eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
473 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 به ماشین که رسیدیم سوار شدیم کمربند مو بستم و به ایسپک ها نگاه کردم که همین جور مونده بود یادم رفت ببرم. مال خودمو دست گرفتم و مال شایان هم با اوم دستم گرفتم و گفتم: - بیا همین جور که رانندگی می کنی من می گیرم سمتت بخور. سری تکون داد و گرفتم سمتش که خورد و خودمم خوردم. وایساد که غذا بگیره و گفت: - چی بگیرم؟فسفود؟یا برنجی چیزی؟ نگاهی انداختم و گفتم: - فست فود زیاد خوب نیست جلوی رشد محمد و می گیره برنج قیمه و برنج کوبیده بگیر. سری تکون داد و پیاده شد. بعد از ده دقیقه خرید و سوار شد گذاشت صندلی عقب و راه افتاد سمت ویلا. به ویلا که رسیدیم تک خواست بوق بزنه که گفتم: - نه ساعت 1 شاید سرایدار خواب باشه! با ریموت درو باز کرد و ماشین و داخل برد. پیاده شدیم و غذا ها رو برداشتم و درو باز کردم اروم شاید بچه ها خواب باشن داخل رفتیم پسرا که پای فوتبال بساط کرده بودن و دخترا هم دور هم نشسته بودن صحبت می کردن. ما که رفتیم داخل به ما نگاه کردن لبخندی زدم و سلام کردم شایان هم سلام کرد و همه جواب دادن شایان گفت: - بچه ها شام خوردین؟ یا سفارش بدم؟ همه گفتن خوردن یکی دو ساعت پیش. غذا ها رو روی اپن گذاشتم و رو به شایان گفتم: - تا من سفره رو بچینم محمد و بیدار کن شام نخورده. سری تکون داد و خواست بره سمت اتاق که در باز شد و محمد خابالود و گریه کنان بیرون اومد سریع سمت ش رفتم و بغلش کردم که اروم گرفت و نگران گفتم: - جان مامانی؟دورت بگردم چرا گریه می کنی عزیزم؟ شایان هم نگران بالای سرم وایساده بود: - بابایی عزیزم چی شده؟ محمد گفت: - خواب بد دیدم تلسیدم. صورت شو بوسیدم و گفتم: - الهی قربونت برم خواب بد غلط کرد پسر شیر منو ترسوند الان بابایی می بره دست و صورت تو می شوره شام می خوریم خودم پیش پسرم می خوام که خواب بد جرعت نکنه بیاد پسرمو بترسونه خوب؟ سری تکون داد و شایان بغلش کرد و درحالی که قربون صدقه اش می رفت برد دست و صورت شو بشوره. سفره رو چیدم و دستامو شستم نشستم که شایان و محمد ام اومدن نشستن. محمد و کنارم نشوندم و قاشق و پر کردم سمت دهن ش بردم که خورد. بهش شام دادم و خیلی خابالود بود. بغلش کردم که شایان گفت: - چیزی نخوردی که. خودشم نخورده بود مثل من دور محمد بود. لب زدم: - محمد و بخوابونم میام شام می خوریم. سری تکون داد توی اتاق رفتم همین که رو تخت گذاشتم ش خوابید. پتو رو روش مرتب کردم و وقتی مطمعن شدم خوابه بیرون اومدم روی سفره نشستم شایان برام کشید و گفت: - خوابید؟ اره ای گفتم و هر دو شام خوردیم. سفره رو جمع کردم و شایان گفت: - من می رم اتاق محمد بخوابم ولی فکر کنم تخت ش یه نفره است. دستامو شستم و گفتم: - رخت خواب پهن می کنم پایین تخت. باشه ای گفت و کنار پسرا نشست. توی اتاق رفتم و از توی کمد رخت خواب دراوردم و پهن کردم روی زمین خواستم از اتاق برم بیرون که با صدای داد از جا پریدم و قلبم اومد تو دهنم
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 بعد چشم که باز کردم توی یه اتاق بودم. یه اتاق قشنگ! یه اتاق با وسایل سلطنتی! خواستم تکونی بخورم اما نمی تونستم. نگاهی به خودم کردم یه سرم توی دستم و این دستم به بالای تخت و این دستم چون سرم توش بود به وسط های تخت و پاهام به پایین تخت بسته شده بود. تازه داشتم می فهمیدم چه بلایی سرم اومده. نگاهمو به پهلوم دوختم. لباس های بیمارستانی تنم بود و درد خفیفی داشت پهلوم یعنی زنده موندم؟ اگر می مردم که بهتر بود! از اینکه دست و پاهام بسته شده بود بیشتر وحشت می کردم خدایا خودت بهم کمک کن. در باز شد و نگاهم و دوختم بر. خودش بود! خود شخص کیارش که به خون من تشنه بود. ای کاش حداقل بی درد بکشتم! نگاه حیرون و ترسیده امو که دید با خنده گفت: - نگآه کن چه رنگ ش پرید! اخی نازی کاریت نکردم که هنوز فقط یه تیر نوش جان کردی اونم یکی چیزی نیست که! اب دهنمو سخت قورت دادم انگار گلوم خشک شده بود. گوشیش و باز کرد و داشت فیلم می گرفت یعنی می خواست چیکار کنه؟ شروع کرد به حرف زدن: - بلاخره خانوم بهوش اومد زخم ت چطوره عزیزم؟ هووم؟ بزار ببنییم چطور شده . با ترس نگاهش کردم که دست ش روی پهلوم نشست و نفسم توی سینه ام حبس شد. خندید و بی هوا فشاری داد که جیغی از ته دل کشیدم و می خواستم تکون بخورم اما نمی تونستم. فشار دست ش که بیشتر شد جون از تنم رفت و بی حال شدم که دستشو برداشت و گفت: - ای بابا چقدر لوسی تو هنوز کاری نکردم که! درد ش تا مغز و استخون مو می لرزوند. به پیراهن نگاه کردم که رنگ خون گرفته بود و چشام روی هم افتاد. این بار با درد چشم باز کردم یه دختر در حال تجدید بخیه بود و بی سر و صدا کارشو کرد رفت بیرون. هنوز قلبم تند می زد. در باز شد و با قلبم اومد تو دهن م اما خودش نبود یه بادیگارد بود. دست و پاهامو باز کرد و بازمو کشید بلندم کرد. به سختی سر پا وایسادم و روی دلم خم شدم که هلم داد سمت جلو و با زانو خورد زمین و افتادم. ناله های بی جون ام توی اتاق پیچید. بازمو گرفت و کشون کشون تا یه جای دیگه بردتم. کیارش روی میز ناهار خوری نشسته بود و گفت: - عه اوردیش بیا عزیزم منتظرت بودم. این ادم به شخصه یه روانیه روانی. بادیگارد صندلی رو کشیدو پرتم کرد تقریبا روی صندلی. میز و گرفتم نیفتم اما جون توی دست و پام نبود و از اون ور صندلی افتادم و زدم زیر گریه. کیارش گفت: - ای بابا یونس اروم با مهمون مون رفتار کن . بلند شدم و خم شد جلوم خبیثانه گفت: - می خوای کمکت کنم عزیزم؟ و دست ش سمت پهلوم اومد که هق زدم: - نه توروخدا خودم پا می شم. دست ش وایساد و سری تکون داد و نشست سر جاش و گفت: - یالا زیاد منتظرم گذاشتی. از میز گرفتم و بلند شدم و روی صندلی نشستم. نفس مو با شدت بیرون فرستادم و اشک هامو پاک کردم. دوباره اون لبخند ترسناک و زد و گفت: - بکش عزیزم همه چی هست! با چشای اشکی نگاهش کردم و گفتم: - می خوای منو بکشی؟ برای خودش برنج ریخت و گفت: - اومم نه یکم اول باید با هم تصویه حساب کنیم تصویه حساب حرفای اون شبت و مخفی شدن این 3 ماهت اگر پسرعمو جونت مواد ها رو برگدوند برگردوند اگر نه اره اون موقعه جسد تیکه تیکه شده اتو براش می فرستم. واقعا این ادم یه روانی به تمام معنا بود. برام کشید اما با وجود حضور نحس ش اونم دقیق کنارم حس می کردم توی جهنمم و شیطان کنارم نشسته! با دادی که زد دستم سمت قاشق رفت فوری و با ترس و لرز خوردم اما انگاد راه گلوم و بسته بودن و نمی تونستم قورت ش بدم. که گفت: - من از غذا خوردن با ناز بدم میاد از دخترا بدم میاد . محکم کوبید به صندلی که پرت شدم با صندلی روی زمین و روی شکم افتادم و با لگد افتاد به جون پهلوی سالمم و انقدر ضربه اش شدید بود خیلی زود از هوش رفتم. چشم که باز کردم با دیدن چیزی که دیدم هنگ کردم..
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ گردی گریه می کنی؟ نگاه طفل معصوم بغض کرده! بی بی بوسیدتم و قربون صدقه ام رفت. با سوالی که به ذهنم اومد گفتم: - عمو جون. با لبخند گفت: - جانم عزیز عمو؟ لبخندی به مهربونی ش زدم و گفتم: - اقا بزرگ گفت شما منو قبول نمی کردید! و می خواستید منو بدید به دوستتون و اون ادم خوبی نبوده! عمو اهی کشید و گفت: - نه عمو جون اینطور نیست! اون لو شون داده بود یه چیزی دست بابات بوده برای اونا خیلی ارزش داشته! ولی با پدرت پیداش نکردن و سوزندنش با مادرت هم همین طور دنبال تو بودن چون به لطف اون مرتضی ما رو می شناختن و سراغت می یومدن مرتضی تو و خانواده اشو برداشت و رفت که دست کسی بهش نرسه! فکر می کردم دیگه نمی بینمت و هرچی گشتم پیدا نکردم! لبخند غمگینی زدم که پاشا برگشت و رو به من گفت: - باید برم تاجایی عزیزم سعی می کنم زود بیام خوب! اینجا بمون تا برگردم باشه؟ متعجب گفتم: - اینجا چیکار داری؟ تو که اینجا کسی رو نمی شناسی! با لبخند گفت: - خیره! حالا شب که اومدم می گم برات باشه؟ سر تکون دادم و گفت: - کارتت باهاته؟ لب زدم: - نه نمی دونم کجاس تو کدوم ساکه! یکی از کارت هاشو داد دستم و گفت: - ۱۲۱۲ رمزشه جایی خواستی بری زنگ بزن قبلش بهم بگو خوب! سر تکون دادم و گفت: - خوب من رفتم کار داشتی زنگ بزن بهم. بلند شدم که گفت: - تو کجا؟ سمت ش رفتم و گفتم: - ردت کنم تا دم در. باشه ای گفت و از بقیه خداحافظ ی کرد و دستمو گرفت زدیم بیرون. تا دم در باهاش رفتم و خداحافظ ی کردیم. ریموت در که بسته شد برگشتم داخل. بی بی داشت خبر برگشتن مو به همه می داد. پارسا با لبخند گفت: - خوش اومدی دختر عمو. منم متقابلا لبخند زدم و گفتم: - ممنونم پسر عمو! اون یکی گفت: - منم روهام م برادر پارسا. لبخندی زدم و سر تکون دادم. نیم ساعت نشده خونه پر شد از ادم. تک تک باید بغل همه می رفتم و روبوسی می کردم و هر کدوم یه فصل کامل گریه می کرد. انقدر سرپا بودم و پیش این و اون رفتم و قرص هامم یادم رفت بخورم و ظهر وقتی داشتم کمک شون میز رو می چیدم سرم گیج رفت دیس از دستم افتاد و خودمم افتادم همون جا و بازوم سوخت. افتاده بودم روی شیشه ها. حس می کردم خون به مغزم نرسیده. گیج بودم و صدا های اطراف و کم می شنیدم. عمه به صورتم اب زد