eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
305 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
728 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 پرید وسط حرفم و داد کشید: - اره خودم می دونم چه غلطی کردم همه اشتباهات مو می دونی نیاز نیست مو به مو مرور کنی برام همه رو خودم حفظ ام شده کابوس شب هام خودم می دونم گند زدم به زندگیم چیکار می کردم مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم؟محمد مون دست ش بود!داشت نابودش می کرد می کشتش!چیکار می کردم ها؟فکر کردی برای من راحت بود روی عزیزترین فرد زندگیم کمربند بلند کنم؟چرا یه طرفه می ری اخه مگه ندیدی اون شیدای بی پدر و مادر چطور گذاشتم لای منگنه! با صدای داد ش توی خودم جمع شده بودم و گوشام سوت می کشید. با عصبانیت روی مبل نشست و سرشو بین دستاش گرفت با لحن اروم تری گفت: - زندگی که به سختی جورش کرده بودم از هم پاچیده تو یه ‌طرف محمد یه طرف اون بچه توی راه یه طرف شیدا یه ‌طرف زندگی نمی کنم که فقط نفس می کشم!من می دونم در حقت بد کردم بد هم بد کردم خدا هم لعنت ام کنه ولی اینجوری ولم نکن به امون خدا اینجوری توی این شرایط سخت ولم نکن تو ادم ی نبودی که توی شرایط سخت تنهام بزاری الان هم مثل سابق باش قول می دم برات جبران کنم خوب؟ نفس عمیقی کشیدم تا اروم تر بشم و گفتم: - کمکت می کنم اما نه به خاطر تویی که دل منو شکستی بلکه به خاطر پسرم محمد به خاطر بچه ام که قبل از بوسه و مهربونی باباش طعم کمربند باباشو چشید خوب! شایان لبخند تلخی و بی رمقی زد و گفت: - بازم دمت گرم قول می دم دوباره مثل قبل برگردیم توی خونه امون 4 تایی باهم زندگی کنیم. اخمی کردم و گفتم: - من دیگه زن ت نمی شم. لبخند کم جونی زد انگار که خیلی خسته بود و گفت: - نیاز نیست زنم شی چون خودت زنمی! اخمامو تو هم کشیدم و گفتم: - یعنی چی! اشاره کرد بشینم و گفت: - زنمی چون طلاق ت ندادم عزیز من و حتی با شیدا هم ازدواج نکردم! گیج شده بودم!مگه می شد؟توی شناسنامه و سند ازدواج زده بود باطل و طلاق گرفته اونم درشت به رنگ قرمز! لب زدم: - امکان نداره توی شناسنامه و سند ازدواج بزرگ با قرمز زده بود! خندید و گفت: - شب قبل تمام ماجرا رو به پسر حاج اقا که می شناختم و از رفیق هامه گفتم وقتی رفتیم اونجا با شیدا کلا همه چیز رو اشتباه خوند یعنی هیچ چیزی رو درست نخود اون مهری رو هم که توی شناسنامه و سند زد برچسبه با الکل راحت کنده می شه مثل یه بازی بود انگار داشتیم ادا ی ازدواج و طلاق گرفتن رو در میاوردیم شیدا فکر می کنه زن منه اما زن من نیست. بهت زده گفتم: - پس بچه توی شکم شیدا چی؟ با حالت چندشی گفت: - یه روز اومد و گفت بارداره از یکی و سر جون تو و محمد تهدید ام کرد که باید بگم بچه ماست و مجبور شدم پیش فامیل بگیم بچه ماست خدا می دونه بچه کیه! الانم گفته تو کار قاچاق دختر و مواد باید کمکمش کنم و گرنه میاد سراغ شما!
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 ای خدا ای خدا. خدا لعنتت کنه شیدا! چقدر یه ادم می تونه پس فطرت و کثیف باشه! رو به شایان گفتم: - من با وکیل پدرم امشب حرف می زنم و ازش کمک می خوام تو فعلا کاری نکن و وانمود کن هر کاری می گه انجام می دی تا همه چیز طبیعی باشه و نقشه هامون درست پیش بره هر چیزی که شد بهت پیام می دم. شایان زود گفت: - نه شیدا می بینه باید یه طور دیگه هماهنگ باشم!من یه گوشی دارم توی شرکت مال کارای اداری شماره اونو بهت می دم اونجا بگو. سری تکون دادم و شماره رو سیو کردم که گفت: - محمد کجاست؟ لب زدم: - تو ماشین پیش فرهاد خوابه! متعجب گفت: - فرهاد کیه؟ تا خواستم چیزی بگم از جاش پرید و گفت: - نکنه فکر کردی من طلاق ت دادم ازدواج کردی!می کشمش به خدا هر کی باشه دست رو زن من گذاشته باشه. با خشم سمت در رفت که جیغ کشیدم: - فرهاد داداشمممممممممم. سرجاش وایساد با مکث برگشت یکم فکر کرد و گفت: - مگه از کمپ اومده بیرون؟ نفس مو با شدت بیرون دادم و گفتمد - خیلی وقته که پاک شده و برگشته بهم کمک کنه شیدا رو هم خوب می شناسه و ادم داره تو دم و دستگاه شیدا. سری تکون داد و گفت: - چرا مونده دم در؟ممکنه شیدا ادم بفرسته بهش بگو فوری بیان داخل؟ سری تکون دادم و به فرهاد گفتم بیان داخل. همین که اومدن داخل صدای ماشین اومد شایان سریع نگاه کرد و گفت: - شیداست باید قایم شید. ولی این ویلا که اتاقی چیزی نداشت! شایان سریع در شیروانی رو باز کرد!درش کاملا با رنگ پارکت ش یکی بود و اصلا معلوم نبود! و گفت: - برید بالا روی لوله ها بشینید. سریع لوله رو گرفتم و بالا رفتم محمد که خواب بود و از بغل فرهاد گرفتم و فرهاد هم بالا اومد و شایان درو بست و داشت به دانشجو ها می گفت شتر دیدن ندیدن و شروع کرد ادامه اموزش. صدا هاشون می یومد همین که در باز شد و شیدا ی منحوس اومد تو محمد بیدار شد و گفت: - ما.. سریع دستمو روی دهنش گذاشتم و اشاره کردم ساکت باشه. ترسیده خواست بپرسه چی شده کت باز اشاره سکوت رو نشون دادم
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 محمد ترسیده ساکت شد و اروم کنار گوشش پچ زدم: - شیدا اینجاست نباید بفهمه ما اینجاییم خوب هیچی نگو مامانی ساکت باشه؟ سر تکون داد. فرهاد کمی خودشو تکون داد تا بتونه از لای در یا سوراخ سنبه ای بیرون رو بیینه! اما لوله ها سر و صدا می کرد بازوشو گرفتم و اشاره کردم یه جا بشینه! دستمو از بازوش گرفت و دوباره خم شد جلو که بلاخره از یه جایی به بیرون دید پیدا کرد. توی شیروانی بوی و وسایل نم خورده می یومد و باعث می شد عق ام بگیره. نفس های عمیق می کشیدم تا نکنه یه وقت بالا بیارم و صدام بپیچه! شیدا هم داشت سوال های چرت و پرت از شایان می پرسید و مثلا جلوی دانشجو ها ادای عاشق و معشوق ها رو در میاورد ولی شایان فقط با بی حوصله باشه یا اها می گفت! ای خدا لعنتت کنه الان چه وقت اومدن بود! نکنه تا شب نره و ما اینجا بمونیم؟ شیدا یهو شایان و اورد دقیقا جایی که ما بودیم کنار همین دیوار و اگر به دیوار تکیه می داد ما لو می رفتیم! با صدای ارومی که بقیه نشون با تهدید به شایان گفت: - تا سه روز دیگه بیشتر وقت تصمیم گیری نداری یا توی واردات مواد و قاچاق دختر کمک مون می کنی و میای پای معامله یا با اولین کشتی قاچاق دختر اون عشق خوشکلت غزال جون رو رد می کنم خوشکله هم یکم شیخ های عربی می خوان ش! شایان با خشم خواست جواب شو بده که خیلی اروم به طور نامحسوس زدم توی در. خیلی زود متوجه شد و فهمید که نباید چیزی بگه یا لومون بده! خشم شو کنترل کرد و گفت: - گفتم بهت میگم نیاز نیست هی یاداوری کنی. شیدا خندید و گفت: - گفتم شاید یادت رفته عشقم چه زود هم سرش غیرتی می شه اوخی. بعد هم گذاشت رفت. همین که فرهاد گفت رد همه چی اومد تو دهنم فوری محمد و انداختم توی بغل فرهاد درو با پام هل دادم و خودمو انداختم پایین. دویدم سمتم روشویی و عق زدم. انگار تمام جونم و داشتم بالا میاوردم اگر یکم دیگه اونجا می موندم قطعا همون جا بالا میاوردم. فرهاد و شایان و محمد نگران پشت در بودن شایان درو باز کرد و اومد داخل که فرهاد گفت: - کجا می ری اصلا مگه تو کی ش هستی که همین طور سرتو انداختی رفتی تو؟ شایان از حال من عصبی بود و فرهاد از شایان عصبی! شایان هم توی صورت ش داد کشید: - من شوهررررررشم شوهرررررررش. فرهاد این بار تو صورت شایان داد کشید: - اگه شوهرررررش بودی تو شیروانی قایم ش نمی کردیییییی! منم دستامو به سنگ گرفته بودم و با صورت خیس از اب که شسته بودم نگاهشون می کردم. محمد ترسیده بود و این دو تا از خشم نفس نفس می زدن شایان دوباره صداش بالا رفت: - اگه قایمش کردم به خاطرررر جونشه می فهمیی؟ فرهاد خواست چیزی بگه که این بار من جیغ زدم: - خفههههه شید. بهت زده به من نگاه کردن. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - اومدید حال منو بپرسید یا دعوا کنید؟بچه ام ترسید. و از روشویی بیرون اومدم و دست محمد و گرفتم روی مبل نشستم کنارم خودم نشوندمش و بغلش کردم
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 فرهاد با عصبانیت گفت: - یعنی شما فقط با تهدید های توخالی این عفریته ترسیدید؟این کارش تهدید های الکیه و گرنه جرعت کاری رو نداره! شایان درمونده گفت: - یه سرنگ مواد مخدر فرو کرده تو رگ محمد پازهرش دست خودشه تا یه سال باید به محمد بزنه و گرنه موعتاد می شه و .. نتونست ادامه بده با ناراحتی به محمدم نگاه کردم که فرهاد زد زیر خنده. با بهت بهش نگاه کردم! الان چه وقت خندیدن بود؟ کجای حال ما به خنده می خورد؟ شایان هم عصبی بهش نگاه می کرد فرهاد نگاهی به دوتامون انداخت و باز خندید. روی مبل روبروم نشست و گفت: - حتما محتویات توی سرنگ یه چیز شیری رنگ بود اره؟ منو و شایان به هم نگاه کردیم و سر تکون دادیم. فرهاد خنده اشو که تمام کرد گفت: - این حیله شیداست که همیشه جواب داده اون مواد شیری رنگ یه نوع ویتامین قوی هست که توی یک هفته اول که وارد بدن می شه انقدر قویه که دستگاه مواد مخدر تشخیص ش می ده اتفاقی برای ادم نمی افته بلکه برای بدن ش هم مفیده فقط یه سرنگ ش برای محمد جوریه که مثلا بخوابه یا بیهوش بشه بعدش و یکم زیاد تر از حد معمول بخوابه اما بعد از یک ماه درست می شه. بهت زده گفتم: - اره محمد توی این یک ماه زیاد می خوابید! فرهاد سری تکون داد و گفت: - خودم یه بار جنس هاشو برداشته بودم این بلا سرم اورد وقتی جنس ها رو از ترس بهش دادم کلی بهم خندید و تازه فهمیدم تمام مدت مسخره ام کرده بود!همین الان ببرید ازمایشگاه تست بگیرید از محمد می بینید سالم سالمه! یکی از دانشجو ها گفت: - من وسایلم باهامه می خواید تست بگیرم؟ من و شایان فوری سر تکون دادیم. محمد بلند شد پشتم پناه گرفت و گفت: - وای امپول من می ترسم! و زد زیر گریه. بغلش کردم و اشکاشو پاک کردم و گفتم: - الهی دورت بگردم مگه نمی خوای اون شیدای بدجنس و بندازیم تو زندان که از شرش خلاص بشیم؟هوم؟من قول می دم خیلی زود زود اون شیدا بره خوب؟امپول که درد نداره قربونت برم اگه دردت گرفت اصلا من این پسره رو می زنم خوبه؟ ترسیده سر تکون داد. دانشجوعه جلو اومد و یه چیزی بالای بازوی محمد بست سرنگ و که جلو اورد خودم بیشتر ترسیدم و چشامو فوری بستم و سر محمد رو هم به خودم فشار دادم نگاه نکنه. اما اصلا گریه نکرد و گفت: - بزن دیگه. پسره گفت: - تموم شد. چشم باز کردم دیدم خون گرفته و توی یه چیز پلاستیکی گذاشت و برد گذاشت توی دستگاه. به محمد نگاه کردم خداروشکر اصلا نفهمید کی زدش! پنبه رو روی دست ش فشار دادم و منتظر جواب شدم. من و شایان دل تو دل مون نبود ببنیم جواب چیه اما فرهاد بیخیال نگاهمون می کرد و مطمعن بود الکیه! نیم ساعتی گذشت! چقدر هم سخت و پر استرس گذشت که دوباره بالا اوردم و اصلا حالم خوب نبود. شایان برام ابمیوه اورد و گرفت جلوم و گفت: - بخور بهتر بشی. گرفتم و فرهاد گفت: - انقدر استرس بکش تا بچه رو بندازی می گم الکی بهتون گفته! و همون لحضه دانشجوعه گفت: - هیچ چیزی توی خون ش نیست کاملا سالمه اقا فرهاد راست گفتن. خداروشکر کردم و از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم محکم محمد و بغل کردم که هم صدای محمد در اومد هم خودم دردم گرفت یهو بچه لگد زد
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 بچه که لگد زد محمد فوری ازم جدا شد و گفت: - داداشی لگد زد. و سرشو به دلم تکیه داد و با هیجان منتظر بود بازم لگد بزنه. اما محکم زده بود و دردم گرفته بود صورتم توی هم رفته بود و لگد هاش مثل همیشه نبود! با لگد بعدی ش از جا پریدم که محمد ترسید. فرهاد و شایان هر دو سمتم اومدن و بعدی رو محکم تر از قبلی زد که ایییی گفتم و از درد بلند شدم دستمو به دیوار گرفتم. حس می کردم می خوام بمیرم با همین چند ثانیه درد شدید! تند تند نفس عمیق کشیدم اما فایده ای نداشت و با اینکه لگد نمی زد درد داشتم. دلم می خواست از درد جیغ بکشم! شایان مات مونده بود و دست و پاشو گم کرده بود و فرهاد دو دستی توی سر خودش زد محمد زود تر از همه گفت: - مامانی و ببرین دکتر. و زد زیر گریه. دیدن اشکای محمد حالمو بدتر می کرد و اشکای خودمم راه شونو پیدا کردن. شایان سریع سمتم اومد و کمک کرد راه برم. تا توی ماشین رفتیم فرهاد و محمد سوار شدن و فوری گاز داد. با سرعتی که شایان داشت ترس هم ورم داشته بود و بدتر دردم گرفت. خدایا نکنه بچه چیزیش شده باشه! خدایا خودم و بچه رو به تو می سپارم خودت مراقبمون باش. سرمو به پشتی تکیه دادم و چشامو روی هم فشار دادم تا یکم این درد کم بشه. قبلا هم دو سه بار این طور شده بودم اما کارم به بیمارستان نکشید ولی بعد که پرسیدم دکتر گفت هیجانات برام خوب نیست! تا رسیدیم بیمارستان شایان فوری برام برانکارد اورد با پرستار و روی اون خوابیدم. خیلی زود بهم سرم وصل کردن دردم که کم تر شد از خستگی و تحمل درد خوابم برد. محمد و بغل کرده بودم و از لای در داشتم به غزال نگاه می کردم. با دیدن حالش دست پامو کامل گم کرده بودم و اصلا نمی دونستم چه خاکی باید تو سرم بریزم. شاید اگه محمد نمی گفت همون جا ماتم می برد! از استرس و ترس که مبادا خدای نکرده چیزیش بشه نمی تونستم چشم ازش بگیرم و با اینکه پرستار گفته بود بیرون بمونم اما نتونستم و لای درو باز کردم. تا سرم بهش زدن دردش کم شد و از فشار تحمل درد خوابید. رو به محمد که گریه می کرد گفتم: - قربونت برم بابایی گریه نکن مامانی خوب شده خوابیده ببین دیگه درد نمی کشه. با هق هق گفت: - همش تقصیر اون نی نی بدجنسه مامانی و اذیت می کنه. اشکاشو پاک کردم و گفتم: - الهی دورت بگردم نی نی یه دیگه گاهی فضولی می کنه مثل تو که عاقل نیست دردت به جون بابایی می دونی چقدر دلم برات تنگ شده؟ واسه تو واسه مامانت واسه نی نی مون. محمد سرشو به سینه ام تکیه داد و گفت: - منم دلم برات تنگ شده بابایی. .
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 دلم می خواست بمیرم اما توی این وضعیت نباشم! با این همه پول و ثروت نمی تونستم زن مو ببرم چکاپ که الان بگه توان هزینه اشو نداشته و داره کار هم می کنه! پرستار با جدیت گفت: - واقعا من نمی دونم به شما چی بگم!کار برای شما مثل سم هست نباید کار کنید باید زیر نظر یه دکتر فوقلاده هم باشید!. و نگاه اخمالودی به من انداخت و رفت. هم اعصاب من خورد بود که نمی تونستم از زن ام حمایت کنم هم اعصاب فرهاد که گند زده بود به زندگی خودش و خواهرش. غزال با حرف های پرستار کاملا توی خودش رفته بود لبخند از لب ش پاک شده بود! مطمعنم اگه من و فرهاد و محمد نبودیم گریه می کرد! حق داشت از دست من و زندگی من گریه کنه! رو به فرهاد گفتم: - من امشب کنارش می مونم تو اگه می خوای بری برو. فرهاد نگاهی به غزال کرد و غزال نگاهش به محمد بود. نگاه فرهاد و روی خودش حس کرد بدون اینکه بهمون نگاهی بکنه گفت: - نیازی به هیچکدومتون ندارم می خواید برید برید. فرهاد سری تکون داد و گفت: - من باید برم شب شیفت دارم توی کمپ فردا برمی گردم. غزال فقط گفت خدانگهدار. فرهاد بیرون رفت روی صندلی کنار تخت نشستم و گفتم: - خودم امشب کنارتون می مونم تا فردا که مرخص بشی. جواب مو نداد. و فقط به محمد نگاه می کرد. محمد نگاهی بین مون رد و بدل کرد و بعد سرشو به بغل غزال فشار داد و گفت: - مامانی گرسنمه. بلند شدم و گفتم: - می رم یه چیزی براتون بگیرم بیارم. بازم چیزی نگفت انگار که اصلا صدای منو نشنوه. حرف های پرستار بدجور همه امونو به هم ریخته بود. همین که رسیدم جلوی یه هایپر مارکت شیدا زنگ زد و گفت فوری باید برم و بار سر جون غزال و محمد تهدید ام کرد! لعنتی بهش فرستادم و خواستم بگم شرکتم اما می دونم قبول نمی کنه و شاید حتی اونجا رو سر زده باشه اون منتظره از من اتو بگیره تا بلا سر محمد و غزال بیاره. مجبور شدم برم روستا. می دونم سر اینکه غزال و ول کردم رفتم دیگه عمرا جوابمو نمی ده! مثلا قرار بود امشب پیشش باشم. با عصبانیت روی فرمون کوبیدم و دوباره شیدا رو لعنت کردم! نیم ساعتی گذشته بود و هنوز نیومده بود. مطمعنم شیدا بهش زنگ زده ما رو ول کرده رفته. محمد گرسنه اش بود و بیشتر از این نمی تونستم صبر کنم. پرستار رو صدا کردم سرمم رو در بیاره درش اورد و گفت: - امشب و باید بمونید و استراحت کنید و در صورت نیاز اگر دیدیم حالتون باز بد شد سرم وصل می کنیم. همین که بیرون رفت از روی تخت بلند شدم. محمد متعجب بهم نگاه کرد. اروم پایین اومد و محمد رو پایین اوردم. نمی تونستم اینجا بمونم ممکن بود محمد مریض بشه. از اتاق بیرون زدیم و حساب کردم از بیمارستان بیرون زدم و پیش دکه توی بیمارستان برای محمد خرید کردم. روی صندلی نشستم و براش باز کردم ابمیوه رو سمتم گرفت و گفت: - مامانی تو نمی خوری؟ لبخندی به روش زدم و گفتم: - نه قربونت برم تو بخور. باشه ارومی گفت و وقتی سیر شد بلند شدیم یه تاکسی گرفتم برگشتم رستوران. درو باز کلید باز کردم و داخل رفتم. دقیق به موقعه رسیده بودم. اقای تیموری پیش اقای سعدونی نشسته بود. بهشون که رسیدم سلام ی کردم و نشستم. اقای تیموری نگران گفت: - کجا بودید؟خیلی نگرانتون شدم تلفن تون رو هم جواب ندادید. سری تکون دادم و گفتم: - شرمنده یه اتفاقاتی افتاد و دیگه یکمم این بچه بی قراری کرد مجبور شدم برم بیمارستان. اقای سعدونی گفت: - واقعا دوران سختیه امیدوارم راحت بگذرونیدش. تشکری کردم و ماجرا شیدا رو براش تعریف کردم. بعد از شنیدن حرف هام اول اقای سعدونی بابت کشته شدن برادر اقای تیموری به ایشون تسلیت گفت
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 اقای سعدونی خواست شروع کنه که در زده شد. اقای تیموری گفت باز می کنه و بلند شد! درو که باز کرد شایان اومد داخل پس قرار یادش نرفته بود. با دیدن من و محمد نفس راحتی کشید. سلام کرد و نشست رو به من گفت: - خوبی خانمم؟شرمنده ظهر رفتم شیدا مجبورم کرد رفتم بیمارستان گفت خودت رفتی بدون اینکه ترخیص بشی. جواب شو ندادم به اندازه کافی ازش دلگیر بودم. رو به اقای سعدونی گفتم: - من همه موضوعات رو به شما گفتم و نظر شما چیه؟ نگاهی بین من و شایان رد و بدل کرد و گفت: - ایشون باید اقای شایان همسرتون باشن درسته؟ فقط سر تکون دادم و اقای سعدونی گفت: - خب اینجور که گفتید ما اگر مستقیم بریم پیش پلیس چیزی نصیبمون نمی شه چون مدرکی نداریم ولی اگر اقا شایان بتونه بیشتر به شیدا نزدیک بشه یه سری امار و مدارک برای ما جور کنه مثلا زمان و مکان رسیدن محموله ای چیزی و ما گزارش کنیم و شیدا رو بگیرن می تونید از شرش خلاص بشید! به شایان نگاه کردیم و شایان گفت: - خیلی خب هر کاری لازم باشه می کنم فقط زندگیم به حالت قبل برگرده! رو به اقای سعدونی گفتم: - و اینکه بعد از تمام شدن این ماجرا منومی خوام طلاق بگیرم می تونید کار های منو انجام بدید؟ اقای سعدونی نگاهی به هر دوی ما انداخت و چیزی نگفت شایان نفس عمیقی کشید و رو به سعدونی گفت: - همسر من الان عصبیه جدی نگیرید حرف هاشو. لب زدم: - کاملا هم جدی ام. شایان ملتمس گفت: - غزال عزیزم تو که داری می بینی تمام اتفاق هایی که افتاده زوریه مجبوریه من که برای جون خودم کاری نکردم به خاطر جون شماست حالا تو می خوای از من طلاق بگیری؟اصلا فکرش هم نکن من نمی زارم از پیش من جم بخوری خوب؟ اقای سعدونی گفت: - به نظرم این حرف ها جلوی یه بچه درست نیست! اصلا حواسم به محمد نبود. نباید این حرف ها رو می زدم ممکن بود روش تاثیر بزاره! اقای سعدونی شماره اشو به شایان داد و گفت: - این شماره منه هر اتفاقی افتاد فوری به من زنگ بزنید من جواب می دم. شایان سری تکون داد و سعدونی گفت: - بهتره من برم دیگه خانوم محمدی هم خسته هستن و به استراحت نیاز دارن. تنها چیزی که الان دلم نمی خواست استراحت بود! حرف های صبح پرستار،رفتن شایان همه و همه حالمو بد کرده بود و فقط دلم خلوت و گریه می خواست اما نه جلوی محمد هم نمی خواستم اون رو ازار بدم. اقای سعدونی خداحافظ ی کرد و رفت تا دم در بدرقه اش کردیم و شایان گفت: - میاین بریم با ماشین یه دوری بزنیم؟یکم دلتون وا بشه؟ خواستم بگم نه اما محمد با شوق اره ای گفت. چیزی به خاطر دل محمد نگفتم نمی خواستم اون مثل ما بشه می خواستم همه چیز همیشه براش مهیا باشه! سمت ماشین رفتیم خواستم عقب بشینم اما محمد نزاشت ناچار جلو نشستم. شایان چشمکی به محمد زد و حرکت کرد. یه ربع نشده بود محمد خواب ش برد. بی رمق به بیرون نگاه می کردم که شایان سر حرف رو بلاخره باز کرد: - حالت خوبه؟ تلخ گفتم: - چه فرقی به حال تو می کنه؟ شایان با مکث گفت: - یعنی می خوای بگی نمی دونی من دوست دارم عاشقتم؟می خوای بگی نمی دونی حال تو حال منه؟بعد از یک سال زندگی مشترک فکر می کردم بدونی من بدون تو نمی تونم زندگی کنم! اشکام روی گونه ام ریخت سعی کردم بغض مو قورت بدم و گفتم: - اره انقدر عاشقم بودی که با کمربند سیاه و کبودم کردی جلوی چشم همه بعد هم مثل یه تکیه اشغال پرتم کردی بیرون حالا من هیچی به بچه ای که از گوشن و رگ و خونته داره توی شکم من بزرگ می شه هم رحمی نکردی بعد عاشقمی؟
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شایان لب زد: - خودت حاضر بودی محمد بمیره؟ بهش نگاه کردم کردم و گفتم: - معلومه که نه! شایان درمونده زد کنار و گفت: - چیکار می کردم ها تو به من بگو چیکار می کردم! با بغض گفتم: - شیدا فکر می کرد تو التماس ش می کنی!می خواست التماس تو رو ببینه اما کتک زدن من راحت تر از غرورت بود. شایان سرشو روی فرمون گذاشت و گفت: - به خدا نمی دونم و گرنه التماس ش می کردم به دست و پاش می یوفتادم. جوابی بهش ندادم و از گریه هق هق کردم! سرشو از روی فرمون برداشت و گفت: - گریه نکن دیگه توروخدا خواهش می کنم! اشکامو پاک کردم و به بیرون نگاه کردم دست مو توی دست ش گرفت خواستم دستمو عقب بکشم اما نزاشت و محکم تر گرفت نگاهی به جای خالی حلقه انداخت. حلقه ای که اون روز پرت ش کرده بودم جلوش. از جیب ش حلقه رو در اورد و خواست دستم کنه اما دستمو مشت کردم و نزاشتم. چند ثانیه بهم نگاه کرد و دوباره حلقه رو گذاشت تو جیب ش. لب زدم: - دستمو ول کن. بی توجه دستمو توی دست ش نگه داشت بعد هم سمتم خم شد و سرشو به دستم تکیه داد و چشاشو بست. با لحن ملتمسی گفت: - بزار یکم بخوابم خیلی وقته درست نخوابیدم. نمی دونم چرا دلم نیومد هلش بدم عقب! بازم بغض کردم. لعنت به این بغض! به بیرون نگاه کردم شایان هم خواب ش برد. در ها رو قفل کردم چادرمم رو از سرم در اوردم و روی محمد گذاشتم. تا صبح به همین طریق گذشت و نتونستم پلک روی هم بزارم. فقط به بیرون نگاه می کردم و با خودم می گفتم یه روزی میاد که شر شیدا از زندگی مون کم بشه؟ ساعت6 و نیم صبح بود که گوشی زنگ خورد و شایان بیدار شد. چند بار پلک زد و بعد صاف شد که صورت ش توی هم رفت. چون کج به من تکیه داده بود بدن ش خشک شده بود. فرهاد بود جواب دادم که با هول گفت: - الو الو غزال می شنوی صدامو؟ نگران گفتم: - اره داداش بگو. فرهاد سریع گفت: - شیدا امروز دو تا محموله داره که قراره ساعت 7 برسه به این انباری که می گم سریع به وکیله خبر بده. سریع قطع کردم و زنگ زدم اقای سعدونی بدبخت خواب بود: - الو سلام خا... نزاشتم ادامه بده و تند گفتم: - غزال امروز دو تا محموله داره به این انبار ساعت 7 می رسن. فوری گفت باشه و قطع کرد. اما فرهاد از کجا می دونست؟ شایان خمیازه ای کشید و گفت: - ساعت چنده؟ نگاهی انداختم و گفتم: - 6 و نیم. ولی هنوز هوا کامل روشن نشده بود. متعجب گفت: - 6 و نیم صبح؟
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سری تکون دادم بهت زده گفت: - تمام مدت بهت تکیه داده بودم؟ اره ای زمزمه کردم و نگران به گوشی نگاه کردم. یعنی گیر می یوفته؟ یا زرنگ تر از این حرفاست؟ شایان شرمنده گفت: - ببخشید حتما خیلی اذیت شدی. چیزی نگفتم که گفت: - بریم صبحونه بخوریم؟ نه ای گفتم و با استرس صفحه گوشی رو روشن کردم. نگاهی بین من و گوشی رد و بدل کرد و گفت: - شیدا رو نمی گیرن اوم اب نمی ره زیر پاش. لب زدم: - خدا رو چه دیدی شاید گیر افتاد فقط نمی دونم فرهاد از کجا این شیدا رو خوب می شناسه و امار شو داره. سری تکون داد یه 20 دقیقه ای گذشت که اقای سعدونی زنگ زد سریع جواب دادم با خبری که بهم داد مونده بودم چی بگم! اصلا باورم نمی شد! بهت زده قطع کردم! شایان نگران نگاهم کرد و گفت: - چی شد؟غزآل! بهت زده گفتم: - مواد ها رسید دو تا کامیون جاسازی بوده وقتی رفتن داخل ادم های شیدا می بینن شیدا نیومده بیرون از اتاق ش برای چک بار و پلیس ها می ریزن همه رو می گیرن این حرف و که از بادیگارد ها می شنون می رن توی اتاق شیدا می بینن از بس مشروب و الکل خورده سنگ کوپ کرده و مرده! شایان با مکث گفت: - شوخی می کنی دیگه؟شیدا هفت تا جون داره مرده؟ بهت زده گفتم: - راست می گم به خدا گفت بریم دفترش و فرهاد هم ببریم. شایان با صدای بلند تری گفت: - توروخدا راست می گی؟ عصبی داد زدم: - دارم می گم اررررررره. محمد از خواب پرید و ترسیده نگاهمون کرد. یهو شایان داد زد از خوشحالی که من و محمد گرخیدیم. یهو از ماشین پیاده شد و شروع کرد بلند بلند خداروشکر گفتن. از ماشین پیاده شدم و گفتم: - شایان چیکار می کنی مردم خواب ان شایان. فقط داد می کشید و خدا رو شکر می کرد افرادی که واسه پیاده روی تو خیابون بودن با تعجب نگاه مون می کردن. محمد پیاده شده و ترسیده گفت: - مامانی چی شده؟ شایان از زمین کندش و بردش بالا و شروع کرد باهاش بازی کردن و بلند بلند حرف زدن: - راحت شدیییییم بابایییی شر شیدا کنده شده دوباره ما سه نفره زندگیم می کنیم یوووووووهوووووووو. با صدایی که سعی در کنترل ش داشتم گفتم: - نکن بچه رو می ندازی ابرومو نو بردی بشین تو ماشین دیر شد. سریع نشست و حرکت کرد صدای اهنگ و زیاد کرد که سریع کم ش کردم جلوی بستنی فروشی وایساد کلی بستنی گرفت اما ما که سه نفر بودیم وای خدا. همه رو داد دست محمد و گفت بخوره. محمد با تعجب به من نگاه کرد و من به محمد. بچه ام فکر می کنه باباش خل شده! به فرهاد هم زنگ زدم و گفتم بیاد دفتر سعدونی. تا وقتی که برسیم شایان فقط چرت و پرت گفت از خوشحالی و خودمم کم کم داشتم به عقل ش شک می کردم!
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 رسیدیم دفتر اقای سعدونی! پیاده شدیم در سمت محمد و باز کردم تا پیاده بشه. دستشو گرفتم و هر سه وارد دفتر شدیم. منشی گفت منتظرمونه و در زدیم رفتیم داخل. در حال نوشتن یه پرونده بود با صدای سلام ما سر بلند کرد و گفت: - سلام سلام خیلی خوش اومدید بفرماید بشینید! نشستیم اولین سوالی که پرسید گفت: - اقا فرهاد کجان؟نیومدن؟ لب زدم: - تو راهه. که در زده شد و فرهاد اومد داخل. سلام کرد که همه سری تکون دادیم و روبروم نشست. اقای سعدونی بی معطلی رو به فرهاد گفت: - شما به غزال خانوم زنگ زدین و گفتین که عملیات چه ساعتیه؟و کجاست؟ فرهاد کاملا دپرس بود و فقط سر تکون داد. سعدونی گفت: - و از کجا می دونستید؟ فرهاد بی رمق گفت: - چه فرقی می کنه!مهم اینکه یه بار زدم زندگی خواهرمو خراب کردم حالا هم درست ش کردم. اقای سعدونی عینک شو در اورد و گفت: - نه دیگه نشد من باید بدونم همه باید بدونیم و گرنه مجبورم شما رو مستقیم بفرستم اداره پلیس اونجا خودشون ازتون بپرسن و چاره ی دیگه ای هم ندارم. فرهاد نفس عمیقی کشید با چشم های سرخ ش همه امونو یه دور نگاه کرد و بعد سرشو انداخت پایین و گفت: - از همون اول بچه ناخلفی بودم تو پارتی ها و قمار خونه ها!بابام اون اخر های عمرش فهمید اما کاری نمی تونست بکنه بچه پولدار بودم و به پولم می نازیدم شیدا شاخ بود توی پارتی ها اون اولا که وارد پارتی ها شده بودم نمی دونستم چه ادمیه از من خوشش اومد و منم همین طور نقش یه دختر پولدار پاک و معصوم رو بازی می کرد و گفته بود مجرده!مدام بیرون می رفتیم و خیلی عاشقش شده بودم اما وقتی بهش پیشنهاد ازدواج دادم غیب ش زد بعدم گفت که اون شوهر داره و اذیت ش می کنه و به زور مجبورش کرده بود براش بچه بیاره!منم اول قید شو زدم اما چون دوسش داشتم افتادم تا ببینم شوهرش کیه و طلاق ش بده توی همین راه متوجه شدم شیدا اصلا اونی که نشون می داد نبود بلکه به ادما نزدیک می شد تلکه اشون می کرد چند بار هم جنین سقط کرد که نمی دونم مال کیا بودن خیلی حالم بد بود و شیدا هم رفته بود سراغ یکی دیگه منم زدمش به قمار و سر یه سال خونه خراب کردم خودم و ابجی مو!گاهی شیدا احوال مو می پرسید تا اینکه دیشب اومد پیشم حالش خراب بود زیادی خورده بود و هر چی تو مخ ش بود ریخته بود روی دایره و می گفت پشیمونه که اون کارو باهام کرد و کسی مثل من دوسش نداشت!بعد هم با اون حال خراب ش رفت اول نمی خواستم بگم می خواستم شیدا رو باز بکشم سمت خودم درستش کنم چون دوسش داشتم!ولی درختی که از اول کج رشد کرده باشع دیگه صاف نمی شه برای همین زنگ زدم به خواهرم!تمام قصه همین بود. همه امون تو شک و بهت بودم! برادر من عاشق شیدا بود؟ دختری که قبلا هر شب قایمکی دور از چشم من و بابا باهاش می رفت بیرون شیدا بود؟شیدایی که اون موقعه شوهر و بچه داشت؟ فرهاد به اقای سعدونی نگاه کرد و گفت: - حکم ش اعدامه مگه نه؟ اقای سعدونی با مکث گفت: - شیدا توی همون محل بر اثر مصرف زیاد مواد و مشروبات الکی مرده بود! فرهاد شک زده به اقای سعدونی نگاه کرد! اشک توی چشم هاش جمع شد. بلند شد و با همون حال خراب ش زد بیرون. خدایا چرا همه چی انقدر تو در تو شده بود! یعنی از سه سال پیش برادرم عاشق زن شایان بوده و حالا بعد از دوسال من من خواهر برادرم زن شایان شده بودم؟ چجور می شه اخه! چطور سرنوشت ما دو تا خانواده بهم گره خورده بود؟
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 امروز چهلم شیدا بود. کسی بجز مادرش سر قبرش نبود! اصلا تشیع جنازه ای در کار نبود! بی سر و صدا خاک ش کردن. فقط فرهاد بود که هر روز می یومد و یه فرد قران خون با خودش میاورد تا بلکه از گناه های شیدا اون ور توی اون دنیا کم بشه! به فرهاد نگاه کردم که کنارم نشسته بود و از دور به قبر شیدا نگاه می کرد. داداش بیچاره ام! محمد بهم تکیه داد و گفت: - مامانی گرمه. بلند شدم و رو به فرهاد گفتم: - ما می ریم خونه تو هم میای؟ سری به عنوان نه تکون داد باشه ارومی گفتم و دست محمد و گرفتم از بهشت زهرا که بیرون اومدیم ریموت ماشینی که تازگیا خریده بودم و زدم و درو برای محمد باز کردم. سوار شد و طبق گفته هام کمربند شو بست. درو بستم و دور زدم و نشستم. رانندگی با این بچه تو دلم واقعا سخت بود اما خوب چیکار باید می کردم! زندگی همیشه سختی های خودشو داشت. می دونستم الان شایان باز دم در خونه است. کار هر روز ش بود توی یه 40 روز! اما من نمی تونستم ساده ازش بگذرم. هر کاری می کرد تا من و برگردنه! زنگ می زد می گفت بریم هیت زنگ می زد می گفت لباس نظامی بسیجی خریدم می خوای ببینیم؟ زنگ می زد می گفت بریم شلمچه؟ زنگ می زد می گفت به خیریه کمک کردم هر کاری که فکر می کرد من خوشم میاد رو انجام می داد و می یومد بهم می گفت بلکه من نرم شم و برگردم! این اخری ها هم افتاده بود رو دور قسم دادن. به عمارت که رسیدیم ریموت در رو زدم و ماشین و بردم داخل. پیاده شدم که دیدم شایان اومد داخل و ریموت بسته شد. اشفته تر و شلخته تر از همیشه. بی توجه سمت محمد رفتم و درو باز کردم که اومد پایین. سمت شایان رفت و گفت: - سلام بابایی شایان بغلش کرد و بوسیدتش. رو به محمد گفتم: - من می رم برات غذا گرم کنم مامانی. با صدای شایان بهش نگاه کردم: - می شه بگی باید چیکار کنم تا برگردی؟ می شه بگی باید چه خاکی تو سرم کنم تا دلت باهام صاف بشه؟ به خدا هر کاری بگی می کنم بگی بمیر هم می میرم جون بچه هامون بیا برگرد دارم دق می کنم غزال!التماست کنم خوبه؟به کی قسم ت بدم؟ها؟ نمی دونستم بسه شه یا هنوز باید ازش دوری کنم. رو به محمد گفت: - تو به مامانت بگو من که هر چی بگم اهمیت نمی ده تو بگو چیکار کنم چیکار کنم مامانت برگرده دوباره پیش هم زندگی کنیم بابایی؟ محمد به من نگاه کرد و گفت: - مامانی می شه لدفا بریم خونمون بابایی و ببخشی؟بابایی دوشت واله. دستامو برای محمد باز کردم که از بغل شایان اومد پایین و دوید سمتم خم شدم روی زمین و بغلش کردم و گفتم: - اره عزیزم چرا نشه هر چی تو بخوای همون می شه!چون تو گفتی من بابایی رو می بخشم و می ریم خونه امون. اخ جووووونی گفت و شایان شک زده گفت: - واقعا؟درست می شنوم؟ سری تکون دادم که همون تو حیاط سجده شکر رفت و از خدا تشکر کرد. ابرویی بالا انداختم! این دور بودنم خوب مذهبیش کرده بود ها! سمت مون اومد و گفت: - به خدا گفتم اگه برگشتی یه نذری مفصل بدم هر سال می خوام با دستپخت خودتت هم باشه مردم بخورن کیف کنن. لبخندی زدم که گفت: - بریم دیگه بریم عمارت خودمون همه دارن انتظار تو رو می کشن که کی برمی گردی! انقدر مهربون و خانومی هیچکس نمی تونه ازت دل بکنه. لب زدم: - خیلی خب وسایل مو جمع کنم بریم البته پدر و پسر هم باید بهم کمک کنید. شایان دستشو روی چشم ش گذاشت و گفت: - چشممممم اصلا شما بشین فقط دستور بده. با کمک شون وسایل و جمع کردم و گذاشتیم پشت ماشین. سوار شدیم و شایان حرکت کرد. توی راه با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: - قربونت برم که برگشتی انگار جون دوباره ای بهم دادی. لبخندی به روش زدم و تا وقتی که برسیم یه ریز قربون صدقه ام رفت! محمد وسط هاش گفت: - بابایی پس من چی؟ شایان با خنده گفت: - اصلا تو گفتی که مامانت برگشت غروب می ریم خرید هم برای نی نی وسایل بخریم هم هر چی شما امر کردی برات بخرم. محمد اخ جوووونی کشید و از خوشحالی جیغ کشید. لبخندی به ذوق و شوق ش زدم. وقتی رسیدیم عمارت همه خدمه توی حیاط بودن. واقعا تمام مدت به من لطف داشتن! هیچ بدی من ازشون ندیده بودم. پیاده شدم و تک تک همه رو بغل کردم لیلا خانوم با گریه گفت: - خانوم الهی دورتون بگردم این عمارت بدون شما انگار هیچ صفایی نداشت داشتیم دق می کردیم اینجا. بغلش کردن و گفتم: - قربونتون برم که انقدر خوب و مهربون این.
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 ازم جدا شد و گفت: - انشاءالله سایه اتون همیشه بالای سر زندگی تون باشه بالای سر بچه هاتون باشه برین تو خانوم بفرماید. گوسفندی قربانی کردن و از روی خون ش گذشتیم. با شایان و محمد رفتیم تو عمارت. همه چی عوض شده بود و برق می زد. با چیزی که جلوم قرار گرفت به شایان نگاه کردم: - الان که منو بخشیدی دستت می کنی دیگه؟ به حلقه نگاه کردم سری تکون دادم و دستمو جلو بردم که اول دستمو بوسید و بعد حلقه رو دستم کرد. با صدای محمد هر دو خندیدیم: - واییی چه لمانتیک (رمانتیک)