eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
468 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 تا صبح بالای سر محمد بیدار بودم. فقط گریه می کرد توی خواب هم هق هق می کرد و چه به خواهش و تمنا چه به زور و التماس حتی یه لقمه غذا هم نخورده بود. چشاش و بینی ش از فرط گریه سرخ سرخ شده بود و بی حال توی رخت خواب ش هم نمی رفت روی پارکت سرد دراز کشیده بود. ساعت 5 صبح بود درمونده روبروش نشسته بودم و باز داشت گریه می کرد با هق هق گفت: - من مامانمو می خوام منو ببر پیش مامانم تو مامانم و نی نی شو کتک زدی. با حرف هاش بیشتر جیگرم اتیش گرفت و اشک های خودمم سر خورد روی صورتم. التماس وار گفتم: - بابایی دردت به جونم بریم یکم غذا بخور کور می شی انقدر گریه کردی. فقط گریه کرد و گفت: - من مامانمو می خوام اگه منو نبری پیش مامانم انقدر گریه می کنم تا بمیرم. و روشو کرد اون ور و به گریه کردن ادامه داد. طاقت نیاوردم از جا بلند شدم ساک شو جمع کردم و با پول و بقیه وسایل و گفتم: - پاشو ببرمت پیش مامانت بری پیش اون تا من دوتاتونو برگردونم. از جاش بلند شد ولی گریه کردن ش تمومی نداشت. غزال عشق من بود چه برسه به محمد که مهر مادری غزال حک شده بود توی وجودش. تا عمر داشت نمی تونست مادری به خوبی و پاکی و مهربونی غزال پیدا کنه حق داشت اینجوری بی تاب مادرش باشه. محمد عاشق این بود خواهر یا برادر داشته باشه حالا که غزال ارزو ش رو هم براورده می کرد. دستشو گرفتم و از اتاق بیرون اومدم شیدا از پله ها اومد پایین و گفت: - این هنوز داره زر زر می کنه؟مخ مو خورد کجا می بریش؟ باعصبانیت گفتم: - دارم می برمش پیش مادرش زن مو ازم گرفتی مجبورم محمد ام از خودم دریغ کنم تا خوشحال باشه. شیدا پوزخندی زد و گفت: - جهنم چیه این اخه ببر بده به همون راحت زندگی کن. محل ش ندادم و سوار ماشین شدیم. ساعت ‌4 و خورده ی صبح بود که بیدار شدم برای نماز. اخ که چقدر روی نماز گریه کردم و بی تاب محمدم بودم. با گریه از خدا خواستم باز بیینمش و بتونم بغلش کنم بچه امو. بعد از اون دیگه از ناراحتی خوابم نبرد و ماتم زده روی یکی از صندلی های توی رستوران نشستم. انقدر خسته و و دل شکسته بودم که دوست داشتم همین الان بمیرم. از ناراحتی قلبم تیر های خفیف می کشید و این بیشتر ازارم می داد. ساعت 5 بود که دخترا بیدار شدن و دیدن من نیستم اومدن دنبالم توی سالن که دیدنم نگران سمتم اومدن و فکر کردن دردم گرفته اما خیال شونو راحت کردم که فقط خوابم نبرده. کم کم پسرا هم بیدار شدن. پنج و نیم بود که همه روی میز صبحونه نشسته بودیم و داشتیم صبحونه می خوردیم. جالب اینجاست اقای تیموری هم اومده بود اینجا. با صدای فاطمه بهش نگاه کردم همه داشتن بهم نگاه می کردن فاطمه گفت: - حواست کجاست غزال سه ساعته دارم صدات می کنم صبحونه اتو بخور چایی ت سرد شد. نگاهی به صبحونه کردم و گفتم: - نمی خورم اشتها ندارم. زهرا با ناراحتی گفت: - فکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش اون چه گناهی کرده اخه؟ اخ بچه! داغ دلم بیشتر شد. اما الان تمام فکر و ذکرم پیش محمد بود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 پوزخندی زدم و گفتم: - قبلا داداشت 6 ماه فرستادم نیاز نیست تو زحمت بکشی! متعجب به سامیار نگاه کرد و گفت: - زدیش؟ سامیار گفت: - ماجراها داره ولی مگه جرعت شو داشتم؟ یه ایل پشتشه! الانم دوسش دارم می خوام مال خودم بشه بقیه ماجرا رو فهمیدن اقا جون طرد ام کرده! بهم زنگ زد گفت دمپرش بشم سر و ته امو یکی می کنه! واسه همین دزدیدمش اوردمش توی این عملیات راه برگشتی نباشه نتونن کاری بکنن! کامیار گفت: - با این حساب عملیات تمام بشه برگردی دهنت سرویسه؟ سامیار گفت: - اره . کامیار نگاهی بهم انداخت و گفت: - حالا چرا انقدر عزیزه؟چون خوشکله؟ سامیار گفت: - تو خوشکلی که سره ولی یکی یدونه هم هست تو لوس کردن هم اوله زبون می ریزه بیا و ببین خون می ریزه سرش اقا بزرگ! برگردیم اول بابا دهنمو سرویس می کنه عزیز دوردونه باباست. کامیار گفت: - ما که لوس بازی ندیدم هر چی بوده وحشی بازی بوده لامصب چقدر هم شبیهه منه! سامیار گفت: - اره مثل خودت هم شره! با حرص گفتم: - تمام شد؟ سر دوتاش چرخید سمتم و گفتم: - می گم واسه چی منو اوردی وسط عملیات؟ اون قبلی کمت بود این یکی رو هم اضافه کردی؟چی می خوای از جون من؟ کامیار گفت: - چی می گه عملیات قبلی چیه؟ سامیار گفت: - یه عملیات بهم داده بودن بین مدرسه دخترانه مواد پخش می شد عوامل شو می خواستیم سارینا تو همون مدرسه بود با کمک سارینا حل شد! پرونده بعدش هم اتفاقی سارینا بود حل شد فقط کم مونده بود بمیره! کامیار گفت: - مگه از این کاری هم بر میاد؟ با خشم گفتم: - هه 2 تا پرونده رو داداش جناب سرگردت نتونسته حل کنه من حل کردم 3 سال درس و توی یه سال خوندم و نظام ثبت نام کردم قبول شدم فردا اولین روز کاریمه توی اداره ای که اسن نکبت هست. و به سامیار اشاره کردم. کامیار گفت: - جالب شد نه حالا نظرم عوض شد معلومه یه پخی هستی اونم صد در صد به خاطر اینکه به من رفتی! صورت مو حالش چندش جمع کردم و گفتم: - به پا اعتماد به نفس ت غرق ت نکنه خودشیفته تو هم داداش این خری عموم به اون مهربونی خوبی شما به ای بی بیشعور و شخصیتی! کامیار رو به سامیار گفت: - داداش دقیقا عاشق چی این شدی؟بابا خداوکیلی این تا کاملیا؟ با اوردن اسم اون بغض کردم باز. چشم سامیار خورد بهم و با خشم رو به کامیار گفت: - باز تو اسم اینو اوردی بابا بس کن دیگه حالا الان سارینا فکر می کنه من عاشق چش و ابروی اون بودم. و رو به من کرد و گفت: - ببین کاملیا خانوم یکی از همکار های ماست من و کامیار و ایشون همخونه بودیم به عنوان گروه تجاری توی عملیات اون خانوم یه علاقه هایی به من پیدا کرد من هر بار بی تفاوت رد شدم و بهش گفتم که سوتفاهمی پیش نیاد حتا نگاهش هم نمی کردم . کامیار گفت: - راست می گه احمقه نگاهش نمی کرد قشنگ بود که! سامیار گفت: - من سارینا رو ورداشتم اوردم اینجا دل شو به دست بیارم ببینم تو کلا منو از قلب ش پاک نمی کنی!