eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
475 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن      
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 انقدر که توی زندگیم کلاغ رنگ زده بودن جای قناری بهم دادن که اگر حتی یه فرد خوب هم پیدا می شد فکر می کردم داره نقش بازی می کنه و یه نقشه یا فکری توی سرشه! ادم های دورت که دو رو و بی ذاب باشن نسبت به بقیه بی اعتماد می شی! اما تنها چیزی که الان حال مو خوب می کرد خوشحالی و خنده های محمد بود. خودم زندگی خانزاده ای مزخرفی داشتم و نمی خواستم محمد یه درصد زندگی منو تجربه کنه! حتی اگه روزی غزال بخواد بره هم نمی تونم بزارم بره چون محمد من با اون خوشه! باید دنبال راهی بگردم که یه جوری مجبور بشه برای همیشه بمونه و خیال من راحت بشه. از این همه فکری که توی مخ ام بود سردرد گرفته بودم و دلم می خواست هیچ فکری نباشه تا حداقل یه خواب خوب داشته باشم و باز کابوس نبینم. ساعت 8 بود که با صدای در اتاق از خواب پریدم. تو جام نشستم که دیدم ارباب زاده هم چشماش باز شد و روی صندلی خوابیده بود. هر دو به در نگاه کردیم ارباب زاده تکونی خورد و گفت: - بیا تو. عذرا خانم داخل اومد و گفت: - سلام اقا سلام خانوم شرمنده بیدارتون کردم بزرگ اقا گفتن بیاید صبحونه. ارباب زاده سری تکون داد و من گفتم: - چشم ممنون که گفتید. لبخندی به روم زد و با اجازه ای گفت و درو بست. از جام بلند شدم سر و وعض ام مرتب بود. توی روشویی رفتم و ابی به دست و صورتم زدم. بیرون اومدم روی تخت نشستم و محمد و صدا زدم: - محمد اقا خوشکل مامان عزیز دلم؟صبح شده بیدار شو. تکونی خورد و چشماشو باز کرد که گفتم: - صبح بخیر عشق مامان. دستاشو بالا اورد دور گردنم حلقه کرد و با چشای بسته گفت: - سلام مامانی. همون جور از روی تخت بلند ش کردم که چشماشو باز کرد و رو به باباش گفت: - سلام بابایی. ارباب زاده جلو اومد و بوسی روی پیشونی ش کاشت خواست بغلش کنه که گفتم: - گل پسر اول باید دست و صورت شو بشوره و مسواک بزنه. سری تکون و داد از بغلم گرفتش و گفت: - پس ما می ریم مردونه مسواک بزنیم و برگردیم. با خنده نگاهشون کردم مگه مسواک هم مردونه داشت؟ برای محمد لباس تمیز روی تخت گذاشتم که بیرون اومدن محمد و روی تخت گذاشت لباس هاشو عوض کردم و بعد هم موهاشو شونه کردم. طبق معمول دستاشو باز کرد که بغلش کردم و هر سه از اتاق بیرون اومدیم. روی میز صبحونه همه نشسته بودن و فقط انگار ما دیر اومده بودیم. هر سه سلام کردیم ارباب زاده صندلی من و محمد و عقب کشید نشستیم و خودشم کنار من نشست. با دیدن نگاه های بقیه روی من نگاهمو به ارباب زاده دوختم و سری تکون دادم که یعنی چیه اونم اشاره کرد بیخیال باشم و خودش شروع به صبحونه خوردن کرد. منم به حرف ش گوش کردم که محمد گفت: - من سوپ سبز می خوام. متعجب گفتم: - سوپ سبز چیه؟ محمد با اب و تاب گفت: - یه سوپ هست مامانی توش علف هست سبز می شه بعد یه کرم های دراز خوشمزه ای توشه با اون چیز گرد ها. به ارباب زاده نگاه کردم و گفتم: - محمد کرم می خوره؟ ارباب زاده یکم از قهوه اش خورد و گفت: - منظورش اش رشته است به رشته ها می گه کرم. اهانی گفتم و رو به محمد گفتم: - قربونت برم من اونو که نمی شه صبحونه خورد دیر هم اماده می شه اگه تو صبحونه بخوری منم قول می دم تا وقت ناهار برات اماده کنم. دستشو جلو اورد و گفت: - قول؟ قول دادم و براش لقمه گرفتم
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 نگاه خیره اش رو روی خودم حس می کردم. اصلا به روی خودم نیاوردم و همون جور به کفش هام خیره بودم. رسیدیم طبقه دوم و توی فروشگاه حجاب رفتیم. ارباب زاده که معلوم بود بار اولشه اومده همچین جایی داشت با دقت به اطراف نگاه می کرد. نگاهی بهم کرد و گفت: - منتظر چی؟خوب هرچی لازم داری بخر بریم. سری تکون دادم و چیزایی که لازم بود و خریدم. حساب کرد و گفت: - من می رم سرویس بهداشتی و برمی گردم تو بمون نگاه کن ببین چیز دیگه ای نمی خوای؟برمی گردم جایی نرو. باشه ای گفتم که از بوتیک زد بیرون. دوباره به وسایل نگاه کردم انواع و اقسام وسایل حجاب! روسری بلند و ساق دست و ... یهو در به شدت باز شد که من و بقیه افراد توی بوتیک برگشتیم سمت در فرهاد بود. بهت زده بهش نگاه کردم سمت ش رفتم و گفتم: - فرهاد تو اینجا چیکار می کنی؟حالت خوبه فرهاد؟ دستمو کشید و گفت: - باید با من بیای بدو. هول کرده بودم و نمی دونستم حتی چی شده! فقط منو دنبال خودش کشید به خیابون که رسیدیم سریع تاکسی گرفت نشستیم و یه ادرسی بهش داد. نگران بهش نگاه کردم و گفتم: - کجا داریم می ریم؟ارباب زاده برگرده منو نبینه عصبی می شه دوتامونو می کشه. با درد گفت: - غلط کرده. از استرس نمی دونستم چیکار کنم! حالا برگرده منو نبینه چی؟ قطعا هر جای این شهر باشیم پیدامون می کنه وای خدا. به خونه ی قدیمی نم خورده ای که فرهاد ادرس داده بود رسیدیم. درو باز کرد و رفتیم داخل. برگشتم توی بوتیک اما خبری از غزال نبود. رو به خانوم فروشنده گفتم: - ببخشید همسر من اینجا بودن نمی دونید کجا رفتن؟ با ترس گفت: - یه اقایی جونی با صورت خونی و کبود اومدن به زور دست ایشون رو گرفتن بردن. فرهاد!اون چطوری فرار کرد؟اینجا چیکار می کرد؟ همون لحضه گوشیم زنگ خورد بادیگاردم بود جواب دادم: - اقا اقا دو تا نگهبان گذاشته بودیم این پسره فریب شون داد و در رفت. با عصبانیت از بوتیک زدم بیرون. من هر چی می خوام با این پسره رآه بیام انگار فایده ای نداره! گوشیمو باز کردم و ردیابی که از قبل به لباس های غزال پنهونی وصل کرده بودم برای محکم کاری رو فعال کردم. مکان دقیق شو نشون داد. پوزخندی زدم گیرت اوردم خانوم کوچولو. خواستم برم دنبال ش اما فکری به سرم زد! اگر تا امشب خودش برگشت ویلا که فبها کاریش ندارم اما اگر برنگشت خواستن فرار کنم می دونم چیکارش کنم. پس برگشتم توی بوتیک حجاب و خرید هایی که روی زمین افتاده بود رو برداشتم از فروشگاه بیرون اومدم و رفتم ویلا. خرید ها رو روی مبل گذاشتم و نشستم و منتظر شدم. سه ساعتی بود که اینجا بودم و هوا داشت رو به تاریکی می رفت. فرهاد که مواد بهش نرسیده بود اوضاع ش خیلی داغون بود و اینجا هم که یه خونه کاهگلی نم خورده که هر لحضه ممکن بود یه جایش فرو بریزه رو سرمون. انقدر کثیف بود که حالم بهم می خورد. فرهاد گفت: - همین جا زندگی می کنیم کار می کنیم. معلوم بود داره چرت و پرت می گه و نکشیده! لب زدم: - من برمی گردم پیش ارباب زاده اون تو روهم درست می کنه. اومدم برم که خودشو انداخت جلوی در که جیغی از ترس کشیدم. با چشایی که قرمز قرمز شده بود گفت: - هیجا نمی زارم بری فهمیدی؟ تو ناموس منی باید پیش من باشی نه اون پسره ی عوضی. زدم زیر گریه و گفتم: - توروخدا برو کنار اون ادم داره پول داره ما رو سریع پیدا می کنه بدبخت می شیم بزار خودم برم تا اون پیدامون نکرده. خیز برداشت و یه کشیده ی محکم کوبید توی گوشم و عربده زد: - گفتم جاییی نمی ری فهمیدیییی. انقدر داغون مواد بود که اصلا نمی فهمید داره چیکار می کنه و از عصبانیت سرخ شده بود. پاشو بلند کرد دوباره بزنه به بدنم که با پام زدم تو پاش و افتاد زمین و فریاد ش به اسمون رفت. حالا که نعشه است چرا من زورم بهش نرسه! یه بار بدبخت ام کرده نمی زارم دوباره هر غلطی دلش خواست بکنه. سریع پاشدم خواست پاشه و محکم تر از قبل زدم تو پاش که به خودش پیچید با گریه گفتم: - این کتک ها برای خودت بود یه روز ازم تشکر می کنی. و با دو درو باز کردم زدم بیرون. تا جایی که می تونستم دویدم تا رسیدم به یه جاده. دست تکون دادم برای تاکسی که وایساد به عقب نگاه کردم که فرهاد داشت می دوید سمتم سریع سوار شدم و ادرس ویلا ارباب زاده رو دادم. راننده که مسن بود گفت: - چیزی شده دخترم؟حالت خوبه؟
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 لبخندی زدم و گفتم: - ممنون مریم خانوم لطف داری شما. بقیه خدمه هم تبریک گفتن و ازشون تشکر کردم. یکم بعد محمد بیدار شد اما کسل بود چون بعد موقعه خوابیده بود شام شو دادم و خوابوندمش تا صبح سرحال باشه و این کسلی رو نداشته باشه. ساعت 2 بود که از شرکت برگشتم. فردا هم صبح زود دانشگاه کلاس داشتم و حسابی خسته بودم. خدمه که حتما خواب بودن و شام هم نخورده بودم. کت و کیف مو روی مبل انداختم در اتاق محمد و باز کردم خوابیده بود داخل رفتم و پتو رو روش مرتب کردم و بوسی روی پیشونیش کاشتم! تمام دارایی من بود. عجیبه غزال اینجا نبود. بیرون اومدم و اروم درو بستم. خواستم برم بالا که نگاهم به اتاق غزال افتاد. اروم در اتاق ش رو باز کردم روی تخت نبود و لامپ خاموش بود. پس کجاست اگه اینجا نیست؟ خواستم درو ببندم که صدای گریه های اروم رو شنیدم که حتم داشتم گریه ی خودشه. یکم که دقت کردم دیدم پایین تخت نشسته سرش روی پاهاشه و داره گریه می کنه. انقدر مظلوم گریه می کرد که از کار غروبم پشیمون شدم. پوفی کشیدم درو بستم و این بار در زدم و صداش کردم: - غزال. درو باز کردم که دیدم تند تند اشکاشو پاک کرد و گفت: - سلام بعله. لامپ و روشن نکردم که معذب بشه و گفتم: - بیا میز و بچین گرسنمه. باشه ی ارومی گفت و درو بستم. حتی ناراحتی ش هم با شیدا فرق می کرد. اون چنان وحشی می شد که می گفتم باید ببرن رام ش کنن اما غزال .... یه تی شرت سفید با شلوار مشکی راحتی پوشیدم و پایین اومدم. توی اشپزخونه رفتم پای گاز بود . نشستم که غذا رو اورد گذاشت. زیر چشمی نگاهی بهش انداختم چشاش و اون مژه های بلند ش خیس بود و بینی و لباش قرمز و قشنگ تابلو بود گریه کرده. خواست بره که گفتم: - بشین. ننشست روبروم که تابلو بشه و کنارم نشست که گفتم: - بکش توام. خواست بهونه بیاره که گفتم: - گفتم بکش. کشید و گفتم: - بخور. خودمم کشیدم و شروع کردم به خوردم. فقط با غذا بازی کرد که گفتم: - بدم میاد لاغر بشی می خوام همین جوری بمونی پس بخور. نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت. تمام که کردم گفتم: - فردا که کلاسم تمام شد به بادیگاردم می گم بیارتون دانشگاه بریم سرویس خواب انتخاب کنیم برای اتاق مون
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سری تکون دادم و گفتم: - ممنون. چند دقیقه گذشت که از نگاه کردن به تلوزیون و محمد دل کند و گوشه ی تخت دراز کشید جوری که گفتم الانه که از تخت بیفته پایین. جالب اینجاست با روسری می خواست بخوابه! لب زدم: - با روسری می خوابی؟ با مکث گفت: - اره. چقدر این دختر خجالتی بود. تا به حال دختری مثل و مانند ش ندیده بودم. کلا همه چیش متفاوت بود. با اینکه همسرش شده بودم هنوز از من خجالت می کشید! زیاد بهش گیر ندادم و سعی کردم باهاش بسازم تا خودش یخ ش اب بشه. یه ربع گذشت که اروم بلند شد فکر کرد من خوابیدم. از اتاق زد بیرون به ال ای دی نگاه کردم که دیدم رفت توی اتاق محمد. پتو رو روش مرتب کرد و وقتی خیالش راحت شد دوباره برگشت بالا و گرفت خوابید.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 چشام از درد سیاهی رفت و محمد از جیغ من خشک ش زده بود و حتی گریه کردن هم یادش رفته بود. هق هق ام توی ماشین پیچید و شایان مونده بود چیکار کنه چطوری ارومم کنه: - قربونت برم عزیز دلم اروم باش فدات بشم چیزی نیست خوب می شی تحمل کن. بلاخره رسیدیم بیمارستان و بردنم توی اتاقی به محمد و شایان هم اجازه ورود ندادن با امپولی که بهم زدن چشام روی هم افتاد و دیگه چیزی یادم نمیاد محمد توی بغلم بود و پشت در روی صندلی نشسته بودم. حتی نمی دونستم چه اتفاقی افتاده و دست و پامو گم کرده بودم. محمد انقدر حالش بد شده بود که نمی تونستم از محمد هم بپرسم. نکنه شیدا گفته کسی این بلا رو سرش بیاره! با صدای سلام سر بلند کردم پلیس بود. سلام کردم و بلند شدم و محمد و روی صندلی نشوندم. جناب سروان گفت: - به من گفتن همسر تون چاقو خورده و از ماشین خودشو پرت کرده تو خیابون می شه توضیح بدید چرا با همسرتون این کارو کردید؟ بهت زده گفتم: - من؟ما امروز وقت دادگاه داشتیم بعد برای نتیجه دادگاه به همسر و پسرم گفتم برن توی ماشین چون محیط اونجا برای پسرم خوب نبود بعد از یع ربع من دیدم سر و صدا های زیادی هست نگران شدم اومدم بیرون دیدم پسرم بغل یه خانوم گریه می کنه و همسرم چاقو خورده است و امبولانس رسید اومدیم بیمارستان خودمم نمی دونم چی شده! همون دو تا خانوم مامور که دم در دادگاه کنار غزال بودن رسیدن و جناب سروان حرف های من رو بازگو کرد و خانوم مامور گفت: - بعله ایشون درست می گن زمان وقوع حادثه کنار همسر و فرزند شون نبودن ما برسی کردیم و دوربین های دادگاه رو چک کردیم خانوم و پسر ایشون توی ماشین شخصی ایشون بودن یک فرد موعتاد که اصلا حال ش دست خودش نبوده سوار ماشین می شه و ماشین و به حرکت در میاره و صلاح سرد دس ش بوده ظاهر به خانوم ایشون چاقو زده توی ماشین و خانوم ایشون هم در ماشین رو باز کرده برای نجات خودش و بچه اش خودشو انداخته توی خیابون سارق هم جلو تر با ماشین به مانع وسط جاده خورده و فوت کرده ماشین هم کاملا درب و داغون شده.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شایانی که من از تمام اتفاق های قبل از اون ازدواج زوری گذشتم! فراموش کردم و عشق تو توی دلم جا دادم انقدر دوسش داشتم که می خواستم یه بچه براش بیارم ولی... ناخودگاه سمت همون مزار شهیدی رفتم که اون سری باهم نشستیم. امشب اینجا کسی نبود خلوت بود و بهتر بود برای من راحت تر می تونستم بغض مو بشکنم. دلم برای محمد تنگ شده بود. اون اگه تو بغل من نباشه خواب ش نمی بره! یعنی الان پیش شایانه؟داره گریه می کنه؟ هق زدم و سرمو روی زانو هام گذاشتم. چون تو خودم جمع شده بودم و کمرم خمیده شده بود جای کمربند ها کش اومد و دردش بیشتر شد. از محضر بیرون اومدیم. شیدا یه دست سفید پوشیده بود اره زندگی منو جهنم کرده باید هم توی دل ش عروسی باشه! به لباس های مشکی توی تن خودم نگاه کردم دقیقا زندگیم رنگ همین لباس ها شده بود. انگار همین یه شب قد یه عمر پیر شده بودم. نشستم و گفتم: - بچه ام کجاست؟ شیدا گفت: - اول می ری این سند طلاق و شناسنامه غزال رو می دی دست ش بعد می ریم دنبال محمد. با عصبانیت بهش نگاه کردم اما چاره چی بود پسرم تمام زندگیم توی دستاش بود. لب زدم: - من الان نمی دونم غزال کجاست؟ شیدا یه ادرس داد و رفتم. رسیدیم به یه رستوران ساعت 6 صبح بود و معلوم بود که بسته است. انقدر نااروم بودم و داغون که ساعت5 اوردم ش محضر و به زور حاج اقایی که منو می شناخت و بیدار کردم تا سریع تر به محمد برسم. شیدا گفت: - منتظر می مونیم باز بشه! عصبی نفس کلافه ای کشیدم و به جلوم نگاه کردم. چند بار پلک زدم تا ببینم درست دیدم اره خودش بود غزال بود که داشت می یومد. صورتی به سفیدی گچ چادری خاکی چشایی که سرخ سرخ بود از گریه و مژه های خیس. رسید دم در رستوران خواست با کلید درو باز کنه که شیدا گفت: - برو دیگه بده بهش بیا. خدا لعنتت کنه شیدا. پیاده شدم که نگاه ش به این سمت جلب شد. با دیدنم اشک توی چشم هاش جمع شد. اخ خدا دستم بشکنه که اینجور صورت ش رد کمربند روش مونده. جلو وایسادم اما نمی تونستم چیزی بگم! چی می گفتم؟ می گفتم سلام زندگیم من طلاق ت دادم اینم شناسنامه ات؟
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 اشک هاش روی گونه هاش چکید. انقدر چشاش پر بود که بدون اینکه پلک بزنه گوله گوله اشک از چشم هاش می ریخت. به سند ازدواج و شناسنامه نگاه کرد. از توی دستم گرفت شون و گفت: - پس طلاق ام دادی! درو باز کرد و رفت داخل درو بست. پلکی زدم که اشک هام روی صورتم ریخت. خدا لعنتت کنه شیدا الهی زنده زنده بسوزی جلوی چشم هام همون طور که زندگیم جلوی چشم هام سوخت دود شد رفت هوا. نفس عمیقی کشیدم و سوار شدم. شیدا با مسخرگی گفت: - اخی لیلی و مجنون گریه می کردن؟الهی! لب زدم: - پسرم کجاست،؟ خیلی ریلکس گفت: - عمارته. سریع سمت اونجا رفتم. تا رسیدم داخل رفتم که دیدم توی سالنه. با دیدنم حتی سمت ام نیومد. به در نگاه کرد وقتی دید شیدا اومد داخل بغض کرد و گفت: - پس مامانم کو؟ چی بهش می گفتم؟جوابی هم داشتم بدم؟ زد زیر گریه. شیدا لب زد: - عه من می رم کار دارم باز این شروع کرد. و زد بیرون بری که برنگردی حیف جون پسرم فعلا توی دستاته و گرنه خودم خلاص ت می کردم. بغلش کردم که هل داد عقب و با گریه گفت: - تو مامانمو کتک زدی تو مامانمو انداختی بیرون من مامانمو می خوام من مامانمو می خوام. سعی می کردم اروم ش کنم اما فایده ای نداشت و فقط گریه می کرد. رو ساعتی گذشته بود انقدر گریه کرده بود چشاش سرخ سرخ شده بود اما خسته که نمی شد هیچ بدتر گریه می کرد. سرمو بین دستام گرفتم و نمی دونستم چه غلطی بکنم الان! تا خود شب محمد یه بند گریه کرد. توی سالن نشسته بودم و از صدای گریه هاش عصبی و کلافه شده بودم. شیدا یهو از جاش بلند شد و رفت تو اتاق. سریع توی اتاق رفتم دستشو برد بالا که محمد و بزنه که دستشو از پشت گرفتم و هلش دادم عقب و داد کشیدم: - حق نداری بهش دست بزنی فهمیدی؟ پوزخندی بهم زد و از اتاق رفت بیرون. محمد باز شروع کرد به گریه کردن توی بغلم گرفتمش و گفتم: - عزیزم دورت بگردم قلب من محمدم یکم صبر کن مامانت و برمی گردونم. خودشو روی تخت انداخت و فقط گریه می کرد بچه داشت تلف می شد
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 تا صبح بالای سر محمد بیدار بودم. فقط گریه می کرد توی خواب هم هق هق می کرد و چه به خواهش و تمنا چه به زور و التماس حتی یه لقمه غذا هم نخورده بود. چشاش و بینی ش از فرط گریه سرخ سرخ شده بود و بی حال توی رخت خواب ش هم نمی رفت روی پارکت سرد دراز کشیده بود. ساعت 5 صبح بود درمونده روبروش نشسته بودم و باز داشت گریه می کرد با هق هق گفت: - من مامانمو می خوام منو ببر پیش مامانم تو مامانم و نی نی شو کتک زدی. با حرف هاش بیشتر جیگرم اتیش گرفت و اشک های خودمم سر خورد روی صورتم. التماس وار گفتم: - بابایی دردت به جونم بریم یکم غذا بخور کور می شی انقدر گریه کردی. فقط گریه کرد و گفت: - من مامانمو می خوام اگه منو نبری پیش مامانم انقدر گریه می کنم تا بمیرم. و روشو کرد اون ور و به گریه کردن ادامه داد. طاقت نیاوردم از جا بلند شدم ساک شو جمع کردم و با پول و بقیه وسایل و گفتم: - پاشو ببرمت پیش مامانت بری پیش اون تا من دوتاتونو برگردونم. از جاش بلند شد ولی گریه کردن ش تمومی نداشت. غزال عشق من بود چه برسه به محمد که مهر مادری غزال حک شده بود توی وجودش. تا عمر داشت نمی تونست مادری به خوبی و پاکی و مهربونی غزال پیدا کنه حق داشت اینجوری بی تاب مادرش باشه. محمد عاشق این بود خواهر یا برادر داشته باشه حالا که غزال ارزو ش رو هم براورده می کرد. دستشو گرفتم و از اتاق بیرون اومدم شیدا از پله ها اومد پایین و گفت: - این هنوز داره زر زر می کنه؟مخ مو خورد کجا می بریش؟ باعصبانیت گفتم: - دارم می برمش پیش مادرش زن مو ازم گرفتی مجبورم محمد ام از خودم دریغ کنم تا خوشحال باشه. شیدا پوزخندی زد و گفت: - جهنم چیه این اخه ببر بده به همون راحت زندگی کن. محل ش ندادم و سوار ماشین شدیم. ساعت ‌4 و خورده ی صبح بود که بیدار شدم برای نماز. اخ که چقدر روی نماز گریه کردم و بی تاب محمدم بودم. با گریه از خدا خواستم باز بیینمش و بتونم بغلش کنم بچه امو. بعد از اون دیگه از ناراحتی خوابم نبرد و ماتم زده روی یکی از صندلی های توی رستوران نشستم. انقدر خسته و و دل شکسته بودم که دوست داشتم همین الان بمیرم. از ناراحتی قلبم تیر های خفیف می کشید و این بیشتر ازارم می داد. ساعت 5 بود که دخترا بیدار شدن و دیدن من نیستم اومدن دنبالم توی سالن که دیدنم نگران سمتم اومدن و فکر کردن دردم گرفته اما خیال شونو راحت کردم که فقط خوابم نبرده. کم کم پسرا هم بیدار شدن. پنج و نیم بود که همه روی میز صبحونه نشسته بودیم و داشتیم صبحونه می خوردیم. جالب اینجاست اقای تیموری هم اومده بود اینجا. با صدای فاطمه بهش نگاه کردم همه داشتن بهم نگاه می کردن فاطمه گفت: - حواست کجاست غزال سه ساعته دارم صدات می کنم صبحونه اتو بخور چایی ت سرد شد. نگاهی به صبحونه کردم و گفتم: - نمی خورم اشتها ندارم. زهرا با ناراحتی گفت: - فکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش اون چه گناهی کرده اخه؟ اخ بچه! داغ دلم بیشتر شد. اما الان تمام فکر و ذکرم پیش محمد بود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 بچه که لگد زد محمد فوری ازم جدا شد و گفت: - داداشی لگد زد. و سرشو به دلم تکیه داد و با هیجان منتظر بود بازم لگد بزنه. اما محکم زده بود و دردم گرفته بود صورتم توی هم رفته بود و لگد هاش مثل همیشه نبود! با لگد بعدی ش از جا پریدم که محمد ترسید. فرهاد و شایان هر دو سمتم اومدن و بعدی رو محکم تر از قبلی زد که ایییی گفتم و از درد بلند شدم دستمو به دیوار گرفتم. حس می کردم می خوام بمیرم با همین چند ثانیه درد شدید! تند تند نفس عمیق کشیدم اما فایده ای نداشت و با اینکه لگد نمی زد درد داشتم. دلم می خواست از درد جیغ بکشم! شایان مات مونده بود و دست و پاشو گم کرده بود و فرهاد دو دستی توی سر خودش زد محمد زود تر از همه گفت: - مامانی و ببرین دکتر. و زد زیر گریه. دیدن اشکای محمد حالمو بدتر می کرد و اشکای خودمم راه شونو پیدا کردن. شایان سریع سمتم اومد و کمک کرد راه برم. تا توی ماشین رفتیم فرهاد و محمد سوار شدن و فوری گاز داد. با سرعتی که شایان داشت ترس هم ورم داشته بود و بدتر دردم گرفت. خدایا نکنه بچه چیزیش شده باشه! خدایا خودم و بچه رو به تو می سپارم خودت مراقبمون باش. سرمو به پشتی تکیه دادم و چشامو روی هم فشار دادم تا یکم این درد کم بشه. قبلا هم دو سه بار این طور شده بودم اما کارم به بیمارستان نکشید ولی بعد که پرسیدم دکتر گفت هیجانات برام خوب نیست! تا رسیدیم بیمارستان شایان فوری برام برانکارد اورد با پرستار و روی اون خوابیدم. خیلی زود بهم سرم وصل کردن دردم که کم تر شد از خستگی و تحمل درد خوابم برد. محمد و بغل کرده بودم و از لای در داشتم به غزال نگاه می کردم. با دیدن حالش دست پامو کامل گم کرده بودم و اصلا نمی دونستم چه خاکی باید تو سرم بریزم. شاید اگه محمد نمی گفت همون جا ماتم می برد! از استرس و ترس که مبادا خدای نکرده چیزیش بشه نمی تونستم چشم ازش بگیرم و با اینکه پرستار گفته بود بیرون بمونم اما نتونستم و لای درو باز کردم. تا سرم بهش زدن دردش کم شد و از فشار تحمل درد خوابید. رو به محمد که گریه می کرد گفتم: - قربونت برم بابایی گریه نکن مامانی خوب شده خوابیده ببین دیگه درد نمی کشه. با هق هق گفت: - همش تقصیر اون نی نی بدجنسه مامانی و اذیت می کنه. اشکاشو پاک کردم و گفتم: - الهی دورت بگردم نی نی یه دیگه گاهی فضولی می کنه مثل تو که عاقل نیست دردت به جون بابایی می دونی چقدر دلم برات تنگ شده؟ واسه تو واسه مامانت واسه نی نی مون. محمد سرشو به سینه ام تکیه داد و گفت: - منم دلم برات تنگ شده بابایی. .
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 فرهاد از راه رسید با دارو ها و نگران گفت: - چی شد؟حالش چطوره؟ سری تکون دادم و گفتم: - نگران نباش خوبه خوابید. نفس راحتی کشید اونم مثل من دستپارچه شده بود. روی صندلی ولو شد و گفت: - خدا تا حالا تو عمرم انقدر نترسیده بودم انقدر هول نکرده بودم قلبم وایساد. دکتر بیرون اومد و رو به من گفت: - شما چه نسبتی با بیمار دارید؟ لب زدم: - همسرشم. دکتر سری تکون داد و گفت: - بچه دوم تونه؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه اول. چیزی توی پرونده نوشت و دوباره برسی ش کرد و گفت: - مادر الان توی ماه پنجم بارداری به سر می بره جنین بزرگ تر شده و مراقب ها هم باید بیشتر باشه کارای سنگین نکنن چیز سنگین بلند نکنن بچه ای بغل نگیرن تحرک خیلی زیاد نداشته باشن تحرک خوبه اما نه که خسته بشن و از نفس بیفتن و مهم تر از همه ایشون بنیه ضعیفی دارن استرس هیجان براشون اصلا خوب نیست حال امروز شون به خاطر هیجانات بوده! سری تکون دادم و دارو ها رو نشون دادیم یه چیزایی روشون نوشت و گفت بدیم به پرستار. وارد اتاق شدیم و فرهاد دارو ها رو به پرستار داد. و محمد و روی تخت غزال نشوندم تا ببینه حالش خوبه و اروم بگیره! نگاهمو به صورت رنگ پریده و لاغرش دوختم. وقتی فهمیدم بارداره چه نقشه ها تو سرم داشتم چه برنامه ها برای دوران بارداری ش که توی ناز و نعمت اون بچه به دنیا بیاد اما الان چی؟غزال و محمد از من جدا حال و روز مون اینجوری غزال اینجوری غمگین و دل شکسته! و منی که توی سخت ترین دوره زندگی ش و حساس ترین دوره کنارش نیستم! انقدر من و محمد گفتیم بچه بچه و حالا که بچه هست هیچ مراقبتی ازش نکردم بلکه.... پرستار که بیرون رفت فرهاد گفت: - نمی شه تو دست از سر زندگی ما ورداری؟نمی زاری خواهرم یه نفس راحت بکشه؟
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 نگاه تندی بهش انداختم و گفتم: - فکر نمی کنم زندگی زناشویی ما به تو ربطی داشته باشه! فرهاد یقعه امو گرفت و گفت: - تو اومدی گند زدی به زندگی خواهرم اون از گل نازک تر به کسی نمی گه زدی له و لورده اش کردی اونم با یه بچه ولش کردی بعد می گی به تو ربطی نداره بی غیرت؟ هلش دادم عقب و دستاشو از دور یقعه ام کنار زدم و گفتم: - ببین نمی خوام دعوایی بشه که غزال بیشتر از این ناراحت بشه پس برو کنار. با خشم بهم نگاه کرد. محمد ترسیده نگاهمون کرد و گفت: - مامانم کی بیدار میشه؟من مامانمو می خوام. دستی به موهاش کشیدم و گفتم: - بیدار می شه عزیزم دلم یکم بخوابه خسته است پسرم. کنارش دراز کشید و دستشو دورش حلقه کرد. چشای غزال وا شد که فرهاد گفت: - یا خودش مزاحمه یا بچه اش! جواب شو ندادم و به غزال نگاه کردم. نگاهی به محمد کرد و دستشو دورش حلقه کرد محمد فوری بهش نگاه کرد و دید بیداره نشست و بدون معطلی گفت: - مامانی تو خواب بودی بابایی و دایی داشتن دعوا می کردن! دایی!دایی کی؟ متعجب گفتم: - دایی؟دایی کیه؟ محمد با انگشت فرهاد و نشون داد. از راه نرسیده دایی هم شده ! غزال موهای محمد و نوازش کرد و رو به ما گفت: - دوتا مرد گنده خجالت نمی کشین می پرین بهم،؟از بچه ام محمد یاد بگیرین. پتو رو روش مرتب کردم و گفتم: - خوبی عزیزم؟ و بهش نگاه کردم نمی خواست چیزی بگه اما وقتی دید محمد نگاهش می کنه فقط گفت: - خوبم. پرستار داخل اومد و وقتی دید غزال بیداره گفت: - امیدوارم حالت خوب باشه عزیزم!چند سالته؟ غزال لبخندی زد و گفت: - ممنون به لطف شما 19. پرستار سری تکون داد و رو به من گفت: - خانوم تون چند ماهه بارداره؟ مونده بودم چی بگم!این مدت امار همه چی از دستم در رفته بود نمی دونستم کی روز و شبم رو می گذرونم! وقتی جوابی از من دریافت نکرد به غزال نگاه کرد و غزال لبخند تلخی رو به من زد و به پرستار گفت: - 5 ماهه. پرستار یاداشت کرد و گفت: - زیر نظر کدوم یک از ماما ها هستین؟ غزال گفت: - هیچکدوم. پرستار متعجب گفت: - اصلا مرتب سنوگرافی می رین؟چکاپ می رین؟داروی های تقویتی مصرف کردید،؟ غزال نه ای گفت. پرستار متعجب به من و غزال نگاه کرد و گفت: - از این ازدواج خون بسی ها چی هستید؟ نه ای گفتم. پرستار با تشر گفت: - پس شما چجور همسری هستید که نمی دونید بنیه همسرتون ضعیفه و باید چکاپ و تقویت بشن؟ چی می گفتم! می گفتم یه عفریته اومده گند زده به زندگیم! غزال لب زد: - من توان پرداخت این هزینه ها رو نداشتم و همین طور چون توی رستوران کار می کنم از صبح تا ظهر ... پرستار فوری گفت: - چیی؟کار می کنی با این وعض ت!
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 دلم می خواست بمیرم اما توی این وضعیت نباشم! با این همه پول و ثروت نمی تونستم زن مو ببرم چکاپ که الان بگه توان هزینه اشو نداشته و داره کار هم می کنه! پرستار با جدیت گفت: - واقعا من نمی دونم به شما چی بگم!کار برای شما مثل سم هست نباید کار کنید باید زیر نظر یه دکتر فوقلاده هم باشید!. و نگاه اخمالودی به من انداخت و رفت. هم اعصاب من خورد بود که نمی تونستم از زن ام حمایت کنم هم اعصاب فرهاد که گند زده بود به زندگی خودش و خواهرش. غزال با حرف های پرستار کاملا توی خودش رفته بود لبخند از لب ش پاک شده بود! مطمعنم اگه من و فرهاد و محمد نبودیم گریه می کرد! حق داشت از دست من و زندگی من گریه کنه! رو به فرهاد گفتم: - من امشب کنارش می مونم تو اگه می خوای بری برو. فرهاد نگاهی به غزال کرد و غزال نگاهش به محمد بود. نگاه فرهاد و روی خودش حس کرد بدون اینکه بهمون نگاهی بکنه گفت: - نیازی به هیچکدومتون ندارم می خواید برید برید. فرهاد سری تکون داد و گفت: - من باید برم شب شیفت دارم توی کمپ فردا برمی گردم. غزال فقط گفت خدانگهدار. فرهاد بیرون رفت روی صندلی کنار تخت نشستم و گفتم: - خودم امشب کنارتون می مونم تا فردا که مرخص بشی. جواب مو نداد. و فقط به محمد نگاه می کرد. محمد نگاهی بین مون رد و بدل کرد و بعد سرشو به بغل غزال فشار داد و گفت: - مامانی گرسنمه. بلند شدم و گفتم: - می رم یه چیزی براتون بگیرم بیارم. بازم چیزی نگفت انگار که اصلا صدای منو نشنوه. حرف های پرستار بدجور همه امونو به هم ریخته بود. همین که رسیدم جلوی یه هایپر مارکت شیدا زنگ زد و گفت فوری باید برم و بار سر جون غزال و محمد تهدید ام کرد! لعنتی بهش فرستادم و خواستم بگم شرکتم اما می دونم قبول نمی کنه و شاید حتی اونجا رو سر زده باشه اون منتظره از من اتو بگیره تا بلا سر محمد و غزال بیاره. مجبور شدم برم روستا. می دونم سر اینکه غزال و ول کردم رفتم دیگه عمرا جوابمو نمی ده! مثلا قرار بود امشب پیشش باشم. با عصبانیت روی فرمون کوبیدم و دوباره شیدا رو لعنت کردم! نیم ساعتی گذشته بود و هنوز نیومده بود. مطمعنم شیدا بهش زنگ زده ما رو ول کرده رفته. محمد گرسنه اش بود و بیشتر از این نمی تونستم صبر کنم. پرستار رو صدا کردم سرمم رو در بیاره درش اورد و گفت: - امشب و باید بمونید و استراحت کنید و در صورت نیاز اگر دیدیم حالتون باز بد شد سرم وصل می کنیم. همین که بیرون رفت از روی تخت بلند شدم. محمد متعجب بهم نگاه کرد. اروم پایین اومد و محمد رو پایین اوردم. نمی تونستم اینجا بمونم ممکن بود محمد مریض بشه. از اتاق بیرون زدیم و حساب کردم از بیمارستان بیرون زدم و پیش دکه توی بیمارستان برای محمد خرید کردم. روی صندلی نشستم و براش باز کردم ابمیوه رو سمتم گرفت و گفت: - مامانی تو نمی خوری؟ لبخندی به روش زدم و گفتم: - نه قربونت برم تو بخور. باشه ارومی گفت و وقتی سیر شد بلند شدیم یه تاکسی گرفتم برگشتم رستوران. درو باز کلید باز کردم و داخل رفتم. دقیق به موقعه رسیده بودم. اقای تیموری پیش اقای سعدونی نشسته بود. بهشون که رسیدم سلام ی کردم و نشستم. اقای تیموری نگران گفت: - کجا بودید؟خیلی نگرانتون شدم تلفن تون رو هم جواب ندادید. سری تکون دادم و گفتم: - شرمنده یه اتفاقاتی افتاد و دیگه یکمم این بچه بی قراری کرد مجبور شدم برم بیمارستان. اقای سعدونی گفت: - واقعا دوران سختیه امیدوارم راحت بگذرونیدش. تشکری کردم و ماجرا شیدا رو براش تعریف کردم. بعد از شنیدن حرف هام اول اقای سعدونی بابت کشته شدن برادر اقای تیموری به ایشون تسلیت گفت