باز کردم که پاشا هم رسید.
خسته و خاکی بود و چشاش به زور باز بود.
پیشونی مو بوسید و گفت:
- سلام خانومم شرمنده دیر اومدم!
بغض کرده نگاهش کردم و گفتم:
- کجا بودی نگران شدم!
لب زد:
- قربونت برم باز بغض کردی؟ می گم برات.
به سالن رسیدیم و به بقیه سلام کرد.
با تک خنده گفت:
- صبح اومدیم4 نفر بود و الان50 نفر! خانوممو که خسته نکردین؟
پسرا زود با پاشا اخت شدن.
نشستیم رو مبل و با دستمال داشتم خاک های روی صورت شو تمیز می کردم که گفت:
- اذیت نکن خودتو می رم حمام فایده ای نداره.
جواب شو ندادم که مشغول تمیز کردن صورت ش بودم.
که بازو هامو گرفت بنشونم رو مبل.
وای دستشو گذاشته بود روی جای زخم که شیشه بریده بود.
ایی گفتم که زود دستشو برداشت.
با دیدن دستش اب دهنمو قورت دادم و بازمو فشردم.
دست ش خونی شده بود .
متعجب نگاهی بین من و دستش رد و بدل کرد و با بهت گفت:
- خون ه!
سر بلند کرد و زل زد تو چشام و گفت:
- بازوت و گرفتم دستم خونی شد مگه بازوت چیزیش شده؟
اب دهنمو قورت دادم و سری به معنای نه تکون دادم.
سریع استین مو زیر چادر بالا زد و با دیدن دستم دو دستی زد تو سرش خودش که من تو خودم فرو رفتم و پاشد فریاد ش به اسمون رفت:
- یا امام رضا یا حسین این که از این ور تا اون ور عمیق بریده است! یا خدا چی شده بدبخت شدم یالا یالا پاشو بریم بیمارستان.
هر چی بقیه جلوشو گرفتن و گفتن چیزیش نیست خوب می شه پاشا انگار دیونه شده بود و می گفت باید ببرمش دکتر!
عمو گفت:
- تو ترسوندی این دختر رو رنگ به رو نداره اروم باش مرد الان زنگ می زنم دکتر خانوادگی مون بیاد.
پاشا پایین مبل نشست و گفت:
- من صبح گذاشتمت رفتم سالم بودی به امام حسین باز چیکار کردی یاس! وای خدا از این سر بازو تا اون سر بازوش بریده بود!
خم شد جلوم و گفت:
- سالمی؟ حالت خوبه؟
ترسیده سری تکون دادم و دستامو گرفت و گفت:
- الان دکتد میاد قربونت برم نترسی!
خودش بدتر از من ترسیده بود و به من می گفت نترسی!
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت57
#یاس
با صدای ارومی گفتم:
- به خدا من نمی ترسم از همون ظهر دستم اینطور شد!
بهت زده گفت:
- نکنه همون موقعه که روهام به من زنگ زد؟
سری تکون دادم و با عصبانیت روهام و نگاه کرد که روهام منو نشون داد و گفت:
- خودش گفت نگم الان هول می شی !
لب گزیدم الان باز اتیشی می شه!
اما برعکس به روهام گفت:
- این بچه است تو بیشعوری که نگفتی!
خنده ام گرفت و روهام با چشای گرد شده نگاهش کرد.
بلاخره دکتر رسید و توی اتاق رفتیم.
مثل خودم چادری بود و مهربون.
روی تخت نشستم و پاشا هم کنارم نشست با کمکش استین مو بالا زدم و پاشا با دستش نگهش داشت پایین نیاد.
اول برسی کرد و گفت:
- باید بخیه بزنم! جذبی می زنم جاش نمونه!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- چی بخیه؟
سر تکون داد و وسایل شو اماده کرد و گفت:
- زخم ت عمیقه عزیزم با اینکه از ظهر بریده هنوز خون ش بند نیومده باید زود تر اطلاع می دادین!
پاشا سعی کرد خودشو با نفس عمیق کشیدن اروم کنه و عصبی نباشه.
تا خواست بخیه بزنه با ترس خودمو عقب کشیدم.
دکتر نگاهی به پاشا کرد و پاشا محکم گرفتمم.
اولی رو که زد جیغ و گریه ام باهم بلند شد.
می خواستم از دستشون فرار کنم اما پاشا محکم گرفته بودتم.
عمه و خانوما اومدن داخل و وقتی دیدن داره بخیه می زنه نمی تونستن کاری بکنن.
اخراش دیگه گلوم درد گرفته بود و فقط هق هق می کردم.
بلاخره تمام شد و بی حال پاشا روی تخت خابوندم و پتو رو روم کشید.
بقیه بیرون رفتن و چشمامو بستم!
چرا باید هر دفعه یه جاییم زخم بشه اخه!
پاشا برگشت توی اتاق و گفت:
- چادر تو در بیار راحت بخواب.
با کمکش چادر مو در اوردم و پاشا اویزون ش کرد و زیر پتو خزیدم وخوابم برد.
#پاشا
یاس که خواب ش برد از اتاق بیرون اومدم و پیش بقیه توی سالن نشستم.
عموش با نگرانی گفت:
- خوبه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره خوابیده.
زن عموش گفت:
- بچه ام چی کشیده اخ!
که گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسم اقا بزرگ پوفی کشیدم و جواب دادم:
- سلام اقا بزرگ.
.......
- بازم حرف های تکراری خوب!
........
- بین اقا بزرگ زمین به اسمون بره اسمون به زمین بیاد رضایت نمی دم! این دوتا خواهر عقده ای ان! بابا اینا رو شوهر بدید بلکه عقده اشون بخوابه! داشتن زن منو زیر اب خفه می کردن حواستون هست؟
.....
-ببین اقا بزرگ عمرا اگه صرف نظر کنم بسه هر چی کوتاه اومدم خدانگهدار.
و قطع کردم .
نفس عمیقی کشیدم که باز گوشیم زنگ خورد این بار ساشا بود.
سریع جواب دادم:
- الو ساشا.
.....
- نمی دونم امتحان دادم گفتن قبولی ولی یه مشکلی هست!
....
- من باید حواسم به یاس باشه نمی تونم که توی شهر غریب ولش کنم! باید اول این مشکل و جور کنم تا فردا خبر شو بهت می دم.
.....
- حالا بهت می گم چرا قبولم کردن!
....
باشه خدانگهدار.
قطع کردم و سرمو بین دست هام گرفتم که صدای یاس اومد:
- چی و باید به من بگی؟ یعنی چی منو تو شهر غریب تنها نمی زاری؟
سر بلند کردم از پله ها اومدم پایین و نشست کنارم.
متعجب گفتم:
- مگه نخوابیدی؟
نه ای گفت و پرسشی بهم نگآاه کرد.
لب تر کردم و گفتم:
- خوبی ؟ حالت خوبه؟
سری تکون داد و خواستم چیزی بگم که گفت:
- پاشا اصل حرف تو بگو.
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت58
#یاس
بهش خیره بودم تا حرف شو بزنه!
حسابی کنجکاو شده بودم.
بقیه هم خیره و ساکت به ما نگاه می کردن و مثل من کنجکاو بودن.
پاشا نگاهم کرد و گفت:
- شغل مو می خوام تغیر بدم!
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- یعنی می خوای چیکار کنی؟
نگاهی به همه امون کرد و گفت:
- می خوام همون کار هایی رو انجام بدم که بابات انجام می داد قبول هم شدم!
بهت زده و شکه بهش چشم دوختم.
باورم نمی شد.
بی بی گفت:
- وای من به خدا دیگه نمی کشم برای غم و استرس!
عمو گفت:
- دیونه شدی پسر! خبر داری چقدر سخته!
همه ساز مخالف زدن اشک توی چشام جمع شده بود از خوشحالی.
با ذوق گفتم:
- من موافقم!
یهو همه سکوت کردن و با چشای گرد شده بهم نگاه کردن.
بی بی گفت:
- دختر تو جوونی نمی دونی!
پارسا گفت:
- حواست هست بابا و مامانت و سر همین شغل از دست دادی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره این همه رو می دونم! ولی من خدمت به مردم رو دوست دارم اینجور نگاه خدا بیشتر شامل حالمون می شه اخرت مون هم راحت تره سختی هاشو تحمل می کنیم!
رو به پاشا گفتم:
- من قبولمه! انتخاب خیلی خوبی کردی از ته دل خوشحال شدم.
پاشا لبخندی و گفت:
- ولی باید 1 ماه اموزشی اراک باشم! تورو هم نمی تونم توی تهران تنها بزارم که!
عمو گفت:
- تهران چرا؟ می مونه همین جا توهم راحت تری میای و می ری .
با شرمندگی گفتم:
- یعنی مزاحم تون نیستیم؟
بی بی گفت:
- این چه حرفیه! نبینم از این حرف ها بزنی بچه! عمارت به این بزرگی می خوام چیکار! شما ها دورمون نباشین کی باشه!
لبخندی زدم و گفتم:
- جبران می کنیم براتون.
پاشا لبخند تلخی زد و گفت:
- و یه چیز دیگه!
همه بهش نگاه کردیم دستی توی موهاش کشید و گفت:
- کسی نباید بفهمه شما چون خودتون خانواده همچین پلیسی بودید مشکلی نداشت بهتون بگم و اینکه من امروز به طور اتفاقی فهمیدم قاتل های پدر و مادر یاس کین! هنوز هم دنبال یاس ان باباش یه چیز مهم دستش بوده و فکر می کنن با یاس هست و تنها خوشبختی ما اینکه یاس و نمی شناسن و نمی دونن کجاست
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت59
#یاس
چشام به دهن پاشا خشک شده بود و نمی تونستم حرکتی بکنم!
انگار نفس کشیدن رو هم یادم رفته بود!
واقعا قاتل های پدر و مادرمو پیدا کرده بود؟
یعنی می شد انتقام شونو بگیره؟
#پاشا
با صدای مهیاد سر بلند کردم:
- یاس رنگ سفید شده.
سریع نگاهمو به یاس دوختم!
شکه شده بود.
سریع محکم تکون ش دادم اما هنوز همون طور خشک شده بهم نگاه می کرد پارسا پرید سمتمون و محکم زد تو صورت یاس شکه بهش نگاه کردم و یکی محکم زدم تو صورت ش و گفتم:
- چیکاررررر کردی؟ دست رو صورت زن من بلند کردی؟
بهت زده گفت:
- باید این کارو می کردم من سال دیگه مدرک می گیرم!
برگشتم سمت یاس که تو بغل عمه اش بود و نفس نفس می زد و گریه می کرد.
از توی بغل زن عموش بیرون کشیدمش و روی مبل نشوندمش.
با گریه دستمو گرفت و گفت:
- توروخدا انتقام پدر و مادرمو بگیر! انتقام تمام سختی هایی که تحمل کردم رو.
با حرص گفتم:
- چرا انقدر ضعیفی؟
یاس گنگ بهم نگاه کرد که گفتم:
- تو که انقدر ضعیفی و با هر حرکتی زود گریه می کنی و اصلا مراقب خودت نیستی و هر دقیقه یه جایی ت زخم می شه چطور من وارد این شغل سخت بشم؟ تو اگه خدای نکرده دست اونا بیفتی نیاز نیست بلا سرت بیاد دو دقیقه اشک بریزی خودت تمامی! تو زن منی باید قوی باشی!اون اسلامی که هر شب یاد من می دی توش گفته باید در برابر مشکلات قوی باشیم ولی تو ضعیفی!
من دوست ندارم زن م انقدر ضعیف و شکننده باشه!
بغض کرده بهم نگاه کرد و گفت:
- نمی تونم! دست خودم نیست!
روهام گفت:
- همه چی ادمی دست خودشه فقط باید بخواد!
سری تکون دادم و گفتم:
- دقیقا باید از این به بعد حرکات نظامی تمرین کنی کسی نباید بفهمه تو یاس دختر مرتضی هستی! من اینجا اموزشی می رم اما کسی نمی دونه من پلیسم من همون مهندس قبلی ام! کارمم شرکت دارم شب ها هم باید همه با یاس کار کنیم قوی باشه و فکر کنید ببینید اون چیز مهم دست پدر یاس چی بوده!
عموی یاس گفت:
- ما که خبر نداریم چیز زیادی نمی گفت چون می ترسید ما به خطر بیفتیم! فقط خانوم ش می دونست اونم شاید!
یاس گفت:
- چرا خاکی بودی؟ نکنه اونا زدنت؟
لب زدم:
- اونا که نمی دونن من کیم و پلیسم همین اول کاری داشتی سوتی می دادی اموزش نظامی بودم.
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت60
#یاس
سری تکون دادم و گفتم:
- اگه منو بگیرن چی؟
همه اخماشون توی هم رفت .
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- مثال زدم.
بی بی گفت:
- نمی خواد مثال بزنی دختر! نفوذ بد نزن.
سری تکون دادم که پاشا گفت:
- بهتره از امشب شروع کنیم تمرین ها رو اینجا کیسه بوکس هست؟
پارسا پاشد و گفت:
- اره توی سالن بالاست همه چیز هست خانواده ورزشی هستیم!
پاشا گفت:
- چه عالی جوونا جمع کنن بریم بالا.
همه امون که حدود 15 نفر می شدیم دختر و پسر پاشدیم رفتیم سالن بالا.
در بزرگ قهوه ای رفت و روهام باز کرد و داخل رفتیم.
محسن گفت:
- منم رزمی کارم بهتون یاد می دم.
پاشا گفت:
- عالیه فقط ممکنه من نباشم اموزش باشم شما باید نوبتی مراقب یاس باشید یا جایی خواست بره ببریدش یاس بی اجازه من جایی نمی ری خواستی بری بهم زنگ می زنی از قبل.
سری تکون دادم و باشه ای گفتم.
یهو پاشا گفت:
- یاس یادته اونوقت که اومدم دنبالت ببرمت ویلا چقدر وحشی بازی در اوردی! باید الانم مثل اون موقعه زرنگ باشی.
متعجب گفتم:
- یعنی بازم از دستت فرار کنم؟
ضربه ای به پیشونیش زد و گفت:
- نه یعنی می گم مثل اون موقعه زرنگ باش ضعیف نباش.
اهانی گفتم و ادامه دادم:
- خوب تو منو لوس کردی وقتی یه چیزیم میشه چنان می ترسی منم ترسوندی .
بقیه خندیدن.
روهام گفت:
- پس بدبختی از پیش خودت اب می خوره و گرنه یاس به ما رفته زرنگه.
پاشا کاپشن شو در اورد و گفت:
- اره می بینیم حالا.
کوروش رو به من گفت:
- نمی خوای چادر تو در بیاری؟ با چادر می خوای تمرین کنی؟
رو بهش گفتم:
- نمیشه شما می دونم خوب هستید ولی باز نامحرم من اید! اصلا چادرمو در نمیارم.
کمال نشست روی تردمیل خاموش و گفت:
- یاس که چادر شو در نمیاره چه اینجا چه هر جا پس باید با چادر یاد بگیره حرکات دفاعی بزنه!
پاشا گفت:
- راست میگه .
دخترا هم به ردیف نشستن و نگاه می کردن.
پاشا دستمو گرفت برد روبروی کیسه بوکس و گفت:
- فکر کن این خلافکار بزنتش.
نگاه گنگی بهش انداختم که با ابرو اشاره کرد و گفت:
- فکر کن قاتل مامان و باباته بزنش.
نگاهمو به کیس بوکس دوختم و یه کشیده زدمش و گفتم:
- بیا زدمش.
پاشا با چشای گشاد شده نگاهم کرد برگشتم دیدم پسرا پشت سرم هر کدوم یه گوشه ولو شدن و دل شونو گرفتن دارن می خندن.
اخم کردم و گفتم:
- دارین بهم می خندین؟ اصلا من دیگه تمرین نمی کنم.
اومدم برم پاشا دستمو گرفت و نزاشت.
خنده اشو کنترل کرد و گفت:
- باشه باشه حالا بزار بهت بگم چطور بزنیش!
دست به سینه نگاهش کردم که جلوی کیسه بوکس وایساد و گارد گرفت.
محکم و بی وقفه شروع کرد به زدن.
متعجب بهش خیره بودم تمام که کرد پسرا دست و سوت زدن و پاشا نگاهم کرد که گفتم:
- تو که انقدر وحشی نبودی!
با دهنی صاف شده نگاهم کرد و سیل خنده بالا رفت.
گذاشتم جلوی کیسه بوکس و گفت:
- من وایمیستم پشت کیسه بوکس خوب هلش می دم سمتت فکر کن یکی از خلافکار هاست می خواد بزنتت تو باید زود هلش بدی و فرار کنی خوب؟
سری تکون دادم پشت کیسه بوکس رفت و گفت:
- اماده ای؟
سر تکون دادم و یهو محکم هلش داد تا اومدم کاری بکنم خورد تو صورتم و به پشت افتادم زمین.
اییی بلندی گفتم و دستمو جلوی بینی م گرفتم خیس بود.
پاشا سریع جلوم نشست با گریه گفتم:
- از قصد زدی .
بعدشم هل ش دادم پاشدم رفتم پیش عمو کنارش نشستم.
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت61
#یاس
بی بی داشت با پنبه خون دماغ مو پاک می کرد و بقیه با درموندگی توی سالن هر کدوم طرفی نشسته بودن.
اقا بزرگ گفت:
- حالا می خواید چیکار کنید؟ نمی شه که از این بچه یه شبه بروسلی در بیارین! وقتی هنوز زدن یادش ندادید چطور بهش می گید بزن؟
روهام با خنده گفت:
- نخیر لوسه لوس!
چپکی نگاهش کردم و پاشا که کنارش بود یه پس گردنی بهش زد و گفت:
- به زن من نگو لوس.
خندیدم و رو به پاشا گفتم:
- کارت خوب بود ولی هنوز باهات قهرم از عمد زدی!
پوفی کشید و گفت:
- بابا به خدا از عمد نزدم اخه من تو از عمد می زنم؟
شونه ای بالا انداختم یه سیب ترش برداشتم گفتم:
- من عمرا نمیام شما مسخره ام می کنید.
و سیب مو گاز زدم.
عمو دستشو دورم انداخت و گفت:
- بریم بالا خودم یادت بدم عمو جون هر کی هم بهت خندید با همین عصا م می زنم تو سرش خوبه؟
دستامو بهم کوبیدم و گفتم:
- قبوله.
عمو و عمه ها و بی بی با همه بقیه بالا اومدن و توی سالن روی صندلی ها نشستن.
عمو عصا شو سمت محسن گرفت و گفت:
- تو رزمی کاری مدرک هم داری بیا نحوه مشت زدن و اول یاد یاس بده.
محسن جلو اومد و استین هاشو بآلا رفت.
با فاصله ازش وایسادم و نگاهش کردم.
لب زد:
- ببین اینجوری گارد می گیری و جای مورد نظر رو نشونه می گیری و می زنی!
نباید به جایی که می خوای بزنی مستقیم نگاه کنی چون طرف مقابل می فهمه و مهارش می کنه به یه جای دیگه نگاه ون و یه جای دیگه رو بزن! جاهایی که طرف مقابل فکر ش رو هم نمی کنه بزن جلوش هم گارد نگیر بفهمه می خوای بزنیش تا حواسش نبود بزن خوب؟
سری تکون دادم و چند بار زد.
جاش وایسادم و زدم که دست و سوت بالا رفت.
و خودمم صلوات فرستادم .
محسن گفت:
- عالیه این اوکیه.
و مشت و لگد و صورت و بهم یاد داد.
انقدر توی کیسه بوکس زده بودم دستام قرمز شده بود.
کنار زن عمو نشسته بودم و دستامو کرم می زد و ماساژ می داد.
خابالود چشامو بستمو بهش تکیه دادم که رو به پاشا گفت:
- پاشا جان بیا دخترمو بردار برین اتاق تون خسته شده خواب ش میاد.
پاشا که داشت با محسن و عمو حرف می زد با شب بخیری سمتم اومد.
بلند شدم و بالا رفتیم.
تا توی رخت خواب افتادم بیهوش شدم از خستگی!
دوماه گذشت.
دوماه ی که کلی حرکات یاد گرفته بودم و هر شب با خستگی فراوون توی رخت خواب می رفتم.
انقدر باهام کار کرده بودن و پاشا تقویت م می کرد که حسابی اشتهام باز شده و چاق تر شده بودم.
ولی این یک دو هفته وقتی تمرین های سنگین انجام می دادم زیر دلم درد می گرفت یا تیر های خفیفی می کشید .
زن عمو می گفت شاید به خاطر پوکی استخوان باشه یا هم خدای نکرده اپاندیس داشته باشم.
قرار بود امشب هم باز تمرین داشته باشیم.
طبق معمول همه جمع شده بودیم و تمرین می کردیم امشب بیشتر روی من کار می شد!
محسن و پاشا داشتن حرکت های جدید و بهم یاد می دادن که همون پنج دقیقه ی اول دل دردم چنان شدید شروع شد که روی زمین نشستم و دودستی دلمو گرفتم.
پاشا نگران روبروم نشست و گفت:
- ببینمت عزیزم چی شد خوبی؟
سر بلند کردم و گفتم:
- درد دارم نمی تونم ادامه بدم .
زن عمو گفت:
- شاید مشکل جدی باشه امروز یاس تمرین نکنه .
با پاشا توی اتاق رفتیم و دراز کشیدم.
پاشا نگران نگاهم کرد و گفت:
- نکنه مشکل جدی باشه؟
لب زدم:
- نمی دونم خدانکنه دو صفحه قران می خونی؟ حرکت رو زدم دلم درد می کنه نمی تونم بخونم.
وضو گرفت و قران رو برداشت نشست رو تخت و گفت:
- کدوم صفحه رو بخونم؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- نمی دونم شامسی باز کن.
باز کرد و با خنده گفت:
- راجب بچه است با این اتفاقات که نمی شه هر وقت شر این اتفاقات کنده شد انشاءالله ما هم صاحب بچه بشیم.
با خنده گفتم:
- برو بابا من هنوز کوچیکم ۱۷ سالمه چجوری بچه بیارم؟
پاشا متفکر گفت:
- مثل بقیه!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- من عمرا بتونم.
لبخندی زد و گفت:
- اصلا هر وقت شما امادگی داشتی خوبه؟
سری تکون دادم و با بسم الله شروع کرد به قران خوندن.
یا شنیدن ایات زیبای قران ارامش گفتم و خوابم برد
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت62
#یاس
با صدای پاشا چشامو باز کردم اماده بود و گفت:
- صبح بخیر خانوم پاشو بریم دکتر.
نشستم و گفتم:
- سرده ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت روی دست ش انداخت و گفت:
- ساعت6 صبحه.
متعجب گفتم:
- چرا انقدر زود؟ امروز که جمعه است نمی ری اموزشی!
پاشا دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت:
- نمی خوام کسی رفت و امد منو بیینه و شک کنن.
سری تکون دادم و اماده شدم.
همه خواب بودم اروم و بی سر و صدا زدیم بیرون.
توی مطب نشسته بودیم تا بریم پیش دکتر.
ساعت6 و نیم نوبت مون شد و داخل رفتیم.
یکم معاینه ام کرد و گفت:
- چه وقتا دردت می گیره؟
منم براش توضیح دادم.
اونم برام سنو نوشت.
همین جا سنو داشت خوشبختانه و منتظر موندیم نوبت مون بشه.
چون صبح زود بود خیلی زود نوبت مون شد.
داخل رفتیم و روی تخت دراز کشیدم.
پاشا کنارم وایساد و لبخند ارامش بخشی زد و لب خونی کرد :
- چیزی نیست نترس!
منم سر تکون دادم و پرستار بعد انجام دادن دستگاه رو روی شکمم قرار داد و زل زد به مانیتور .
با استرس به پاشا نگاه کردم و اونم به من.
همش می ترسیدم مشکل جدی باشه!
که با حرف پرستار هر دوتامون شکه شدیم!:
- خانوم شما مشکلی ندارید فقط باردار هستید3 ماهه .
حس کردم نفسم رفت!
پاشا اب دهنشو قورت داد چشم ازم گرفت و به پرستار دوخت و گفت:
- مطمعن اید؟ واقعا همسر من بارداره؟
پرستار گفت:
- بعله اقا بچه 3 ماهشه مگه می شه تشخیص داده نشد؟ کاملا معلومه تحرکات سنگین نداشته باشه باشگاه رزمی می ره دیگه نباید بره کلا باید مراقب باشه چون سن ش کمه! ولی مشکل خاصی نبینم و بچه داره رشد می کنه قرص اهن و ویتامین هم می نویسم به اضای قرص های دیگه سر ساعت مصرف کنه .
دفترچه رو گذاشت دست پاشا و رفت.
پاشا بهم نگاه کرد و گفت:
- اروم باش خوب هیچی نیست!
انقدر شکه بودم اصلا نمی تونم باید چیکار کنم!
هنوز تو بهت بودم.
پس بگو دیشب چرا وقتی قران و باز کرد راجب بچه اومد!
سوار ماشین شدیم و برگشتیم عمارت.
پاشا درو باز کرد و داخل رفتیم.
همه توی اشپزخونه روی میز صبحونه بودن.
سلام کردیم و نشستیم.
زن عمو بی طاقت گفت:
- چیشد مادر؟
پاشد نشست و شکه گفت:
- هیچی فقط...
زن عمو گفت:
- خداروشکر فقط چی؟
پاشا لب زد:
- یاس.. بارداره!
همه اهانی گفتن و مشغول شدن یهو چنان سر بلند کردن که گفتم گردن همه رگ به رگ شد.
زن با صدای بلندی گفت:
- چییییی!
روهام داد زد:
- حامله است؟ این چه کاری بود کردی پاشا بدبخت ش کردی یاس رو.
پارسا گفت:
- حالیت هست یاس بچه است؟
هر کی یه طوری به پاشا توپید و پاشا ساکت به سفره نگاه می کرد.
طاقت نیاوردم و محکم کوبیدم روی میز که همه ساکت شدن.
با خشم رو به همه گفتم:
- باردارم که باردارم همه بچه میارن! ما هم یکی! چیکار پاشا دارین؟ خواست خدا بوده اصلا خودمون بچه خواستیم بسه دیگه! پدر و مادرش ماهستیم شما چرا نگران اید؟ نگران اید باشه اینجوری؟
همه ساکت شدن و کوروش گفت:
- ببین ابجی اره درسته همه بچه میارن ولی یکم به شرایط نگاه کن ببین توی چه وعضیتی هستیم؟
لب زدم:
- زندگی یه پلیس همین طوره! من که هم بابام پلیس بوده هم هم شوهرم! تا ابد خطر داره وعضیت الان مون هم چیزیش نیست! خیلی هم عالیه.
پاشا بلند شد رفت بیرون
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت63
#یاس
رو به همه گفتم:
- کسی حق نداره پاشا رو ناراحت کنه متوجه شدین؟
بلند شدم و بیرون رفتم پاشا توی سالن نبود.
توی حیاط رفتم که صدای ماشین اومد که پاشا رفته.
سریع دویدم درو باز کردم که سر کوچه پیچید .
یه ماشین جلوم وایساد.
بیسیم دست ش بود و یه کارت شناسایی گرفت جلوم و گفت:
- سلام امیری هستم معمور اگاهی اومدم دنبال خانوم یاس محمدی! قاتل های پدر و مادرشون پیدا شدن لطفا می شه به ایشون بگید بیان،؟
متعجب گفتم:
- واقعا؟ یاس خودم هستم .
سری تکون داد و گفت:
- بعله لطفا اول خودتون باید بیاید چون این پرونده سری هست و کسی نباید خبر دار بشه!
سری تکون دادم و درو بستم و سوار شدم و گفتم:
- فقط کدوم اداره من یه زنگ به همسرم بزنم؟
خانوم پلیس که همراه مون بود گفت:
- این عکس و می شناسید؟
سر بلند کردم بهش نگاه کردم که دستمالی رو روی بینی م فشار داد.
دست و پا زدم اما انقدر زورش زیاد بود که نتونستم مقاومت کنم و بیهوش شدم.
#پاشا
حرفاشون همه حقم بود! یاس کم سن و سال بود و هر لحضه ممکن بود به دست اون ناکس ها بیفته! اگر بلایی سرش می یومد چی؟ اون خودش ضعیف بود و با بچه دیگه جونی براش نمی موند.
عذاب وجدان سر تا سر بدن مو گرفته بود.
تا چند ساعت توی خیابون ها بی هدف چرخ می زدم و از کلافگی و عصبانیت مونده بودم چه کاری بکنم؟
ساعت12 بود که برگشتم عمارت.
داخل رفتم و به همه سلام کردم و گفتم:
- روهام به یاس بگو بیاد تو اتاق.
و رفتم سمت پله ها که روهام متعجب گفت:
- شوخی می کنی؟
وایسادم و گفتم:
- ها؟ می گم به یاس بگو بیاد بالا.
کوروش گفت:
- چی می گی مگه یاس و تو باهم نرفتید بیرون؟
بهت زده گفتم:
- نه!
پارسا با وحشت پا شد و گفت:
- ولی تو رفتی یاس یه دقیقه بعد تو اومد و دیگه برنگشت!
روهام سریع دوید سمت دوربین مدار بسته و همه جمع شدیم.
با دیدن یاس که سوار ماشین یه فرد دیگه ای شد قلبم ریخت کف پام.
وا رفتم روی زمین و سرمو بین دستام گرفتم.
زن عموش و عموش بی طاقت زدن زیر گریه!
حالا باید چیکار می کردم؟ چه خاکی توی سرم می کردم؟
# یاس
چشم که باز کردم توی یه عمارت بودم!
یه عمارت قدیمی!
نگاهی به اطراف انداختم چند تا مرد نشسته بودن و به صندلی بسته شده بودم!
نگاهم خورد به همون دختره که بیهوشم کرده بود با لباس های تنگ و کوتاه و بی روسری سیگار می کشید و کنارشون نشسته بود بهم نگاه می کرد.
نگاهی به همشون انداختم و گفتم:
- چی از جونم می خواید؟
دختره دستی برای بادیگارد تکون داد که سمتم اومد و پشت صندلی رو گرفت و خم کرد چشامو بستم فکر کردم می خواد بندازتم و همون طور کشید صندلی رو برد توی اتاقی و ولم کرد رفت بیرون درو بست.
خدایا خودت مراقبم باش من جز تو پناهی ندارم!
با صدای پچ پچ دونفر گوشامو تیز کردم.
اولی:
- این دختر همون زن ست که من زیر گرفتمش؟
دومی:
- اره همونه! بلاخره پیداش کردیم! این دفعه حتما به محلول می رسیم!
اولی:
- این محلوله چیه؟
دومی:
- یه نمونه است! بابای این ساخته یه مایعه ی سبز رنگ توی یه شیشه فلزی که دو طرف ش قفل داره و شیشه اش شکستنی نیست و فلز دور شیشه خیلی محکمه! با اون محلول کلی مواد جدید می شه ساخت و کلی کار می شه کرد خیلی می ارزه! کلی مواد مخدر و قرص های روان گردان جدید می شه با این دارو ساخت اگر گیرش بیاریم زندگی همه امون از این رو به اون رو می شه! ولی بابای این فقط بلد بود بسازه و خودش هم روش ساخت شو دقیق نمی دونست چون همین جوری توی ازمایشگاه به دست ش اورد! می خواست تا روش ساخت شو گیر اورد بده دکترا واسه ساخت دارو و کشور اما نباید بیفته دست اونا باید بیفته دست ما!
اولی:
- مطمعن اید دست این دختره است،؟
دومی:
- نمی دونم اخرین بازمانده اش اینه فقط همین خبر داره حتما! ازش اطلاعات می گیرن اگر هم ندونه می کشنش!
با این حرف ش تن م یخ بست!
می کشنم؟
پاشا دق می کنه! الان هم که یک نفر نیستم دو نفرم! باید مراقب باشم! باید از این محلکه زود
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت64
#یاس
باید از این محلکه نجات پیدا کنم باید یه طوری سرگرم شون کنم تا پاشا بتونه پیدام کنه اما واقعا می تونه؟
اصلا می دونه الان کجام؟
نباید به خودم عنرژی منفی بدم نباید بترسم نباید حال خودمو بد بکنم .
با نقشه ای که به سرم زد لبخندی روی لبم شکل گرفت.
می دونستم چیکار بکنم!
فقط ریکس داشت و سخت بود.
چند بار نقشه امو توی ذهن م مرور کردم.
دو روز گذشت و کسی سراغ م نیومد فقط دیشب بهم شام داده بودن.
حسابی گرسنه ام بود و می دونستم به خاطر این بچه است.
دستمو روی شکمم کشیدم و طبق این دو روز یکم باهاش حرف زدم.
قول داده بودم بهش ازش مراقب کنم.
یعنی الان پاشا تو چه حالیه؟
با فکرش هم بغض می کردم!
کمرم درد می کرد بس که نشسته بودم و همین طور گردنم اما نگران این بچم بودم.
نکنه بهش فشار بیاد!
نکنه چیزیش بشه!
در باز شد و یه بادیگارد داخل اومد.
همون طور صندلی مو خم کرد و کشید تا سالن.
ولم کرد و نگاهمو بهشون دوختم.
اما این دفعه یه مرد مسن هم بهشون اضافه شده بود.
به نظر اشنا می یومد اما پشتش به من بود و داشت سیگار می کشید!
با صداش کم مونده بود شاخ در بیارم:
- این دختر هیچی نمی دونه 16 ساله پیش من بوده اگر می دونست می گفت!
یا حداقل یه چیزی سوتی می داد.
برگشت که شکم به یقین تبدیل شد!
اقا بزرگ!
لبام خشک شده بود و بهم چسبیده بودن و نمی تونستم چیزی بگم!
کم مونده بود قلبم از جا بکنه و بیاد بیرون .
نگاهی بهم انداخت و نشست صدر مجلس.
یکی شون گفت:
- فکر نمی کردیم انقدر خودخواه باشید و ما رو بازی بدید و این دختر و ببرید پیش خودتون!
اقا بزرگ گفت:
- اخه کی به من شک می کرد شما که هم دست هام هستین یا پلیس و بقیه که رفیق صمیمی مرتضی بودم! معلومه هیچکس! اینجوری راحت می تونستم نگهش دارم تا اگه فهمیدم جای اون محلول کجاست پیداش کنم .
بهت زده گفتم:
- اقا..بز..رگ!
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت65
#یاس
گیج شده بودم!
نمی دونستم اقا بزرگ واقعا این وسط چیکاره است!
یعنی اون توی قتل بابا و مامانم نقش داشت؟
مگه دوست صمیمی مامان و بابام نبود اما چرا دنبال محلوله و منو برده توی خاندان خودش!
اقا بزرگ گفت:
- بازم می گم این دختر از هیچی خبر نداره.
طبق نقشه ام گفتم:
- کی گفته!
همه بهم نگاه کردن و گفتم:
- مگه دنبال اون محلول سبز رنگ که توی جامحلولی شیشه ای مستحکم نشکن هست و روکشش فلز قوی هست و دو تا قفل محکم دو طرف ش داره نیستید؟ همون محلولی که اگه دستتون برسه کلی مواد جدید و قرص های روان گردان جدید می تونید بسازید و از این رو به این رو بشید! با فروختن این مواد ها شاید بشید پولدارترین و خفن ترین خلافکار های جهان! ولی اینم می دونید که اگر اون محلول رو هم به دست بیارید بی کلید قفل های دو طرف ش کلید و که اصلا نمی تونید بسازید اگر هم ببریدش با دستگاه محلول می ریزه و با اون یکم تهش هم دستتون به جایی بند نیست!
با حرفام همه چشاشون گرد شده بود.
لبخند پیروزی زدم که بادیگارده گفت:
- دروغ می گه ما این حرف ها رو زدیم شنیده!
وای نه همین و کم داشتم.
همه با اخم نگاهم کردن و بهم نگاهی انداختن که خودمو نباختم و طبق نقشه ام گفتم:
- عجب! ولی نمونه اش دست منه از وصیت نامه ای که پدر و مادرم به جا گذاشتن فهمیدم کجاست من رشته ام پزشکی هست و توی ازمایشگاه های مختلفی رفتم و با اون محلول کار کردم تونستم یه گاز باهاش بسازم که اگر با اکسیژن توی ها ترکیب بشه توی 2 دقیقه برای افراد سالم30'1 برای افراد دارم اسم و زیر یک 1 دقیقه برای بقیه موجب مرگ می شه! کلی کار می شه باهاش انجام داد و اینکه روش ساخت شو یاد گرفتم برای اینکه پلیس بهم شک نکنه چون من دختر شهیدم مجبورم ایم ریختی بگردم .
همه اشون بلند شدن و سمتم اومدن.
اب دهنمو قورت دادم یا خدا باور کرده باشن.
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت66
#یاس
اقا بزرگ فک مو میون دستش گرفت و فشار داد که دردی توی فکم پیچید:
- ببین دختر جون اگه ما رو به مسخره گرفته باشی زنده نمی زارمت فهمیدی؟
با پام لگدی به پاش زدم که عقب رفت و سعی کردم خودمو نترسیده جلوه بدم:
- یادتون باشه اون محلول دست منه روش ساخت ش هم دست منه! پس کسی هم قانون تاعین کنه منم نه شما می دونید که خراشی روی بیفته کار خودتون ناقصه!
با خشم نگاهم کردن که خودمو بی تفاوت نشون دادم و تیر خلاص و زدم:
- من هیچی ندارم که از دست بدم نه پدر و مادری دارم که نگران شون باشم نه فک و فامیلی یه عمو دارم که بس که نیش و کنایه بهم زدن می خواستم از دستشون فرار کنم به زور هم ازدواج کردم و علاقه ای به نوه این جناب محمدی ندارم فقط خودمم و خودم! یا می کشینم یا باید طبق خواسته هام عمل کنید!
هر کدوم یه ور پخش شده بودن و تنها یه پسر جوون زل زده بود بهم و خیلی گارد شاخی گفته بود.
پوزخندی بهش زدم بلکه از رو بره و بهم نگاه نکنه اما هیچی به هیچی!
و صداش بلند شد:
- همه بشینید.
همه نگاهی بهم انداختن و نشستن و اون پسر با صدای خیلی ارومی چیزی بهشون گفت.
همه سری تکون دادن و همون دختره سمتم اومد و خنده چندشی کرد که ته دلم خالی شد!
از توی جیب ش دستمالی در اورد و فشار داد محکم روی صورتم.
بینی مو داشت میشکوند.
نفسی کشیدم که چشام تار شد و خوابم برد.
چشم که باز کردم توی یه ماشین بودیم و هوا تاریک بود.
#پاشا
توی اداره همه پشت سیستم نشسته بودیم و با ردیابی که از قبل به یاس وصل کرده بودم و شنود داشتیم نگاهش می کردیم.
باورم نمی شد یاس انقدر نترس داره اینطور خوب نقش بازی می کنه!
چنان خوب گفت محلول دست منه و نقشه ریخت که ما یه لحضه شک کردیم.
و شکه تر از همه ی اینا اقابزرگ بود!
به تنها کسی که نمی تونستیم ک کنیم و فکر مون هم سمت ش نمی رفت اقا بزرگ بود.
پس بگو چرا یاس و اورده توی خاندان ش و انقدر باهاش بدفتاری می کرد.
اون مصبب مرگ پدر و مادر یاس بود تا اون محلول و به دست بیاره و دید هر چی یاس بزرگتر می شه و دستش به جایی بند نیست شروع کرد با بد رفتاری و بی تفاوتی با یاس!
یاس و بی هوش کردن و بعدش هم سمت کیش رفتن!
اونجا چیکار داشتن؟
سریع با یه تیم اعزامی رفتیم کیش و اونجا نزدیک محل شون مستقر شدیم.
اما با تعجب فروان دیدم محل اسکان شون یه کشتی تفریحی مسافرتی وسط دریاست!
همه دور هم نشسته بودیم و یه چشمون به دوربین بود و یه چشمون به هم.
سرهنگ گفت:
- اینجوری دسترسی مون کمتره و نمی تونیم کاری بکنیم! باید یه تیم نفوذی بفرستیم توی کشتی.
لب زدم:
- من باید برم!
سرهنگ گفت:
- نه تو لو می ری!
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
- خواهش می کنم سرهنگ! خانومم اونجاست بارداره من چطور اروم باشم؟ خواهش می کنم!
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت67
#یاس
چشم که باز کردم ماشین کنار اسکله دریا بود.
کمی پلک زدم یه سری افراد یه کیف هایی دستشون بود و اون کیف رو تحویل می دادن یه مدارکی داخلش بود و می تونستن وارد بشن!
اما اون کیف چی بود؟
همه پیاده شدن از ون مشکی و دختره بازومو گرفت و پیاده شدیم.
سرشو کنار گوشم اورد و گفت:
- کار خطایی ازت سر بزنه کارت تمومه فهمیدی؟
پوزخندی بهش زدم و راه افتادیم سمت اونجا.
که یهو صدای یه انفجار اومد اونم نزدیک بهمون و چند نفری با شدت روی زمین پرت شدن و هر کدوم از ما گوشه ای پناه گرفتیم.
با دیدن سیلی از همون کیف ها دو تا شو برداشتم و سمت جاده فرار کردم.
تند می دویدم اما زیر دلم تیری کشید.
وای نه مامان جون الان وقت کم اوردن نیست توروخدا کمک کن فرار کنیم.
درد دلم هر لحضه بیشتر می شد و نگاهی انداختم دیدم پشت سرم دنبالم ن می دونستم منو گیر می ندازن پس نباید فرار می کردم و اینطور شک می کردن بلند باشم محلول و بسازم یا نه.
کیف ها رو یکم جلو تر پرت کردم و سریع وایسادم بعدشم خودم برگشتم سمت شون.
با بهت نگاهم کردن و دختره سریع بازمو گرفت و گفت:
- داری چیکار می کنی روانی؟ چرا فرار نکردی؟
الکی خندیدم و گفتم:
- خواستم یکم بهتون استرس بدم.
با چشای گشاد شده نگاهم کرد و بقیه رو توی اون دود و دم پیدا کردیم و وارد کشتی شدیم!
یه کشتی با کلی سوراخ سنبه!
انقدر بزرگ بود مثل یه عمارت.
همون پسره که همش نگاهش بهم بود سمتم اومد و بازمو از دست این دختره کشید و با شدت سمت لبه کشتی برد.
داشتم اشهد مو می خوندم ولی اصلا خودمو نباختم!
و توی دلم چیزی زمزمه می کرد:
- وا ندی یاس می خواد بترسونتت اروم باش یاس مقاومت کن .
یقعه امو گرفت و روی بنده کشتی خمم کرد و گفت:
- می گی محلول کجاست یا بندازمت تو اب بمیری؟
داشتم وحشت می کردم اما چهره خونسرد مو نشون ش دادم و گفتم:
- تموم شد؟ می خوای خودم خودمو بندازم؟
با پام محکم بین پاش کوبیدم که اخ بلندی گفت و عقب رفت.
برای اینکه واقعی تر نشون بدم خودمو از روی بدنه کشتی بالا رفتم و طی یه حرکت خودمو سمت پایین پرت کردم که بین راه که بیفتم پایین دستم گرفته شد و همون پسره بود.
محکم کشیدتم بالا و محکم پرت م کرد عقب که افتادم زمین.
دردی زیر دلم پیچید دلم می خواد داد بزنم نامرد من حامله ام کی یه زن باردار و اینطور بی رحمانه هل می ده!
بدنه کشتی رو گرفتم و بلند شدم و انگشت جو جلوش تکون دادم و گفتم:
- بیین شازده منو تحدید به مرگ نکن ما چیزی برای باختن ندارم امیدی هم واسه موندن ندارم این شماهایین که من نیاز دارین فهمیدین؟
یکی از اون مسن های کله گنده گفت:
- بسه سام داشتی همه چیز و نابود می کردی! اتوسا بیارش.
اتوسا طبق معمول بازمو گرفت و دنبال شون راه افتادیم.
اینم بخیر گذشت!
سالن اول سالن پایکوبی و رقص بود! با بهت و دهن باز داشتم به این جماعت مست نگاه می کردم!
حس می کردم یه مشت موجود کثیف شیطانی اون وسط دارن جولان می دن.
طبقه دوم اتاق بود و طبقه سومم اتاق.
توی طبقه دوم اتاق سومی داخل رفتیم.
دست این دختره رو با شدت کنار زدم و روی مبل نشستم .
یهو دستی از پشت سرم رد شد و روسری مو بالا کشید و سردی تیزی رو روی گردن م حس کردم!
چنان فشار داد که خون از گردن م ریخت و سوز بدی داد.
با خشم فریاد کشید:
- بگو محلول کجاست تا نکشتمت.
پوزخندی زدم و گفتم:
- بکش!
صدای فریاد بقیه بلند شد و می گفتن سام دیونگی نکن.
دستمو روی دست ش گذاشتم و محکم تر چاقو رو فشار دادم که با فشار دستمو کنار زد و با خشم از اتاق بیرون رفت.
خنده هریستکی کردم دختره سمتم اومد و دستمو گرفت بردم توی اتاقی.
به گردن م نگاه کرد و گفت:
- بخیه لازم نداره و خون و پارک کرد و چسب زد روش.
اما سوز بدی می داد سطحی بریده بود فقط!
روی تخت دراز کشیدم و انقدر بدن م استرس و ترس و کنترل کرده بود جونی توش نمونده بود
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت68
#یاس
یعنی بابام چی ساخته بود؟ چی ساخته بود که برای اینکه دست اونا نامردا بهش نرسه جون خودش و همسر شو داد و حالا هم جون بچه اش در خطره!
نگران نباش بابا جون نمی زارم این نامردا راحت تر برن و به کشور اسیب برسونن.
حتا اگه جون مو از دست بدم نمی زارم دیگه این کثافطا پاشون به خشکی برسه بابا جون!
قول می دم مثل خودت افتخار بشم بابا جون.
با صدای شلوغی و تیر اندازی سریع از روی تخت بلند شدم و بیرون رفتم.
با وحشت دیدم اون دختره و یکی دیگه از مرد ها ی باند که منو گرفته بودن خونی افتادن روی زمین و بقیه فرار کرده بودن.
در واحد که باز بود و سریع بستم .
چه خبره اینجا!
با دیدن یه لب تاب و گوشی برشون داشتم و بازش کردم وارد ایمیل شدم و به پاشا ایمیل زدم و همه چیو خلاصه براش گفتم همراه با نقشه ام.
لب تاب و یه جای خوب از اتاق قایم کردم و با گوشی شماره پاشا رو گرفتم که خیلی سریع جواب داد:
- الو پاشا منم یا..
و زدم زیر گریه حتا نتونسته بودم جمله امو تمام کنم.
پاشا با صدای بلندی گفت:
- دورت بگردم من خوبی عزیزم؟ نگران نباش دارم میام پیشت .
با هق هق گفتم:
- پاشا من تو کشتی ام کلی خلافکار اینجاست افتادن به جون هم پاشا نمی دونم چه خبره اینجا!
پاشا گفت:
- نترس نترس اروم باش ببین دوتا گروه محلول دست تو رو می خوان این یه مسابقه است بین شون فقط چند گروه زنده می مونه و می خوان کل موادی که توی اون کشتی هست و ببرن پخش کنن هر کی برنده بشه و زود تر اون مواد ها رو پیدا کنه ببره برنده است و خیلیا رو بدبخت می کنه تو مراقب خودت باش .
لب زدم:
- می دونی مواد ها کجاست؟
پاشا گفت:
- نه اون مواد ها جاسازی شدن معلوم نیست کجان! واسه چی می پرسی؟
با صدای در تند تند گفتم:
- من نمی زارم اون مواد ها بیفته دستشون نگران نباش باید برم خدانگهدار عشقم!
و سریع قطع کردم گوشی رو لای موهام قایم کردم و بین موهام با کش موهام محکم گیرش کردم که تانک هم نمی تونست تکون ش بده.
کلیپس و کش موی محکم و موهای بلند اینجا به درد خورد.
خودمو وحشت زده نشون دادم و در باز شد و سام سریع داخل اومد.
با دیدنم نفس راحتی کشید و گفت:
- یالا پاشو بیا باید قایم ت کنم دمبالتن.
بلند شدم که چادرمو محکم کشید و که برگشتم و کشیده ی محکمی توی صورت ش زدم و داد کشیدم:
- واسه چییییی چادر مو کشیدی مگه تو ناموس سرت نمی شهههه؟
خشک شده موند!
با خشم برگشت سمتم و چنان مشتی به صورتم زد که تا چند لحضه گیج شدم و اگر نگرفته بودم با شدت میوفتادم زمین.
مطمعنم گونه ام کبود کبود می شه!
و توی صورتم داد زد:
- نه سررررررم نمی شه خفه شوووو.
از درد نمی تونستم حتا لب بزنم و اون با خشم گفت:
- احمق اون چادرت لوت می ده بیفتی دستشون تیکه پاره ات می کنن فهمیدی؟ عین من انقدر باهات راه نمیان.
و بازمو با خشم گرفت و راه افتاد.
لباسم تا روی زمین بود تقریبا و بلند بود اما بدون چادر انگار هیچی تنم نبود! احساس می کردم شرم و حیا مو ازم گرفتن.
رفتن طبقه اول و سمت راست از سه تا پله پایین رفت که صدایی اومد سریع درو روبرو رو باز کرد من و هل داد تو خودشم اومد داخل و درو بست.
که در قفل شد.
هر چی فشار داد در باز نمی شد.
همه جا تاریک بود و چشم چشم رو نمی دید.
و یه چیز خیلی عجیب اینکه سقف کوتاهی داشت و خیلی سرد و فلزی بود.
تاحالا همچین اتاقی ندیده بودم.
شکل یه اتاق بود ولی بلندی نصف اتاق رو داشت سقف ش و سرد و بدنه اش از فلز بود.
سام فوش های رکیکی زیر لب می داد.
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت69
#یاس
نور گوشی شو زد و اطراف چرخوند که هر دومون خشک شدیم.
با تنی لرزون و وحشت زده به خودم نگاه کردم.
دقیقا وسط چند تا جنازه افتاده بودم که به طرز فجیحی کشته شده بودن.
تنم شروع به لرزیدن کرد و سام نیم خیز شد و کشیدتم سمت خودش و گفت:
- چته جنازه است مگه بار اولته می بینی؟
نکنه فکر کرده من تو جنازه خونه کار می کنم که می گه بار اولته؟
با خشم لب زدم:
- پس بار چندممه؟
با خشم گفت:
- مگه تو رشته ات تجربی نیست؟
با صدای لرزون گفتم:
- من داروسازی ام نه جنازه کشی!
خیلی هوای محیط سرد بود و سام باز با در ور رفت ولی باز نشد.
درش مثل گاوصندوق بود.
نمی دونستم واقعا دیگه چه خاکی تو سرم بریزم سام جنازه ها رو با پاش هل داد کنار و دور تا دور اتاق رو برسی کرد
با خشم گفتم:
- دنبال چی می گیردی ؟ نکنه فکر کردی عین تو فیلم ها الان یه دریچه نجات پیدا می کنی؟
لب زد:
- تو خفه شو باید یه راه خروج باشه مطمعنم.
با تخصص خاصی دستشو به لبه های فلزی می زد منم که فهمیدم اخر عمرمه شروع کردم به اشهد خوندن.
که چنان داد زد فکر کنم مرده ها هم زنده شدم وای خدا بچه ام افتاد مرگ چته.
یه لگد زد که نوری افتاد توی اتاق و گفت:
- بیا دیدی گفتم .
از بین جنازه ها با ترس عبور کردم که با مسخرگی گفت:
- نترس نمی خورنت.
از دریچه عبور کرد و منم رفتم بیرون.
وای خدا گرما داشتم یخ می زدم با مرگ فاصله نداشتیم.
دو قدم نرفته بودیم که همون دریچه از جا بلند شد و چرخید سمت دریا و به پایین خم شد و در جلویی کامل وا شد و هر چی جنازه بود افتاد توی اب.
یعنی اگر 1 دقیقه دیگه ی ما دیر می یومدیم بیرون جامون ته دریا بود و خوراک کوصه و نهنگ بودیم.
اب دهنمو قورت دادم سریع با سام راه افتادیم.
دوباره برگشتیم طبقه اول.
تا دیدم سام جلوتر از منه سریع عقب عقب اومدم و از دستش فرار کردم.
باید مواد ها رو پیدا می کردم قبل از اینکه دست اونا بهش برسه.
توی این کشتی راه می رفتی هم باید می ترسیدی از نگاه ها.
اینجا نه کسی خدا رو می شناخت نه انسانیت.
همه دنبآل اون مواد بودن تا زندگی خودشونو از این رو به اون رو کنن.
همین ادم های کوتاه فکر دنیا پرست بودن که زمین قشنگ خدا رو به این حال و روز انداختن.
رسیدم به همون سه تا پله که با سام اول اومده بودیم.
بهتر بود اول اینجا رو برگردم.
تا نگاهم به در فلزی افتاد اب دهنمو سخت قورت دادم و سریع وارد اتاق جفتی شدم کسی نبود سر گوشی اب دادم توی اتاق اما چیز مشکوکی نبود.
از اتاق بیرون اومدم که از چند نفر از اون اتاق های انتها بیرون اومدن و با دیدن من یکی داد زد:
- قربان جاسوس.
فرار و به قرار ترجیح دادم و با وحشت شروع کردم به دویدن
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت70
#یاس
سریع پله ها رو بالا رفتم که محکم خوردم به کسی.
سر بلند کردم دیدم سامه.
بهت زده نگاهم کرد و گفت:
- جا بودی بود بیا بیینم.
و بازمو کشید دو قدم نرفتیم اخی گفت و بیهوش دراز به دراز افتاد.
برگشتم افراد همون ادمه بودن که رفته بودم تو اتاقشون.
اب دهنمو قورت دادم قطعا نمی تونستم فرار کنم و عین بچه خوب وایسادم سر جام.
ادم ش سمتم اومد بدون ذره ای ملایمت گردن مو بین دستش گرفت و سمت پله ها رفت.
جیغ کشیدم:
- اییی گردمم توروخدا اییی.
رو پله ها پرتم که که محکم افتادم زمین و با وحشت دستامو ظربدری روی شکمم گذاشتم تا بچه ام چیزی ش نشه و ملق خوران تن و بدن م به پله ها کوبیده می شد و افتادم پایین.
از درد به خودم پیچیدم و سعی کردم بشینم که با همون با قدم های محکم اومد سمتم و گردن مو گرفت و کشون کشون توی همون اتاق نحس که ای کاش پا توش نمی زاشتم بردتم و پرتم کرد وسط سالن که مطمعنم زانوم زخم شد.
تیر خفیفی دلم کشید و ناله ای کردم.
پای کسی زیر چونه ام اومد و با نوک کفش ش سرمو بلند کرد و گفت:
- بی مقدمه می رم سر اصل مطلب با هر جواب سربالایی که بهم بدی یه لگد بهت می زنم که یه سر بری اون دنیا و برگردی فهمیدی؟
سری تکون دادم که گفت:
- از طرف کی معمور به جاسوسی شدی؟
لب زدم:
- هیچکس فرار کرد...
لگد محکمی به ساق پام زد که جیغ بلندی کشیدم و بلند گریه کردم.
پاشو روی قفسه سینه ام گذاشت و فشار داد انگار زور نفس می کشیدم پوزخندی به حالم زد باید یه کاری می کرد با ناله گفتم:
- از..طر.ف جمال چنگالی.
متعجب شد پاشو برداشت و رو به بادیگارد هاش گفت:
- جمال چنگالی دیگه کیه؟ هر چی خره جمع کردن توی این خراب شده این چنگالی اون فیلی نعش اینو بندازین یه جایی.
بادیگارد ش سمتم اومد و دستمو محکم کشید و خمیده از جا بلند شدم یه در از اون ور اتاق وا کرد و وارد محوطه پشت کشتی شدیم کسی اینجا نبود.
نگاهی به اطراف انداخت و در انبارکی رو وا کرد و نگاهی انداخت.
بشکه های نفت کشتی بود.
پرتم کرد داخل و با خودش گفت:
- این نفت ها برای چیه؟ احمق ها.
و درو بست و تا خواست قفل ش کنه گوشیش زنگ خورد و کلا یادش رفت و رفت.
سرفه ای کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم.
خدایا با این جسم داغونم حالا چطور اون مواد ها رو پیدا کنم،؟ توی کشتی که نمی تونم تو قدم راه برم هر گروهی منو می گیره ضعیف تر از خودش گیر اورده و فقط می زنه!
هقی از گریه زدم و ناله کردم و گفتم:
- من نمی تونم مثل بابام باشم اون قوی بود محلول درست کرد اما من چی! ضعیف! ای کاش پاشا اینجا بود بدون اون هیچی نیستم هیچی!
به شدت تشنه ام بود اول خواستم با خودم لج کنم و نخورم
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت71
#یاس
اول خواستم با خودم لج کنم و نخورم اما اون طفل معصومی که توی شکمم بود چی؟ چی کشیدی مامان جون از اول بسم الله که فقط مشت و لگد نثارت شد.
دستمو به بشکه گرفتم تا بلند شم اما اون چپ شد و ریخت.
ترسیده منتظر بودم نفت یا اب ازش بریزه بیرون که با بهت دیدم بسته های مواد بسته بندی شده از بشکه ها ریخت بیرون .
چشامو باز و بسته کردم ببینم درست می بینم یا نه!
باورم نمی شه اونا رو توی بشکه های نفت جاسازی کرده بودن که حتا به عقل جن هم نمی رسید اونم توی اخر کشتی درحالی که همه داشتن داخل کشتی رو می گشتن! توی این انباری اونم نه مخفی درست توی این بشکه هایی که تا درو باز می کردی جلو روت بود و به عقل جن هم نمی رسید.
حالا باید کار رو تمام می کردم.
انگار خدا صدامو شنیده بود.
قربونت برم خدا.
به سختی بلند شدم و از اتاقک زدم بیرون اگر اینا رو اتیش بزنم خودم چطوری فرار کنم؟
به بدنه کشتی نگاه کردم که دور تا دورش از کشتی های کوچیک بود لبخندی زدم و سریع خم شدم روی بدنه کشتی و یکی از مشعل هاییرکه دور تا دور کشتی روشن بود رو برداشتم چون دیگه هوا داشت تاریک می شد.
یه لحضه نزدیک بود خودم پرت بشم تو دریا.
اروم جلو رفتم و مشعل رو برداشتم و پایین اومدم وارد اتاق شدم سر همه ی بشکه ها رو برداشتم تند تند مشعل رو روی همه می گرفتم تا روشون اتیش می گرفت می رفتم سراغ بعدی.
وقتی همه بشکه ها اتیش گرفته بودن دود کل اتاق و پر کرده بود و داشتم می مردم از خفگی.
سریع از اتاق بیرون اومدم و با قفل مونده توی در در رو قفل کردم و از بالای در مشعل و انداختم داخل.
وقت نداشتم دود زود همه رو خبردار ماجرا می کرد.
از بدنه کشتی اویزون شدم و با بندی که به قایق کوچیک وصل بود پایین رفتم و توی کشتی افتادم.
خدایا حالا چطور باهاش کار کنم؟ چطور حرکت می کنه!
یاد فیلم یوسف پیامبر افتادم که زلیخا وقتی با اون قایق ش رفت توی دریای نیل چطور خدمه اش پارو می زدن همون جا که یه مروارید پیدا کرد و بردش برای یوسف.
بند رو از قایق جدا کردم و همون طور پارو ها رو گرفتم و زدم که کشتی حرکت کرد اما عقب عقب می رفت!
این دفعه درست زدم و حرکت کرد.
از ترس تند تند پارو می زدم و ۱۵ دقیقه نشد ولوله افتاد توی کشتی .
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت72
#یاس
با سوختن مواد ها و دود و بوی مواد همه فهمیده بودن چه اتفاقی افتاده.
نیم ساعتی بود داشتم پارو می زدم و این دریا و وسعت ش واقعا ترسناک بود.
هر لحضه فکر می کردم الان یه الاکاندا یا کوسه یا نهنگ یا تمساح از اب در میاد می خورتم.
از ترس و تاریکی شب که هر لحضه بیشتر می شد زدم زیر گریه.
درد بدنم به خاطر اون لگد ها یه طرف ترس م یه ور دیگه و تمام نشدن از دریا هم یه طرف!
فقط بی جون پارو می زدم .
#پاشا
وقتی لگد های اون مردک رو دیدم که چطور پاشو گذاشته بود روی سینه یاس و ازش اعتراف می خواست کنترل مو از دست دادم و چراغ روی میز و برداشتم محکم پرت کردم سمت دیوار که خورد شد.
ساشا و بقیه به زور نگهم داشتن و روی تخت نشوندم دستامو جلوی صورتم گرفتم تا نبینم چطور عزیز ترین کسم اینجور غریب گیر یه مشت از خدا بی خبر افتاده بود و داشت اش و لاش می شد!
خدایا چرا نسل این انسان ها رو منقرض نمی کنی؟
از کی تاحالا ادما انقدر هریس شدن؟
انق راحت می زنن می برن می کشن!
اون فقط یه دختر 17 ساله است نمی بینن؟
یهو سرهنگ گفت:
- وای نه فکر کنم پاشو زده روی ردیاب کار نمی کنه از کار افتاده ردیاب کار نمی کنه فکر کنم با فشار پاش خراب شده وای.
وحشت زده ز جا پریدم و با دیدن تصویر سیاه وحشت کردم.
نه نه نه نه خدایا نه این کارو نکن با من!
با سریع ترین روش ممکن با پلیس دریایی رفتیم سمت کشتی همه اماده بودیم اما وقتی رسیدیم کم مونده بود سکته کنم!
دو زانو کف قایق افتادم.
کشتی کاملا سوخته بود و داشت غرق می شد.
یاس....
یاس من کجاست؟
یعنی یاس من سوخته؟
نه نه نه امکان نداره.
می خواستم به دریا بزنم همه جودم توی این کشتی بود عزیزترین فرد زندگیم عشقم همه دنیام مادر بچه ام توی این کشتی بود!
به زور نگهم داشته بودن و وقتی حریفم نشدن به امپول ارامبخش هم تزریق کردن و دیگه چیزی نفهمیدم!
#یکهفته-بعد
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت73
#یاس
#یکهفته بعد
چشم که باز کردم نور سفید چشمو زد.
اخمی کردم که صدای پرستار اومد:
- جانم خوشکل خانوم بیدار شدی؟
چشم باز کردم و بهش نگاه کردم.
چهره مهربونی داشت لبخندی زدم و گفتم:
- سلام پاشا کجاست؟
دو تا دیگه پرستار دورم جمع شدن و یکی شون گفت:
- ای جانم خوبی؟ پاشا کیه گلم؟ ما اومدیم لب ساحل قدیم بزنیم تو رو افتاده کنار ساحل پیدا کردیم انگار دریا اورده بودت نفس نمی کشیدی انقدر روی سینه ات فشار اوردیم تا اب بالا اوردی و یک هفته است بیهوشی خوشکل خانوم چقدر هم که نازی! مامان کوچولو هم که هستی!
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنونم ازتون واقعا می شه به من یه گوشی بدید؟
دختره گوشی شو از جیب ش دراورد و گرفت سمتم شماره پاشا رو گرفتم که صدای داد ش توی گوشم پیچید و باعث شد بغض کنم:
- چتههههههه روووهام چی از جوووووووونم می خوایییین بابا تمام زندگییییییمو گم کردم بزارییییین به حال خودم رههههههها باشم ول..و صدای گریه های مردونه اش می یومد.
با بغض زمزمه کردم:
- پاشا ...عزیزم..
و هق هق کردم صداش قطع شد یهو صدا گوش مو کر کرد:
- یاس...
صداش می لرزید:
- یا..س دور..ت بگردم ...خوبی؟کج..ایی؟
هق هق کردم و نتونستم جواب شو بدم پرستار ازم گوشی رو گرفت و باهاش صحبت کرد و اون یکی داشت باهام حرف می زد ارومم کنه.
پرستار گوشی رو گرفت سمتم و گفت:
- عزیزم همسرت می خواد باهات صحبت کنه نگرانته.
گوشی رو کنار گوشم نگه داشت و پاشا گفت:
- یاس قلبم زندگیم خانومی می شنوی صدامو؟
لب زدم:
- اره..توروخدا بیا.
لب زد:
- میام میام یه ساعت دیگه پیشتم بخواب استراحت کن دارم میام.
و گوشی رو پرستار برداشت و پاشا گفت از جفتم تکون نخورن.
تا وقتی که پاشا بیاد پرستار ها سه تاشون کنارم موندن.
بعد یک ساعت و نیم در اتاق به شدت باز شد و پاشا داخل اومد.
با دیدن ش چشام تر شد و که سریع سمتم اومد و محکم بغلم کرد و بوسه ای روی پیشونیم کاشت و همون طور که بغلم کرده بود گریه می کرد و اشک هاش روی شونه می ریخت و با هر اشک ش انگار اتیشم می زد!
بغض کرده گفتم:.
- پاشا می گن من مرده بودم این پرستار ها من و بچه امونو برگردوندن.
پاشا برگشت و نگاه قدردانی بهشون انداخت و گفت:
- واقعا بهتون مدیون ام هر کاری بخواید براتون می کنم .
پرستار با لبخند گفت:
- والا ما رفته بودیم هوا خوری خانومتون کنار ساحل افتاده بود و قلب ش نمی زد فشار به سینه اشون اوردیم اب و دادن بیرون بهوش اومدن و با طپش قلب ش بچه ام زنده شد که واقعا زنده و سالم بودن بچه کار ما نیست و دست الله ست و معجزه است!
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت74
#یاس
پاشا گفت:
- شما دانشجو هستید درسته؟
هر سه سری تکون دادن و گفتن:
- بعله تهران زندگی می کنیم رفیق هستیم اینجا قبول شدیم.
پاشا گفت:
- مستاجر هستید درسته؟
اونا سری تکون دادن و پاشا شماره گرفت و با کسی صحبت کرد و قطع کرد و گفت:
- سپردم یه خونه خوب نزدیک به بیمارستان با بهترین امکانات بخرن براتون سند بزنن امشب کلید شو میارن بهتون تقدیم می کنم بازم واقعا ممنونم.
چشاشون گرد شده بود و باور شون نمی شد.
لبخندی زدم و با تشکر فروان رفتن بیرون.
پاشا زودی برگشت سمتم و دستامو گرفت و نشست کنار تخت و گفت:
- دور چشای خوشکلت بگردم دیگه این کارو با من نکن من بدون تو نمی تونم دوم بیارم عزیزم! تو فرشته ی زندگی منی یه فرشته محجبه کوچولو که از خدا انداختت وسط زندگی من منو به رآه درست بکشونی و عاشقم کنی! ممنونم ازت یاس ممنونم.
لبخندی زدم و با خنده نگاهش کردم و گفتم:
- احوالی از نی نی نمی گیری؟
با خنده نگاهم کرد و گفت:
- پدرسوخته ببین عین مم عاشقت شده هیچ رقمه ازت جدا نمی شه!
بلند خندیدم که با حسودی گفت:
- من بیشتر از اون دوست داری مگه نه؟
با خنده سر تکون دادم که گفت:
- افرین قربون خانوم خوشکلم بشم.
در زده شد چند تا معمور داخل اومدن با ساشا.
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
- سلام پسر عمو.
ساشای خندون بغض کرده بود و با ریش هایی که روی صورت ش جا خوش کرده بود مردونه تر و قشنگ تر شده بود چهره اش.
کنار تخت وایساد و گفت:
- تو که ما رو کشتی دختر!
لبخندی زدم و گفتم:
- شرمنده داداش ساشا.
با لبخند نگاهم کرد و پاشا گفت:
- یاس عزیزم چند تا سوال ازت دارن.
سری تکون دادم و به پلیس ها نگاه کردم.
اولین سوال این بود:
- چجوری فرار کردین؟
لب زدم:
- از اول بگم؟
پاشا گفت:
- تا اونجایی که گیر اون مرده افتادی پاشو گذاشت روی قفسه سینه ات رو دیدیم.
سری تکون دادم و گفتم:
- خیلی به قفسه سینه ام فشار اومده بود و دردم اومده بود منم الکی اسم یکی رو گفتم انقدر ادم اونجا بود که باور کرد و گفت منو بندازن یه جایی! بعد همون بادیگاردش که گردن مو گرفته بود از یه در دیگه توی همون اتاق بیرون اوردم می خورد به اخر کشتی کسی اون قسمت نبود قسمت انبار تجهیزات کشتی بود فکر کنم بعد در یه اتاقی رو باز کرد دید بشکه های نفت هست گفت که خاک توسرشون این بشکه های نفت برای چیه؟ بعد منو پرت کرد و وقتی خواست درو قفل کنه گوشیش زنگ خورد رفت حالم خیلی بد بود درد داشتم خیلی هم تشنه ام بود دستمو به بشکه گرفتم بلند بشم..
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت75
#یاس
دستمو به بشکه گرفتم بلند بشم اما افتاد فکر کردم الان ازش نفت می ریزه بیرون اما مواد بود همه اش! اونجا جاسازی کرده بودن جایی که به عقل کسی نمی رسید همه داشتن داخل کشتی دنبال اینا می گشتن اول دنبال راه فرار گشتم دور تا دور کشتی قایل های کوچیک بود که با بند های ضخیم به کشتی وصل بود یه مشعل از مشعل هایی که دور تا دور کشتی بود رو برداشتم و داخل رفتم سر همه بشکه ها رو اتیش می زدم وقتی همه اشون اتیش گرفتن توی یکی از قایل ها رفتم و فرار کردم خیلی پارو زدم نمی کجا بودم که بیهوش شدم .
پلیس سری تکون داد و گفت:
- ولی مصبب سوختن کل کشتی این نبوده اون کشتی فقط یه تله بود از طرف یه کله گنده! که تمام نخاله ها رو بندازه هوا! شامس اوردین چون 1 ساعت بعد از شما کل کشتی منفجر شد.
بهت زده نگاهشون کردم.
پاشا نفس عمیقی کشید.
واقعا خدا حواسش بهم بود و گرنه اون خلافکار و اون دریا و اون انفجار.
بعد کمی رفتن و فرداش برگه ی ترخیص مو پاشا گرفت.
برگشتیم اراک همه دم در منتظرمون بودن.
با کمک پاشا پیاده شدم و با لبخند به همگی نگاه کردم.
عمو زن عمو پیشونیمو بوسیدن و گوسفند قربونی کردن با صلوات و بوی اسپند داخل رفتیم.
خاندان پاشا هم اینجا بودن .
گذشته رو کنار گذاشتم و با لبخند به همگی سلام کردم و دست دادم.
همه با لبخند و مهربونی نگاهم کردن.
توی همین مدتی که اراک بودیم و مشغول اموزش پریسا عقد کرده بود و خیلی هم پسره رو دوست داشت و خداروشکر دلش با من صاف شد.
با کمک پاشا نشستم و عمه با لبخند گفت:
- قربونت برم من بچه چطوره؟
مادر پاشا با تعجب گفت:
- چی! بچه؟
زن عمو با خنده گفت:
- دخترم بارداره 3 ماهشه.
پریسا بهت زده گفت:
- یعنی با این اتفاقات سالم مونده؟
سری تکون دادم و مادر پاشا گفت:
- وای خدای من واقعا معجزه است خدا خیلی دوست داشته.
لبخندی زدم و گفتم:
- دقیقا خداروشکر الان همه دور هم جمع شدیم.
مامانی که تمام مدت فکر می کردم مامانمه خجالت زده گفت:
- شرمنده ام واقعا تمام مدت ازارت دادم یاس می دونم هیچ وقت نتونستم مادرت باشم ازت معذرت می خوام.
و به گریه افتاد.
بلند شدم و سمت ش رفتم و بغلش کردم و بوسیدتم
خدایا شکرت که همه دور هم جمع شدیم!
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت76
#یاس
6ماه بعد*
نشسته بودم و داشتم شیشمین بستنی رو می خوردم پاشا هم خواب بود.
اوخی دیشب بچه ام اصلا نخابیده بود تا صبح این شازده پسرش لگد می زد و گریه های من خونه رو پر می کرد و عین مرغ سرکنده دورم پر پر می زد.
حدود یه ساعتی می شد خواب بود و منم چون شازده اش ساکت بود ساکت نشسته بودم و بستنی مو می خوردم.
همیشه بهم می گفت یاس این بچه فوتبالیست می شه چون انقدر لگد می زنه ببین کی بهت گفتم فردا که به دنیا بیاد با همین پا می زنه زیر توپ و ببین شیشه چند تا در و پنجره رو بشکنه!
منم چپکی نگاهش می کردم و می گفتم نخیر پسرم ساکت و معصومه عین مامانش!
اونم می گفت اره عجب مامان ساکتی انگار اون اولا که همش دستم فرار می کردی یادت رفته.
نیم ساعت گذشت که پاشا نشست و بهم نگاه کرد.
منم بهش نگاه کردم که گفت:
- خوبی؟
سر تکون دادم و بستنی مو گاز زدم که گفت:
- واقعا خوبی؟
متعجب اره ای گفتم.
لب زد:
- چرا اخ و اوخ نمی کنی؟ یه ساعت گذشته عجیبه تو یه ساعت ساکت بمونی!
لب زدم:
- خوب بچه ات ساکته که ساکتم توهم خوشبحالت شده دیگه بخواب .
پاشا گفت:
- به خدا انقدر هر روز جیغ و ناله شنیدم و چرتک های ۵ دقیقه ای زدم الان که ساکتی انگار یه چیزی کمه نمی تونم بخوابم .
وای بچه ام از دست رفته بود.
نگاهی به چوب های بستنی کرد و گفت:
- 11 تا خوردی!
سر تکون دادم که دراز کشید و گفت:
- پس بگو چرا شازده ساکته بخور بخورشه.
با لبخند گفتم:
- الهی قربون ش برم بچه ام فقط موقع خوردن ساکته چه تپلی باشه .
پاشا گفت:
- نیومده خوب قربون صدقه اش می ری ها منم که کشکم.
با لذت به حسودی ش نگاه کردم و خندیدم.
خودشم خندید و صدای اذان بلند شد طبق معمول بعد از اون اتاق بلند شد و گفت:
- وقت ملاقات با اون بالایی رسیده بریم نماز بخونیم؟
سری تکون دادم و با کمک ش بلند شدم.
بعد از اون اتفاق پاشا فهمید که چقدر خدا دوسش داره و به فکرشه! بعد از اون سر وقت نمی زاشت ۵ دقیقه اون ور تر بشه نماز هاشو می خوند روزه می گرفت دست بقیه رو می گرفت تریپ ش اخلاق ش همه چیش فرق کرده بود.
به قول معروف شبیه بچه مثبت ها لباس می پوشید.
خیلی ام بهش می یومد و معصوم تر نشونش می داد.
شده بود یه پلیس با خدا!
من که نمی تونستم بخونم ولی طبق معمول روی سجاده پشت سرش نشستم و شروع کردم به قران خوندن و پاشا هم جلو تر از من وایساد به نماز.
چقدر از وقتی مذهبی شده بود زیباتر و عاشق تر شده بود.
همیشه بهم می گفت تو فرشته زندگی منی هم عشق به زندگیم اوردی هم خدا رو.
نشسته بودیم سر سفره پاشا نگاهی بهم کرد و گفت:
- خوبی؟
سر تکون دادم و گفت:
- امروز 9 ماهت تکمیل شده خبری نیست؟
سری به عنوان نه تکون دادم.
و غذامونو خوردیم.
تا غروب پاشا همش دورم می چرخید و می گفت:
- یاس خانومم خبری نیست؟ بریم دکتر؟
ولی من دردی نداشتم واقعا.
می گفتم نه.
حتا راحت تر از روزای قبل داشتم به کار هام می رسیدم .
ساعت9 بود که پاشا گفت:
- یاس یه حسی بهم می گه بچه امشب به دنیا میاد برو لباس بپوش اماده شو بریم بیمارستان.
از این همه نگرانی ش منم واقعا نگران شده بودم.
زنگ در زده شد و پاشا رفت درو باز کنه.
اروم ساک بچه رو اماده کردم و خودمم لباس پوشیدم که صدای یالله اومد.
بیرون رفتم که روهام و پارسا و ساشا رو دیدم.
با لبخند نگاهشون کردم و سلام کردیم.
روهام نامزد ش هم همراه ش بود دختر خاله اش سونیا رو عقد کرده بود.
با سونیا خیلی جور بودم چون هم سن بودیم.
بغلم کرد و بوسیدم.
پاشا گفت:
- خوب شد اومدید امشب خونه تحویل شما من باید یاس و ببرم بیمارستان.
پارسا گفت:
- خیره خبریه؟
پاشا گفت:
- یاس که می گه نه اما به دلم افتاده امشب بچه به دنیا میاد.
سری تکون دادن و پاشا گفت:
- همه چی هست راحت باشید.
از بچه ها خداحافظ ی کردیم و با کمک پاشا سه تا پله رو پایین رفتم و سمت ماشین رفتیم.
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت77
#یاس
سوار ماشین شدیم و پاشا حرکت کرد.
خیلی استرس داشت و نگران بود.
همیشه می ترسید اتفاقی برام بیفته .
دستمو روی دست ش گذاشتم و گفتم:
- اروم باش چیزی نمی شه .
لبخند مصنوعی زد و و گفت:
- اره عزیزم حتما همین طوره.
لبخندی زدم .
پاشا شده بود همونی که از اول می خواستم.
همون ادم مذهبی که ارزوشو داشتم
همون که قرار بود باهاش تکمیل بشم و به سعادت برسم.
انقدر اقا شده بود که خیلی چیزا رو به منم یاد می داد.
جلوی مطب دکتر مخصوص م پارک کرد و پیاده شدیم.
داخل رفتیم و نوبت گرفت.
روی صندلی های انتظار نشستیم و یه ربع طول کشید تا نوبت مون بشه.
اسممو که خوند منشی پاشا دستمو گرفت و کمک کرد بلند بشم.
داخل رفتیم و خانوم دکتر وعضیت مو چک کرد و گفت:
- امشب دیگه حتما گل پسرمون به دنیا میاد خوب شد اومدید خداروشکر می بینم دردی هم نداری پس انشاءآلله زایمان راحتی داری بهتره راه بری تا موقعه اش بشه.
خداروشکر پاشا گفت بیایم.
بلند شدم و سالن راه رو مثل بقیه مادر ها طی می کردم.
اما امروز خلوت بود دو نفر دیگه که بودن رفتن چون انگار موقعه اش نشده بود.
نفر سومی هم بچه اش به دنیا اومده بود و توی اتاق بودن .
پاشا نشسته بود و نگاهم می کرد.
با لبخند گفتم:
- نگران نباش سن مم کمه اما خانوم فاطمه زهرا کمکم می کنه خدا مثل تمام این وقت ها و اتفاق ها بازم مراقبمه .
پاشا گفت:
- حتما همین طوره خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خوبم کم کم داره وقت ش می شه.
پاشا نگران بلند شد و توی راه رفتن کمکم می کرد.
ده دقیقه بعد وقت ش و اتاق عمل رفتم.
اما واقعا راحت بود و طبق معمول خدا هوامو داشت و حتا نیم ساعت هم طول نکشید.
بعد از مرتب کردن وعضیتم به یکی از اتاق ها رفتیم و پاشا سریع وارد اتاق شد.
با دیدنم سمتم اومد و پیشونی مو بوسید و گفت:
- دورت بگردم خوبی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره عزیزم خوبم زیاد درد ندارم راحت تر از چیزی بود که فکرشو می کردیم گفتم که خدا هوامو داره.
پاشا سجده شکر رفت و دو رکعت نماز شکر خوند.
دکتر اومد و گفت:
- خداروشکر خیلی زایمان راحتی داشتی واقعا تعجب کردم خیلی ارامش داشتی! اصلا جیغ جیغ نکردی!
خندیدم و گفتم:
- پسرم کجاست؟
دکتر گفت:
- الان میارنش.
که در باز شد و پرستار داخل اومد با تخت بچه.
کنار تخت م گذاشتش و بلند ش کرد و سمت پاشا گرفت پاشا گفت:
- می شه بدینش به مادرش؟
پرستار گذاشتس توی بغلم و تبریک گفت و بیرون رفت.
پاشا گفت:
- ترسیدم بگیرمش بیفته!
خنده ای کردم و به پسرم نگاه کردم که خوابیده بود بی سر و صدا تپل و سفید بود و با گونه های سرخ.
پاشا گفت:
- یاس چقدر خوشکله نگاهش کن فقط چرا ساکته؟
متعجب گفتم:
- خوب خوابه.
پاشا گفت:
- اخه همه بچه ها اولش گریه می کنن!
با خنده گفتم:
- دیدی گفتم پسر من معصومه!
که همون لحضه گریه اش بلند شد و پاشا از ته دل خندید و گفت:
- اره اره دیدم.
خنده ای کردم و بهش شیر دادم.
پاشا با عشق بهمون نگاه کرد و گفت:
- خیلی دوستون دارم به خدا.
دستشو گرفتم و گفتم:
- من و نی نی هم خیلی دوست داریم.
با خنده گفت:
- من نوکرتون هم هستم.
#پایان
#رمان