🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت112
#غزال
فرهاد با عصبانیت گفت:
- یعنی شما فقط با تهدید های توخالی این عفریته ترسیدید؟این کارش تهدید های الکیه و گرنه جرعت کاری رو نداره!
شایان درمونده گفت:
- یه سرنگ مواد مخدر فرو کرده تو رگ محمد پازهرش دست خودشه تا یه سال باید به محمد بزنه و گرنه موعتاد می شه و ..
نتونست ادامه بده با ناراحتی به محمدم نگاه کردم که فرهاد زد زیر خنده.
با بهت بهش نگاه کردم!
الان چه وقت خندیدن بود؟
کجای حال ما به خنده می خورد؟
شایان هم عصبی بهش نگاه می کرد فرهاد نگاهی به دوتامون انداخت و باز خندید.
روی مبل روبروم نشست و گفت:
- حتما محتویات توی سرنگ یه چیز شیری رنگ بود اره؟
منو و شایان به هم نگاه کردیم و سر تکون دادیم.
فرهاد خنده اشو که تمام کرد گفت:
- این حیله شیداست که همیشه جواب داده اون مواد شیری رنگ یه نوع ویتامین قوی هست که توی یک هفته اول که وارد بدن می شه انقدر قویه که دستگاه مواد مخدر تشخیص ش می ده اتفاقی برای ادم نمی افته بلکه برای بدن ش هم مفیده فقط یه سرنگ ش برای محمد جوریه که مثلا بخوابه یا بیهوش بشه بعدش و یکم زیاد تر از حد معمول بخوابه اما بعد از یک ماه درست می شه.
بهت زده گفتم:
- اره محمد توی این یک ماه زیاد می خوابید!
فرهاد سری تکون داد و گفت:
- خودم یه بار جنس هاشو برداشته بودم این بلا سرم اورد وقتی جنس ها رو از ترس بهش دادم کلی بهم خندید و تازه فهمیدم تمام مدت مسخره ام کرده بود!همین الان ببرید ازمایشگاه تست بگیرید از محمد می بینید سالم سالمه!
یکی از دانشجو ها گفت:
- من وسایلم باهامه می خواید تست بگیرم؟
من و شایان فوری سر تکون دادیم.
محمد بلند شد پشتم پناه گرفت و گفت:
- وای امپول من می ترسم!
و زد زیر گریه.
بغلش کردم و اشکاشو پاک کردم و گفتم:
- الهی دورت بگردم مگه نمی خوای اون شیدای بدجنس و بندازیم تو زندان که از شرش خلاص بشیم؟هوم؟من قول می دم خیلی زود زود اون شیدا بره خوب؟امپول که درد نداره قربونت برم اگه دردت گرفت اصلا من این پسره رو می زنم خوبه؟
ترسیده سر تکون داد.
دانشجوعه جلو اومد و یه چیزی بالای بازوی محمد بست سرنگ و که جلو اورد خودم بیشتر ترسیدم و چشامو فوری بستم و سر محمد رو هم به خودم فشار دادم نگاه نکنه.
اما اصلا گریه نکرد و گفت:
- بزن دیگه.
پسره گفت:
- تموم شد.
چشم باز کردم دیدم خون گرفته و توی یه چیز پلاستیکی گذاشت و برد گذاشت توی دستگاه.
به محمد نگاه کردم خداروشکر اصلا نفهمید کی زدش!
پنبه رو روی دست ش فشار دادم و منتظر جواب شدم.
من و شایان دل تو دل مون نبود ببنیم جواب چیه اما فرهاد بیخیال نگاهمون می کرد و مطمعن بود الکیه!
نیم ساعتی گذشت!
چقدر هم سخت و پر استرس گذشت که دوباره بالا اوردم و اصلا حالم خوب نبود.
شایان برام ابمیوه اورد و گرفت جلوم و گفت:
- بخور بهتر بشی.
گرفتم و فرهاد گفت:
- انقدر استرس بکش تا بچه رو بندازی می گم الکی بهتون گفته!
و همون لحضه دانشجوعه گفت:
- هیچ چیزی توی خون ش نیست کاملا سالمه اقا فرهاد راست گفتن.
خداروشکر کردم و از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم محکم محمد و بغل کردم که هم صدای محمد در اومد هم خودم دردم گرفت یهو بچه لگد زد
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت112
#سارینا
با دیدن پسری که وارد اتاق شد کم مونده بود چشام از حدقه در بیاد.
احسان؟همون پسر خنده رو28 ساله ای که انقدر خنده رو بود و چیزای خنده دار می گفت همه می شناختن ش.
زبون خیلی چرب و نرمی داشت و توی ده دقیقه چنان با یه نفر صمیمی می شد که طرف توی سه سوت کل امار شو می زاشت کف دستش!
اما با اریکا چیکار داره؟
نگاهش رنگ غم داشت سمت تخت اریکا رفت و نشست دستی به صورت اریکا کشید و گفت:
- ای کاش بهم خیانت نمی کردی اریکا!اونوقت نه من اینجا بودم نه تو!میدونم با این دارویی که امشب قراره بفروشم به باند ها جون کلی ادم گرفته می شه اما مصبب ش من نیستم اریکا!مصبب ش تویی که به من خیانت کردی و به خاطر پول رفتی با اون پسره که حتا نمی دونستی خیانتکاره و بعد کشتن ش جا نشین ش شدی!و من داغون کردی و مجبورم کردی برای رقابت باهات و به رخ کشیدن پول م بهت اون دارو رو بسازم!اریکا الان خوشحالی اینجایی؟نه اون پسره عشقت کنارته نه زندگی راحتی داری!اما اگه منو ترک نمی کردی شاید الان داشتیم به فکر به دنیا اومدن بچه امون بودیم!ای کاش راه برگشتی بود تا می بخشیدمت و با پولی که به دست می یومد از این راه می رفتیم کنار هم زندگی می کردیم اما حیف که از چشمم افتادی!
هفته ی اخره که پیش همیم اریکا بعد اون قراره بشم رعیس کل مافیا های ایران و از اینجا برم!نمی دونم من مراقبت نباشم چه بلایی بقیه سرت میارن اما باید بفهمی خیانت به من چه تاوانی داره!اریکا دوستت دارم.
خشم شد و با دقت به صورت اریکا نگاه کرد اشک هاش از چشم هاش روی صورت اریکا ریخت و بلند شد.
شونه هاش می لرزید و دستاشو جلوی صورت ش گرفته بود.
نگاه اخر شو به اریکا انداخت و از در زد بیرون.
با مکث بلند شدم و از در بیرون زدم و دنبال ش راه افتادم.
باورم نمی شد ودکتری که تمام مدت دنبال ش بودیم همین احسان خنده رو بود.
همونی که همه بهش می گفتن چون خشن نیستی کلاه ت پس معرکه است!
اما همه چه می دونستن در واقعه کسی که سفت کلاه شو چسبیده و کارشو بلده خودشه!
از عمارت خارج شد و قسمت پارکینگ رفت.
لباس مو جمع کردم با دستم و کفش هامو در اوردم تا صدایی ایجاد نشه.
پشت یکی از ماشین ها قایم شدم هر چند ثانیه یه بار برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد.
رسید به دیوار پارکینگ اژیر خطر رو زد اما صدایی نیومد بلکه صدای تیکی اومد و یه دریچه کف پارکینگ وا شد و احسان رفت پایین و در بسته شد.
خدایا عجب جایی درست کرده بود!
سریع برگشتم عمارت و مستقیم رفتم بالا.
با شدت در زدم که کامیار درو باز کرد و داخل رفتم نفس عمیقی کشیدم.
بهت زده بهم نگاه می کردن کامیار لب زد:
- رنگت پریده خوبی؟نکنه بچه اذیتت کرده؟ها؟
خواستم بگم نه اما یه چیزی مانع ام شد.
به کاملیا و سامیار دیگه اطمینانی نداشتم و بعید نبود اگر بگم جای محموله ها رو پیدا کردم نرن سر وقت شو کار رو تمام کنن و بعد به اسم خودشون تمام بشه قضیه مخصوصا کاملیا که اصلا احساس خوبی بهش نداشتم.
یه جورایی بهش می خورد باند مافیا باشه تا پلیس.
پس سری تکون دادم و گفتم:
- لگد زد دردم گرفت نمی خواستم کسی بفهمه زود اومدم بالا.
کامیار نفس شو فوت کرد و گفت:
- بشین یکم بشین.
نشستم و برام اب قند اورد.
امشب خودم باید کار رو تمام می کردم.
با حرف کامیار بهش نگاه کردم:
- این دفتر چیه توی دستت؟
به دفتر نگاه کردم وای دفتر اریکا هنوز توی دستم بود لب زدم:
- دفتر خاطرات اریکا ست داده بخونم رمانه خودش نوشته منم گرفتم.
سری تکون داد و توی اتاق رفتم.
دفتر رو باز کردم.
چند تا عکس های عاشقانه از اریکا و احسان بود
#رمان