#دوست_شهید_من ❤️
حرکتجوهرهیاصلیانساناست
و گناه ، زنجیر !
بخشیازوصیتنامهیشهیدعباسدانشگر
#شهیدانه 🍀
enc_16323962796363367207779.mp3
2.83M
_مهربونترازمآدرم،امامحسین...!(:♥
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت117
#غزال
اقای سعدونی خواست شروع کنه که در زده شد.
اقای تیموری گفت باز می کنه و بلند شد!
درو که باز کرد شایان اومد داخل پس قرار یادش نرفته بود.
با دیدن من و محمد نفس راحتی کشید.
سلام کرد و نشست رو به من گفت:
- خوبی خانمم؟شرمنده ظهر رفتم شیدا مجبورم کرد رفتم بیمارستان گفت خودت رفتی بدون اینکه ترخیص بشی.
جواب شو ندادم به اندازه کافی ازش دلگیر بودم.
رو به اقای سعدونی گفتم:
- من همه موضوعات رو به شما گفتم و نظر شما چیه؟
نگاهی بین من و شایان رد و بدل کرد و گفت:
- ایشون باید اقای شایان همسرتون باشن درسته؟
فقط سر تکون دادم و اقای سعدونی گفت:
- خب اینجور که گفتید ما اگر مستقیم بریم پیش پلیس چیزی نصیبمون نمی شه چون مدرکی نداریم ولی اگر اقا شایان بتونه بیشتر به شیدا نزدیک بشه یه سری امار و مدارک برای ما جور کنه مثلا زمان و مکان رسیدن محموله ای چیزی و ما گزارش کنیم و شیدا رو بگیرن می تونید از شرش خلاص بشید!
به شایان نگاه کردیم و شایان گفت:
- خیلی خب هر کاری لازم باشه می کنم فقط زندگیم به حالت قبل برگرده!
رو به اقای سعدونی گفتم:
- و اینکه بعد از تمام شدن این ماجرا منومی خوام طلاق بگیرم می تونید کار های منو انجام بدید؟
اقای سعدونی نگاهی به هر دوی ما انداخت و چیزی نگفت شایان نفس عمیقی کشید و رو به سعدونی گفت:
- همسر من الان عصبیه جدی نگیرید حرف هاشو.
لب زدم:
- کاملا هم جدی ام.
شایان ملتمس گفت:
- غزال عزیزم تو که داری می بینی تمام اتفاق هایی که افتاده زوریه مجبوریه من که برای جون خودم کاری نکردم به خاطر جون شماست حالا تو می خوای از من طلاق بگیری؟اصلا فکرش هم نکن من نمی زارم از پیش من جم بخوری خوب؟
اقای سعدونی گفت:
- به نظرم این حرف ها جلوی یه بچه درست نیست!
اصلا حواسم به محمد نبود.
نباید این حرف ها رو می زدم ممکن بود روش تاثیر بزاره!
اقای سعدونی شماره اشو به شایان داد و گفت:
- این شماره منه هر اتفاقی افتاد فوری به من زنگ بزنید من جواب می دم.
شایان سری تکون داد و سعدونی گفت:
- بهتره من برم دیگه خانوم محمدی هم خسته هستن و به استراحت نیاز دارن.
تنها چیزی که الان دلم نمی خواست استراحت بود!
حرف های صبح پرستار،رفتن شایان همه و همه حالمو بد کرده بود و فقط دلم خلوت و گریه می خواست اما نه جلوی محمد هم نمی خواستم اون رو ازار بدم.
اقای سعدونی خداحافظ ی کرد و رفت تا دم در بدرقه اش کردیم و شایان گفت:
- میاین بریم با ماشین یه دوری بزنیم؟یکم دلتون وا بشه؟
خواستم بگم نه اما محمد با شوق اره ای گفت.
چیزی به خاطر دل محمد نگفتم نمی خواستم اون مثل ما بشه می خواستم همه چیز همیشه براش مهیا باشه!
سمت ماشین رفتیم خواستم عقب بشینم اما محمد نزاشت ناچار جلو نشستم.
شایان چشمکی به محمد زد و حرکت کرد.
یه ربع نشده بود محمد خواب ش برد.
بی رمق به بیرون نگاه می کردم که شایان سر حرف رو بلاخره باز کرد:
- حالت خوبه؟
تلخ گفتم:
- چه فرقی به حال تو می کنه؟
شایان با مکث گفت:
- یعنی می خوای بگی نمی دونی من دوست دارم عاشقتم؟می خوای بگی نمی دونی حال تو حال منه؟بعد از یک سال زندگی مشترک فکر می کردم بدونی من بدون تو نمی تونم زندگی کنم!
اشکام روی گونه ام ریخت سعی کردم بغض مو قورت بدم و گفتم:
- اره انقدر عاشقم بودی که با کمربند سیاه و کبودم کردی جلوی چشم همه بعد هم مثل یه تکیه اشغال پرتم کردی بیرون حالا من هیچی به بچه ای که از گوشن و رگ و خونته داره توی شکم من بزرگ می شه هم رحمی نکردی بعد عاشقمی؟
#رمان
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
●آقا امیرالمومنین(علیهالسلام):
بهترین دوستت کسی است؛
که تو را در اطاعت #خدا کمک کند.
| غررالحکم،حدیث۷۰